۵ مطلب در جولای ۲۰۲۴ ثبت شده است

تمام آنچه در ذهن من است

وقتی رو به دیوار دراز می‌کشم، هی فکر می‌کنم در اتاق طبقه پایین در تگزاسم. خیال می‌کنم از در بروم بیرون و بپیچم به چپ به آشپزخانه می‌رسم. چه روزهای سختی را در آن اتاق در نوجوانی‌هایم پشت سر گذاشته‌ام. دلم برای اتاق خودم در بوستون تنگ شده. بیشتر از همه دلتنگ اینم که روی تخت یک‌نفره‌ام به زور جا شویم و روی هم بخوابیم. از روی جبر سرم روی شانه‌اش باشد. از روی جبر دست‌هایش دور کمرم باشند. از روی جبر پیشانیم چسپیده به کتفش باشد. از روی جبر؟ چون از روی اختیار من سلامتی روان اینکه بخواهم به من محبت کند را ندارم. 

دانشگاه کلیفرنیا در سنتاکروز وسط جنگل است. یعنی قشنگ چند دسته از درخت‌ها را قطع کرده‌اند که این ساختمان‌ها را وسط جنگل بسازند ولی باقی جنگل سر جای خود است. هر طرف نگاه می‌کنی درخت است. اینقدر همه جا از سایه‌ی درخت‌ها تاریک است که به سختی می‌شود یک گوشه‌ی چمن آفتابی پیدا کرد. امروز رفتم که در جنگل بدوم. کتابی که گوش میدادم در مورد زنی بود که در بوستون (محل زندگی من) بزرگ شده و برای تحصیل به سنتاکروز (جایی که این هفته استم) کوچ کرده. چه تصادفی. در جنگل برای مدتی هدفن‌هایم را در آوردم. غیر از صدای قدم‌های خودم روی خاک، چیزی شنیده نمی‌شد. گه‌گداری مردم با بایسکل از کنارم می‌گذشتند، ولی تقریبا تمام مدت سکوت جنگل بود. انتظار این آرامش را نداشتم. برگشته‌ام به خودم. پریروز بیدار شدم و دیدم باز از تنهایی لذت می‌برم. نفس راحتی کشیدم. پست و بلندی‌های جنگل برای منی که همیشه روی زمین هموار می‌دوم چالش برانگیز بود. فقط من بودم، جنگل و صدای قدم‌ها و صدای نفس‌هایم. نمی‌خواستم توقف کنم. وقت تمرین روزانه‌ام تمام شد و من بیشتر دویدم. تلفنم در جنگل سیگنال نداشت. وقتی برگشتم سیلی از پیام‌ها و میس‌کال‌ها اپل‌واچم را به لرزه آورد. اضطرابم برگشت. به زندگی واقعی برگشتم. 

به این فکر می‌کردم که بعد از این رابطه هرگز درگیر رابطه‌ها و مردها نشوم. در انزوا زندگی کنم. به جهنم. برای کسی که اضطراب دارد، خوبی‌هایش نمیارزد. ولی آیا این به معنای تسلیم شدن نیست؟ آیا این به معنای قبول شکست نیست؟ و اگر است، آیا وظیفه‌ی من محافظت از خودم در مقابل درد است،‌ یا جنگیدن و تسلیم نشدن؟
امروز به این فکر می‌کردم که اگر من هاروارد نمی‌رفتم، کس دیگری می‌توانست به جای من در هاروارد دکترا بگیرد و دنیا را عوض کند. در عوض من هاروارد میروم و حالم از پروژه‌هایم بهم می‌خورد. بخشی از من فقط میخواهد هر چه زودتر دکترا را بگیرد و از آن جهنم بیرون شود. بخشی دیگری از من میخواهد از موقعیت خارق‌العاده‌یی که دارم نهایت استفاده را ببرد. با اینکه از پژوهش نفرت دارد، تمام شب و روزش را وقف پژوهش بکند. دنیا را عوض کند. 

بعد از شام وقتی به زمین ورزش، با بک‌گراند دریا و کوه نگاه می‌کردم و میخواستم زیباییش را با کسی شریک شوم، به امیلیو زنگ زدم. منظره‌ی مقابلم را نشانش دادم. روی زمین دراز کشیدم و به آسمان آبی نگاه کردم. به خودم برگشتم. به زمین برگشتم. به او برگشتم. زنگ زده بودم که از ضعفم برایش بگویم و حالا که صدایش را می‌شنیدم احساس قدرت می‌کردم. قطع کردم. به ایوانز زنگ زدم. منظره را نشانش دادم. در مورد برنامه‌های سفرمان گپ زدیم. بی‌مقدمه گفتم «من جیش دارم. خدافظ.» گفت «داری میری؟ باشه. خدانگهدار.» و از تعجبش، از اینکه او میخواست بیشتر حرف بزنیم و من می‌خواستم تنها باشم بیشتر احساس قدرت کردم. کی قرار است بزرگ شوم؟

کی قرار است دنبال قدرت نباشم، اضطراب کارم را نداشته باشم، اینهمه دنبال محافظت از خودم نباشم،‌ اینهمه از احساساتم نترسم، اینهمه ناآرام نباشم؟

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۱۷ جولای ۲۴

به خود گفتم به تنهایی قناعت کنم، صبر و طاقت کنم ... که نمیشه

میدان هوایی سن‌فرانسیسکو به اندازه‌ی یک شهر کوچک وسیع است. یک گوشه‌ی خلوت برای خودم پیدا کردم و سعی می‌کنم برای چند ساعت آینده که در موتر قرار است با بیگانه‌ها باشم، آرامش جذب کنم. کم پیش میاید که احساس تنهایی کنم، ولی وقت‌هایی که حسش میکنم خفقان می‌گیرم. دو روز، از ترس تنهایی یکسره خوابیدم. نمی‌دانم چطور میشود که به حضور ایوانز، ربه‌کا یا امیلیو احتیاج دایمی پیدا می‌کنم و از بقیه متنفر میشوم. از آن وقت‌هایی است که دلم می‌خواهد به امیلیو التماس کنم که قول بدهد بعد از اینکه من دکترایم را گرفتم، تگزاس را ترک کند و بیاید هر شهری که من زندگی می‌کنم. با او تنها نیستم. با بقیه تنهایم. از نیاز داشتن به دیگران نفرت دارم. وقتی می‌خواهم به یکی از این سه نفر زنگ بزنم، می‌خوابم. وقتی می‌خواهم که بروم پیش‌شان، ورزش می‌کنم. از سربار بودن می‌ترسم. از زیادی بودن می‌ترسم. میخواهم برگردم به حالت عادی. این ده روز که قرار است در کلیفرنیا باشم احتمالا ذهنم را به تنظیمات کارخانه برگرداند و بهتر شوم. شاید هم فشار مضاعف باشد و بدتر از قبل برگردم. 

از روز‌های بد می‌ترسم. هر روزی که بی‌انرژی بیدار میشوم، میترسم شروع دوره‌ی جدیدی از افسردگی باشد. آشفته‌تر میشوم. گاهی یک روز ِبد، فقط یک روزِ بد است. ولی ممکن است شروع هفته‌های تاریک و پر از آرزوی مرگ باشد. شبیه کسی استم که ماه‌ها به خاطر تومور مغزیش سردرد داشته و حالا که تومورش درمان شده، با هر سردرد وحشت می‌کند که نکند تومورش عود کرده. ولی اکثر سردردها تومور نیستند. بیشتر روزهای بد، فقط روزهای بد استند و نه شروع افسردگی. 

  • //][//-/
  • شنبه ۱۳ جولای ۲۴

ببخشید

مثل ده‌ها بار قبل در گوشم گفت «دوستت دارم.» و من مثل ده‌ها بار قبل، نفسم در سینه‌ام گره خورد، لبخند روی لب‌هایم نقش بست، وجودم پر از اشتیاق شد. متفاوت از ده‌ها بار قبل، اینبار که با لبخند به صورتم نگاه کرد پرسید «تو هم بهم می‌گی؟» شوکه، بی‌جواب و خجل نگاهش کردم. فکر می‌کردم بیخیال میشود ولی منتظر جوابم بود. در این یک ماهی که بهم گفته دوستم دارد، بارها گفته نمی‌خواهد با گفتنش معذبم کند و کاری کند از روی جبر و رودربایستی بهش ابراز علاقه کنم. شاید انتظار نداشت هر بار از شنیدنش روی ابرها راه بروم و او را با سکوتم روی زمین رها کنم. به قول امیلیو، این مرد می‌تواند مدل باشد. به صورت بی‌نقصش نگاه کردم. دلش به پاکی اطفال است. کنجکاویش بی‌مانند است و ذهنش اینقدر پر از معلومات و سوال است که می‌تواند تا سالها عطشم برای یادگرفتن را سیراب کند. به این فکر کردم که -مثل همه‌ی آدم‌ها- لیاقتش این است که کسی همانقدر که عشق میورزد، به او عشق پس بدهد. به این فکر کردم که زندگی برای او ساده است. به این فکر کردم که عاشق شدن برای او پیچیده نیست. به این فکر کردم که «من شکسته‌ام». انگار که ذهنم دنبال ثبوت شکسته بودنم باشد، یادم آمد که هنوز نامه‌های خودکشی که حدود دو سال پیش، یکی از شب‌هایی که فکر می‌کردم قرار است همه چیز را تمام کنم نوشتم، در کیفم استند. دلم خواست رهایش کنم. دلم برای تنهاییم تنگ شد. دوباره، با چاشنی شوخی، پرسید «تو هم بهم می‌گی؟» گفتم «شاید. در آینده. اگر با هم بودیم.» نگاهش را دزدید.

  • //][//-/
  • سه شنبه ۹ جولای ۲۴

همه چیز به طرز رقت‌باری قابل پیش‌بینی است

می‌خواهم زندگی غیر منتظره باشد. وقتی تمام فکر و ذکرم پیش او است، مبایلم بلرزد و نامش بیافتد روی صفحه. وقتی از حجم کار فلج می‌شوم، موجی از انرژی مرا با خودش ببرد. وقتی از گرمای شدید نمی‌توانم بدوم، نسیم خنکی بوزد. وقتی از تنهایی خوابم نمی‌برد، زنگ بزند و بگوید میاید پیشم. وقتی از بی‌پولی نمی‌توانم غذا بخرم، کسی به حسابم فقط به اندازه‌ی یک وعده غذا پول بریزد. وقتی روز بدی دارم ایوانز با دقت به حرفهایم گوش کند. وقتی ایر هاکی بازی می‌کنم برنده شوم. وقتی کسی را دوست دارم برایم بماند. وقتی یخچال را باز می‌کنم چیزی برای خوردن داشته باشم. وسط این نوشته از خستگی خوابم ببرد. بابا بگوید بهم افتخار می‌کند. بی‌بی حداقل در خواب‌هایم زنده باشد. سام خبرم را بگیرد. تراپی مرا به گریه نندازد. پارمیدا با حال خوش بهم پیام بدهد. الکسیا برای چند ساعت در سکوت رهایم کند. اودی ازم تعریف کند. ایستون به حماقتش اعتراف کند. پی‌دی اضطرابش را درمان کند. آلدو بگوید دلش برایم تنگ شده. از نامعلومی آینده دردم نگیرد. میخواهم غافلگیر شوم. می‌خواهم از اینکه همه چیز را اشتباه پیش‌بینی می‌کردم خنده‌ام بگیرد. 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۳ جولای ۲۴

گرد می‌گردیم و می‌گیریم دامان شما

گفت «صمیمیت برای ما دیر است.» هاج و واج نگاهش کردم. بعد خودم را جمع کردم و با چشم‌های از حدقه‌درآمده گفتم «دیر است؟ تو تازه بزرگ شدی. قبل از این بچه بودی. من که نمی‌توانستم بچه را با دغدغه‌هایم اذیت کنم. نمی‌توانستم با تو گفتگوی عمیق داشته باشم. ۱۷ سال است که خواهر منی و حداقل ۵۰ سال دیگر هم قرار است خواهرم باشی. دیر است؟» مثل همیشه که تحمل ناراحت کردن کسی را ندارد، سریع عقب کشید،‌ فرشته شد. گفت «راست میگی. اشتباه کردم. ولی من کلا با هیچکسی صمیمی نیستم.» نگاهش کردم. بچگی‌هایش از پیش چشمم گذشت: یاد شب بارانی‌ای افتادم که به دنیا آمد؛ شب‌هایی که با مصطفی دعوا می‌کرد سر اینکه کدامشان کنارم بخوابد؛ روزهایی که موهای قهوه‌یی روشنش را شانه می‌کردم؛ روزهایی که صنف اول بود و با مقنعه و کوله‌یی که از خودش بزرگتر بود آماده‌ش می‌کردم که برود مکتب؛ روزی که از راه مکتب رفته بود خانه‌ی دوستش، ما گمش کرده بودیم و وقتی گرمازده و ترسیده به خانه آمد، بغلش کردم و خودم صورتش را شستم؛ روزی که در پارک گیر کرده بود و من با صد مشقت کمکش کردم بیاید بیرون؛ روزهای اول مهاجرت که کوچه پس کوچه‌های بالتیمور را قدم می‌زدیم؛ روزی که آمد خانه و گفت «پروانه به انگلیسی میشه butterfly» و ما مجبورش کردیم هزااار بار حرفش را تکرار کند چون خیلی قشنگ و بی‌لهجه butterfly می‌گفت؛ روزی که با دلیل و برهان سعی داشتم گریه‌اش را آرام کنم و قانعش کنم که درست است که دل‌درد دارد، ولی ایبولا ندارد؛ جمعه‌شب‌هایی که دونفره می‌رفتیم و آیسکریم می‌خوردیم.

نگاهش کردم. به صورتی نگاه کردم که از بس به من شبیه است مردم با من اشتباه می‌گیرند. هم قد من است. بیشتر از من کتاب خوانده. بااراده است. فمنیست است. خوش‌پوش است. بیرون که رفتیم سه نفر بهش گفتند پیرهنش زیباست. گارسون گفت طرح ناخن‌هایش را دوست دارد. فهمیده و بااحساس است. مهربان است و مستقل است. از ۱۵ سالگی کار می‌کند و پول جمع می‌کند. خودش برای خودش تکت خریده و از تگزاس آمده بوستون دیدنم. قرار است شش هفته در نیویورک درس بخواند و تمام مخارجش را خودش پرداخت کرده. بهش افتخار می‌کنم. برایش خوشحالم. می‌خواهم از حرفش رنجیده باشم، ولی نمی‌توانم. نگاهش که می‌کنم نمی‌توانم چیزی به جز «عشق ِبی‌نهایت» حس کنم. نمی‌توانم بهش نبالم. نمی‌توانم بهش افتخار نکنم. فدای سرش که نمی‌خواهد/نمی‌تواند با من صمیمی باشد. نمی‌توانم ازش برنجم. 

  • //][//-/
  • سه شنبه ۲ جولای ۲۴
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب