مرفه بی‌درد

غمگینیم بخاطر شروع دانشگاه نیست. بخاطر این است که سه‌شنبه باید برم سر کار ... دانشجوهایی که کار نمی‌کنید، خوشا به حالتان! 

یکبار به سرم زد که تمام خرج‌ها را قطع کنم، استعفا بدم و با حسابی که مطلقا خالی است تا آخر سمستر برم. بعد یادم آمد که در دنیای واقعی پول اختیاری نیست. فقط برای خریدن ساعت‌ و ۱۲ جفت کفش نیست. ادم برای راه انداختن موتر پول نیاز دارد. برای خورد و خوراک پول نیاز دارد. 

  • //][//-/
  • يكشنبه ۲۴ مارس ۱۹

Elaha is weird like that some times

در دو روزی که مامان و بابا رفته بودند مسافرت ما یک وعده در یک رستوران گران غذا خوردیم و پولمان تمام شد. بعد از رستورانت به بچه‌ها گفتم برویم قبرستان. با مخالفت شدید بعضی‌ها روبرو شدیم و پی‌دی به طرفداری از من گفت:

"it is ok guys. Elaha is weird like that some times. دلش برای random people میسوزد. it's ok. it'll be fine."

در قبرستان کسی روی قبر یک دختر ۸ ساله یک بوتل کوکاکولا گذاشته بود و پی‌دی گفت وقتی مُرد خوشحال میشود اگر ما برایش کوکاکولا بیاوریم و روی قبرش خالی کنیم. روی قبر یک دختر ۳ ساله نوشته شده بود here lies our little girl. خیلی از زن و شوهرها کنار همدیگر دفن شده بودند. قبر یک زنی که در جنگ نمیدانم چی جنگیده بود تاریخ وفات نداشت. تای میگه احتمالا مفقودالاثر بوده. دوتا از قبرهایی که دیدیم عکس داشتند. یکی از یک زوج مکزیکی که با هم به دوربین لبخند می‌زدند و دیگری از یک پسر جوان ِ بیست و چند ساله‌ای که موهای قشنگی داشت. پی‌دی گفت میخواهد قبرش عکس داشته باشد و عکسش قشنگ باشد. وقتی بهش گفتم اینقدر از مردنش حرف نزند گفت "مرگ حق است. باهاش کنار بیا" و من با حماقت گفتم "من نمی‌گذارم تو هیچوقت بمیری".

وقتی پولمان بعد از اولین وعده تمام شد، شبش را میوه خوردیم و یک وعده‌ی دیگرش را من آشپزی کردم. پی‌دی بعد از اینکه مامان و بابا برگشتند گله کرد و گفت به اندازه‌ی دو روز گرسنه است چون گیاهخوار است و این کمبود پول بیشتر از همه به او سخت گذشته که نمیتواند بیشتر چیزها را بخورد.

دیشب برگشتند و من امروز بلاخره آزادی‌ام را به دست آوردم و صبح ساعت ۱۰ از خانه زدم بیرون. وقتی رسیدم، روبروی خانه‌اش بلاتکلیف با دست‌های آویزان ایستاده بود. لعنتی این بیکاری دست‌ها و ایستادنش کنار خیابان خلوت ِفرانکلین به شدت غیرنرمال بود. نرمال نبودنش از یادم رفته بود. پنجره را پایین دادم و صدایش زدم. آمد نشست. لبخند زدم. تمیز بود. ریش‌هایش قشنگ اصلاح شده بود. چاق شده بود کمی. موها و لباس‌هایش مرتب بودند. تا Arcade از دوست‌دخترش برایم حرف زد. از اینکه فکر نمی‌کند به این زودی‌ها رابطه‌اش قطع شود و این خیلی عالی است چون عاشق دوست‌دخترش است. بعدا سر غذا در برابر قیافه‌ی غافلگیر شده‌ی من گفت یکسال است دوست‌دخترش را ندیده. از آهنگی که گوش می‌دادم تعریف کرد. از موترم تعریف کرد. از همه چیز تعریف کرد. چرا آدم‌های متفاوت بیشتر از باقی آدم‌ها مهربان‌اند؟ بیشتر اوقات شبیه مرد ِجوان ِبرنامه‌نویسِ با ادبِ مهربانی است که نمیشود تفاوتش را با بقیه حس کرد. بعد حرفی میزند شبیه به اینکه دوست‌دخترش را یکسال است ندیده‌ست یا اینکه ۲۲ سالش است ولی پدر و مادرش اجازه نمی‌دهند در خانه تنها باشد. 

تا ساعت ۲ با باقی بچه‌ها بازی کردیم. ماریو و بازی‌های دیگری که نامشان را نمی‌دانم. غذا خوردیم. بردمش خانه. رفتم که به کار خودم برسم. نیم ساعت وقت داشتم و رفتم فروشگاه لوازم انتیک. برای خودم یکی از این کره‌هایی که کوک می‌کنی و موزیک پخش می‌کنند خریدم. از لحظه‌ای که خریدمش تا حالا تقریبا یکسره دارم کوک می‌کنم و گوش می‌کنم. ملودی‌ای که پخش می‌کند fly me to the moon است. 

رفتم laser hair removal. خانه آمدم و رفتم آن فروشگاهی که او همیشه ازش خرید می‌کرد. حالم کم کم بد شد. انقدری که از شدت استرس تهوع گرفتم. پاهایم می‌لرزیدند و سرم درد می‌کرد. احساس آشغال بودن می‌کردم. از آدم‌هایی که از خودشان بدشان می‌آید متنفرم. ولی حس آشغال بودن می‌کنم. خانه آمدم و ساعت ۱۰ شب رفتم بیرون تا بدوم. خوابیدم. بیدار شدم. حس می‌کنم یک تیکه آشغال ِ بی‌ارزشم. شخصیتم، قیافه‌ام، کارهایم، رفتارم، زندگی‌ام منزجرکننده‌ست. 

  • //][//-/
  • سه شنبه ۱۹ مارس ۱۹

مامان میگه

سه روز است که ندیدمت. دیشب ساعت ۴ صبح بیدار شدم. از پنجره بیرون را نگاه کردم که دیدم موترت است. گفتم صدقه موترت شوم. تو نباشی ما چیکار کنیم؟

  • //][//-/
  • جمعه ۱۵ مارس ۱۹

it's my fault. i had it coming

آیا در دو ساعت گذشته دوتا امتحان داده‌ام؟ بلی.

آیا از در ۲۴ ساعت گذشته ۳ تا امتحان داده‌ام؟ بلی.

آیا از یکی از این امتحان‌ها راضی‌ام؟ بلی.

آیا از دوتا از این امتحان‌ها راضی‌ام؟ خیر. 

آیا امتحانی که همین الان تمام شد بدترین امتحان عمرم بود؟ بلی.

آیا مثل خر ترسیده‌ام که آخرش نمی‌توانم دکترا بگیرم؟ بلی.

آیا من احساس حماقت می‌کنم؟ بلی.

آیا احساس می‌کنم باید یکی مرا دار بزند؟ نخیر. 

آیا فکر می‌کنم گندی که به کلاسیک زدم جمع شدنی است؟ بلی. 

چطور ممکن است گند کلاسیک را جمع کنم؟ برو با پروفسور حرف بزن. ازش بپرس که اگر برگردی تمام کارخانگی هایی که تا حالا کردی را دوباره انجام بدی، اگر هر هفته کارخانگی را انجام بدی و دو روز پیش از تحویل دادن ازش بپرسی که جواب‌هایت درست هستند یا نه، اگر هر روز قبل از صنف کتاب را بخوانی، اگر تمام این موارد بالا را در هفته‌ی امتحان فاینل هم روی دور تند انجام بدی که در فاینل ۱۰۰ بگیری، آیا جمع شدنی است یا نه. وقتی گفت بلی، شروع کن. 

آیا واقعا واقعا واقعا واقعا صادقانه و از ته دل فکر می‌کنم خرابی‌ای به ایییییین ابعاد قابل تعمیر است؟ ... است؟؟ قابل تعمیر است؟؟ خیر. 

آیا باید سرم را به کوبم به دیوار؟ خیر. actually, maybe. 

آیا با این امتحانات رخصتی‌های هفته‌ی آینده از همین حالا برایم زهر مار شده‌اند؟ بلی. 

آیا این نیز بگذرد؟ بلی. ولی تبعات اعمال ما تا همیش زندگی ما را تحت تاثیر قرار میدهند. هیچ اشتباه کوچکی زندگی کسی را خراب نمی‌کند. اما قطره قطره دریا شود. برعلاوه، اشتباهات در عرصه‌های مختلف زندگی اثرات مختلفی دارند. اگر من دو سال بعد امتحانی را خراب کنم مهم نخواهد بود. اما الان مهم است. 

آیا جک از عصبانیت امروز با لگد زد به دیوار؟ بلی. 

آیا من دیشب گفتم میخواهم لباس‌های طاها (my cosmology TA) را به آتش بکشم؟ بلی. 

آیا باید مرا دار بزنند که این پروفسور ِنابغه‌ی سختگیر را دوباره گرفته‌ام؟ خیر. 

آیا باید کم کم بروم که کایل چند دقیقه‌ی دیگر میرسد؟ بلی. 

آیا دلم میخواهد تایر‌های شپیرو (استاد کیهان‌شناسی/cosmology) را پنچر کنم؟ بلی. بسیار. 

آیا دلم می‌خواهد تایر‌های پروفسور داینامیک را پنچر کنم؟ خیر.

چرا؟ چون تقصیر خودم بود. نخواندم. 

آیا it is ok? 

  • //][//-/
  • جمعه ۱۵ مارس ۱۹

بلی. توهم شکست‌ناپذیری یک دختر ۱۹ ساله را دارم

مامان روی صندلی لهستانی‌اش با مبایل مشغول بود. من پیش پایش روی زمین نشسته بودم. با ناز گفت "ما را تنها میگذاری و میری." طوری حرف میزد انگار در این مسافرت قرار است بمیرم.

سیزده ساله که بودم، یک بعد از ظهر بابا گفت مادر ام‌الهدی فوت شده. ام‌الهدی همسن من بود. هیچوقت ندیده بودمش. اما پدرش خوش‌خط‌ترین آدمی بود که دیده بودم. پدرش شاعر بود. شعر نوشته بود که "ام‌الهدی ام‌الهدی نور هدایت هدیه‌ات." بابا گفت باید برویم خانه‌ خاله‌ی ام‌الهدی که بهش خبر بدهیم خواهرش مُرده. رفتیم. چند نفر دیگر هم آمدند. زن‌ انگار فهمیده بود اتفاق بدی در راه است. چیزی نمی‌گفت اما رفت چادر بزرگتری سر کرد. به زن گفتند خواهرش فوت شده. زن و خواهر کوچکترش چیزی نگفتند. فقط چادرهای بزرگ‌شان را به صورت‌شان کشیدند و ساعت‌ها گریه کردند. آسمان تاریک شد. برق رفت. غذا آوردند. زن‌ و خواهرش فقط گریه کردند. حتی روی زمین دراز نکشیدند که راحت گریه کنند. همینطور نشسته، ساعت‌ها گریه کردند. بچه‌های کوچک‌شان حیران به فضای شوم مانده بودند. من نفهمیدم. هنوز هم نمی‌فهمم. دردی که داشتند فرای تجربیات من است. نمی‌توانم درک کنم. اما اینکه هیچ چیزی نگفتند را از یادم نمی‌رود. اینکه از خانه نزدند بیرون تا تنها باشند، انکار نکردند، نپرسیدند چطور، نپرسیدند کی، نپرسیدند چرا، نپرسیدند مطمئن هستیم یا نه، هیچ چیزی نگفتند و فقط چادر به صورت کشیدند و گریه کردند را یادم نمی‌رود. اینکه در تاریک‌ترین و شوم‌ترین اوضاع یادشان بود که زن خوبی باشند یادم نمی‌رود. مظلومیت‌شان از یادم نمی‌رود. 

مامان روی صندلی لهستانی‌اش با مبایل مشغول بود. من پیش پایش روی زمین نشسته بودم. بهش گفتم "مامان من نمیخواهم زن مظلومی باشم." 

  • //][//-/
  • يكشنبه ۳ مارس ۱۹

هاروراد، دنمارک، کالیفرنیا. تازه امروز روز اول است :)

منطق بهت میگه اتفاقات خوبی در راه است و مغزت در مورد واکنشی که باید در مواجهه با این اتفاق خوب به نمایش بگذارد فکر می‌کند.

_

امروز صبح چند دقیقه تا ۹ وقت داشتم. رفتم برای خودم ۲ تا تاکو گرفتم. مدت‌ها میشود غذای درست نخورده‌ام. در دو هفته ۳ کیلو کم کرده‌ام. رفتم روبروی ساختمان نشستم. هوا سرد بود. یکی از بهترین جاکت‌هایم که رنگ دانشگاهم هم است را پوشیده بودم. کلاه روی سرم بود و موهایم سیاه و لخت روی شانه‌هایم افتاده بودند. ساعت از ۹ گذشته بود. زنگ زدم. جواب نداد. به جانتان زنگ زدم. جواب داد. گفتم "داکتر مکدوال؟" گفت "بلی." خودم را معرفی کردم و دفعتا شناخت. گفت "اها!! برای پروگرام ما اپلکیشن فرستاده بودی! هنوز هم علاقه‌مند پروگرام ما هستی؟" با خنده‌ای که به سختی مهار میشد گفتم "بلی!" گفت "با افتخار و خوشحالی بابت قبول شدن در پروگرام تحقیق تابستانی هاروارد بهت تبریک میگم." و من بلند خندیدم. اینقدر طولانی و پر انرژی که جانتان با خنده صبر کرد تا آرام شوم... در مورد شرایط زندگی در هاروارد گفت. ازش پرسیدم "تا کی وقت دارم که جوابم را در مورد قبولی یا رد پیشنهادتان بدهم؟" گفت " تا ظهر جمعه‌ی هفته‌ی بعد وقت داری که از طریق ایمیل یا تماس تلفنی به ما جواب بفرستی. من درک می‌کنم. مطمئنم از خیلی جاهای دیگه هم پیشنهاد گرفتی. اگر سوالی داشتی به من خبر بده. اگر خواستی در مورد خوبی‌ها و بدی‌های شرایطی که ما داریم حرف بزنی حتما به من ایمیل کن. شاید بتوانیم به نتیجه‌ای که برایت قابل قبول باشد برسیم. ولی فقط بگم که پروگرام ما بهترین است!" و من خندیدم. باز خندیدم. از اعتماد به نفسی که داشت خندیدم.

شب قبل حالت مشابهی داشتم. برایم از دنمارک ایمیل آمده بود. گفته بود میدانم جایی که تو هستی اول مارچ نیست، اما در دنمارک صبح ِاولِ مارچ است و ما نمی‌توانستیم برای دادن این خبر خوش به تو بیشتر از این صبر کنیم :)  

روز خوبی داشتم. اما انکار نمی‌کنم که از سر صبح یادم بود که عاشق هاروارد بودی. انکار نمی‌کنم که دلم میخواهد میدانستی و با من جیغ میزدی و بغلم میکردی. 

  • //][//-/
  • جمعه ۱ مارس ۱۹

I've been addicted to you

من با تو تا آخر خط رفته‌ام. به یادت آنقدر بوکس زده‌ام که دستهایم خونی شده‌اند. به یادت آنقدر نوشته‌ام که به نفس نفس افتاده‌ام. برایت صدایم را ثبت کرده‌ام و هیچوقت نشنیده‌ای. خودم را در اتاق حبس کرده‌ام و عکس‌ت را بغل کرده‌ام و حتی ذره‌ای به تو نزدیک‌تر نشده‌ام. عکس تو را بغل کرده‌ام. برایت بعد از نمازم دعا کرده‌ام. بعد از سال‌ها عکست را دیده‌ام و نفسم رفته. یادت به یادم آمده و غذا در گلویم گیر کرده. مدت‌ها خوابت را دیدم و هربار تو در خوابم آمده بودی که بروی و من دوباره از سر، بوکس بزنم، داد بزنم، دعا کنم و ذره‌ای به تو نزدیک‌تر نشوم. با تو تا ته خط رفته‌ام. چهار پنج سال بعد از نبودنت به این نتیجه رسیدم که بعضی دردها خوب نمیشوند. بعضی داغ‌ها از دل نمی‌روند. هر چند در نظرم هنوز زیبا بودی. نظرم را اصلاح کردم. بعضی دردها خوب نمی‌شوند اما ارزش کشیدن را دارند. بعضی داغ‌ها از دل نمی‌روند ولی بخش مهمی از ما هستند. تو بخش مهمی از منی. تو بخشی از منی. تو آزاده‌ترین بخش ِمنی. 

همه چیز همیشه در حال عوض شدن است. این برایم قابل هضم نیست که ادم گاهی نمی‌داند دارد بزرگ میشود یا دارد می‌میرد. نمیفهمم که بخشی از من که دوست داشت یا تو را به من برگرداند یا من را به تو برساند گم شده و من باید پیدایش کنم که فردا روز نیاید با قدرت ده برابر مرا از پا در بیاورد، یا فقط مرده، حل شده و قبول کرده که تو مُردی و من زنده‌ام. اینکه تو نیستی و من هستم حقیقت تازه کشف شده‌ای نیست، اما قبول کردنش چیزی فراتر از توان الهه‌ی کوچک‌ میخواست. دیگر فکر نمی‌کنم که باید تو را برگردانم. نمیشود تو را برگردانم. نمیشود. میدانم. نوشتنش هنوز قلبم را سنگین می‌کند، اما تو برنمی‌گردی. من اینجا می‌مانم. هربار اتفاق خوبی برایم بیفتد میایم و از تو می‌نویسم چون میدانم که اگر میبودی... اگر میبودی... چون میدانم که اگر میبودی برایم خوشحال میشدی. برای کس دیگری خوشحال شدن کار عجیبی است. میدانم که فکر می‌کنی برای من عادت است، اما نباید بازی بخوری. برای من هم ذاتی نیست از موفقیت بقیه خوشحال شوم. میدانم که میدانی این خاصیتم را از مامان گرفته‌ام. ولی من هم باید به خودم یادآوری کنم اتفاق خوب برای هر کسی که بیافتد مایه‌ی خوشحالی‌ست. دلیلش را نپرس. نمی‌توانم تحلیل کنم. خیلی وقت است نمی‌توانم تحلیل کنم. آن بخش از من مُرده. بزرگ شده. گم شده. نمیدانم. ولی میدانم که آدم دلش برای کسانی که از موفقیتش خوشحال میشود تنگ میشود. مثل دل من برای تو. 

من که قدرت تحلیلم را از دست داده‌ام. اما امروز تا جایی که میتوانستم به خودم اطمینان دادم که تغییر کردن خیر است. نمیتوانم بگویم خیر است که نیستی. اما خیر است که من نمیخواهم پیشت بیایم. خیر است که من از کسی که نمیتوانست شب‌ها بخوابد تغییر کرده‌ام به کسی که یک شب به سرش می‌زند که شروع کند به دویدن! نه دویدن‌های ساده‌ی دور دریاچه. دل ِ من خواسته ماراتن بدوم. از همین آخر هفته تمرین را شروع می‌کنم. تقریبا ۷ ماه طول میکشد برای دویدن ماراتن آماده شوم. چه می‌دانم، اگر موفق شدم احتمالا باز میایم و از تو مینویسم و خبر میدهم. نمیشنوی که. نمیخوانی که. بیهوده است. اما موضوع این است که شده‌ام کوه انگیزه. از ته دل میخواهم بهتر باشم. خودم را به هر دری می‌زنم که بهتر باشم. دو روز است که در طول درس اصلا به مبایلم دست نمی‌زنم. درس را بهتر متوجه میشوم. دلم میخواهد نخوابم. از کار که میآیم خسته‌ام و انگار نمی‌توانم مقاومت کنم، اما کاش میشد که نخوابم. از فردا در کوله‌پشتی سنگینم کتاب غیر درسی میگذارم که اگر حال درس خواندن نداشتم کتاب بخوانم. بابا از لس‌آنجلس برایم کتاب فارسی آورده. میخواهم کتاب Cosmology را بخوانم. میدانستی Cosmology به فارسی میشود کیهان‌شناسی؟ 

امروز با آمستردام مصاحبه‌ی تلفنی داشتم. خیلی خونسرد و با اعتمادبه‌نفس بودم. خندان و مثبت بودم. راحت بودم. از همه چیز راضی بودم. شاید قبولم کنند. کاش قبولم کنند. نکردند هم خیر است. من آدم بزرگی میشوم و پشیمان میشوند. میدانی که این حرفها را به هیچکسی نمی‌زنم. ولی مطمئن باش من فزیک‌دان فوق‌العاده‌ای میشوم. بعد هر کسی که هر وقتی دست رد به سینه‌ام زده از کارشان پشیمان میشود. تو به کس نگو. به کسی نگویی که میخواهم در ماراتن سال بعد شرکت کنم. هیچکس خبر ندارد. به کسی نگو مصاحبه‌ام با آمستردام خوب بوده. به کسی نگو من فزیکدان فوق‌العاده‌ای میشوم.

دردناک‌ترین حقیقت دنیاست اینکه برنمی‌گردی. 

  • //][//-/
  • سه شنبه ۲۶ فوریه ۱۹

‌‌‌

  • //][//-/
  • سه شنبه ۲۶ فوریه ۱۹

به من برگرد

من ده سال است که از یک چیز می‌ترسم. ده سال است که به من میگن «در لحظه زندگی کن» و ده سال است که موفق نشده‌ام. من هیچوقت با آدم‌های خوب زندگیم بیشتر از چندسال هم‌مسیر نبودم. از جمعه تا حالا با خودم فکر می‌کنم که چقدر خوب میشد اگر من در زندگی ایستون، جک، اندرو، کایل، کریستینا، جرمی و جو میماندم. چقدر خوب میشد. میدانم که دلم ممکن است برایشان تنگ نشود. میدانم که دلشان ممکن است برایم تنگ شود. میدانم که شده‌ام چسپ این گروه و تمام دورهمی‌ها معلوم نیست چرا، ولی فقط با هماهنگی من اتفاق میافتند. میدانم که ده سال بعد وقتی به روزهای دانشگاه نگاه کنم همین آدم‌ها به ذهنم میآیند. میدانم که آدم عادت می‌کند. ولی آینده‌ی تک تک این بچه‌های مثبت که شب‌ها به جای رقص و مواد کشیدن دور هم شیرینی پختیم دیدن دارد. من میدانم که آخر همه چیز خوب میشود. میدانم که اگر خواسته باشم میتوانم با همه در تماس باشم. ته دلم میدانم که احتمالا وقتی فارغ شویم برای منم مهم نیست که کی کدام گوری است. اما این روزها صدای گریه‌ی مردی از پشت تلفن هر روز خفه‌ام می‌کند. صدای مرد خسته‌ای که با ناله میگه «خون را که با خون نمیشویند» خفه‌ام میکند. صدای پر دردی که پشت تلفن به من قول می‌دهد حالش خوب شود، مراقب خودش باشد و موفق شود ولی باز صدای گریه‌اش بند نمی‌گیرد. مرد ۳۳ ساله‌ای که برایم آرام آهنگ می‌خواند و اشک می‌ریزد. مرد ۳۳ ساله‌ای که با گریه میگه «من پیش از اینکه به دنیا بیایم اینجا جنگ بود. به دنیا آمدم و اینجا جنگ بود. ۳۳ ساله شده‌ام و اینجا جنگ است.» آدم نمی‌تواند این صدا را بشنود و دلش از زمین و زمان بهانه نگیرد. از جدایی از رفقا بگیر تا دلتنگی برای حدیث! حدیثی که هنوز زاده نشده. 

برای اولین‌بار دارم شک میکنم که نکند واقعا آدم‌ها قرار نیست عوض شوند؟ 

  • //][//-/
  • شنبه ۲۳ فوریه ۱۹

You ain't seen nothing like me yet

۱. نمیشود آدم چیزی را شدیدا دوست داشته باشد و ازش متنفر نباشد. دوست‌داشتن یعنی در قید بودن. یعنی حال تو وابسته‌ی حال کس دیگری باشد و این یعنی در بند بودن. انسان از بند و قید متنفر است. به همین سادگی. 

۲.اخیرا متوجه شده بودم که تلوزیون زیاد می‌بیند. دیشب بهش گفتم بابت هر صفحه کتابی که بخواند بهش ۱ نیکل (۵ سٍنت) میدهم. با خودم گفتم حتی اگر ۲۰ صفحه کتاب در یک روز بخواند تازه میشود ۱ دالر. ولی از دیشب تا حالا ۶۲ صفحه کتاب خوانده!‌ برای خودش کیف پول پیدا کرده و برای پول‌هایش برنامه می‌ریزد. دیشب می‌گفت " میشه با پولی که از تو می‌گیرم بیشتر کتاب بخرم. بعد بیشتر بخوانم و بیشتر از تو پول بگیرم." انگار برنامه دارد تمام کتاب‌هایی که دارد را همین روزها تمام کند. به هر حال، منم همین را می‌خواستم. اگر از ۶ سالگی به کتاب‌خواندن، برنامه‌ریختن برای پول و حساب و کتاب عادت کند ارزشش را را دارد.

۳. دانشگاه سنتاکروز کالیفرنیا گفته‌اند میخواهند این تابستان استخدامم کنند :)) که برای ۱۰ هفته برم کالیفرنیا و زیر نظر یکی از فزیکدان‌های دانشگاه‌شان تحقیق کنم. نه تنها بابت کارم پول می‌گیرم، بلکه خرج سفرم به کالیفرنیا را می‌پردازند و مدتی که آنجا هستم برایم اتاق رایگان می‌گیرند. میدانی قسمت بهترش کجاست؟ اینکه من باید جواب بدهم که "خیلی از لطف شما ممنونم ولی اجازه بدهید چند هفته برای جواب قطعی در مورد قبول کردن یا رد کردن این فرصت وقت داشته باشم. " چون به خیلی جاهای دیگر هم برای پروژه‌های تابستانی درخواست فرستاده‌ام و اگر جای بهتری از دانشگاه سنتاکروز قبول شده بودم ترجیح می‌دهم آنجا بروم. یکی از جاهایی که درخواست فرستاده بودم آمستردام است. کاش بشود بروم امستردام... ولی همین که بدانم حداقل تابستان اینجا نمی‌مانم و اگر جای دیگری نشد میروم کالیفرنیا عالی است. عالی!‌

۴. اعداد... اعداد... اعداد خیلی جادویی هستند. اینکه من گفتم سیتا از دیشب تا حالا ۶۲ صفحه کتاب خوانده را شما درک می‌کنید. من درک می‌کنم. رفقای آفریقایی و آمریکایی‌ام هم درک می‌کنند. چطور شد که یک پدیده تا این حد جهانی شد؟ چرا ما همه می‌دانیم که ۳۸ از ۱۲ بزرگتر است؟ چطور؟

۵. پریروز دندانش عمل شد. شب که آمدم خانه خواب بود. پی‌دی گفت "من بهش پیام دادم. گفتم good luck with the surgery و قلبک فرستادم" گفتم "حالا به نظر ما خیلی مهم نیست. یک پیام بوده. ولی او با همین یک پیامت خدا می‌داند چقدر خوشحال شده. از بس احساساتی‌ست." بعد در مورد احساساتی بودنش حرف زدیم. یادم است یکبار فیلم می‌دیدیم و در اواسط فیلم پدری دخترش را از دست داد. بعد از صحنه‌ی مرگ دختر اینقدر حالش بد شد که مجبور شد برود بیرون اشک‌هایش را پاک کند. به من خیلی وابسته است. پی‌دی گفت "همین چند وقت پیش با تو دعوا کرده بود. پشت همین میز نشسته بود. چندبار گفت 'نباید با الهه دعوا می‌کردم' بعد دیدیم دارد گریه می‌کند." من واقعا فکر نمی‌کنم هیچکسی در این دنیا بتواند مرا بیشتر از بابا دوست داشته باشد. 

۶.

میشه در باغ دو چشمایت بشینم

میشه در چشم تو خورشیده ببینم

میشه از زلف عروسانه‌ی تو دانه دانه گل بارانه بچینم 

میشه یک روز که این پنجره را سوی خورشید رخت وا بکنم

میشه یک روز در آیینه‌ی نور تو ره من خوب تماشا بکنم

میشه گلهای زمستان زده را نفس گرم کسی وا بکند

میشه ابرا همه باران بگیرن چشمه ها را همه دریا بکنن

از اینجا دانلود کنید. 

۷. کاش زن‌ها یاد بگیرند که خودشان زندگی‌شان را جمع کنند. کاش زن‌ها از مرد‌ها توقع پول نداشته باشند. کاش آرزوی دختر‌ها مردهای پولدار نباشد. 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۲۱ فوریه ۱۹
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب