من ده سال است که از یک چیز میترسم. ده سال است که به من میگن «در لحظه زندگی کن» و ده سال است که موفق نشدهام. من هیچوقت با آدمهای خوب زندگیم بیشتر از چندسال هممسیر نبودم. از جمعه تا حالا با خودم فکر میکنم که چقدر خوب میشد اگر من در زندگی ایستون، جک، اندرو، کایل، کریستینا، جرمی و جو میماندم. چقدر خوب میشد. میدانم که دلم ممکن است برایشان تنگ نشود. میدانم که دلشان ممکن است برایم تنگ شود. میدانم که شدهام چسپ این گروه و تمام دورهمیها معلوم نیست چرا، ولی فقط با هماهنگی من اتفاق میافتند. میدانم که ده سال بعد وقتی به روزهای دانشگاه نگاه کنم همین آدمها به ذهنم میآیند. میدانم که آدم عادت میکند. ولی آیندهی تک تک این بچههای مثبت که شبها به جای رقص و مواد کشیدن دور هم شیرینی پختیم دیدن دارد. من میدانم که آخر همه چیز خوب میشود. میدانم که اگر خواسته باشم میتوانم با همه در تماس باشم. ته دلم میدانم که احتمالا وقتی فارغ شویم برای منم مهم نیست که کی کدام گوری است. اما این روزها صدای گریهی مردی از پشت تلفن هر روز خفهام میکند. صدای مرد خستهای که با ناله میگه «خون را که با خون نمیشویند» خفهام میکند. صدای پر دردی که پشت تلفن به من قول میدهد حالش خوب شود، مراقب خودش باشد و موفق شود ولی باز صدای گریهاش بند نمیگیرد. مرد ۳۳ سالهای که برایم آرام آهنگ میخواند و اشک میریزد. مرد ۳۳ سالهای که با گریه میگه «من پیش از اینکه به دنیا بیایم اینجا جنگ بود. به دنیا آمدم و اینجا جنگ بود. ۳۳ ساله شدهام و اینجا جنگ است.» آدم نمیتواند این صدا را بشنود و دلش از زمین و زمان بهانه نگیرد. از جدایی از رفقا بگیر تا دلتنگی برای حدیث! حدیثی که هنوز زاده نشده.
برای اولینبار دارم شک میکنم که نکند واقعا آدمها قرار نیست عوض شوند؟
۱. نمیشود آدم چیزی را شدیدا دوست داشته باشد و ازش متنفر نباشد. دوستداشتن یعنی در قید بودن. یعنی حال تو وابستهی حال کس دیگری باشد و این یعنی در بند بودن. انسان از بند و قید متنفر است. به همین سادگی.
۲.اخیرا متوجه شده بودم که تلوزیون زیاد میبیند. دیشب بهش گفتم بابت هر صفحه کتابی که بخواند بهش ۱ نیکل (۵ سٍنت) میدهم. با خودم گفتم حتی اگر ۲۰ صفحه کتاب در یک روز بخواند تازه میشود ۱ دالر. ولی از دیشب تا حالا ۶۲ صفحه کتاب خوانده! برای خودش کیف پول پیدا کرده و برای پولهایش برنامه میریزد. دیشب میگفت " میشه با پولی که از تو میگیرم بیشتر کتاب بخرم. بعد بیشتر بخوانم و بیشتر از تو پول بگیرم." انگار برنامه دارد تمام کتابهایی که دارد را همین روزها تمام کند. به هر حال، منم همین را میخواستم. اگر از ۶ سالگی به کتابخواندن، برنامهریختن برای پول و حساب و کتاب عادت کند ارزشش را را دارد.
۳. دانشگاه سنتاکروز کالیفرنیا گفتهاند میخواهند این تابستان استخدامم کنند :)) که برای ۱۰ هفته برم کالیفرنیا و زیر نظر یکی از فزیکدانهای دانشگاهشان تحقیق کنم. نه تنها بابت کارم پول میگیرم، بلکه خرج سفرم به کالیفرنیا را میپردازند و مدتی که آنجا هستم برایم اتاق رایگان میگیرند. میدانی قسمت بهترش کجاست؟ اینکه من باید جواب بدهم که "خیلی از لطف شما ممنونم ولی اجازه بدهید چند هفته برای جواب قطعی در مورد قبول کردن یا رد کردن این فرصت وقت داشته باشم. " چون به خیلی جاهای دیگر هم برای پروژههای تابستانی درخواست فرستادهام و اگر جای بهتری از دانشگاه سنتاکروز قبول شده بودم ترجیح میدهم آنجا بروم. یکی از جاهایی که درخواست فرستاده بودم آمستردام است. کاش بشود بروم امستردام... ولی همین که بدانم حداقل تابستان اینجا نمیمانم و اگر جای دیگری نشد میروم کالیفرنیا عالی است. عالی!
۴. اعداد... اعداد... اعداد خیلی جادویی هستند. اینکه من گفتم سیتا از دیشب تا حالا ۶۲ صفحه کتاب خوانده را شما درک میکنید. من درک میکنم. رفقای آفریقایی و آمریکاییام هم درک میکنند. چطور شد که یک پدیده تا این حد جهانی شد؟ چرا ما همه میدانیم که ۳۸ از ۱۲ بزرگتر است؟ چطور؟
۵. پریروز دندانش عمل شد. شب که آمدم خانه خواب بود. پیدی گفت "من بهش پیام دادم. گفتم good luck with the surgery و قلبک فرستادم" گفتم "حالا به نظر ما خیلی مهم نیست. یک پیام بوده. ولی او با همین یک پیامت خدا میداند چقدر خوشحال شده. از بس احساساتیست." بعد در مورد احساساتی بودنش حرف زدیم. یادم است یکبار فیلم میدیدیم و در اواسط فیلم پدری دخترش را از دست داد. بعد از صحنهی مرگ دختر اینقدر حالش بد شد که مجبور شد برود بیرون اشکهایش را پاک کند. به من خیلی وابسته است. پیدی گفت "همین چند وقت پیش با تو دعوا کرده بود. پشت همین میز نشسته بود. چندبار گفت 'نباید با الهه دعوا میکردم' بعد دیدیم دارد گریه میکند." من واقعا فکر نمیکنم هیچکسی در این دنیا بتواند مرا بیشتر از بابا دوست داشته باشد.
۶.
میشه در باغ دو چشمایت بشینم
میشه در چشم تو خورشیده ببینم
میشه از زلف عروسانهی تو دانه دانه گل بارانه بچینم
میشه یک روز که این پنجره را سوی خورشید رخت وا بکنم
میشه یک روز در آیینهی نور تو ره من خوب تماشا بکنم
میشه گلهای زمستان زده را نفس گرم کسی وا بکند
میشه ابرا همه باران بگیرن چشمه ها را همه دریا بکنن
۷. کاش زنها یاد بگیرند که خودشان زندگیشان را جمع کنند. کاش زنها از مردها توقع پول نداشته باشند. کاش آرزوی دخترها مردهای پولدار نباشد.
وارد رستورانت شدیم. به محض اینکه فضای تاریک رستورانت را دیدیم گفت "لعنتی اینجا گران است!" گارسون آمد که ما را سر میز راهنمایی کند. به گارسون گفتم "ببخشید شما گوشت حلال دارین؟" گفت "چی؟" کایل گفت "حلال! گوشت حلال!" گارسون باز نفهمید. گفتم "مثل کوشر. کوشر دارین؟" گفت "فکر نکنم". گفتم "ببخشید. من یهودیام. گوشت غیر کوشر نمیخورم." گارسون کلی معذرت خواست و ما آمدیم بیرون. کایل گفت بهانهی خوبی بود. حواسش نبود ولی من از خنده غش کردم. تحت فشار به گارسون گفته بودم یهودیام به جای مسلمان.
تعداد آدمهایی که خودشان را کمالگرا حساب میکنند و تعداد آدمهای کمالگرایی که در اطراف خود میبینیم با هم نمیخوانند. کسی که ۱۰۰ را به ۹۰ ترجیح میدهد کمالگرا نیست. همه ۱۰۰ را به ۹۰ ترجیح میدهند. کمالگرا کسی است که به چیزی کمتر از ۱۰۰ قانع نیست. ۹۵ برایش یعنی هیچ، یعنی تلاش ِ هدر رفته. کمالگرا کسی است که در اکثر ِ قریب به اتفاق مواقع ۱۰۰ میگیرد. از خودش چیزی کمتر از ۱۰۰ توقع ندارد. کمالگرا یعنی بِن، یعنی Hermione Granger.
پدربزرگم به مامان گفته از "الهه تشکر کن. خیلی بخاطر این پسر اذیت شد." در مورد تغییر ۱۸۰ درجهای او حرف میزد که منم متوجه شده بودم اما به اندازهی پدربزرگ شگفتزده بودم. درست است که من هر روز بهش زنگ زده بودم و وقتی گفته بود "آدم گاهی خودش را در تاریکی گم میکند. نیاز دارد کسی دستش را بگیرد و به روشنی، به خودش برش گرداند. همین آدم برای من در کل این شهر پیدا نشد. کسی خودم را به من برنگرداند." من بهش گفتم "من برت میگردانم. من دستت را میگیرم."، اما وقتی روز بعد گفت "الهه حس میکنم اتفاقات خوبی قرار است برای من بیفتد" به اندازهی تمام آدمهای دیگر شگفتزده شدم، بیشتر از تمام آدمهای دیگر مشکوک. بهش گفتم چطور از دیروز تا حالا به این نتیجه رسیده. حرفش را باور نکردم. گفت "من استعدادش را دارم. سوادش را دارم. پشتکار و قیافهاش را دارم. حتما آدم بزرگی میشوم. موفق میشوم." و من هنوز مشکوکم.
با این حال، حبابی که درونش زندگی میکردم ترکیده. دیگر فکر نمیکنم بتوانم از عکسها، فیلمها و داستانهایی که اذیتم میکردند دوری کنم و فقط "زندگی" کنم. نمیشود. نمیشود فقط نجوم بخوانم. نمیشود شب راحت خوابم ببرد. نمیشود نگران نباشم. نمیشود دلم از بیعدالتی دنیا نگیرد. نمیشود از خودم سوال نپرسم. حس میکنم ذره ذره آب میشوم و برمیگردم به همان آدمی که بودم. همان دختر سردرگم و بیحوصلهای که هر روز از زندگیاش را دنبال جوابها میگشت. سوال جدیدم "خطها" است. خطها را کجا باید کشید؟
پریروز در مورد مشروب نوشیدنش پرسیدم. به آدمهایی که مینوشند نمیتوانم اعتماد کنم. از کسایی که مینوشند میترسم. اعتیاد است دیگر، مثل تمام اعتیادهای دیگر. از عاداتش گفت. اینکه از کجا مشروبش را میگیرد، چه نوع مشروبی هستند، با چی مشروب را رقیق میکند (که نمیکند! چون در سفرش به تاجکستان دخترا به پسرایی که مشروب را با آبپرتقال یا نوشابه مخلوط میکردند میخندیدند!)، چقدر مینوشد و ... . نتوانستم بهش بگویم ننوشد. این را همه بهش میگویند. گفتم "...وقتی مینوشی مواظب باش به پشت نخوابی هیچوقت. هیچوقت اینقدر ننوش که بیهوش شوی. هیچوقت بعد از نوشیدن دوا نخور. خیلی از دواها با مشروب سازگار نیستند..." برای من، این بزرگترین ابراز علاقهای است که در طول عمرم به کسی کردهام. که ببینم به خودش ضرر میزند. که نخواهم به خودش ضرر بزند. که کاری از دستم برنیاید و حداقل بهش توصیه کنم و مطمئن شوم، کاملا مطمئن شوم، که از این ضررها نمیمیرد.
اما خطها را کجا میکشند؟ چرا از اینکه گفت هر وقت مست کردم بهش زنگ بزنم ناراحت شدم؟ خطها را کجا میکشند؟
پریروز در آیسکریمفروشی ِ کاکایِریشدار اتفاقی افتاد. من اشتباه سادهای کردم که مهم نبود. از هر کسی سر میزند. اما حس کردم خانم ِکاکایریشدار عصبانی شد. و خب طبق یک قانون خودخواهانه، اگر من خودم سر خودم عصبانی نیستم، کسی حق ندارد سر ِمن عصبانی باشد. اگر اشتباهم بزرگ باشد که خودم عصبانی میشوم. اگر من عصبانی نیستم تو حق نداری عصبانی باشی. ده دقیقه بعد از اشتباهم کنارم ایستاده بود و کارکردم را تماشا میکرد. بیخیال بهش کارم را میکردم. چیزی گفت. چنان بچگانه بهش گفتم "خب حالا چرا شما سر من عصبانی میشی؟" که تا آخر ِ شب با من فقط please و thank you میگفت.
بعد از مدتها از مرگ یکی از شخصیتهای رمانی که میخواندم ناراحتم. به شدت ناراحتم. چون حبابم ترکیده. چون مرگ شخصیتها مرا یاد مرگ ِ آدمهای واقعی زندگیم میاندازد. به کریستینا (که کتاب را بهم داده بود و همیشه در موردش حرف میزدیم) گفتم: "مرد. تنها شخصیت محبوب من در این داستان مرد." نمیدانم جک چطور از این موضوع خبر شد. احتمالا پیش کریستینا بوده و کریستینا بهش گفته. جک فوری بهم پیام داد و در مورد شخصیت شروع کردیم به حرف زدن. ساعت ۱۲ شب، وقتی موضوع از بحث دور شده بود و داشتیم در مورد پروژهی آزمایشگاه فزیک مدرن حرف میزدیم، بهش گفتم شب بخیر. بعد گفتم "جک؟" گفت "بلی" گفتم "ناعادلانه و تنها زندگی کرد و ناعادلانه و تنها مُرد" و اینقدر غم در این جمله بود که بچگانه به نظر رسید. خیلی بچگانه به نظر رسید. خیلی. این حس وقتی تشدید شد که جک گفت "میدانم. ولی فکر نکنم نویسنده در پایان داستان تجدید نظر کند بعد از اینهمه سال. شب تو هم بخیر. خوابهای خوب ببینی :)" جک هیچوقت، هیچوقت، هیچوقت ایموجی نمیفرستد.
خطها را کجا باید کشید؟ بچگی، لحنهای معصومانه، کی بد است و کی مشکلی ندارد؟ چطور از شرشان خلاص شویم؟
هیچچیزی عوض نشده. دانشگاه میرم. برنامه میریزم. امروز حتی رفتم دیدن آلدو. اما کنار رودخانه که نشسته بودم دوست داشتم نمیبود و من کارخانگی ِکلاسیک را نمیداشتم. صدایش از دیروز در ذهنم است. به عکسش نگاه میکنم. چشمهایش گود افتادهاند. لبهایش سیاه شدهاند. چشمهایش بستهاست. من حس میکنم مرده. انگار که عکس مردهاش را برای من فرستادهاند. حالم بد میشود. با خودم برنامه میریزم که بهش زنگ بزنم. به حرفش گوش کنم. بهش حرفهای جان و کیوان را منتقل کنم. میخواهم پیشش باشم. میترسم کافی نباشم. هر وقت یادم میآید که گفت من به کسایی گفتم که ازشان توقع داشتم، استرس میگیرم. کاش میشد بزرگ شوم. بتواند رویم حساب کند. کاش میشد کافی باشم. نباید از دستم برود. میترسم. میترسم. نکند دیروز من تنها کسی بودم که بهش زنگ میزد؟ نکند هیچکسی حواسش بهش نباشد؟ غم یک ملت روی دوش اوست و غم او روی دوش من.
حتی نوشتن هم اذیتم میکند. نوشتن هم به اندازهی حرف زدن اذیتم میکند. نور اذیتم میکند. درس اذیتم میکند. صدا اذیتم میکند. حرف زدن و نوشتن خیلی اذیتم میکند.
1. گفتم "مسئول آیسکریمفروشی ریش داره. یک مرد ِمیان سال با ریش دراز." گفت "تو از مردهای میانسال با ریش ِبلند میترسی!" تعجب کردم از حرفش. راست میگفت. پنج ساله که بودم یکی به مرد ِ ریشدراز ِ پیر اشاره کرد و گفت خواهرم را همینها کشتند. اینطور چیزها از یاد آدم نمیروند. گفتم "تو از کجا میدانی؟" گفت "میدانم که بخاطر طالبان است". هر بار میخواهم بروم سر ِکار بخاطر دیدنش استرس میگیرم. نمیخواستم این کار را قبول کنم. پولی که میدهند خیلی کم است و ارزش کار را ندارد. ارزش کار کردن با ترس و استرس را که اصلا ندارد. به مرد ِ ریشدار گفتم "آقا من واقعا فکر نمیکنم بتوانم با این مقداری که شما برای کارمندها در نظر دارید کار کنم. متاسفم. اما گفتین برای این آخرهفته به کسی نیاز دارید. همین آخرهفته را اگر خواسته باشید فقط برای اینکه نمیخواهم در تنگنا باشید میآیم." مرد ِ ریشدار گفت که در زندگیش اخیرا اتفاق تراژدیای افتاده. میخواستم بگویم به من ربطی ندارد و کار نمیکنم; زور که نیست. گفت پدرم در پاکستان فوت شده. گفتم متاسفم. گفت "تاریخ ۷ میرم پاکستان و برای همین یک کارمند اضافه نیاز دارم که جای من باشد تا برگردم". پرسید که جایش میایستم یا نه. آها! اگر او نباشد، پولی که میدهد هنوز هم کم است ولی حداقل من در ترس نیستم. گفتم "فقط تا برگردی". گفت "فقط تا برگردم."
2. روز ِ بعد ِ شبی که تا صبح بیدار بودم رفتم دفترش. ازش سوال میپرسیدم و بهم میگفت چیکار کنم. همانجا در دفترش به دوتا بورسیه اپلای کردم! همیشه پروسهی اپلای کردن استرسزا است. حتی وقتی تمام اسناد مورد نیاز را داری. همین که فرم را پر کنی و کلید "Submit" را فشار بدهی خودش کلی استرس دارد. ولی برای او انگار اینطور نیست. گفت "اسناد را که داری. اپلود کن و سبمت کن." ده دقیقه بیشتر وقت نگرفت. بگذریم. وقتی داشتم میرفتم گفت "مراقب سلامتیت باش". بهش نگفته بودم شب بیدار بودم.
۳. گفت "دختر ۴ سالهام با من پریشب برای اولین بار بحث کرد! گفت فلان چیز اینطور نوشته میشود و من گفتم نه. بعد به من گفت 'بابا تو نمیفهمی! داری اشتباه میکنی. حرف من درسته'. من رفتم چک کردم. واقعا راست میگفت. من اشتباه میکردم. خیلی خوشحال شدم از اینکه روی حرفش میایسته و به خودش اعتماد داره. خانمم شوکه شده بود. اولا اینکه بچهی ۴ ساله اینطوری زبان داره. دوم اینکه من به بچه دارم میگم 'من به تو افتخار میکنم! تو به بابایی ثابت کردی که اشتباه میکنه'. بعد میدانی الی؟ یاد ِ تو افتادم! تو هم وقتی با من بحث میکنی خوشحال میشم." گفتم "من هیچوقت نمیگم 'تو اشتباه میکنی. حرف من درسته'. اینطوری رک نمیگم". گفت "چرا. میگی."
۴. به جک در مورد ریشش نظر میدم. میگم نباید از ته بتراشد. میگم طرحی که الان ریشش دارد خیلی قشنگ است ولی اگر زیاد دراز شود به سنش نمیخورد. برای همین باید هر چند روز یکبار کمی کوتاهش کند. بعد به دور و برم نگاه میکنم. من تنها دختر ِ این صنفم. برایم خیلی مهم نیست. ولی کاش اینطور نمیبود. دنیا به فزیکدانهای زن بیشتری نیاز دارد. میگم "اینقدر با شما پسرا گشتم که حالا دارم به تو در مورد ریش توصیه میدم. تمام دوستای من پسرا هستن و... کریستینا". کریستینا و من تنها دخترای گروه هستیم. ولی کریستینا دو رشتهی ریاضی و فزیک را میخواند. برای همین کمی از گروه فاصله گرفته. به هر حال، من تنها دختر ِ آزمایشگاه فزیک مدرنم.
۵. میگه "گاهی دلم میخواد دست محمدرضا را بگیرم و از اینجا برم"
۶. برایم اذیتکننده است. اینکه اینقدر قسمتهای مختلف مغز ارتباطشان با همدیگر قطع است اذیتم میکند. فرض کنید یک رگی در مغز شما پاره میشود. خونریزی مغزی پیدا میکنید. مغز شما میداند که بهش فشار وارد شده. نمیتواند کارش را درست انجام بدهد چون دارد فشرده میشود. میداند که خونریزی است. اما آیا به شما خبر میدهد که دلیل اینکه نمیتواند کارش را انجام بدهد چی است؟ نه. شما باید بروید پول خرج کنید و بعد از آزمایش و عکس معلوم میشود که چه خبر است. این اذیتم میکند. همین پدیدهی نفاق و اتفاق توآمان. شما اگر بدانید حتما حتما حتما باید هر چه زودتر این کوکائین لعنتی را ترک کنید چون دارد تمام اعضای بدنتان را خراب میکند، آیا باعث میشود دلتان دیگر کوکائین نخواهد؟ آیا باعث میشود کوکائین را ترک کنید؟ نه. از اینکه نمیتوانم خودم را مجبور به کاری که میخواهم بکنم بدم میآید. بعد از خودم میپرسم مردم چطور توقع دارند والدین روی فرزندشان کنترل داشته باشد؟ وقتی من نمیتوانم به خودم بقبولانم که خودکشی با کار راهش نیست. وقتی دنیا پر شده از کتابهای خودتان را بهتر بشناسید! برو به جهنم بابا! شناختی که با دوتا تست به دست بیاید بدتر از نشناختن است.
۷. گفت "بهش بگو از این به بعد شبها سر ِ دسترخوان باشد". من از فردای همان شب دیگر سر هیچ سفرهای نبودم. پنج روز هفته را کار میکنم و خانه که میرسم همه خوابند. امشب برای خودم غذا درست میکردم در آشپزخانه. دم در ایستاده بود. بچهی خواب ِ شش ساله روی شانهاش. بهش گفتند چرا نمیرود بالا با بچهای روی شانهاش. گفت "دم در آشپزخانه هستم. میخواهم الهه را ببینم". من حتی طرفش نگاه هم نکردم. دلش برای دیدنم تنگ میشود. انگار واقعا دوستم دارد.
۸. غیر از آدم ِ شماره ۷، دومین مرد ِ مهم زندگیم یکی از برادرهای مامانم است. هر وقت با مرد ِ شماره ۷ (که همان بابا است) قهر باشم او هوایم را دارد. یادم است همان روزهایی که مریض بود یکروز بهش زنگ زدم و گفت "سلاااام چطوری؟" و من گفتم "خوب نیستم. امروز یک ارائه دارم. فردا امتحان. این ارائه خیلی استرسزا بوده. هیچکدام از اعضای تیم کار نکردند. میترسم آماده نباشند و بخاطر اونا ارائهی من خراب شود. چیکار کنم؟ ۲ ساعت بعد ارائه دارم. فردا امتحان دارم. آخر هفته ارزیابی دارم. امشب باید مصطفی را به کنسرتش برسانم. همیشه من برای امتحان در دانشگاه با بچهها درس میخواندم. حالا که مامان نیست باید بروم خانه که بچهها را از مکتب بیارم. چطوری درس بخوانم؟ اینقدر استرس دارم که احساس میکنم مریض شدهام. ارائه را چیکار کنم؟" و او همانجا پشت تلفن برایم برنامه ریخت. آرامم کرد. این روزها با او هم قهرم. زندگیم بی مرد شده.
۹. گفت "are you shying from a challange?" گفتم "sir, i do rocket science. i'm not scared of challanges"
10. همیشه خیال میکردم آهنگ شادی است. فکر میکردم میگه "شام شد لیلا! قریه (دِهکده) خبر شد لیلا! امروز قرار داریم". که یعنی لیلا یادت رفت سر قرار بیایی؟ ولی اشتباه میکردم. آهنگ میگه:
مازدیګر شو لیلو شام شد لیلا
کلی خبر شو لیلو قریه خبر شد لیلا
نن دې واده دې امروز عروسی است
ستا په طمعه زړه مې قلبم در انتظار تو
خاورې په سر شو لیلو خاک به سر شد لیلا
نن دې واده دې امروز عروسی است
بعدترش میگه:
چې ستا ډولئ یې په ما راوړه تخت عروسیت را که آوردند
لکه یتیم د دیوال خواته ودریدمه مثل یتیمها از گوشهی دیوار نگاه کردم
مازدیګر شو لیلو شام شد لیلا
کلی خبر شو لیلو قریه خبر شد لیلا
اینقدر از اینکه معنی این آهنگ را اشتباه فکر کرده بودم عصبانیام که نگو. باید بیشتر روی پشتو کار کنم. روز و شب مثل مرثیه به این آهنگ گوش میکنم و زیر لب میخوانم.
عاشق اینم که در آخر اسم برای نشان دادن مهر "و" اضافه کنند. مثلا فاطو (فاطمه) یا سُتو (ستایش). حیف که برای الهه نمیشه این کار را کرد :)
۱۱. کفش راحتیم به طور قابل پیشبینی نشدهای انگشت پایم را اذیت میکرد. میخواستم به زور خودم را تا مقصد برسانم. اما یادم آمد که گفته بود هر روز چند دقیقه پا برهنه راه برو. حس خوبی دارد.
روی تختم افتاده بودم و فقط گوش میدادم. جملهای که آن روزها در ذهنم مدام چرخ میزد این بود: «زمانه زمانهای بود که ساعتهای مُچی در کف استخرها غرق میشدند.» یعنی اینکه آدمها اینقدر آسوده خاطر بودند که مهم نبود ساعت چند است. کاری پشت دلشان نبود. میرفتند شنا، هر وقت گرسنه میشدند غذا میخوردند، هر وقت خوابآلود بودند میخوابیدند. زندگی بیساعت خوشایندترین نوع زندگیست. % تصمیم گرفتهام بایستم. نه اینکه کلیشهای باشم، ولی واقعا، به کجا چنین شتابان؟ هنوز کلی کار نکرده دارم اینجا. چرا باید بروم؟ چرا باید قبل از تمام شدن کارم بروم؟ به کجا بروم؟ تصمیم گرفتهام در ۲۱ سالگی از دانشگاه فارغ شوم. این تصمیم درستی است که طبق برنامههایی که داشتم نیست. تصمیم درستیست که خوشحالم میکند و کمی عصبانیام. % زندگی بیساعت. نور آفتاب کج و با زوایهی مقعر؟ نه مقعر و محدب برای لنز بود. متساوی الاضلاع؟ نه. این برای ضلع بود. obtuse... steep... زاویهی حاد؟ حاد... زاویهی حاد کمتر از ۹۰ درجه نیست؟ است؟ نیست؟% زندگی بیساعت. نور آفتاب با زاویهای حاد روی تختم میتابید. لعنتی. % زندگی بیساعت. آفتاب نزدیک به افق بود و نورش روی تختم میتابید. در رصدخانهها پنجرهها همیشه پردهی تاریک و ضخیمی دارد که نمیگذارد یک قطره نور افتاب به داخل اتاق بیاید. پردهها که بسته باشند نمیشود فهمید چه زمانی از روز است. در شب، نمیشود فهمید چشمهایت بستهاند یا باز. تو اتاقت را تاریک دوست داشتی. در دو سال اقامتت در آن اتاق هیچوقت پنجرهی اتاقت را باز نکرده بودی. تا من آمدم. عاشق اتاقهای رصدخانه میشدی اگر بودی. ٪ تصمیم گرفتهام بایستم. تصمیم گرفتهام ندوم. تصمیم گرفتهام ۵ سال برای لیسانس بخوانم. یک لیست ساختهام از کارهایی که با این یکسال وقت اضافی باید انجام بدم. من وقتی فارغ شدم چقدر قرار است درآمد داشته باشم؟ حتما آنقدری است که برای من کافی باشد. مگر من قرار است چقدر خرج داشته باشم؟ کرایهی آپارتمان، آب و برق، غذا، موتر، لباس. نصف درآمدی که بابا دارد را داشته باشم برایم بیشتر از کافی است. واقعا شاید پول نباید فکتور... لعنتی. ٪ (factor... معیار؟ معیار!) ٪ واقعا پول نباید معیاری برای انتخاب رشته باشد. میخواهم این را برایت بگویم. میخواهم بگویم روزی که در گوشهی صنف نشسته بودی و من رو به تو، برعکس روی چوکی نشسته بودم و به پیانو نواختنت نگاه میکردم، خیلی شوکه شدم وقتی یکدفعهای Turkish march را نواختی. میخواهم بگویم خیلی دوست دارم وقتی بهت کمک میکنم آهنگ بنویسی، خیلی. میخواهم بگویم خیلی آهنگهایت جالب میشوند وقتی وسط کلمات تماما رمانتیک حرفی از روز و شب مریخ میآید. میخواهم بگویم شعری که نوشتی را خیلی دوست داشتم. خیلی مزه داد که مثال شجاعت در شعرت "حیات در مرز کهکشانها" بود. مردم میدانند دوست منی. میخواهم به کایل بگویم بهت زنگ بزند و بگوید تو در مهندسی میمیری احمق! موسیقی بخوان. به جهنم که کار گیرت نیامد. آنقدری گیرت میاید که خرج آپارتمان، آب و برق، غذا موتر، لبا...٪ یادم میاید که من و تو فرق میکنیم. یادم میآید که تو تمام پولی که من برای کرایهی اپارتمان حساب میکنم را میتوانی بدهی که یک جفت کفش بخری. یک جفت کفش زشتی که بهشان نگاه میکنی و میگی «کاش میشد با این کفشا ازدواج کرد». ٪ بهش میگم «شرمندهی تو و او هستم که اینقدر روی مقالهام زحمت میکشید» میگه «we are your cheerleaders». از این حرفش لذت میبرم. یادت است؟ گفتی وقتی با یعقوب رفته بودی بیرون یک پیرمرد در گوش یعقوب گفته بود « امشب بازیگر اصلی شما هستین. ما فقط تماشاچی هستیم.» و تو، تو... تو لبریز از عشق با این جمله پرواز کرده بودی. یعقوب هم که رفت. ٪ بهش زنگ میزنم. مثل همیشه با بغض حرف میزند. کلافه میشوم از اینقدر غصهای که دارد. میگه «منتظر بودم زنگ بزنی. زنگ نزدی. قریب مرده بودم. خون سرفه میکردم. کنج خانه افتاده بودم و میگفتم کاش الهه زنگ بزند. رفتم داکتر. نمیفهمیدند بخاطر چی است. گفتند توبرکلوز نیست. قبرغهام چرک کرده یا همچین چیزی.» وحشت میکنم. میگم «دواهایت را منظم بخور. یادت نرود. اگر درست نخوری شاید تاثیر نکند و خدای نکرده خوب نشوی.» میگه «خوردم. خلاص شدن. دو نسخه دوا گرفتم و هردویش خلاص شدن. خوب شدم.» میخواهم تف بیاندازم به صورت خودم برای اینکه اینقدر از حال و روزش بیخبرم. ٪ من آدم reserved, private... reserved... خوددار؟ نه... شخصی... رازدار... نه نه نه... reserved, private... لعنتی به من کتاب فارسی بفرستید. اووووف. ٪ من دوست ندارم در مورد زندگی شخصیام با مردم حرف بزنم. اما وقتی صدای پر بغضش در گوشم زنگ میزند دوست دارم به رفقایی که فکر میکنند همه چیز در مورد من میدانند بگویم
oh you have no idea. %
و در آخر، بلی، I rave in my restlessness.
مثل وقتی که حرف مهمی داشته باشد کامل به طرف من میچرخد. میگه «پدر و مادرت هم در همان جایی که تو بزرگ شدی بزرگ شدند؟» از این سوال شخصیش خندهام میگیرد. کوتاه و با خنده میگم «نه». اینکه من اینقدر خوددار و او اینقدر راحت است دیگر معذبکننده نیست، فقط خندهدار است. هنوز منتظر است بیشتر توضیح بدم. میگم «مادرم در شهری که من بزرگ شدم بزرگ نشده. پدرم در داخل افغانستان مسافرت زیاد کرده.» میگه «پدر و مادرت آدمهای موفقی هستند. من دیدهام آدمهایی را که در پاریس، اروپا یا خلاصه یک جای دیگه درس میخوانند و بعد میروند کشور خودشان و کم کم اینجا میرسند. ولی پدر و مادر تو در همان افغانستان به دنیا آمدند، ازدواج کردند، بچهدار شدند.» بیشتر توضیح میده. میگه «حتی اینجا هم، کسی که بخواهد به موفقیتی چیزی برسد از شهر خودش به شهر دیگری مسافرت میکند که روی پای خودش بایستد. فقط وقتی به شهر خودش برمیگردد که شکست خورده باشد! یعنی کم پیش میآید آدم در همانجایی که هست موفق شود.» اصلا نمیفهمم چی میگه. میگم « نمیدانم. به هر حال پدر من یک مدتی مجبور شد از کشور فرار کند. ولی وقتی برگشت دانشگاهش که نصفه مانده بود را تمام کرد. یعنی برگشت تا موفق باشد.» میگه «تو به دنیا آمده بودی وقتی فارغ شد؟» میگم «صنف چهار بودم.» بر میگرده سمت لپتاپش. دو دقیقه بعد میگه «در مقالهات در مورد پدرت نوشتم.» با دستهایم سرم را محکم میگیرم که جیغ نزنم. میگم