فقط فزیک و هیچ‌ چیزی غیر از فزیک

بروک با گریفین رابطه دارد و کسی از این موضوع خبر ندارد جز جزمین و چیما، و من که از جزمین شنیدم و هیچکس نباید بداند که خبر دارم. رفتار بروک با گریفین را ببینی حیران میمانی. حتی شبیه دوتا دوست با هم رفتار نمی‌کنند. در جمع چنان پروفشنال استند که تعجب کنی. من با ایستون صمیمی‌تر از ظاهری بودم که این دوتا نمایش میدهند. این سطح از پروفشنالیزم انسانی نیست. رباتند این دوتا. و خب، بروک که یک روز با سختکوشیش نوبل می‌برد ربات‌تر از گریفین است. 


جت‌لگ استم و هر شب ساعت ۳ صبح بیدار میشوم. تا صبح ساعت ۸ کار میکنم و پوسترهای کانفرانس را میخوانم. سوالاتم را به نویسنده‌های پوسترها می‌فرستم. ساعت ۸ آماده میشوم و میروم به کانفرانس و تا ساعت ۵ به سخنرانی آدم‌هایی گوش میدهم که فقط ۲۰ درصد حرفهایشان را میفهمم و تمام مدت دارم در کتابچه‌ام سوال می‌نویسم. از این حالتم خوشم میاید. مدتها بود اینقدر غرق کار نشده بودم. 

منطقی نیست ولی فکر میکنم بعد از آن پرواز طاقت‌فرسا از بوستون تا ملبورن، باید طوری از این کانفرانس استفاده کنم که ارزشش را داشته باشد. تمام یک سال گذشته را از مردم پرسیده‌ام که چطور دانشجوی دکترای خوبی باشم. بلاخره از پرسیدن خسته شده‌ام و دلم میخواهد نصیحت‌هایشان را عملی بکنم. حتی همین حالا هم بیشتر از نوشتن این پست میخواهم پوستر بخوانم و سوال بپرسم. بعد بروم دواخانه و برای حساسیتم دوا بخرم بلکه این ‌بینی سبیل مانده از آبریزش بماند. 

هنوز به سختکوشی از دست‌رفته‌ی دوران لیسانسم مبهوتم. یک روز چهار ساعت قبل از امتحان فزیکم در دانشگاه پریود شدم. پریودم دردناک بود و من هیچ مسکن نداشتم. میشد یک ساعت از درس خواندن وقفه بگیرم و بروم دواخانه مسکن بخرم ولی نمی‌توانستم از درس برای یک ساعت دل بکنم. تا ساعت ده و نیم شب که خانه رفتم درد داشتم. اینقدر زجر کشیده بودم که حد نداشت. و حالا میبینم که چقدر بیهوده، چقدر غیرمنطقی، چقدر فارغ از خود بودم وقتی گپ به فزیک میرسید. 

منطقی نیست ولی فکر می‌کنم بعد از آن پنج سال طاقت‌فرسای لیسانس، باید طوری از هاروارد استفاده کنم که ارزش دردهایم را داشته باشد. 

  • //][//-/
  • سه شنبه ۶ دسامبر ۲۲

فاصله‌های دردناک - دردهای با فاصله

برای یک کانفرانس ملبورن آمده‌ام. عاشق این شهر شده‌ام. شاید بخاطر این است که از یخیِ زیر صفر آمده‌ام به هوای سی درجه. شاید برای این است که فقط منطقه‌های لوکسش را دیده‌ام. شاید برای این است که هوای گرم را که دوست دارم ادغام کرده‌اند با تزئینات کریسمس که دوست دارم. ولی تا حالا هر چی دیده‌ام را خوش داشته‌ام. با کریس که بخاطر عروسی خواهرش برگشته آسترالیا دیدار کردم. کمکش کردم برای عروسی خواهرش لباس انتخاب کند. خوش بودیم ولی فکرم با تو بود...

یک جایی در آن بیست و چند ساعت پرواز،‌ به ستوه آمده‌ بودم. نمیخواستم به یک مکعب نامرئی بین دوتا ناشناس حبس باشم. نمیخواستم. لجم آمده بود و میخواستم غوغا به پا کنم. بعد، از فکر اینکه دفعه‌ی بعدی که قرار است پرواز کنم اوضاع بهتر خواهد بود آرام شدم. دفعه‌ی بعد پول اضافه میدهم و سیت پیش پنجره را میخرم. یک روزی فرست کلس پرواز میکنم. یک روزی ... یک روزی... همین است. همین مرا تباه کرده. همین امید به آینده‌های بهتر. همین امید به زندگی بهتر. همین امید به آینده‌های با تو. همین که یک روزی هر دو با هم در یک مکعب نامرئی میباشیم و تنگ‌ترین مکعب‌ها هم با تو تحمل‌پذیر استند.

اِم اطمینان دارد دوستم داری. برایم خوشحال است و هیجان دارد. اطمینان دارد که شیفته‌ی منی. من؟ نمی‌توانم. نمی‌توانم باور کنم و بعد اشتباه باشد. در ذهنم همیشه تو آدم پستی استی که وقتی نیازت داشتم رهایم کردی.

  • //][//-/
  • دوشنبه ۵ دسامبر ۲۲

?Can you be mine forever just in case it exist

در جاده‌های ساحلی کلیفرنیا رانندگی کردیم، همانطور که آرزو داشتم. زیباترین غروب دنیا را دیدم و دستت را اگر داخل جیبت نکرده بودی می‌گرفتم. گفتی «تضاد را نمی‌بینی؟ فکر میکنی کرستینا لیاقتش کسی است که بیشتر مواظبش باشد و خودت با او بودی. من به تو چی گفته بودم؟» گقته بودی برایم کافی نیس. تضاد را می‌بینم عزیز دلم. میخواستی از من بهتر مراقبت شود؟ نمی‌توانم بگویم که خوب مراقبم بود چون در ذهن تو هیچ کسی جز تو کافی نبود. ببخشید که نشد مراقبم باشی.

وقتی بلاخره دستت را گرفتم انگار باز برای اولین بار به اندرومدا نگاه می‌کردم  منتها اینبار نمی‌توانستم چیزی بگویم. معذرت میخواهم که نگذاشتم دوستم داشته باشی. اگر یک شانس دیگر داشته باشم... فقط یک شانس دیگر داشته باشم، تو را انتخاب می‌کنم.



  • //][//-/
  • شنبه ۳ دسامبر ۲۲

بهشت خدا شود زندگی/ ز پیوند شاد دل‌های ما

کاش همه چیز کمی آسانتر می‌بود. اودی به من میگفت که ازم راضی است. بابا هر از چند گاهی خبری ازم می‌گرفت که ببیند زنده‌ام یا نی. جورج خریدها را انجام میداد. دانشگاه به ما معاش بخور نمیر نمیداد. هوا ابری نمیشد. رودخانه‌ها خشک نمی‌شدند. ساعت‌ها را عقب نمی‌کشیدند که آفتاب ساعت ۴ بشیند. بچه‌ها مریض نمی‌شدند. نامه‌ی سیتا دیر به من نمی‌رسید. من و تو از هم دور نمی‌بودیم. ۱۰۰ دالر نذر میکنم که تو در هاروارد قبول شوی و تصمیم بگیری بیایی همینجا. تو اگر پیشم باشی تحمل سردی اودی راحت‌تر است. تو اگر پیشم باشی تحمل بی‌کسیم راحتتر است. تو اگر پیشم باشی در روزهای ابری از خانه کار می‌کنیم. تو اگر پیشم باشی در تاریکی شب با هم خرید میرویم و آشپزی می‌کنیم. تو اگر پیشم باشی همه چیز کمی آسانتر میشود. 

چی میگم من؟ من که دوست‌داشتن را بلد نیستم. 

  • //][//-/
  • دوشنبه ۲۸ نوامبر ۲۲

این رقص آخر ماست

وقتی چراغ موترم را ترمیم کردم به تو فکر کردم. تو عاشق موتر بودی. مثل دسته گل از موترت، غاز، مواظبت می‌کردی. میخواستم به تو پیام بدهم و بگویم که از آمازون چراغ خریدم و خودم عوضش کردم. 

وقتی در فروشگاه از آهنگ‌های کریسمس لذت می‌بردم به تو فکر کردم. به اینکه چقــــــدر تو از آهنگ‌های کریسمس متنفر بودی و بخاطرش حتی نمی‌توانستیم در ایام Holidays خرید برویم. به آن روزی که من وسط فروشگاه از خنده نزدیک بود بیافتم از بس که آهنگ Christmas Don't Be Late از Chipmunks خنده‌دار بود و تو باورت نمیشد تمام عمرم این آهنگ را نشنیده بودم. چقدر متفاوت بودن ما را دوست داشتم جرمی. چقدر تو را دوست داشتم جرمی. آهنگ‌هایی که می‌شنیدیم را دوست داشتم. غذاهایی که می‌پختی را دوست داشتم. کتاب‌هایی که می‌خواندیم را دوست داشتم. Hikeهایی که میرفتیم را دوست داشتم. 

وقتی در موتر در ذهنم داشتم این پست را می‌نوشتم، معلوم است که باز به تو فکر کردم. وقتی آهنگ Shut up and dance with me را می‌شنیدم یک لحظه تو را دیدم که در کت و شلوار سیاه، زیبا مثل یک شهزاده به این آهنگ با من میرقصی. تصویر بی‌نهایت مقبولی بود. خدای من... هنوز در نظرم در زیبایی جوره نداری. میدانم که تو برای من نبودی. میدانم که من برای تو نبودم. ترسیدم که دلم هنوز پیشت باشد. ولی یادم آمد که یک وقت‌هایی نمی‌تانستم حساب کنم که چندبار در روز به تو فکر کرده‌ام چون اینطور به نظر میرسید که هر لحظه به یادت بوده‌ام. ولی حالا فقط همین لحظه‌های گسسته‌، چندبار در هفته در ذهنم تو را میارند. و میدانم... برای این است که دو سال پیش حوالی کریسمس برای اولین‌بار اینقدر دلتنگ کسی شدم که تمام وجودم ... تمام درونم با یک ابری از دلتنگی جاگزین شده بود که فقط و فقط تو را میخواست. باورم نمیشد که بتوانم اینقدر «حس» کنم. تشکر که یادم دادی دوست داشته باشم. تشکر که وقتی که زمانش آمد، بدون جنجال رفتی و گذاشتی من رشد کنم. تشکر که عشق اولم بودی. 

  • //][//-/
  • جمعه ۲۵ نوامبر ۲۲

باید به خون خفت تا خاک‌ گشتن

میخواهم اینجا بنویسم. کارخانگی صنف AST 214 را تکمیل کنم. برای فردا نان جور کنم. اتاقم را منظم کنم. خدای من... فکر نمی‌کنم هیچوقت بتوانم اتاقم را منظم کنم. کتابهایی که اینجا روی زمین استند را بردارم و در قفسه‌ها بگذارم. کارتن‌های کتاب را از پشت موترم بیارم دفترم و در قفسه‌ها بگذارم. میخواهم چراغ موترم را ترمیم کنم. مخزن آبش را پر کنم. میخواهم کتاب الگوریتم‌ها را بخوانم. میخواهم روی پژوهشم کار کنم. میخواهم سریال ۱۸۹۹ را ببینم. یک شغل دوم بگیرم که بتوانم یک آپارتمان یک اتاقه را کرایه کنم. اتاقم را منظم کنم. لباس‌های شسته را در کمد بگذارم. برای هفته‌ی آینده غذا پخته کنم. ۳ کیلومتر بدوم. عینک ری‌ بنم را ترمیم کنم. تکت برای تگزاس رفتن بخرم. تکت برای سیاتل رفتن بخرم. سورتمه‌ام را ببرم زیرزمین. اتاقم را منظم کنم. کتاب فزیک جامد را بخوانم. تو را دوست بدارم. به مادر زنگ بزنم. به بی‌بی زنگ بزنم. به طبیب زنگ بزنم. به عرشیا زنگ بزنم. به فرشید زنگ بزنم. به مامان زنگ بزنم.

میخواهم که یکی نباشم، هزار باشم.

* عنوان از بیدل دهلوی

  • //][//-/
  • شنبه ۱۹ نوامبر ۲۲

همه سوست حکم برو برو همه‌جاست شور بیا بیا

خودم را در ذهنم تحقیر می‌کردم و در عین حال میدانستم که این صدایی که در سرم می‌شنوم صدای من نیست. صدای تو است. تویی که هیچوقت متوجه مه نبودی. نفرتم از خودم هر لحظه بیشتر میشد و صدای تو رساتر. ولی مه فقط یک دخترک تنها بودم. دخترک تنهای تو بودم. هنوز هم دخترک تنهای تو استم. که به درد دلهایت گوش می‌کنم وقتی بچه‌هایت دلت را میشکنند یا خانم‌ت هوایت را ندارد. به درد دل بچه‌هایت گوش می‌کنم وقتی هوایشان را نداری. به غر زدن‌های خانمت گوش می‌کنم وقتی دلش را می‌شکنی. و احساس غرور می‌کنم از اینکه اینهمه به من اعتماد دارین. تا آخر دنیا برای تک تک شما می‌میرم. در عوض خواهشا اجازه بده باور کنم که بد نیستم. اجازه بده باور کنم که معجزه‌ام که از درس خواندن زیر خیمه رسیده‌ام به درس خواندن در دانشگاهی که از نصف‌ کشورهای دنیا پولدارتر است. اجازه بده باور کنم که تنبل نیستم که از کمپیوتر پنتیوم ۲ رسیده‌ام به استفاده از یکی از ۵۰۰ خوشه کمپیوتری برتر دنیا. اجازه بده باور کنم که بد نیستم. خواهش میکنم اجازه بده باور کنم که بی‌ارزش نیستم. 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۹ نوامبر ۲۲

سراپایت طلا باشه. وجودت بی‌بلا باشه.

 

 

اوضاع به سختی دو سال پیش است. عرشیا مثل نوجوان‌های ۱۵ ساله، در نبود زنش مثل ماهی در کرایی (ماهیتابه) است و من فقط میتوانم با هزاران کیلومتر فاصله نگاهش کنم. بعد از خودم بپرسم لندن برم پیشش؟ هویدا پیش روی خانم و بچه‌هایش از هوش رفته و وقتی شفاخانه بردنش در سرش تومور پیدا کردن. به یسراگک فکر می‌کنم و اینکه قلب ۱۲ ساله‌ش مگر چقدر توان استرس دارد؟ دیدن پدر باابهتش در ICU چطور قرار است تمام زندگیش را تحت تاثیر قرار بدهد؟ باز از خودم می‌پرسم بروم تگزاس پیشش؟ سعی می‌کنم به این فکر نکنم که جراحی مغز عرشیا چقدر برایش سخت بود و چطور تا همین حالا هم درگیر ضایعه‌های بعد از عمل ِ۳ سال پیشش است. اتاقم صحرای محشر است. لیست کارهایم به فلک رسیده. کارهای دانشگاه دارد غرقم می‌کند. غذا برای خوردن ندارم. در حسابداری مشکل پیش آمده و دو ماه است معاشم نصف و نیمه و واریز شده. نمی‌دانم چرا زندگی هر چند وقت یکبار با تمام قوا میزند به کمرم. 

 

 

صبح‌ها وقتی بیرون میری میگی «خدافظ. دوستت دارم.» و قبل از اینکه تلفن را قطع کنی میگی «دوستت دارم.» و شب‌ها قبل از اینکه به خواب بروی میگی «احبک» من وقتی دیگر توان فکر کردن به ویرانی زندگی عرشیا و طلا را ندارم، و توان فکر کردن به اینکه هویدای عزیزم در شفاخانه با یک تومور مغزی خوابیده است را ندارم، به تو فکر میکنم و اینکه چقدر ازدواج به نظر من غیرمنطقی و غیرقابل تحمل می‌رسد. به این فکر می‌کنم که وقتی من ۳۳ سالم است و یخچال همیشه خالی است چون ما هر دو جنون فزیک داریم و هیچکداممان وقت نداریم که برای خانه سودا بخریم، و تو بعد از ۱۰ سال باهم بودن باورت شده که من قرار نیست هیچوقت زن ِکسی باشم، آیا باز هم هر شب قبل از خواب میگی «احبک»؟

  • //][//-/
  • سه شنبه ۸ نوامبر ۲۲

بلاگیر تو شوم

عزیز دلم،

اگر میشد امروز را یک رقم دیگر زندگی کنم، انتخاب می‌کردم که پیش تو باشم. اگر پیشت بودم برایت صبحانه‌یی که خوش داری را آماده می‌کردم هرچند دیگر مطمئن نیستم که وافل و نوتلا باشد. با تو خاطره میساختم. خودم تو را تا پارک پیش دوست‌هایت می‌بردم. برایت زیباترین کیک رد ولوت را سفارش میدادم. با فراپچینوی چاکلتی و مکرون سپرایزت می‌کردم. به تو می‌گفتم «تو شگفت‌انگیزترین موجود دنیایی» و با لذت نگاه می‌کردم به تو که با اعتماد به نفس خوبی‌هایت را برایم لیست میکردی. با تو شروع به شمارش می‌کردم تا به بزرگترین عدد برسیم ولی تو احتمالا باز سر ۲۵۶ خسته میشدی. با تو بازی‌های ریاضی می‌کردم و تو هر دو دقیقه تاکید می‌کردی که ریاضی تو (که  نه  ده ساله استی) از من (که سال دوم دکترای اخترفزیک استم) بهتر است چون تو در ریاضی تیزهوشان استی. برایم از هنر می‌گفتی و از سمبولیزمی که در آثار هنریت استفاده می‌کنی. برایم از کتابهایی که میخوانی و می‌نویسی می‌گفتی. مرا بارها و بارها با درک عمیقت شگفت‌زده می‌کردی. اگر میشد امروز را یک رقم دیگر زندگی کنم، انتخاب می‌کردم که برای تولد ده سالگیت پیش تو باشم.

  • //][//-/
  • شنبه ۲۹ اکتبر ۲۲

عمر ها شد میکشم با ضعف تن بار غمش

جک گفت «عدالت مهم نیست. دنیا که عادل نیست. لیاقت من بهتر از مادری بود که دارم. خب چکار کنم؟» دلم برای پسرکم منفجر شد. جک ِعزیز ِمن... 


نفس گفت «اگه مادرم اینجه بود ضرور نبود کاری کنه. سرم ره روی پاهایش میماندم و غصه‌هایم یادم می‌رفت.» خنده‌ام گرفت. پاهای خودش همیشه ما را فقط لگد زده بود. 


لیزا و گبریل به چشم‌هایم نگاه می‌کنند، و با صدای مطمئن، میگن اعتماد دارند که من تصمیمی نمی‌گیرم که برایم بد باشد. بعد من دیروز داشتم به این فکر می‌کردم که اوضاع خیلی هم بد نیست و نهایتش برای اینکه احساسات وینز را جریحه‌دار نکنم همراهش ازدواج می‌کنم. ناتوانی را نظر کن، بردباری را ببین. 


سردی دنیا نمی‌گذارد نفس بکشم. آسمان تنها چیزی است که دارم. کیهان تنها چیزی است که دارم. میخواهم خودم را در پتویی از نجوم بپیچم. 

  • //][//-/
  • يكشنبه ۲۳ اکتبر ۲۲
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
موضوعات
آرشیو مطالب