من مست و من دیوانه

به بابا توضیح میدهم که کنار second cousinم که در بوستون زندگی می‌کند معذبم چون زندگی من در بوستون با ارزش‌های خانواده‌ام متفاوت است و من نمی‌خواهم بابا از کازِنم بشنود که من چطور و فلان کرده‌ام. بابا ساکت است. از سکوت استرس میگیرم. میگم «من چون به خلوت میروم آن کار دیگر می‌کنم بابا.» 🤦‍♀️ هر دو می‌خندیم 🤣 

+ مصطفی‌گکم دیروز ۱۸ ساله شد. کاش خانه می‌بودم که می‌بردمش کارهایی که تا قبل از ۱۸ سالگی نمی‌توانست را بکنیم. حالا اگر می‌بودم کجا می‌بردمش؟ بانک :)‌

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۲۵ اکتبر ۲۳

کرونا با تمام دردهای و شکنجه‌های روحیش برایم پر از یادگیری بود. یادم نیست چرا، ولی میزم در بدترین جای اتاق، چسپیده به کمد بود. تمام روز پشتش نشسته در دفترم سوال حل می‌کردم. کتاب می‌خواندم: کوانتوم، ترمودینامیک، کیهان‌شناسی و الکترودینامیک. حالا که برگشته‌ام، عاشق جای جدید تخت استم. صبح‌ها از پنجره مردم را می‌بینم که ورزش می‌کنند، می‌دوند. شب‌ها صدای نرم موترها را میشنوم و نور نارنجی خیابان‌ را می‌بینم، آسمان را می‌بینم. ولی موقعیت میز را دوست ندارم. چرا میز پیش کمد نیست؟ انگار چون میز وقتی پیش کمد بود من در بهترین حالتم برای یادگیری بودم قرار است اگر میز برگردد پیش کمد من دوباره برگردم به روزهایی که فقط فزیک زندگی می‌کردم. 

مصطفی میگه طوری که جنون‌وار خودم را غرق یادگیری کرده بودم صِحی/سالم نبود. راست میگه. خودم را غرق فزیک کرده بودم که به زندگی فکر نکنم. به مرگ آدم‌ها فکر نکنم. به مرگ خودم فکر نکنم. ولی این‌هایش یادم نیست. فقط یادم است که وقتی بعد از ظهر‌ها پشت میزم نشسته سوال حل می‌کردم، تنها چیزی که در ذهنم بود آرامشی بود که فزیک بهم میداد. مصطفی میگه نباید دنبال بازسازی آن حس باشم. ولی نمی‌توانم. من تا آخر عمر دنبال حس امنیتی که از فزیک می‌گرفتم می‌دوم. اگر این امنیت را از فزیک نگیرم، از مردهایی می‌گیرم که فزیک می‌خوانند. 

به اتاق خودم در بوستون فکر می‌کنم. میز را باید کنار کمد بکشم؟ یک موقعیت بد و معذبی که معجزه‌آسا قرار است باعث شود من غرق فزیک شوم. نمی‌دانم. نمی‌دانم. کاش می‌شد به فکر غذا نباشم. به فکر تمیزکاری نباشم. به فکر مرتب کردن اتاق و آپارتمانم نباشم. کاش میشد فقط یاد بگیرم. چطور به آن روزها برگردم؟ به چه آهنگ‌هایی گوش کنم؟ چه کتاب‌هایی بخوانم؟ چیکار کنم؟ روزهایم لعنتی بودند. زندگی جهنم بود. ولی کتابهایم را داشتم و خوشحال بودم. چطور به کتابهایم برگردم؟ 

باید بیشتر و با جزئیات‌تر بنویسم. در نوشته‌های نشر شده در وبلاگ اصلا هیچ اثری از چرا و چگونگی آن روزهایم نیست. 

+ گاهی دلتنگ تنهاییم در بوستون استم و میگم کاشکی زودتر برگردم. گاهی میگم اگر بیشتر در آستن می‌ماندم، ضرور نبود که بخاطر ضیق وقت اینهمه برنامه فشرده داشته باشم و از همه کارم عقب بمانم. 

++ من اگر پول می‌داشتم اولین کاری که می‌کردم این بود که خودم را از فشار کارهای خانه‌داری بی‌غم کنم و بعد تا آخر عمر کار نکنم و فقط فزیک بخوانم. 

+++ من واقعا هیچ صبر و حوصله‌یی که تمام زن‌های افغان دارند را ندارم. با هیچکسی جز خودم کنار نمیایم :)

  • //][//-/
  • شنبه ۱۴ اکتبر ۲۳

خاطرات خوب

کف میدان تنیس دراز کشیده به آهنگ‌های منیژه دولت گوش میدادم. ماهواره‌های استارلینک را دیدم و درخشش خیلی نورانی یک ماهواره‌ی دیگر را. اولین‌ باری که ماهواره‌های استارلینک را دیدم کم بود از هیجان روحم بدنم را ترک کند. لب ساحل، جایی که هیچ نوری غیر از نور ستاره‌ها زمین را روشن نکرده بود بارش شهابی برساوشی را نگاه می‌کردیم. شب بی‌نهایت رویایی بود. در راه برگشت، در موتر کانر و سام، سرم روی پای جورج بود و خوابم برد. احتمالا آخرین باری که قبل از این در مسیر برگشت به خانه سرم روی پای کسی خوابم برده بود ۱۳ سال پیش بود. چه روزهای بی‌نظیری پشت سر گذاشته‌ییم... 

----------------------

ایمیلو: تو یک لبخند خیلی خالصی داری که فقط دوبار تا حالا دیدمش. یکبار وقتی اعتراف کردم که خیلی سخت است که به تو «نه» بگویم. مثل بچه‌ها، بزرگ لبخند زدی و گفتی «جدی میگی؟؟؟؟؟؟؟» یکبار هم روزی که مرکز خرید رفته بودیم. من و جورج یک گوشه سر در مبایل نشسته بودیم و تو تنها تنها با خودت خرید می‌کردی. آمدی و گفتی «بلند شوید. میرویم ابروهایمان را برداریم.» هر سه‌تایمان با ابروهای اصلاح شده بیرون آمدیم و همه حس خوبی نسبت به خودمان داشتیم. چند ساعت بعدش من در مورد چیزی ناله کردم. تو گفتی «بلی بلی. همه چیز بد است. ولی در عوض ابروهایمان را نگاه کن!» و بزرگترین لبخند دنیا روی صورتت بود. 

----------------------


یک روز که مثل دو پرنده‌ی عاشق داشتیم از همه چیز هم تعریف می‌کردیم گفت «بینی‌ت را دوست دارم.» گفتم «جدی میگی؟ زیاد کوتاه نیست؟» گفت «تو قبلا هم این سوال را پرسیدی. کسی به تو گفته بینی‌ت کوتاه است؟» گفتم «اوهوم. بابا می‌گه بخاطر همین است که شرم و حیا ندارم.» 

----------------------

 خیلی عامدانه سعی دارد اعتماد به نفسم را بالا ببرد. میپرسد «اولین باری که متوجه شدی زیبایی کی بود؟» خانواده‌ی ما هیچوقت به ظاهر اهمیت نمی‌دادند. من فکر می‌کردم مردم یا زیبایند یا باهوش، و همه به من می‌گفتند که باهوشم. مطمئن بودم که زشتم و چون این یک حقیقت دیرینه در ذهنم بوده اصلا اذیتم نمی‌کند. اولین باری که به زشت بودنم شک کردم وقتی بود که جورج شب‌ها که خوابم می‌برد بیدار می‌نشست و خیره نگاهم می‌کرد. می‌گه «باشه. بیا یک تجربه طرح کنیم. زیباترین دوستت کی است؟ یک شب با زیباترین دوستت برو بیرون. میدانم که دوست نداری برقصی. اصلا نرقص. تو یک گوشه بایست. ببین آخر شب کی بیشتر شماره گرفته، تو یا کسی که تو فکر می‌کنی زیباترین دوستت است.» لعنتی نقطه‌ ضعف من همین تجربه طرح کردن‌ها و تحلیل‌های علمیش است.

----------------------

با الدو قرار داشتیم که اگر در ۴۰ سالگی هر دو تنها بودیم، با هم زندگی کنیم. این قولمان فعلا منتفی است چون با الدو دیگر حرف نمی‌زنم. ولی کلا قراردادهای اینطوری که تا دو سال قبل به نظرم اوج دوستی و اوج «علاج واقعه را قبل از وقوع باید کرد» میامد را دیگر نمی‌خواهم. من یا میخواهم درست و کامل با کسی باشم یا میخواهم تنها باشم. تنهایی خیلی بهتر از این بودن‌های نصفه نیمه است. موافقی؟ موافق بود. ولی بعدش قرار گذاشتیم اگر در ۶۵ سالگی تنها بودیم با هم ازدواج کنیم. 

#عشق سالهای وبا

----------------------

 

جورج برای بخار شقیقه‌اش از داکتر دوا گرفته بود. به جای اینکه پماد را روی بخار بمالد که جذب پوست شود، یک گلوله اندازه لوبیا رویش مانده بود. هر چی می‌گفتم زشت است و باید پاکش کند به حرفم گوش نمی‌داد. آخرش گفت «من دانشمندم.» گفتم «چه ربطی داره؟ دانشمند که استی باید زشت باشی؟» گفت «هفته‌ی پیش که در کانفرانس بودم یک زن در کانفرانس بود که ریش داشت. ریش داشت الهه!‌ ریش! فکر می‌کنی کسی برایش مهم بود؟ دانشمند نباید به ظاهرش اهمیت بدهد.» بعد با همان چهره‌یی که انگار مرغ دریایی دقیقا کنار گوشش پوپ کرده رفت سر کار. 

----------------------

ایمیلو سه‌شنبه‌ها با موری را می‌خواند. زنگ زد که برایم در موردش حرف بزند. گفت «موری میگه آدم باید یک مرغ روی شانه‌اش داشته باشد که روزی یکبار آدم را به یاد مرگ بیاندازد. مرغ آدم‌های دیگه هفته‌ی یکبار یادشان میاید که از مرگ حرف بزند، مرغ تو حتی شب‌ها آرام نمی‌گیرد که بگذارد بخوابی. تو باید پیش مرغت زاری کنی که جان مادرت بگذار یک دقیقه به مرگ فکر نکنم. مرغ عزیزم خفقان بگیر. مرغ لعنتی یک لحظه آرام بگیر. مرغ عزیزم یک لحظه خفه شو!»

----------------------

 

در میدان هوایی بوستون استم. آه بوستون... شهر کهنه و سرد من. چقدر خوشحالم که برای چند روز از تو دور خواهم بود. چقدر تو در عین بد بودن برایم خانه‌یی. مثل هرات، مثل مزار، مثل افغانستان. آستن عزیزم! دست‌هایت را باز کن و آماده باش که ۵ ساعت بعد که فرود آمدم بغلم کنی. 

+ اینبار که آستن برم، به علاوه‌ی خانواده‌ی خاله‌ام، مادرکلان و خانواده‌ی مامایم هم آستن استند. همگی را دوست دارم و برای همه آرزوهای نیک دارم. ولی کاش میشد خانواده‌ام را بدون مزاحمت بقیه ببینم.

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۱۱ اکتبر ۲۳

روزها افسرده‌ام چون آب و شب‌ها آتشم

روزی که تمام شد زنگ زدی و گفتی «الهه احساس مرگ دارم.» و من میخواستم با پاک‌کن از صفحه‌ی دنیا پاکت کنم که فکر می‌کردی من بازیچه‌ی توام. دیشب با خودم گفتم که کاش فقط چند ساعت زودتر زنگ زده بودی که حرفت را پس بگیری. احتمالا قبول می‌کردم. احتمالا هنوز با هم بودیم. ولی نه. یاد آن هفته‌هایی افتادم که وسایلم را نمی‌توانستم در خانه‌ات بگذارم. آن هفته‌هایی که کلید خانه‌ام را نمی‌گرفتی. آن هفته‌هایی که مرا بلاتکلیف نگه‌داشته بودی و میدانستی که از این بلاتکلیفی رنج می‌کشم. روزی که تمام شد گفتم «من نمی‌توانم با کسی باشم که میتواند اینهمه رنج را بر من روا داشته باشد.» ما شش هفته قبل از روز‌ ِآخر، از همان روز اولی که این رنج شروع شد، از همان روزی که وسایلم را از خانه‌ات جمع کردم چون نمی‌دانستم قرار است برگردم یا نه، تمام شده بودیم و نمی‌دانستیم. 

تو طوری به قصه‌هایم گوش می‌کنی که انگار دارم راز بقا را برایت فاش می‌کنم. احساس امنیتی به من می‌دهی که مثالش را در عمرم حس نکرده‌ام. با من در مورد فزیک و الجبرای خطی بحث می‌کنی. وقتی برای امتحانم درس می‌خوانم برایم غذا می‌پزی. چشم‌هایت هیچ زنی جز مرا نمی‌دیدند. با شرم می‌گی «احمقانه است، ولی حس می‌کنم تنها راه بهتر شدن حالم این است که تو خوب باشی.» تمام چیزهایی استی که یک انسان برای دوست‌داشته‌شدن نیاز دارد... آه خدایا... چطور ممکن است کسی به اندازه‌ی تو و به خوبی تو به من عشق بورزد؟ ولی تمام این‌ها ضرب هیچ شدند وقتی اضطرابم را دیدی، عذر خواستی و گذاشتی هفته‌ها رنج بکشم. عزیز دلم، من وسواسی‌تر از اینم که بتوانم به امنیت تو، عشقت، مهربانی و وفایت دل ببندم وقتی می‌دانم که می‌توانی مرا به آتش بکشی و با نهایت اندوه و گناه تماشایم کنی. 

  • //][//-/
  • سه شنبه ۱۰ اکتبر ۲۳

درد ما را نیست درمان، هجر ما را نیست پایان

از اولین باری که پریود شدم دردش را یادم است و معذب بودنم. هر بار که می‌ایستادم، گرمای خونی که بین پاهایم جاری میشد را حس می‌کردم و خشکم می‌زد. نگران این بودم که شب شود و بخوابم و بیدار شوم که ببینم همه جا را خون گرفته. با خودم فکر می‌کردم من آماده‌ی این تغییر بزرگ نیستم. مثل روز اول مکتب بود: در یک محیط ناامن، دور از همه کس و همه چیزی که میشناسی باید بشینی و لحظه شماری کنی تا وقت بگذرد و به امنیت برگردی. انگار که این خودش فراتر از حد توان من نباشد،  خواندم که خونریزی حداقل ۳ روز ادامه دارد. نفسم در رفت. تو فکرش را بکن!‌ هر ماه، حداقل سه روز و سه شب من باید با این وحشت زندگی می‌کردم؟ حالا تو هزار بار بگو که سه روز مدت طولانی نیست. یک هفته اگر بود چه؟ ۷ روز هم مدت طولانی نیست. ۱۰ روز هم مدت طولانی نیست. باشه. صبر میکنم. تمام میشه. میگذره. ماه بعد چی؟ ماه بعدتر؟ سالهای بعد؟ سالهای بعدتر؟ 

به تمام اینها درد و تنهایی و تابوی پریود بودن را هم اضافه کن. 

چند روز است که همان سردرگمی و ناتوانی روز اولین پریودم را دارم. من آماده‌ی این سختی‌ها نیستم. میخواهم به امنیت برگردم و پیدایش نمی‌کنم. گیرم که این روزها هم گذشت، سختی‌های بعدش چی؟ درد ماه‌های آینده چی؟ سالهای آینده؟ اندازه‌ی یک عمر رنج منتظرم است و من آماده نیستم. 

  • //][//-/
  • دوشنبه ۲ اکتبر ۲۳

به زیبایی جوخه‌ی آتش

دیروز، ۳۰ سپتامبر:

الهه یادت است رئیس می‌گفت تصمیم داشته به علاوه فزیک در ریاضی هم لیسانس بگیرد ولی نتوانسته چون هندسه‌ی مدرن را یاد نمی‌گرفته؟ یادت است باورت نمیشد که چطور امکان دارد کسی اجازه بدهد یک صنف مزخرف ریاضی نگذارد لیسانس لعنتی خود را بگیرد؟ 

الهه حسینی اگر بگذاری این صنف پیش‌پاافتاده‌ی Applied Math دلیل شود که ماستری کمپیوتر ساینس نگیری، تا آخر عمر سرت از شرم خم خواهد بود. به خودت بیا. 

در بوتل آب زردی که برایم خریده بودی شکست.  این بوتل یک در اضافه دارد. خیر است. ولی یادت است که وقتی کوله‌پشتی‌م را دزد برد من چقدر بخاطر بوتل آبی که برایم خریده بودی گریه کردم؟ یادت است لپتاپ نداشتم، آی‌پد نداشتم، دواهایم را نداشتم و فقط برای بوتل آبم گریه می‌کردم؟

الکسیا میگه پست‌داک گروهشان حالش خوب نیست چون رابطه‌اش در تنش است. از ته دل احساس آزادی می‌کنم و بخاطر سینگل بودنم لبخند می‌زنم. چارلز بوکوفسکی پرسید: و وقتی هیچکسی نیست که صبح‌ها بیدارت کند، و وقتی هیچکسی شب‌ها منتظرت نیست، و وقتی تو هرکاری که دلت خواست می‌کنی؛ نام این وضعیت را چی میگذاری؟ تنهایی یا آزادی؟ 

چارلز عزیزم، من امروز فکر می‌کنم این آزادی است. کریس میگه دو روز بعد از تنهایی و بی‌کسی به تنگ میایم و از این وضعیت خسته میشم. ولی فعلا حالم خوب است. 

------------------------

امروز، اول اکتبر

حالم امروز اصلا شبیه دیروز نیست. دیشب به مرور حس می‌کردم که دارم غمگین‌تر و غمگین‌تر میشم. با الکسیا رفتیم خرید. تمام مدت فکرم پیش جورج بود. در راه برگشت از الکسیا خواستم کریس را دعوت کند. شب تا دیر وقت به خوش و بش نشستیم و من حالم بهتر شد. صبح بیدار شدم و غمی که دیشب به تعویق انداخته بودم یقه‌ام را گرفت. یادم میاید پارسال با یک زن مهاجر گپ می‌زدم، گفت «زړه می دومره تنگ دی.» قلبم بسیار تنگ است. و در نظر من این جمله‌ی ساده بی‌نهایت غم‌انگیز و زیبا آمده بود. امروز قلبم بسیار تنگ است. 

  • //][//-/
  • جمعه ۲۹ سپتامبر ۲۳

گر کنی یاری و گر آزار بر من بگذرد

سام میگه بنویس. الکسیا میگه بنویس. آمدم که بنویسم. 

دیشب زیبا بود. امیلیو پیام داد که «زنگ بزنم؟» زنگ زد. من آمدم کفش‌های اسکیتم را از دفترم گرفتم و همینطور که حرف می‌زدیم، در میدان تنیس رو به روی دفتر اسکیت می‌کردم. بیشتر از دو ساعت حرف زدیم. فرشته‌ی نجات من، شبی که ۳۰ درصد آرامش داشت را به ۹۰ درصد آرامش رساند. خانه رفتم و خوابم برد. 

طوری خودم را غرق کار کرده‌ام که حتی نمیتوانی تصورش را بکنی. با این حال از همه چیز عقبم. صنف applied mathematics دقیقا حوزه‌یی از ریاضی و کامپیوترساینس را پوشش می‌دهد که من هیچ سررشته‌یی درش ندارم. بعد از دو هفته‌ی اول لکچر استاد یک پرسشنامه را در صنف پخش کرد که همه پیشنهادات و انتقاداتشان را بنویسند. جلسه‌ی بعد آمد گفت «همگی گفتن تو خیلی سریع حرف می‌زنی و سریع از مباحث عبور می‌کنی. من تصمیم ندارم سرعتم را خیلی عوض کنم. به هر حال شما دانشجوهای دکترای بهترین دانشگاه جهان استین. یاد بگیرین که سرعت یادگیریتان را زیاد کنید.» باقی پیشنهادات را ولی عملی کرد. به هر حال، داشتم می‌گفتم که اینقدر کار می‌کنم که حس می‌کنم دیگر بیشتر از این نمی‌توانم و هنوز از همه چیز عقبم. در درس‌های صنفم عقبم. در نوشتن مقاله‌ام عقبم. 

پریشب بخاطر کنترل استرس شدیدم رفتم که بدوم. دویدم و زنگ زدم به بابا. من با وحشت گفتم که از متوسط بودن واهمه دارم. او به انگلیسی گفت «اینکه میخواهی بهترین باشی خیلی خوشحالم میکنه.» و اتفاقا یاد روزهایی افتادم که من تنها و شکسته بودم. او دستم را در دستش گرفت و گفت «من تو را مثل کف دستم میشناسم. با من درنیفت که می‌بازی.» چطور نمی‌دانست که من همیشه خواسته‌ام که بهترین باشم؟ دویدم و دویدم. فایده نکرد. آخرش داخل سطل آشغال روبه‌روی مک‌دونالد بالا آوردم و آرام شدم. بعد از اینکه خوابیدم، نمی‌دانم ساعت چند بود که بیدار شدم و از اینکه تنها بودم شوکه شدم. بعضی شب‌ها فوق‌العاده‌ام و بعضی شب‌ها اینطوری. 

دیروز از دفتر زدم بیرون که برای ماوس وایرلس‌م از خانه باطری بیارم. وسط راه بدون دلیل قانع‌کننده‌یی زدم زیر گریه. خانه که رسیدم هق می‌زدم. سام زنگ زد. گفتم «من نمی‌دانم چرا خوشحال نیستم. اصلا خوش نیستم.» یک عالمه حرف زد که من نمی‌توانم عملی‌شان کنم؛ مثلا ازم خواست که کمتر کار کنم و بیشتر استراحت کنم. بعد یک عالمه حرف زد که من می‌توانستم عملی کنم. گفت «دو ساعت تا جلسه‌ات با اودی وقت داری. آلارم بگذار و بنویس.» قطع کردم. آلارم گذاشتم ولی به جای نوشتن، روی تختم، زیر نور آفتاب دراز کشیدم. گریه کردم و گریه کردم. خوابم برد. قبل از آلارم بیدار شدم و وقتی بیدار شدم به مراتب بهتر بودم. بعضی روزها فوق‌العاده‌ام و بعضی روزها اینطوری. 

برای تولدم سه‌تا کیک داشتم. یکی از مریسا، یکی از الکسیا، یکی از سام. دوست‌هایم مرا زنده نگه می‌دارند. 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۲۷ سپتامبر ۲۳

من از آوارگان جاودانم

ناتوانی را نظر کن، بردباری را ببین

من شمردن را از شمردن جاهای زخم روی صورت و بدن مامان یاد گرفتم. پیشانی، چانه، گونه، مچ دست چپ، شکم. بمب به خانه‌اش خورده. زیر خرده‌شیشه‌ها له شده. بعد از تمام این تجربه‌های مرگبار، همیشه کابوس گلوله خوردن را دارد. امروز دلم از این تنگ است که یادم آمده مامان از گلوله خوردن می‌ترسد و من مطلقا هیچکاری از دستم برنمیاید که مطمئن شوم هدف تفنگ هیچکس نشود. 

---------------------------

به جورج پیام دادم و ازش خواستم برای تولدم پیام تبریکی نفرستد. بهترین تولد عمرم را او برایم پارسال تجلیل کرد و برای تولدم امسال پیشم نیست. نمی‌خواهم با پیامش، نبودنش بیشتر پیش چشمم باشد.

زندگی دور از خانواده را بسیار دوست دارم. ولی هر سال روز تولدم دلم برای پی‌دی، مصطفی،‌ تی، سیتا، مامان و بابا تنگ میشود. خانواده‌ی ما تجلیل کردن را بلدند. برای تولد‌ها کیک و تحفه و رقص و خوشحالی داریم. روز تولدم جای تک تک اعضای فامیلم خالی است. 

امسال برای تولدم میخواهم به رستورانت Gordon Ramsay بروم. میدانم که برگرهای فوق‌العاده‌اش تمام غم‌هایم را گُم می‌کند :)

---------------------------

هر روز حداقل یکبار به بی‌بی فکر می‌کنم و بعد از یک ثانیه ناگهان یادم میاید که بی‌بی مرده. 

---------------------------

من هزار الهه در درونم دارم

هر روز زیر نور آفتاب کار می‌کنم و از جلسه‌ها فرار می‌کنم چون لذتم تنهایی و یادگرفتن است. شب‌ها سعی می‌کنم خانه را مرتب کنم و نمی‌رسم. شب‌ها اضطراب کارهای نکرده‌ام را می‌گیرم. در خواب یادم میاید که کسی کنارم نخوابیده. در خواب متوجه میشوم دست هیچکسی دور بدنم نپیچیده. در خواب متوجه میشوم تنهایم. گاهی با غصه و خستگی بیدار میشوم. گاهی با لذتی که از تنهایی شبانه‌ام گرفته‌ام، سرشار از رهایی بیدار میشوم. زیر نور آفتاب کار می‌کنم و هر چه می‌دوم هیچ به نظرم کافی نمیاید. پس از جلسه‌ها فرار می‌کنم که پرکارتر باشم و آرامتر باشم. 

---------------------------

گبریل، تراپیستم، درست هفته‌یی که با جورج بهم زدیم، سه هفته رفت تعطیلات. دوشنبه این هفته برگشت. حالم خیلی بهتر از چیزی بود که انتظارش را داشت. تنهایی و سینگل بودن خودم را به خودم برگشتانده. خوشحالم. راضیم. همه چیز هزار بار بهتر از چیزی است که انتظارش را داشتم. 

  • //][//-/
  • جمعه ۲۲ سپتامبر ۲۳

تا آخر ِعشق با من برقص

تمام روز کار کرده بودم و ساعت ۹ شب مغزم خسته بود ولی از تکاپو نمی‌افتاد. میخواستم کارم را فراموش کنم و استراحت کنم ولی ذهنم آرام نمی‌شد و یکسره به سوالهایی که سعی داشتم حل کنم فکر می‌کرد. اضطراب ولم نمی‌کرد و تهوع گرفته بودم. یادم رفته بود که وقتی غرق کار می‌شوم چقدر بیرون آمدن ازش برایم سخت است. به جایی میرسم که عملا بدنم دیگر نمی‌کشد ولی ذهنم آرام نمی‌گیرد. تمام سالهای لیسانس همینطور بودم و چون هیچوقت تجربه‌ی آرامش را نداشتم اصلا نمی‌دانستم که اینطور بودن سالم نیست. به لیزا پیام دادم. رفتم دنبالش و با هم رفتیم آیسکریم بخوریم. همین که کنارم نشست و شروع کرد به حرف زدن، ذره ذره آرام گرفتم. تمام مدتی که با هم بودیم بیشتر از ۳۰ دقیقه نبود و در همین مدت کم به حالت نرمال رسیدم. خانه که رفتم آماده بودم که بخوابم. امیلیو زنگ زد. حالم را برایش توضیح دادم و کمی از همه چیز گپ زدیم. وقتی شب‌بخیر گفتم، در مورد گفتن چیزی تردید داشت. بلاخره گفت «میخواهی برایت کتاب بخوانم تا بخوابی؟ کتاب سقوط آلبرت کامو را خریده‌ام.» برایم کامو خواند تا خوابم برد. بی‌اندازه احساس خوش‌شانسی می‌کنم. دوست‌هایم فرشته‌هایم استند. 

---------------------------

فرانسیس به کیوان چسپیده بود و با هم آواز می‌خواندند. کیوان آمد سمتم. دستم را کشید و از روی مبل بلندم کرد. من رقصیدن بلد نیستم و نمی‌توانستم ریتم کیوان را دنبال کنم. گفت «قدم‌های مرا دنبال کن» و با هم چند دقیقه‌ رقصیدیم. خنده‌ام بند نمی‌آمد. الکسیا را هم بلند کردیم. برای آهنگ بعدی دوباره و دوباره بلندم کرد که برقصیم. وقتی مهمانی تمام شد به الکسیا گفتم «من تا قبل از امشب اصلا کیوان را به چشم یک مرد ندیده بودم. همیشه در ذهنم فقط کیوان بود.» 

---------------------------

به هر کسی که گوش کند فریاد می‌زنم که آتش ِدرونم برگشته. بی‌وقفه کار می‌کنم. اینقدر که مغزم از خستگی تهوع می‌گیرد و از بس ذهنم فعال است خوابم نمی‌برد. تا باد چنین بادا!

---------------------------

میخواست به من رقص عربی یاد بدهد. خودش هم چندان یاد نداشت و مردانه می‌رقصید. ولی ماه‌ها بود که کوشش می‌کرد من یاد بگیرم و نمیشد. نه علاقه‌اش را داشتم و نه او معلم خوبی بود. یکی از شب‌هایی که هر کاری می‌کردم، حرکاتم بیشتر شبیه تشنج بود تا رقص عربی، با ناامیدی نگاهم کرد و گفت «میدانی چی اذیتم می‌کند؟ اینکه بدنت پتانسیلش را دارد.» حسرت صدایش به خنده‌ام انداخت و از خنده‌ی من او هم شروع به خندیدن کرد. امیدوارم پارتنر آینده‌اش بتواند بهتر از من برقصد :) 

  • //][//-/
  • دوشنبه ۱۸ سپتامبر ۲۳

بالجمله ز من هر آنچه چیز است تویی

در ذهنم هزار گپ می‌گردد. هر روز با یک فکر تازه بیدار میشوم. دیروز به تنهایی فکر می‌کردم و دلم از زندگی سیاه بود. امروز به موفقیت فکر می‌کنم و هیجان‌زده میشوم. دلم برای سالهای لیسانسم تنگ شده. برای وقت‌هایی که فزیک تمام زندگیم بود و در زندگی موفق بودم. میخواهم دوباره غرق باشم؛ غرق تلاش و یادگرفتن. میخواهم فزیک بخورم و بنوشم. خوابم میاید و نمی‌توانم زیاد بنویسم. ولی میخواهم بگویم که:

من واقعا واقعا فکر می‌کنم میتوانم تنهای تنها، فقط با یادگرفتن خوشحال باشم و زندگی کنم.

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۱۴ سپتامبر ۲۳
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب