در سینه‌ات تپیده یک آرمان کوچک

ما در دوره لیسانس یک TA داشتیم که من خیلی دوستش داشتم. یکی دو ماه با هم کار هم می‌کردیم. هر بار من جایزه می‌بردم، انترنشیپ قبول میشدم یا برای دکترا آفر می‌گرفتم می‌گفت «تو باید از چند جا ریجکت/رد شوی. رد شدن هم تجربه‌ی مهمی است.» من از این گپش هم خنده‌ام می‌گرفت هم مغرور میشدم. کدام استادی میخواهد دانشجویش رد شود؟ لعنتی من چقدر خوب بودم که او نگران بود به اندازه‌ی کافی در دنیای درس ریجکت نشده‌ام؟ 

امروز که خودم را در مقابل زندگی رها کرده‌ام، این روزها که ناشیانه روی یخ زندگی می‌لغزم و منتظرم با سر به زمین بخورم، یاد گپ استادم میافتم. این درد هم به اندازه‌ی پیروزی‌های زندگی لازم است اِلوگکم. 

--------------

امروز یک مشکلی در تحقیقم داشت اذیتم می‌کرد و حتی بعد از اینکه حلش کردم نمی‌توانستم درست درکش کنم. زنگ زدم به آستن که در موردش حرف بزنیم. داشتم توضیح میدادم که «ما بازدهی را برای یک جرم و یک سرعت می‌فهمیم. از روی این پلات‌هایی که ساختم ارتباط سرعت با بازدهی و ارتباط جرم با بازدهی را هم جدا جدا می‌فهمیم. حالا چطور بازدهی را برای هر جرم و سرعتی پیدا کنیم؟» گفت «تو صبح تا شب کارت همین است؟ چه شغل جالبی داری.»

تا حالا به این فکر نکرده بودم که دانشگاه هر ماه به حسابم پول می‌ریزد که من با تحقیقم ذره ذره سوالهای فزیک حل کنم و قدم‌های کوچک و نامحسوس به سمت «دانستن» بردارم. چه جالب.

+ عنوان از رامین مظهر

از این زمین تنگ و از آسمان کوچک
در سینه‌ات تپیده یک آرمان کوچک
  • //][//-/
  • دوشنبه ۲۰ نوامبر ۲۳

دست بسته

 اگر میتوانستم توجیه کنم که رها کردن بزدلانه نیست، یا اگر خودم را مقید به انجام کار درست نمی‌دیدم، اگر برایم مهم نبود که شجاع باشم، آرامتر بودم. از اینکه کار درست اینقدر واضح است احساس عجز می‌کنم.

  • //][//-/
  • يكشنبه ۱۹ نوامبر ۲۳

قندهار است دلم

گفت «هیچوقت احساس تنهایی می‌کنی؟» هنوز حرفش تمام نشده بود که گفتم «نه. اصلا.» وجودم از خوشبختی پر از گرمی شد. بعد از جداییم از جورج، یکی از چیزهایی که متوجه شدم این است که من زندگیم پر از عشق است. لب تر بکنم ترنر، سام، الکسیا، لیزا، کیوان، مریسا و حتی جورج پشت درم صف می‌کشند تا مرا به زندگی، به خودم، به آرامش برگردانند. از تنهایی خودش حرف زد و موقتی بودن آدم‌ها. چقدر من سالها با این احساسات زجر کشیدم. حرفها و احساساتش را با استخوانم حس می‌کردم و می‌خواستم میشد دردش را بگیرم. ستا دسترگو بلا واخلم... بلاگیر چشم‌هایت شوم.

گفت «تو شبیه دانلد داک خنده‌داری.» گفت «شبیه پنگوئن راه میری.» دفعه‌ی بعد که گفت «تو شبیه...» حرفش را قطع کردم. گفتم «شروع نکن.» گفت «یک پست دیده بودم در مورد زیباترین زن‌های دنیا. تو شبیه یکی از اونایی.» گفت «چقدر زیباتر از عکس‌هایت استی.» گفت «خدای من! اصلا نمی‌توانم بهت نگاه کنم.» و جملاتی از این قبیل... .

بعد از جورج، یکی از چیزهایی که هر بار بهش فکر می‌کردم سینه‌ام تنگ میشد و نفسم حبس، این بود که هیچکس نمی‌تواند اندازه‌ی او دوستم داشته باشد. فکر می‌کردم هیچکسی قرار نیست هیچوقت دوباره مرا آنقدر خاص ببیند. حس می‌کردم تا آخر عمر دیگر هیچوقت قرار نیست احساس خاص‌بودن و خواسته‌شدن بکنم... و بگذارید بگویم که من مجنون میشوم وقتی کسی میخواهد ذره ذره‌ی افکارم را ببلعد؛ برای دیدن هر گوشه از وجودم هیجانی میشود؛ برای اینکه منم او را آنطوری ببینم که او مرا، بیتاب میشود.

این یکی حس، این خواستنی‌بودن و خاص‌بودنی که کسی می‌تواند به آدم القا کند، تنها چیزی است که مرا مست و سرخوش از زنده بودن می‌کند. شبیه یادگرفتن فزیک.

  • //][//-/
  • شنبه ۱۸ نوامبر ۲۳

سوگ

 گریه نمی‌کنی. چیزی نمی‌گویی. از پا نمیافتی. تلاش می‌کنی کنترلش کنی. بدون اینکه بدانی درد از جای جای بدنت میزند بیرون. هربار پلک می‌زنی چشم‌هایت انگار به سختی دوباره به روشنی روز برمی‌گردند. هربار لبخند می‌زنی صورتت آهسته‌تر از همیشه باز میشود؛ انگار که عضلات صورتت از غصه فلج شده باشند. هر بار به نشانه‌ی سلام دست می‌دهی کمی طولانی‌تر از همیشه دستم را می‌فشاری؛ انگار که دنبال دفع تنهاییت با تماس با من باشی. هر بار به نشانه‌ی خداحافظی بغلم می‌کنی کمی طولانی‌تر از همیشه مکث می‌کنی؛ انگار که دنبال جذب آرامش از بدن من باشی. تا اینکه یک روزی که با قدم‌های حساب شده به سمت مقصدت روان استی و در پس ذهنت یک حس افتخاری برای درد کشیدن در خفا داری، پیش پنجره‌ی آفیس یک آدم بدبخت‌تر از خودت روی پیاده‌رو می‌نشینی و زار زار گریه می‌کنی. کیوان میاید دنبالت. گریه می‌کنی. از پا میافتی. حرف می‌زنی. میگی «خیال می‌کردم حالم خوب است، کیوان. فکر می‌کردم دردم تمام شده.» 

  • //][//-/
  • يكشنبه ۱۲ نوامبر ۲۳

که اگر زود اگر زود بیایی دیر است

خواب دیدم که برگشتی. خواب دیدم که در یک مهمانی که پر از آدم است و من در حال پیدا کردن راهی استم که بی‌صدا ناپدید شوم، همین که به سمت در حرکت می‌کنم تو داخل میشوی. از کنارم می‌گذری. مرا نمی‌بینی. خشک میشوم. تکان نمی‌خورم چون نمی‌توانم تصمیم بگیرم که چیکار کنم. میخواهم سریع‌تر بیرون بروم که مرا نبینی و همزمان میخواهم بمانم برای اینکه با تو زیر یک سقف باشم، و برای اینکه تو مرا ببینی و یادت بیاید از سر و صدا متنفرم و با من بیایی بیرون. دلم میخواهد بیایم دنبالت و ازت بخواهم هیچوقت ترکم نکنی. دلم میخواهد سریعتر بزنم بیرون و هیچوقت هرگز نبینمت. در خواب تصمیم گرفتم که بزنم بیرون و بیدار شدم.

ما شکسته‌تر از آنیم که بتوانیم برای هم باشیم. ملاقاتمان فقط درد ما را زیادتر خواهد کرد. ولی با تمام شرمم هنوز امیدوارم که ده سال بعد، در پارتی کانفرانسی که شلوغیش مرا کلافه‌ام کرده تو از در وارد شوی و تمام دنیا آرام بگیرد. بزرگتر شده باشیم. عاقل‌تر شده باشیم. گذشته‌ام از اینکه بخواهم عاشق باشیم. فقط میخواهم برگردی و باشی. دوستم باشی. همراهم باشی. ایستون من باشی. 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۹ نوامبر ۲۳

هر جا که به کشتزار گندم برسم - بنشینم و قامت تو را یاد کنم

دیشب کیپ تورن عزیزم در هاروارد برنامه داشت. کیپ تورن جز کسایی بود که بخاطر مشاهده‌ی کردن امواج گرانشی برای اولین بار، نوبل بردند. اگر کیپ تورن و همکارهایش نبودند موضوع تحقیق من در دکترا قطعا چیز دیگری بود. کیپ تورن دانشمندی است که با کارگردان فیلم انترستلر همکاری کرد که کمک کند فیلم از لحاظ علمی موثق باشد. 

دیشب از کتاب جدیدش رونمایی کرد. کتابش تخصصی نیست و چیزی در مایه‌های «جهان در قالب شعر و نقاشی» برای عموم مردم است. از لا به لای حرفهایش متوجه شدم در مورد فزیک انترستلر هم کتاب نوشته. از کیپ تورن فقط کتاب «جاذبه»اش را دارم که دو کیلو و هفصد گرم وزنش است و من هنوز شروع به خواندنش نکردم. باید کتابهایش را بخوانم. خدایا... چیکار میشه مرا شبیه کیپ تورن باهوش کنی؟ 

-----------------------

به اودی گفتم «میخواهم شبیه تو باشم. که گفتی در دوره دکترا همه چیز را رها کرده بودی و فقط و فقط روی کار/تحقیق تمرکز کرده بودی.» با خنده گفت «راستی؟ چطور پیش میره؟» گفتم «نمی‌دانم. پیش نمیره. جهان را رها می‌کنم. جهان رهایم نمی‌کند.» 

-----------------------

در دوران لیسانس ما یک TA نابغه داشتیم که بخاطر نابغه بودنش نمی‌توانستیم عاشقش نباشیم، و بخاطر عجیب و غریب بودنش نمی‌توانستیم مسخره‌اش نکنیم. یکی از کارهای جالبش این بود که در کوله‌اش یک بوتل peanut butter داشت و هر وقت گشنه میشد، هر جایی که بود، یک قاشق پر میگذاشت دهنش. من واقعا از ته دل مطمئن نیستم که آیا اصلا غذای دیگری می‌خورد یا روزانه فقط چند قاشق پی‌نت بتر میخورد.

از عینکش که اصلا نگویم.

بگذریم. این موضوع کاملا فراموشم شده بود. وقتی اندیگو (کرستینای سابق) آمده بود دیدنم بوتل Sun Butter را روی میزم دید. گفت «یادت است چقدر به کریس بابت این کارش می‌خندیدیم؟» و بلی. من هر وقت گشنه میشوم یک قاشق سن‌ بتر میخورم. از بخت بدم من هیچ چیزی از نبوغ کریس یاد نگرفتم ولی هر روز بیشتر و بیشتر شبیه او تمسخرآمیز میشوم.

از عینکم که اصلا نگویم. 

-----------------------

بابا چند ماه است که خیلی در مورد تغذیه مطالعه می‌کند. این کارش روی تمام خانواده تاثیر گذاشته. حتی من که دوهزار مایل دور استم هم بدون عذاب وجدان نمی‌توانم غذای غیرصحی بخورم. یکی از چیزهایی که کامل از رژیمم حذف شده شکر افزوده است. که خب من شیرینی دوست ندارم و برایم سخت نیست. دیشب رفته بودم به رستورانت زیبای گردون رمزی عزیزم. جایی که غذای خوشمزه‌اش تمام مشکلاتم را حل می‌کند. بعد از اینکه گیلاس اول نوشابه‌ام را تمام کردم، گارسون گفت «گیلاست را دوباره با نوشابه پر کنم؟» گفتم «نوشابه رژیمی. بلی لطفا.» گفت «عه؟ نوشابه رژیمی گفته بودی؟ ببخشید من نوشابه‌ی عادی آورده بودم.» از فکر اینکه یک گیلاس پر از نوشابه چقدر شکر دارد استرس گرفتم. قشنگ نزدیک بود حمله استرسی داشته باشم. نمی‌توانستم فکرش را از سرم بیرون کنم. غذا به جانم زهر شد. 

-----------------------

جورج بعد از دو ماه تازه دارد غم جدایی را حس می‌کند. آویزانم شده. من دارم می‌میرم برای چند روز تنهایی. 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۸ نوامبر ۲۳

«اگر غم لشکر انگیزد» چیکار کنم؟

بابا میگه در طی چند سال گذشته یکی از چیزهایی که خیلی خوشحالش کرده آن روزی است که بهش زنگ زدم و گفتم «بابا دلم میشه فلک را سقف بشکافم و طرحی نو براندازم» :)) پر از انگیزه بودم. ولی نمی‌دانم چرا نمی‌توانم هم قلب داشته باشم و هم به کارم برسم. جورج دیشب تا هفت ِصبح با آدم‌هایی که دوستشان ندارد بیرون بوده چون از تنهایی خانه‌اش وحشت دارد و این حقیقت طوری غمگینم می‌کند که میخواهم فلک و تمام محتویاتش را به چارمیخ بکشم. یاد میگیرم. یاد میگیرم که هم به خودم برسم، هم قلبم را باز نگهدارم و به دوست‌هایم برسم، هم فلک را سقف بشکافم. 

-------

دیروز واکسن کرونا و آنفولانزا را با هم زدم. تمام روز مشت مشت استامنوفن و پروفن خوردم که تب نکنم. ساعت سه شب ولی با لرز بیدار شدم. مسکن خوردم و آمدم که دوباره بخوابم. اتفاقا تنها نبودم. کسی کنارم بود. بدنش از بدنم سردتر بود و تماسمان آرام‌بخش نبود. بودنش بهتر از تنهایی بود یا نه؟ نمی‌دانم.

دلم مادرم را میخواست. 

------

احساس امنیت هیچ‌جایی نیست. بابا همیشه می‌گفت «پیش مه که بودین نترسین.» یا که «مره که داری غم نداری.» و من دلم قرص میشد. در تاریکی و سرما و گرما، اگر بابا پیشم بود احساس امنیت می‌کردم. چی وقت بود که این حس از بین رفت؟ نمی‌دانم. ولی هیچ امنیتی در افق زندگیم نمی‌بینم. هر بلایی سرم بیاید باید خودم با بدبختی‌هایم رو به رو شوم. 

  • //][//-/
  • جمعه ۳ نوامبر ۲۳

تن به جان زنده است و جان از عشق

میدانی، یک روزی یادم میره. یک روزی یادم میره این عاشقانه‌های پاک چه حسی داشت. یادم میره به محض اینکه پرسیدی «میتوانم ببوسمت؟» سریع گفتم «بلی» و سریع‌تر چشم‌هایم را بستم و بوسیدمت. آن روز دور نیست و از همین حالا دلم برای زمانی که انتظار اولین بوسه‌ها قلبم را پر از اضطراب نکند می‌سوزد. 

----------------------------------

من آهنگ Dreamland از Glass Animals را می‌پرستم. یک سال و نیم است که می‌پرستمش. ساعت‌ها به تکرار گوشش می‌کنم. روی آی‌پدم عبارت "Dreamland Tourist" را حک کرده‌ام. آن قسمتی از آهنگ که میگه Make it feel like that song that just unopened you برای من خود همین آهنگ است. آهنگی که باعث شد بخواهم از همه چیز ببرّم و در دنیای خود غرق باشم و همچنان آهنگی که باعث شد بخواهم پرواز کنم و آهنگی که باعث شد بخواهم دنبال رویاهایم باشم. چون عزیز دلم، این آهنگ مرهم تمام حالت‌هایم است. 

----------------------------------

من و مصطفی یک عادتی داشتیم که همیشه سر ساعتی که باید بیدار می‌شدیم و هیچوقت برای «فقط پنج دقیقه دیگه» زاری نمی‌کردیم. منطقا میدانیم که ۵ دقیقه‌ی دیگر قرار نیست بلند شدن آسان باشد. دلیلش هر چی که است، باید سر این ساعت بیدار شویم و بهانه‌گیری و به تعویق‌ انداختن امکان ندارد چیزی را بهتر کند ولی خیلی امکان دارد که همه چیز را خراب کند. 

در تمام جنبه‌های زندگی همینطور بودم. رئیسم در دوران لیسانس در مورد چیزهای مختلف، مثل مهاجرت، مکتب رفتن در آمریکا، دانشگاه رفتن در سن کم، انگلیسی یاد گرفتن و غیره؛ می‌گفت «واو! باید سخت بوده باشه.» و من همیشه فکر می‌کردم سخت یا آسانیش نامربوط است. باید انجام میشد پس انجامش دادم. حالا که نوشتن این مقاله‌ی لعنتی را از امروز به فردا و از این هفته به هفته‌ی بعد کش می‌دهم نیاز دارم الهه‌ی قدیمی باشم. الهه‌ی عزیزم، برگرد به من. 

با پروفسور تازه‌ی دیپارتمنت ما که تا همین چهار سال پیش دانشجوی اودی بود گپ زدم- بلی؛ اودی عزیزم قبل از من یکسره پروفسور و نابغه تقدیم جامعه میکرده. گفتم می‌ترسم برای اینکه دانشمند خوبی باشم دیر شده باشه. خندید. گفت «دیر نشده.» وقت گذاشتیم که هر هفته ببینیم همدیگر را. برایم پیشنهاد و انتقاد بدهد که بتوانم از این قیری که دست و پایم را بسته بیرون بیایم. روزی که گپ زدیم حس کردم بعد از مدت‌ها امید دارم و میتوانم نفس بکشم. هر چند، قبل از هر قدمی باید این مقاله را تمام کنم. 

----------------------------------

سیتا جان قندم! تولدت مبارک باشه پیشوگک من :)

  • //][//-/
  • يكشنبه ۲۹ اکتبر ۲۳

مشت امیدم و در سینه‌ی تنگ اوفتادم

چند هفته بعد از اینکه از هم جدا شدیم در یکی از بدترین موقعیت‌های ممکن به من گفتی «یک چیزی میگم که به چیزهایی که در موردش حرف می‌زنیم ربطی نداره. میخواستم بگم، تو مادر خوبی میشی.» گفتم «باشه» و قلبم پر از آرامش شد ولی در موردش فکر نکردم چون من نمی‌خواهم هیچوقت مادر کسی باشم. تو ولی در موردش خیلی فکر کرده بودی، مگر نه؟ احتمالا این فکر برایت سمبول تمام رابطه‌ی ما بود. چیزی که یک دنیا پتانسیل دارد و هیچوقت قرار نیست مقرر شود. تو به من به حیث مادر بچه‌هایت فکر کرده بودی. حتما به گفتگویی که آن شب در رستورانت محبوبمان داشتیم فکر کردی که گفتم «اگر روزی قرار باشد بچه‌یی را بزرگ کنم، در سه سالگی حداقل به دو زبان حرف می‌زند، در هفت سالگی ایکس را پیدا می‌کند، در ۱۳ سالگی معادله‌ی شرودینگر را حل می‌کند» و تو با غرور گفتی «کاری نداره که!» تو پدر خوبی میشدی؟ نمی‌دانم. هیچوقت به تو به حیث پدر بچه‌های نداشته‌ام فکر نکرده‌ام چون من بچه نمی‌خواهم. ولی تو به من به حیث مادر بچه‌هایت فکر کرده بودی، جورج. بابت کسی که استم معذرت نمی‌خواهم. من همینی استم که استم. ولی جورج، کاش به بچه‌های نداشته‌یمان فکر نکرده بودی. شاید هنوز با هم بودیم. 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۲۶ اکتبر ۲۳

من مست و من دیوانه

به بابا توضیح میدهم که کنار second cousinم که در بوستون زندگی می‌کند معذبم چون زندگی من در بوستون با ارزش‌های خانواده‌ام متفاوت است و من نمی‌خواهم بابا از کازِنم بشنود که من چطور و فلان کرده‌ام. بابا ساکت است. از سکوت استرس میگیرم. میگم «من چون به خلوت میروم آن کار دیگر می‌کنم بابا.» 🤦‍♀️ هر دو می‌خندیم 🤣 

+ مصطفی‌گکم دیروز ۱۸ ساله شد. کاش خانه می‌بودم که می‌بردمش کارهایی که تا قبل از ۱۸ سالگی نمی‌توانست را بکنیم. حالا اگر می‌بودم کجا می‌بردمش؟ بانک :)‌

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۲۵ اکتبر ۲۳
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب