1. گفتم "مسئول آیسکریمفروشی ریش داره. یک مرد ِمیان سال با ریش دراز." گفت "تو از مردهای میانسال با ریش ِبلند میترسی!" تعجب کردم از حرفش. راست میگفت. پنج ساله که بودم یکی به مرد ِ ریشدراز ِ پیر اشاره کرد و گفت خواهرم را همینها کشتند. اینطور چیزها از یاد آدم نمیروند. گفتم "تو از کجا میدانی؟" گفت "میدانم که بخاطر طالبان است". هر بار میخواهم بروم سر ِکار بخاطر دیدنش استرس میگیرم. نمیخواستم این کار را قبول کنم. پولی که میدهند خیلی کم است و ارزش کار را ندارد. ارزش کار کردن با ترس و استرس را که اصلا ندارد. به مرد ِ ریشدار گفتم "آقا من واقعا فکر نمیکنم بتوانم با این مقداری که شما برای کارمندها در نظر دارید کار کنم. متاسفم. اما گفتین برای این آخرهفته به کسی نیاز دارید. همین آخرهفته را اگر خواسته باشید فقط برای اینکه نمیخواهم در تنگنا باشید میآیم." مرد ِ ریشدار گفت که در زندگیش اخیرا اتفاق تراژدیای افتاده. میخواستم بگویم به من ربطی ندارد و کار نمیکنم; زور که نیست. گفت پدرم در پاکستان فوت شده. گفتم متاسفم. گفت "تاریخ ۷ میرم پاکستان و برای همین یک کارمند اضافه نیاز دارم که جای من باشد تا برگردم". پرسید که جایش میایستم یا نه. آها! اگر او نباشد، پولی که میدهد هنوز هم کم است ولی حداقل من در ترس نیستم. گفتم "فقط تا برگردی". گفت "فقط تا برگردم."
2. روز ِ بعد ِ شبی که تا صبح بیدار بودم رفتم دفترش. ازش سوال میپرسیدم و بهم میگفت چیکار کنم. همانجا در دفترش به دوتا بورسیه اپلای کردم! همیشه پروسهی اپلای کردن استرسزا است. حتی وقتی تمام اسناد مورد نیاز را داری. همین که فرم را پر کنی و کلید "Submit" را فشار بدهی خودش کلی استرس دارد. ولی برای او انگار اینطور نیست. گفت "اسناد را که داری. اپلود کن و سبمت کن." ده دقیقه بیشتر وقت نگرفت. بگذریم. وقتی داشتم میرفتم گفت "مراقب سلامتیت باش". بهش نگفته بودم شب بیدار بودم.
۳. گفت "دختر ۴ سالهام با من پریشب برای اولین بار بحث کرد! گفت فلان چیز اینطور نوشته میشود و من گفتم نه. بعد به من گفت 'بابا تو نمیفهمی! داری اشتباه میکنی. حرف من درسته'. من رفتم چک کردم. واقعا راست میگفت. من اشتباه میکردم. خیلی خوشحال شدم از اینکه روی حرفش میایسته و به خودش اعتماد داره. خانمم شوکه شده بود. اولا اینکه بچهی ۴ ساله اینطوری زبان داره. دوم اینکه من به بچه دارم میگم 'من به تو افتخار میکنم! تو به بابایی ثابت کردی که اشتباه میکنه'. بعد میدانی الی؟ یاد ِ تو افتادم! تو هم وقتی با من بحث میکنی خوشحال میشم." گفتم "من هیچوقت نمیگم 'تو اشتباه میکنی. حرف من درسته'. اینطوری رک نمیگم". گفت "چرا. میگی."
۴. به جک در مورد ریشش نظر میدم. میگم نباید از ته بتراشد. میگم طرحی که الان ریشش دارد خیلی قشنگ است ولی اگر زیاد دراز شود به سنش نمیخورد. برای همین باید هر چند روز یکبار کمی کوتاهش کند. بعد به دور و برم نگاه میکنم. من تنها دختر ِ این صنفم. برایم خیلی مهم نیست. ولی کاش اینطور نمیبود. دنیا به فزیکدانهای زن بیشتری نیاز دارد. میگم "اینقدر با شما پسرا گشتم که حالا دارم به تو در مورد ریش توصیه میدم. تمام دوستای من پسرا هستن و... کریستینا". کریستینا و من تنها دخترای گروه هستیم. ولی کریستینا دو رشتهی ریاضی و فزیک را میخواند. برای همین کمی از گروه فاصله گرفته. به هر حال، من تنها دختر ِ آزمایشگاه فزیک مدرنم.
۵. میگه "گاهی دلم میخواد دست محمدرضا را بگیرم و از اینجا برم"
۶. برایم اذیتکننده است. اینکه اینقدر قسمتهای مختلف مغز ارتباطشان با همدیگر قطع است اذیتم میکند. فرض کنید یک رگی در مغز شما پاره میشود. خونریزی مغزی پیدا میکنید. مغز شما میداند که بهش فشار وارد شده. نمیتواند کارش را درست انجام بدهد چون دارد فشرده میشود. میداند که خونریزی است. اما آیا به شما خبر میدهد که دلیل اینکه نمیتواند کارش را انجام بدهد چی است؟ نه. شما باید بروید پول خرج کنید و بعد از آزمایش و عکس معلوم میشود که چه خبر است. این اذیتم میکند. همین پدیدهی نفاق و اتفاق توآمان. شما اگر بدانید حتما حتما حتما باید هر چه زودتر این کوکائین لعنتی را ترک کنید چون دارد تمام اعضای بدنتان را خراب میکند، آیا باعث میشود دلتان دیگر کوکائین نخواهد؟ آیا باعث میشود کوکائین را ترک کنید؟ نه. از اینکه نمیتوانم خودم را مجبور به کاری که میخواهم بکنم بدم میآید. بعد از خودم میپرسم مردم چطور توقع دارند والدین روی فرزندشان کنترل داشته باشد؟ وقتی من نمیتوانم به خودم بقبولانم که خودکشی با کار راهش نیست. وقتی دنیا پر شده از کتابهای خودتان را بهتر بشناسید! برو به جهنم بابا! شناختی که با دوتا تست به دست بیاید بدتر از نشناختن است.
۷. گفت "بهش بگو از این به بعد شبها سر ِ دسترخوان باشد". من از فردای همان شب دیگر سر هیچ سفرهای نبودم. پنج روز هفته را کار میکنم و خانه که میرسم همه خوابند. امشب برای خودم غذا درست میکردم در آشپزخانه. دم در ایستاده بود. بچهی خواب ِ شش ساله روی شانهاش. بهش گفتند چرا نمیرود بالا با بچهای روی شانهاش. گفت "دم در آشپزخانه هستم. میخواهم الهه را ببینم". من حتی طرفش نگاه هم نکردم. دلش برای دیدنم تنگ میشود. انگار واقعا دوستم دارد.
۸. غیر از آدم ِ شماره ۷، دومین مرد ِ مهم زندگیم یکی از برادرهای مامانم است. هر وقت با مرد ِ شماره ۷ (که همان بابا است) قهر باشم او هوایم را دارد. یادم است همان روزهایی که مریض بود یکروز بهش زنگ زدم و گفت "سلاااام چطوری؟" و من گفتم "خوب نیستم. امروز یک ارائه دارم. فردا امتحان. این ارائه خیلی استرسزا بوده. هیچکدام از اعضای تیم کار نکردند. میترسم آماده نباشند و بخاطر اونا ارائهی من خراب شود. چیکار کنم؟ ۲ ساعت بعد ارائه دارم. فردا امتحان دارم. آخر هفته ارزیابی دارم. امشب باید مصطفی را به کنسرتش برسانم. همیشه من برای امتحان در دانشگاه با بچهها درس میخواندم. حالا که مامان نیست باید بروم خانه که بچهها را از مکتب بیارم. چطوری درس بخوانم؟ اینقدر استرس دارم که احساس میکنم مریض شدهام. ارائه را چیکار کنم؟" و او همانجا پشت تلفن برایم برنامه ریخت. آرامم کرد. این روزها با او هم قهرم. زندگیم بی مرد شده.
۹. گفت "are you shying from a challange?" گفتم "sir, i do rocket science. i'm not scared of challanges"
10. همیشه خیال میکردم آهنگ شادی است. فکر میکردم میگه "شام شد لیلا! قریه (دِهکده) خبر شد لیلا! امروز قرار داریم". که یعنی لیلا یادت رفت سر قرار بیایی؟ ولی اشتباه میکردم. آهنگ میگه:
مازدیګر شو لیلو شام شد لیلا
کلی خبر شو لیلو قریه خبر شد لیلا
نن دې واده دې امروز عروسی است
ستا په طمعه زړه مې قلبم در انتظار تو
خاورې په سر شو لیلو خاک به سر شد لیلا
نن دې واده دې امروز عروسی است
بعدترش میگه:
چې ستا ډولئ یې په ما راوړه تخت عروسیت را که آوردند
لکه یتیم د دیوال خواته ودریدمه مثل یتیمها از گوشهی دیوار نگاه کردم
مازدیګر شو لیلو شام شد لیلا
کلی خبر شو لیلو قریه خبر شد لیلا
اینقدر از اینکه معنی این آهنگ را اشتباه فکر کرده بودم عصبانیام که نگو. باید بیشتر روی پشتو کار کنم. روز و شب مثل مرثیه به این آهنگ گوش میکنم و زیر لب میخوانم.
عاشق اینم که در آخر اسم برای نشان دادن مهر "و" اضافه کنند. مثلا فاطو (فاطمه) یا سُتو (ستایش). حیف که برای الهه نمیشه این کار را کرد :)
۱۱. کفش راحتیم به طور قابل پیشبینی نشدهای انگشت پایم را اذیت میکرد. میخواستم به زور خودم را تا مقصد برسانم. اما یادم آمد که گفته بود هر روز چند دقیقه پا برهنه راه برو. حس خوبی دارد.