ای کاش ای عشق! ای عشق! ما را ز ما می‌رهاندی

میفامی، فکر می‌کنم آخرش نمیشه از خودم، از قهر و عصبانیت همیشگی‌ایی که تمام صفحات زندگیم داخلش غوطه شدند، فرار کنم. خودم هم خودم را به سختی تحمل می‌کنم، عزیزم. شبی که پیراهن مینی سیاهم را با کفش‌های بی‌نظیر و پاشنه بلندم مَچ کرده بودم را یادت است؟ تمام شب با تکیه به بازوهای تو راه رفتم و بیشتر از همیشه احساس زن بودن کردم. وقتی خسته شدم کفش‌های راحتت را به من دادی و در آن هوای سرد، پا برهنه، در یک دست کفش‌های بی‌نظیر من و در دست دیگر دست مرا گرفته، شانه به شانه‌ام میامدی. یادم نیست چی گفتم که حالت بد شد. حوصله‌ی حال بدت را نداشتم. موترم را سوار شدم و گاز دادم. دنبالم دویدی. اگر چراغ سرخ نبود من ِاحمق رهایت کرده بودم و آمده بودم خانه. قبل از اینکه چرا سبز شود خودت را داخل موتر انداختی. گریه کردی. گفتی «من از تو چیز زیادی نمی‌خواهم. فقط نصف شب، وسط جاده رهایم نکن.» و من به حیث کسی که دوستت دارد از ظلمی که در حقت شده بود گریه‌ام گرفت و نمی‌توانستم از خودم فرار کنم. نمی‌توانستم بد نباشم. نمی‌توانستم ظالم نباشم. نمی‌توانستم الهه نباشم. نمی‌توانستم خودم نباشم. 

  • //][//-/
  • شنبه ۱۸ مارس ۲۳

دلم جز تو نمی‌خواهد کسی را. وفا و مهر خود را بیشتر کن.

بزرگسالی خسته‌ام کرده. رسم و رسوم زندگی را نمی‌دانم و منظورم اصلا از مهارت‌های نرم مثل دوست پیدا کردن، کار پیدا کردن و غیره نیست. نمی‌دانم وقتی آدرسم را تغییر میدهم به کدام اداره‌ها باید خبر بدهم. نمی‌دانم مالیات‌ را چطور بپردازم. نمی‌دانم باید هر چند وقت یکبار برای موترم گواهی سلامت بگیرم. بلی. ظاهرا من خودم می‌توانم بروم سرطان بگیرم و بمیرم ولی موترم حتما باید گواهی سلامت داشته باشد. خودم می‌توانم بدون بیمه دندان روی جگر بگذارم ولی موترم حتما باید بیمه داشته باشد. دیروز رفتم که جواز پارک جدید برای سال ۲۰۲۳ بگیرم (چون در شهر مزخرفی که من زندگی می‌کنم برای پارک کردن کنار جاده هم جواز لازم است) و گفتند موترم دیگر در سیستم ثبت نیست. موترم پارسال دو ماه بیمه نداشت و برای همین زدن از هستی ساقطش کردن تا من جریمه‌اش را بپردازم.‌ آخ ... تگزاس عزیزم! دلتنگت استم. خاک بر سر ماساچوست و هوای همیشه سرد و قوانین بی‌معنایش. حالا از صف ادراه حمل و نقل (RMV) می‌نویسم. وسط روز کاری آمده‌ام RMV (که در تمام ایالت‌های دیگر DMV است ولی ماساچوست باید از تمام ایالت‌های دیگر متفاوت باشد وگرنه می‌میرد) که موترم را دوباره در سیستم ضبط کنم و خدا میداند خرجش چقدر باشد.

 

بزرگسالی خسته‌ام کرده. ولی تماما ناامیدی و بی‌کفایتی نیست. یک روز نیم ساعت وقت گذاشتم و به چندتا کار اپلای کردم که شب‌ها و یا آخرهفته‌هایم را پوشش دهد تا بلکم خدایی من یک کمی درآمدم برود بالا و بتوانم به تنهایی زندگی کنم. سریع دوتا مصاحبه دعوت شدم. جورج فکر می‌کند برای این است که مردم وقتی نام هاروارد را در رزومه‌ام می‌بینند هیچ چیز دیگر برایشان مهم نیست. ولی من دوست دارم فکر کنم واقعا از من خوششان آمده که سریع به مصاحبه دعوتم کرده‌اند. اولیش امروز بود. خوب پیش رفت و قرار است این تابستان روزانه سه ساعت به بچه‌های مکتب برنامه‌نویسی، ساینس و نمی‌دانم چی درس بدهم. برنامه‌ی کارم را خودم می‌چینم. هر هفته‌یی که دلم خواست درس می‌دهم و هر وقت دلم خواست درس نمی‌دهم. معاشش هم خوب است. فردا یک مصاحبه‌ی دیگه دارم. اینطور پیش برود بخیر این خزان آپارتمان خودم را میداشته باشم.

 

بابا بعد از ده سال رفته دیدن خانواده‌اش. مادر با دیدن ویدیوی بابا وقتی خانواده‌اش در میدان‌هوایی دورش جمع شده‌اند گریه کرده خودش را کور کرده. میگه حتی وقتی میدان‌هوایی میرود و بیگانه‌ها را می‌بیند که دور کسی که تازه رسیده جمع شده‌اند و خوشحالی می‌کنند، گریه‌اش می‌گیرد. مادرکم رقیق‌القب است. دختر ِمادرم، یعنی خاله‌ام، ۱۹ روز دیگر پرواز دارد که برای زندگی بیاید آمریکا. شیرین، خاله‌ام، تگزاس پیش مامانم می‌رود. من تا تابستان نمی‌بینمشان. به مادر می‌گفتم ترجیح میدهم برای تعطیلاتم بروم پرتگال که مادر را ببینم، ولی مادر ازم خواهش کرد برایش ویزه بگیرم که بتواند بیاید تگزاس و هر دو دخترش را ببیند. کاش که بتوانم کارهایش را زود پیش ببرم. بعد بیاید اینجا و ما همه با گل به استقبالش برویم میدان‌هوایی :)

 

یادم است عرشیا می‌گفت بعد از طلاق، از تنهایی حس می‌کند از لحاظ عاطفی کرخت شده. نمی‌فهمیدم. من اولین رابطه‌ام را در ۲۱ سالگی داشتم و قبلش و بعدش حس تنهایی نمی‌کردم. ولی میدانید چرا؟ چون هر شب که خانه میامدم تمام خانواده‌ام منتظرم بود. وقتی چند شب دیر خانه می‌رسیدم و بابا را نمی‌دیدم صبح‌ها قبل از رفتن میامد و مرا می‌بوسید و میرفت. مامان هر شب برایم غذا کنار می‌گذاشت. در بوستون اگر کسی را نداشته باشم که دوستم داشته باشد از تنهایی حتما افسرده میشوم. از اقرار کردن به این حقیقت نفرت دارم، ولی انگار بشر واقعا نیاز دارد که دوست داشته شود. نیاز دارد که بوسیده شود، لمس شود، و کسی را داشته باشد که خوشحالی را در چهره‌اش ببیند وقتی که بعد از یک روز طولانی به خانه برمی‌گردد. چقدر رقت‌انگیز است.

 

 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۸ مارس ۲۳

بی‌مهری زمانه

صبح که بیدار شدم از بیرون صدای پرنده‌ها میامد و از پشت پرده‌های افتاده میتوانستم زردی نور خورشید را ببینم. با لبخند بلند گفتم «امروز قرار است روز خوبی باشد. من میدانم.» با همان لبخند بزرگ آماده شدم. به بی‌بی زنگ زدم. صدای بی‌رمق و کشیده‌ حرف زدنش دلم را کمی لرزاند. گریه‌ی از سر دلتنگیش به محض اینکه مرا شناخت دلم را لرزاند. بعد وقتی که حالش را پرسیدم خیلی عادی، انگار که دارد خبر میدهد که دستش زیر در شده، یا غذایش سوخته، یا دستمالش را گم کرده، یا یادش رفته شکر بخرد، گفت «الهه جان سرطان گرفتم.» 

بیشتر از هر چیز دیگری عصبانی‌ام. میدانم که چرخه‌ی زندگی است. میدانم. میترسم مظلوم بمیرد. میترسم که کسی نباشد یادش بیاورد که دوست داشته شده. میترسم که یادش برود که عشق ورزیده... به من... به من ِاحمق عشق ورزیده. میترسم یادش برود که دوست داشته شده. وقت خداحافظی، باز با همان لحن با آرامش، گفت «دیگه هیچ نمی‌بینم شما ره.» و من باورم نمیشد که قرار است بعد از ده سال، بدون اینکه دانشگاه رفتن مرا، قد کشیدن مصطفی را، مکتب رفتن سیتا را، لیسنس گرفتن پی‌دی را ببیند قرار است برود. برود و دیگر هیچ نبیند ما را. عصبانی‌ام که معلوم نیست تا ویزه گرفتن من دوام بیاورد یا نه. عصبانی‌ام که باید ویزه بگیرم. عصبانی‌ام که پاسپورت افغانیم تگزاس است و پاسپورت آمریکاییم را دزد برده. عصبانی‌ام که خبر نداشتم که سرطان دارد. عصبانی‌ام که دلم نمی‌خواهد ببینمش که نحیف‌تر از آنچه بود شده باشد. نمی‌خواهم ببینمش که استوار نباشد. نمی‌خواهم ببینمش که در حال مرگ باشد. 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۱ مارس ۲۳

مثل گل خیمه زنی گِرد سرم

سه‌شنبه شب اگر کنارم نبود از استرس سکته می‌کردم. آهسته در گوشش گفتم «می‌ترسم.» و او هر دو دستش را دورم حلقه کرد. طوری که اگر طالب‌ها از در با کلشینکف وارد آپارتمانم می‌شدند نمی‌توانستند مرا بکُشند. طوری که اگر ارواح خبیثه سراغم میامدند نمی‌توانستند مرا شکنجه کنند. طوری که فکرهای منفی خودم نمی‌توانستند فشار بازوانش را دور بدنم تحمل کنند. طوری که اگر کسی از پنجره‌ی اتاقم به داخل نارنجک پرت می‌کرد او حصار بدنم شده بود. طوری که مامان و بابا نمی‌توانستند تنبیه‌م کنند. طوری که اگر سیل میامد من در زیر گِل و لای گم نمی‌شدم. طوری که اگر زیر برف‌کوچ (بهمن) گیر می‌کردیم من از تنهایی یخ نمی‌زدم. طوری که دست هیچ بلای زمینی و آسمانی نمی‌توانست به من برسد. 

با اضطراب گفتم «نخوابی. خواهش میکنم تا من به خواب نرفته‌ام نخوابی.» و او بدون هیچ اعتراضی هر بار بیدار شدم محکم‌تر بغلم کرد و تمام ِشب کنارم بیدار ماند. 

#sayNoToDrugs

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۱۶ فوریه ۲۳

من هیچ زبانی خیلی خیلی بلد نه

پروژه‌یی که رویش کار می‌کنم به امواج گرانشی ربط دارد. امواج گرانشی چی استند؟ انشتین عزیزم حدود صد سال قبل گفته بود جاذبه فقط انحنایی است که در فضازمان تحت تاثیر جِرم اجسام به وجود میاید. مردم پرسیدند «اگر فضازمان مثل یک پارچه میتواند کش و قوس داشته باشد، پس چرا روی خودش موج ایجاد نمیشه؟» و خب برای صد سال مردم دنبال این بودند که امواج روی این پارچه، که به نام امواج گرانشی نیز یاد میشود را پیدا کنند. سال ۲۰۱۵ تیم لایگو برای اولین بار امواج گرانشی را کشف کرد و بلافاصله جایزه‌ی نوبل فزیک را برد. مردم جامه بر تن دریدند که یا حضرت نور! انشتین راست گفته بوده! که خب این تعجب و جامه بر تن دریدن هم از زیبایی‌های علم است. تئوری‌ میتواند ده‌ها تست را پاس کند، ولی اگر فقط از یک تست سربلند بیرون نیاید تمامش به خاک یکسان است. بگذریم.

پریشب در پدیز من، جورج، کیوان و ترنر نشسته بودیم و از ده و درخت گپ می‌زدیم. ترنر گفت لحظه‌یی که خبر کشف امواج گرانشی را روی مبایلش خوانده را دقیق یادش است. از هیجان و اهمیت آن لحظه حرف می‌زد. هر کس خاطره‌ی خودش را از شنیدن خبر تعریف کرد تا نوبت به من رسید. گفتم «من سال ۲۰۱۵ انگلیسی یاد نداشتم. از دنیا بی‌خبر بودم.» ترنر فکر کنم انتظارش را نداشت که در مورد یکی از مهمترین واقعه‌های ساینس در دهه‌ی اخیر، که اتفاقا مربوط به رشته‌ام هم است، بی‌خبر مانده بوده باشم. جورج فقط می‌خندید. توضیح دادم «جدی میگم. من سال ۲۰۱۵ تازه آمده بودم آمریکا. به مشقت درس‌های مکتب را پیش می‌بردم و به دانشگاه اپلای می‌کردم. روزم مثل روز سگ بود. نه سواد خواندن اخبار را داشتم و نه وقتش را. فکر کنم یک سال بعدش از کشف امواج گرانشی با خبر شدم.» ترنر گفت «تو اگر تا ۲۰۱۵ انگلیسی گپ نمی‌زدی پس چطور حالا بدون لهجه انگلیسی گپ می‌زنی؟» شانه بالا انداختم. خاک به انگلیسی گپ زدنم. انگلیسی و فارسی را هر دو در یک سطح گپ می‌زنم ولی در هیچکدامش فصاحت ندارم. او شعر چی است که میگه «خوشا به حال شماها که شاعری بلدید؟» شاعری که هیچ، خوش به حال هر کسی که با فصاحت گپ میزند. 

  • //][//-/
  • جمعه ۲۷ ژانویه ۲۳

هرچه بادا باد

برای خودم توجیه می‌کردم که بیست و سه سالگی سنی است که آدم‌ها حماقت می‌کنند؛ اشتباه می‌کنند. من اجازه دارم ابله باشم. ضعیف باشم. اشتباه کنم. از سی سالگی درست و مثل آدم زندگی می‌کنم. بعد دیدم کریس با ۳۲ سال سن همین حماقت‌هایی را می‌کند که من می‌کنم. برای همین دیگه خیلی به عاقل شدنم امید ندارم. فقط کاش حداقل خوش زندگی کنم و خوش بمیرم. 

پریروز که در مورد این حماقتم با بچه‌ها حرف می‌زدم، لیزا گفت «آدم نباید از غم فرار کند. غم باعث رشد است. اگر معلوم شد که تصمیمت اشتباه بوده نهایتا قلبت می‌شکند. که خب چی؟ از اشتباهت یاد میگیری و میگذری.» و این حرفش به نظر من خیلی حماسی آمد. احساس شجاعت کردم. با غرور و هیجان خودم را انداختم داخل این مخمصه. بعد دیروز که استرس داشتم انگار تازه عقلم سر جایش آمده که «نه لعنتی!‌ آدم باید تا جایی که امکان دارد از شکست قلبش جلوگیری کند. تا همیشه باید سعی کند که از غم دوری کند. این چه غلطی بود که تو کردی الهه؟» ولی خب، حالا که شروع کردم تا آخرش می‌رم که ببینم چیکار میشه. جورج! دوباره به زندگی من خوش آمدی. 


آرام گفت «دوستت دارم.» و آرامتر اضافه کرد «و دوست‌داشتن خیلی درد دارد.» 

آخ... کاش میشد احساسات را تیرباران کرد و جنازه‌هایش را انداخت پیش گرگ. 


مارتین یکی از انجنیر‌های نرم‌افزار دیپارتمنت است. دکترای فزیک داره ولی تمام عمرش نرم‌افزارهای علمی ساخته و اینا. حدودا هفتاد ساله است. از مارتین مشوره میخواستم برای آینده‌ام. گفت باید اهدافم را روی کاغذ بنویسم. پرسیدم «چه چیزهایی را باید برای تعیین کردن اهدافم در نظر بگیرم؟ مثلا باید واقع‌گرایانه باشند، دوستشان داشته باشم، دیگه چی؟» با تحکم گفت «نه. نه. هیچ حد و مرزی قایل نشو. واقع‌گرایانه باشند؟ هرگز! هـــــر چیزی که دلت میخواهد را بنویس. برای خودت سطح تعیین نکن. مرز تعیین نکن.» انگار که به من بال پرواز داده باشد. احساس رهایی کردم. 

روی میزش یک بسته بیسکویت پرنس داشت. من در افغانستان عاشق بیسکویت پرنس بودم. در آستن در یک دوکان پیدا میشد ولی دیگه اونا هم ندارن. در بوستون هم هیچ جایی پیدا نکردم. پرسیدم که از کجا خریده. مارتین آلمانی است. گفت از آلمان سفارش داده بیارن. بعد با همان لحنی که همزمان هم خواهشمند است و هم طلبکار گفت «چیزی از آلمان نیاز داشتی به من بگو. برایم یک لیست بنویس. هر وقت برای خودم سفارش میدادم لیست تو را هم سفارش میدهم. اهدافت را هم که نوشتی برایم بفرست. بگذار بخوانم و نظر بدهم. بعد تصمیم بگیریم که از کجا شروع کنیم.» 

آخ مارتین... ای مارتین... من تو را دوست دارم. کاشکی بیمار شوی پرستارت من باشم. البته خدا نکند. الا مارتین تو کفتر باش مه باشه، مه میرم شهر بوستون از تو باشه، به غیر از من اگر یاری بگیری، سر ِشب تب کند صبح رفته باشه. بلی. همین چیزا. 


کمتر از چهار ساعت از روز کاری باقی مانده. بدون اینکه حتی یک دقیقه کار کرده باشم، بعد از جلسه‌ها و غذا خوردن تازه خوابم آمده و میخواهم بخوابم. باورم نمیشه تا این حد تنبل شده باشم. جوانی کجایی که یادت بخیر... 

  • //][//-/
  • جمعه ۲۰ ژانویه ۲۳

بگذار غم خودش را روی تو تحمیل کند

میدانی؟ دنیا اوقات خوش را طوری جیره‌بندی کرده که نه می‌گذارد زندگی کنیم، نه می‌گذارد بمیریم. زنده بمان. با استیصال از یک کتاب به کتاب دیگر، از یک فیلم به سریال دیگر، از یک دوست به دوست دیگر، از یک پیاده‌رو به پیاده‌رو دیگر، از یک روز به روز دیگر برو. قرار نیست آرام شوی. زندگیت این روزها مثل یک خواب بد است. قرار نیست با دست و پا زدن و جیغ زدن هیچ اتفاقی بیافتد. بشین و منتظر باش. چاره نیست. شاید اگر دست و پا نزنی زودتر تمام شود. 

  • //][//-/
  • جمعه ۲۰ ژانویه ۲۳

کائنات! تو را به زیبایی تمام سحابی‌های دنیا قسم، مرا بزرگم کن.

سیسیلیا پین اولین دانشجویی بود که از هاروارد دکترای اخترفزیک گرفت. دیپارتمنت اخترفزیک در هاروارد برای این تشکیل شد که به سیسیلیا دکترا بدهند. در زمانی که کار علمی پیدا کردن برای زن‌ها نزدیک به ناممکن بود و سیسیلیا در خانه مشغول بزرگ کردن بچه‌هایش بود، هر ماه جورنال‌های اخترفزیک را از اول تا آخر میخواند و از شدت دلتنگی برای نجوم گریه می‌کرد. او هم دانشمند بود، منم دانشمندم خیر سرم. چرا راه دور بریم؟ انگار نصف این سه هزار نفری که در کانفرانس استند نابغه‌اند.

هر چی کانفرانس‌ها به دانشم اضافه می‌کنند، دو برابرش را از اعتماد به نفسم کم می‌کنند :)

  • //][//-/
  • سه شنبه ۱۰ ژانویه ۲۳

به فسون دل خرم نتوان شد خرم

دارم گذشته را ایده‌آل‌سازی می‌کنم. ذهنم فکر می‌کند تابستان که کرونا گرفته بودم در آرامش محض بودم. انگار نه انگار که از فرط بی‌احساسی داشتم می‌مردم و با امیلیو ساعت‌ها حرف می‌زدیم در مورد اینکه چطور به آدم‌های اطرافم با بی‌حسی‌ام آسیب نزنم. ذهنم فکر می‌کند آن شبی که در تاریکی کنار هم نشسته بودیم در آرامش محض بودم. انگار نه انگار چراغ‌ها را برای این خاموش کرده بودیم که من از شدت خستگی حتی تحمل فشار ِنور روی چشم‌ها و فشار صدا روی گوش‌هایم را نداشتم. ذهنم فکر می‌کند در دوران قرنطینه آرام بودم. انگار نه انگار که هر چهارشنبه‌شب تا ۵ صبح با هم روی مبل گریه می‌کردیم. ذهنم فکر می‌کند در دوره‌ی لیسانس آرام بودم. انگار نه انگار که پنج سال درست نخوابیدم. ذهنم فکر می‌کند آن شب‌های پر ستاره که در سرما دراز کشیده حرکت ماهواره‌ها در آسمان را نگاه می‌کردم در آرامش بودم. انگار نه انگار که از شدت احساس گناه نمی‌توانستم با هیچ بنی‌بشری ارتباط برقرار کنم. ذهنم ایده‌آل سازی می‌کند چون اگر نکند من چطور می‌توانم به آینده امیدوار باشم؟ ولی تعادل برقرار کردن بین «امید دادن» و «حسرت آفریدن» برای ذهنم سخت است. آینده قرار است خوب باشد. به خوبی بهترین روزهای گذشته. زندگیم در چند سال گذشته بهتر شده و این روند بهتر شدن قرار است ادامه داشته باشد. ولی کاش فکر نکنم که بعضی از آدم‌ها ایده‌آل‌ترین آدم‌های زندگیم بودند و من حالا دیگر ندارمشان پس بدبختم. چون اینطور نیست. اگر کسی دیگر کنارم نیست برای این است که خودم نخواسته‌ام باشد و خب من آدمی نیستم که این تصمیم‌ها را به سادگی بگیرم. مطمئنم دلیل خوبی داشته‌ام. مطمئنم تصمیم درستی گرفته‌ام. امکان ندارد ایده‌آل بوده باشند. 

باید یک کتابچه بگیرم و هر روز فقط از حس‌های بدم بنویسم که بعدا وقتی دلتنگ کسی شدم و فکر کردم دیگر قرار نیست کسی را به خوبی او پیدا کنم، بروم و تمام حس‌های بدی را که بهم داده بود به خودم یادآوری کنم. گاهی وقت‌ها از کارهای بچگانه‌ی مغزم به ستوه میایم. ایده‌آل‌سازی گذشته آخه؟ 


به پارمیدا می‌گفتم «چـــقدر باید تلاش کنیم که حالمان خوب باشد.» گفت «آره خب.» و این تأئید مصممش دلم را لرزاند چون انگار قرار نیست به این زودی‌ها بدون تلاش آرام باشیم. پی‌دی گفت «کاش منم مثل تو بودم. درس خواندن را دوست داشتم. مسیرم مشخص بود.» من یاد پست قبلم افتادم. درست است که فزیک و موفقیت‌های آکادمیک بارها لحظه‌های شادی بی‌مانندی را برایم رقم زده، درست است که نجوم خیلی وقت‌ها نجات‌غریقم بود، ولی حسی که بهش دارم بیمارگونه است. کار ممکن است آرامش‌دهنده باشد یا نباشد، ولی کار نکردن قطعا مضطربم می‌کند. این زیبا نیست. این خوب نیست. این شیوه‌ی درستی برای زندگی کردن نیست. 


میزان رضایت آدم‌ از زندگی رابطه مستقیم با تعداد دوستی‌های عمیقش دارد. این روزها که حالم خوب است (بلی! این افکار فلسفی تاریک نتیجه‌ی حال ِخوب ِمن است) خوبی حالم را مدیون سام، امیلیو، کریس، الکسیا، لیزا، کیوان و بقیه استم، با اینکه کنارم نیستند. از برگشتن به بوستون واهمه دارم چون نمی‌دانم آن شهر و آپارتمان را بدون حضور جورج چطور تحمل کنم، ولی وقتی برگردم میتوانم با این آدم‌های خارق‌العاده وقت بگذرانم و با اینکه میدانم قرار است دردناک باشد، با بودنشان همه چیز راحت‌تر میشود. این هفته‌ کرستینا را کنارم دارم. قرار است یک هفته پر از گفتگوهای عمیق و در عین حال شوخ‌طبع باشد :)


+ عنوان از یکی از غزل‌های محبوبم از حضرت بیدل است. 

غنچهٔ وا شده آغوش وداع رنگ‌ست

به فسون دل خرم نتوان شد خرم

...

کو مقامی ‌که توان مرکز هستی فهمید

از زمین تا فلک آغوش ‌گشوده‌ست عدم

  • //][//-/
  • يكشنبه ۸ ژانویه ۲۳

از بخت شکر دارم و از روزگار هم

در باب قناعت:

یک مدت بود که به اینکه آیا میخواهم دکترا بخوانم یا نه شک داشتم. میتوانم ماستریم را بگیرم و بروم یک کاری پیدا کنم که اینقدر معاشش بخور و نمیر نباشد. میتوانم یک کاری پیدا کنم که حداقل آنقدری بدهد که مجبور نباشم هم‌اتاقی داشته باشم. دیروز ولی کاملا این بحث در ذهنم فیصله شد. فکر کن چند سال بعد تمام دوست‌های من دکترا داشته باشند و من نداشته باشم. داشتن دکترا قرار نیست خوشحالم کند، ولی قطعا نداشتنش یک فاجعه است که تا اخر عمر به من احساس بدبختی خواهد داد. من برای اینکه احساس بدبختی نکنم به یک عدد مدرک دکترای نجوم از هاروارد نیازمندم، بعد مردم با من حرف از خوشبختی می‌زنند. برای خوشبختی هم احتمالا نیاز دارم اسکندر کبیر باشم. خاک بر سرم کنند. 

در باب دژاوو:

برایم پیام صوتی فرستاده و بازش که می‌کنم یک آهنگ از Glass Animals است که در سر و صدای اطرافش پخش میشه. یاد وقتی افتادم که ج. در ایتالیا به یک هنرمند خیابانی برخورده بود که آهنگی از Yann Tiersen را با گیتار می‌نواخت و صدایش را برایم فرستاده بود. در ذهن آدم‌ها تا کجاها که سفر نکرده‌ام. دیشب گفت «خیلی سخت است، نه؟» گفتم «خیلی. مثل این است که مریض و دردمند باشیم. مثل مریض‌ها به مرور زمان بهتر میشویم. دردش کمتر میشود... نه؟» گفت «امیدوارم.» ولی حتما بهتر میشویم. وگرنه اگر قرار بود قلب‌های شکسته التیام نیابند که نصف بشریت تا ۲۰ سالگی هم عمر نمی‌کرد. من خودم قطعا در ۱۱ سالگی بعد از مرگ پدرکلانم مرده بودم. 

در باب رفاه:

از لپتاپ جدیدم پست می‌گذارم. لعنتی خیلی زیبا است. سیاه و شیک. از ده روز پیش که لپتاپ و آی‌پدم را دزد برد تا حالا نمی‌توانستم کار کنم. قشنگ هیجان این را دارم که بشینم و چند ساعت کار کنم تا دلم خالی شود. مامان امروز می‌گفت «دردی که درمانش پول باشد غصه ندارد. سلامتی مهم است.» خدای من! از هر کلمه‌ی این جمله رفاه می‌بارد. مامان سرد و گرم روزگار را چشیده. فقر را تجربه کرده و بدبختی‌های دیگر را هم. درسی که از تمام اینها گرفته این است که نگران پول نباشد. من اصلا نمی‌فهمم. من در شرایطی به مراتب بهتر از مامان و بابا بزرگ شده‌ام. با این حال، سه هزار دالر از دارایی‌م را دزد زد و نه تنها کسی خم به ابرو نیاورد، بلکه اجازه نمی‌دادند حتی بخاطرش ناراحت باشم. نمی‌فهمم. هیچ نمی‌فهمم چطور اینقدر دل ِکلان دارند. 

در باب امید:

هفته‌ی آینده را قرار است در سیاتل کانفرانس بروم. بابتش بسیار هیجان دارم. کرستینا میاید که پیشم باشد. ایستون هم در کانفرانس است. قرار است یک عالمه نجوم یاد بگیرم و با آدم‌هایی آشنا شوم که با ذکاوت‌شان به من احساس خر بودن میدهند :) و من نمی‌توانم هفته‌یی زیباتر از این را تصور کنم :) چقدر من خوشبختم. بیست روز پیش از آسترالیا برگشتم و حالا دارم میروم سیاتل. اصلا احمقم اگر دکترا نخوانم. به جهنم که معاشم خوب نیست. اینهمه کانفرانس‌هایی که میروم از بهترین تجربیات زندگیم استند. 

+عنوان از حافظ

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۵ ژانویه ۲۳
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب