خواهرانه

امشب به پروژه‌م و کارهای نکرده‌م فکر کردم و اضطراب داشت خفه‌ام میکرد. یادم آمد که خانه‌ استم و تک تک آدم‌های این خانه هوایم را دارند. رفتم به اتاق سیتا و تی. تی مثل همیشه داشت کتاب می‌خواند. گفتم «اضطراب دارم. بغلم می‌کنی؟» کنارش روی تخت برایم جا باز کرد و پتو را زد کنار. از پشت بغلم کرد و سرش را روی سرم گذاشت. چشم‌هایم را بستم و روی نفس کشیدنم تمرکز کردم. کم کم ضربان قلبم آرام گرفت. چشم که باز کردم دیدم سیتا دارد از ما عکس می‌گیرد :)

شجاع بوده‌ام. این مدت اخیر خیلی شجاع بوده‌ام. دیروز زنگ زدم به ارمیا. میخواستم ازش تشکر کنم که بعد از کوچ کردنم به بوستون حمایتم کرد. نمی‌خواستم فردا روز اگر بچه‌های دانشگاه جمع شدند که همدیگر را ببینند، بعد از سالها حرف نزدن ببینمش و معذب شویم. گفتگوی بی‌دردسری بود. برایم از شغلش گفت. در یک سوپرمارکت زنجیره‌ای معروف در تگزاس data engineer است. برایش بی‌نهایت خوشحالم. دلم نمی‌خواست گفتگو طولانی باشد. گفتم آرامم. گفت آرام است. تشکری کردم. گفت برایش خیلی ارزش دارد که زنگ زده‌ام که تشکر کنم. بعد از حرف زدن احساس آرامش و احساس قدرت کردم. حالا با تمام دوست‌های دوران لیسانسم در ارتباطم. قرار نیست هر ماه بهش زنگ بزنم،‌ ولی راه ارتباطی بین‌مان دوباره باز شد و من همین را میخواستم.

امروز به دیدار رئیس دوران لیسانسم رفتم. منظورم advisor پژوهش‌ دوره لیسانسم است. این مرد مرا از وقتی ۱۸ ساله بودم میشناسد. پدر اکادمیکم است. میخواهم که به من افتخار کند. میخواهم که دوستم داشته باشد. و خب، فکر کنم به من افتخار می‌کند. فکر کنم مرا دوست دارد. 

  • //][//-/
  • جمعه ۲۹ دسامبر ۲۳

دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمی‌ارزد

یادم رفته بود که همه چیز را در موردم میداند. گفت «یادت است بابات همین جایی که تو نشستی نشسته بود و به بابای من می‌گفت تو قرار نیست هیچکاره‌یی بشی؟» یادم رفته بود. گریه‌ش گرفت. گفت «you went far.» و همینطور با گریه ادامه داد که چقدر به من افتخار می‌کند که بدون حمایت کسی برای چیزی که عاشقش بودم جنگیدم و رسیده‌ام جایی که حالا استم. گفت هیچکسی قرار نیست ناجی من باشد چون قرار نیست کسی را پیدا کنم که قوی‌تر از من باشد. گفت You're a badass. گفت برایم قرار است اتفاق‌های خوب بیافتد. 

میخواست به من امید بدهد و من غصه‌ام گرفت. 

دو شب قبل به ایستون می‌گفتم: «اینطور به نظر میرسد که قرار است یک پایان‌نامه‌ی بی‌نهایت متوسط بنویسم و دکترا بگیرم. و چقدر این غمگین است. چقدر متوسط بودن غمگین است.» گفت: «جا داره یادآوری کنم که پایان‌نامه‌ی متوسطت قرار است از هاروارد باشه.» ولی متوسط متوسط است عزیز دلم. می‌ترسم که الهه‌ی badassی که ایستون و پارمیدا میشناسند مرده باشد. چقدر می‌خواهم تمام شود این خلسه. گبریل میگه نباید دنبال این باشم که زندگی را رها کنم و فقط کار کنم. نباید آرامشم را به هم بزنم. جورج میگه بعضی‌ها وقتی آرامند کار می‌کنند و بعضی‌ها برای فرار از توفان. من انگار برای فرار از توفان کار می‌کردم. باید بخواهم که تمام شود این آرامش لعنتی؟ بازدهی بالا و ذهن زخمی، یا ذهن آرام و بازدهی متوسط؟ چرا این انتخابی که به نظر همه ساده می‌رسد برایم شکنجه شده؟

  • //][//-/
  • دوشنبه ۲۵ دسامبر ۲۳

باز آمدی ای جان من...

خانواده‌ام برای رخصتی‌ها مسافرت رفته‌اند و من در این خانه‌ی دراندشت تنهایم. در سکوتم. میخواهم تو را برای خودم نگه دارم. نمی‌توانم به طور منسجم بنویسم. زنگ زدی. تا دیروقت گپ زدیم. مثل همیشه بودی. مثل همیشه بودم. از همه چیز برایم گفتی. برادرهایت، پایان ماستری، آغاز دکترا، کوچ‌کشی از سواحل غربی به سواحل شرقی، از دوست‌های صمیمیت، از تنهایی و بی‌یاری، از کار، از صنف‌ها، از آپارتمان، از شرایط دانشگاه، از برنامه‌های کریسمس‌ت و از ورزش‌نکردن‌هایت. آرامش و صمیمیت گفتگویمان دلم را آرام کرد.

تو برگشتی. نه. برگرداندمت. گفتی «it's good to be back» و من باورت کردم. هر باری که گفتی خوشحالی که برگشتی من باورت کردم ولی هنوز نمی‌توانم به کسی بگویم که برگشتی. هنوز اعتماد ندارم که آمده باشی که بمانی. همه میروند. در دنیا بیشتر از هر چیزی میخواهم که تو آمده باشی که بمانی. ولی عزیز دلم، میدانم که جگرم را خون می‌کنی. بیا در لحظه زندگی کنیم و به این فکر نکنیم که ممکن است سالها بعد من ندانم کجای این کره‌ی خاکی زندگی می‌کنی، یا حتی کجای این کره‌ی خاکی خاکت کرده‌اند. به این فکر نکن. به این فکر کن که ما در زندگی بنا است که زخم بخوریم و من، همین منِ خودخواه، انتخاب کرده‌ام که از تو زخم بخورم.

  • //][//-/
  • شنبه ۲۳ دسامبر ۲۳

home sweet home

باز از میدان هوایی می‌نویسم. هیجان خانه رفتن را دارم. دلم برای دیدن خانواده‌ام بی‌قرار است. هزار و یک فکر در سرم می‌گردد. سال نو نزدیک است و من بابت یک سال پیر شدن حس خوبی ندارم،‌ ولی عاشق تجلیل کردن سال نو همراه فامیلم استم.

امسال عمدا هیچ کانفرانس نرفتم و سفر نکردم. سفر نکردم چون مثلا من پارسال دو هفته آسترالیا بودم و پولش را نداشتم که آنطور که میخواهم کشور را بگردم. بی‌پول، از طرف دانشگاه سفر می‌کنم و با هزار آرمان برمیگردم. بهتر همین است که صبر کنم و هر وقت پولدار شدم سفر کنم. به پی‌دی همین را توضیح دادم و چنان جواب دندان‌شکن و دقیقی داد که احساس حماقت کردم. پی‌دی گفت «تو همیشه از خودت لذت‌ها را به دلایل احمقانه دریغ می‌کنی.» راست میگه. قانع شدم :) امسال میخواهم سفر کنم. امسال می‌خواهم بیشتر روی خودم تمرکز کنم. امسال میخواهم بهتر باشم. الهه به حق بی‌خوابی‌هایت، به حق اضطراب‌هایت، به جان آینده‌ی خودت قسم،‌ الی جان قندم امسال بهتر باش. 

آستن عزیزم! بغل باز کن که سرما خورده‌ایم ما. بغل باز کن مرا شیفت نفس کش همو یار قدیمی‌گینه‌ی ما

  • //][//-/
  • يكشنبه ۱۷ دسامبر ۲۳

زین بیش ظلم برمن حیران روا مدار

زیر نور ملایم چراغ‌ها در اتاق نسبتا تاریکش نشسته بودیم. او اسکاچ می‌نوشید و من پپسی، ولی ذهنم در عین هشیاری رهایی مستی را داشت. سام داشت توضیح میداد که «... گاهی آدم‌ها از احساساتشان فرار می‌کنند. مثل ایستون، مثل یاس.» و من پر از آرامش و پر از غصه شدم. اینکه رفتار یاس را نمی‌توانستم تحلیل کنم اذیتم می‌کرد، ولی با توضیح سام و فهمیدنش آرام گرفتم. چون منم ترسیده بودم. منم می‌خواستم فرار کنم. ولی درست نبود. فرار کردن درست نبود و او این غلط را به من روا داشت. حالا که می‌فهمیدمش قلبم پر از تمنای این بود که پیام بدهم و بگویم «دیوانه منم ترسیده بودم. فرار نکن. وقتی کنارت استم از هیچ چیزی نترس.» و برای اینکه مطمئن شوم قرار نیست هیچوقت این اتفاق بیافتد، شماره و پیام‌های یاس را حذف کردم. تمام شد. قلبم فشرده شد. سام گفت «میخواهی حواست را پرت کنم؟» گفتم «نه. میخواهم یک لحظه دردش را حس کنم.» و درد نبودنت را حس کردم،‌ یاس. با خودم گفتم دعا می‌کنم که برگردد و یاد تمام بارهایی افتادم که با گریه و التماس دعا کردم و هیچکس، هیچوقت برنگشت. حرفم را پس گرفتم. سام گفت «متاسفم که این اتفاق در یک سال دو بار برایت اتفاق افتاد.» من با قلب سنگینم گفتم «برمیگرده.» 

  • //][//-/
  • شنبه ۱۶ دسامبر ۲۳

بی‌نیازی ما هم یک تغافلی دارد

در نوجوانیم جایی خوانده بودم که آدم باید طوری زندگیش را دوست داشته باشد که اگر روز آخر زندگیش هم باشد، چیزی از روتینش عوض نکند. با این طرز فکر مشکل دارم چون من فکر می‌کنم آدم باید سعی کند هر روزش را بهتر از دیروز زندگی کند. ولی انگار بعضی از آدم‌ها به سطح والایی از تکامل رسیده‌اند و واقعا نیازی نیست دنبال بهانه برای عوض کردن روتین‌شان باشند. یکی از دانشمند‌های گروه ما، آی‌وی، امسال بچه‌دار شد. تا روزهای آخر بارداریش میامد سر کار. حتی بعد از اینکه مرخصیش شروع شده بود، به بهانه‌های مختلف میامد سر کار. شبی که شفاخانه رفتند، داشته در یک رستورانت شیک دسر میخورده که کیسه آبش پاره شده. آی‌وی مصداق عاشق زندگی خود بودن است، وگرنه کسی از زنی که از بس باردار است به زور میتواند راه برود توقع کار کردن ندارد. میتوانست به بهانه‌ی بارداری تا چند وقت کار را رها کند ولی نکرد. کسی که دنبال بهانه برای فرار از زندگیش نباشد قابل ستایش است. من؟ من پارسال کرونا گرفتم؛ به بهانه‌ی مریضی تا دو هفته تحقیق نکردم و در تختم کتاب خواندم. بلی. بهترین بخش سالم همین دو هفته‌ در تخت کتاب خواندن بود. لعنتی چطور زندگیم را درست کنم؟ چرا نمی‌توانم هر روز بهتر از دیروز زندگی کنم؟ میخواهم مثل ایمیلو بدوم، مثل گویشن برنامه‌نویسی کنم، مثل لیزا پیانو بزنم، مثل رالف شنا کنم، مثل اشلی و تمام نابغه‌های اطرافم تحقیق کنم، مثل رابین اسپانیایی بخوانم، ولی در آخر مثل خودم ناتوانم...


دارم با تنهاییم خو می‌گیرم. دارم از آسمان‌های عشق به ثبات زمین فرود میایم. من عاشق تنهایی‌ام. من عاشق ثباتم. میدانم که یکبار که به زمین برسم حالم خوب خواهد شد. ولی از دیروز حسی که دارم فقط سقوط است. دیشب با سام و شوهرش، کانر، رفتیم رستورانت. خوش گذشت. ولی آخرش هم بی‌صبرانه منتظر بودم که برگردم به تنهایی خودم، هم هراس تنهاییم را داشتم.

سام معلم ساینس بچه‌های صنف ۶ است. هربار از آسیب‌هایی که بچه‌هایش تجربه کرده‌اند حرف می‌زند من بهم میریزم. دیشب داشت در مورد دختری حرف می‌زد که پدرش با مشت زده بود به صورتش. یا دختر دیگری که از شش تا هشت سالگی سوءاستفاده جنسی شده بود. حالم بد شد و تا ساعت‌ها گرفته بودم.


پریشب را با لیزا گذراندم که از بس از آشپزی متنفر است کم است سوءتغذی شود. درباره راهکارهایی که به من کمک کرده گپ زدیم. بعد بردمش خرید. حالم خوب میشود از اینکه اینهمه هوای همدیگر را داریم. در عمرم اینقدر احساس حمایت شدن نکرده بودم. به هر طرف نگاه می‌کنم همه حاضر و آماده‌ایم که به هم کمک کنیم.


پتانسیل عاشق شدن در من پایین است. ولی هربار مردی در تمیز کردن آپارتمان کمکم کرده، کمک کرده روتختی تازه شسته شده‌ام را روی تخت بکشم، برایم غذا پخته، یا کمک کرده ظرف‌ها را بشورم من دلم لرزیده.

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۷ دسامبر ۲۳

اینبار شکرگذار کوچک بودن دردها استم

و خیلی سریع، جای درست و غلط برعکس شد. رهایش کردم. رهایش کردم و متوجه شدم در همین دو هفته بسیار چیزها ازش یاد گرفتم. یاد گرفتم که عشق را همانطوری دوست دارم که مرگ را برای خودم. در روزهایی که بار نفس کشیدن برایم غیرقابل‌تحمل می‌شود میخواهم در جستجوی آرامشی که مرگ (یا عشق) مژده‌اش را داده همه چیز را رها کنم؛ و در روزهایی که هوا آفتابی است و دلم گرم است، تنهایی، کامپیوتر و کتاب‌هایم را به بهترین مرگ‌ (مرد) های دنیا ترجیح میدهم.

با اینکه رسیدن به عمقی از عشق که برایم آرامش بیاورد معمولا ماه‌ها و گاهی بیشتر از یک سال طول می‌کشد، ولی دیدم که انگار اگر او عاشق بودن را بلد باشد قلبم می‌تواند بعد از حتی یک هفته درگیر شود. آخ... چقدر غیرمنطقی بود فکر آینده. چقدر سکرآور بود که اینقدر برایت خاص بودم.

امروز صبح تو یادم آمدی و گفتم درد نبودنت به حدی سطحی است که ضرور نیست هیچ کاری بکنم. معمولا همیشه باید کاری بکنم، و اینکه مشکلی اینقدر کوچک باشد که نیاز نباشد کاری برایش بکنم، فکر آرامش‌بخشی بود. میگذارم که درد نبودنت سینه‌ام را بفشارد هر وقت یادم میاید که گفتی «کنارت احساس امنیت می‌کنم.» و وقتی بی‌مقدمه از پوستم تعریف کردی و از اتاقم و از دفترم و از چهره‌ام؛ وقتی بی‌مقدمه گفتی به نظرت هات است که اینقدر عاشق فزیک استم و اینقدر نجوم می‌دانم و از بار و کلب رفتن متنفرم و اینکه نمی‌توانم دوستت باشم چون برایم جذابی و اینکه فارسی حرف می‌زنم و حتی اینکه آیفون دارم :) چقدر از تو ممنونم که یادم آوردی می‌توانم کنار کسی تمام و کمال خودم باشم و پذیرفته شوم.

میخواهم برگردم به خودم. آمده‌ام به کافی‌شاپی که چند هفته است شیفته‌اش شده‌ام. تمام وسایلم را پخش کرده‌ام روی مبل کنار شومینه انگار که کافی‌شاپ پدرم باشد. انگار که شبیه سه چهار سال پیش در یکی از صنفهای خالی با ایستون باشم، کار می‌کنم، می‌نویسم، کتاب می‌خوانم و از بی‌حسی‌ام به عشق، از بی‌تفاوتی‌ام به مرگ، لذت می‌برم.

بزرگ نبودن دردهای کوچک جای تجلیل دارد. دارم فکر می‌کنم که زندگی احتمالا همین کلکسیون زخم‌ها و مرهم‌هایی است که میایند و میروند. چیزی قرار نیست تغییر کند.

شومینه گازی است و شعله‌ها در عکس دیده نمی‌شوند، ولی باور کنید که گرم است.

  • //][//-/
  • دوشنبه ۴ دسامبر ۲۳

بهترین دوستم

داشتیم تلفنی گپ می‌زدیم و من ذره ذره جان می‌گرفتم از گفتگویمان. خنده می‌کردیم. فلسفی می‌شدیم. غیبت می‌کردیم. احساس زنده بودن می‌کردم. بی مقدمه گفتم «من خیلی دارم از این گفتگو لذت می‌برم. دارم ذره ذره جان می‌گیرم.» گفت «من از تمام گفتگوهایمان لذت می‌برم. غیر از دو حالت: وقت‌هایی که  کارد به استخوان رسیده و من تنها راه نجاتت استم و وقت‌هایی که نقدم می‌کنی.» ذهنم رفت به دو سال قبل که کارد به استخوان رسیده بود. آمده بود که مواظبم باشد. در بین خواب و بیداری بود و من بی‌وقفه از دردهایم حرف می‌زدم. چشم‌هایش خسته بود. بعد از اینکه دلم خالی شد. فقط گفت «الهه... تو بهترین دوست منی. تنها چیزی که میدانم این است که میخواهم حالت خوب باشد.» شب‌ بخیر گفتم و رفتم که در اتاقم بخوابم. احتمالا قبل از اینکه من پایم به اتاقم برسد او از خستگی بی‌هوش شده بود. فردایش گفت که خیلی خوابالود بوده و حرفهایی که زدم یادش نیست. خواهش و تمنا کرد که دوباره مرور کنم و من نمی‌خواستم. رازهایم را برملا کرده بودم و بهترین اتفاق ممکن افتاده بود: او یادش نبود. 

گاهی با اضطراب بهش می‌گم «اگر نبودی چیکار می‌کردم؟» میگه «تو اگر نبودی من چیکار می‌کردم؟؟» و هر دو ترجیح میدهیم بهش فکر نکنیم. چون ایملیوی عزیزم، اگر نبودی که کارد را از روی استخوان برداری، تا حالا روی سنگ قبرم هزار هزار گل‌ لاله روییده بود. 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۲۹ نوامبر ۲۳

چه افتخار بزرگی است شناختن‌تان

همانطور که قبلا گفته‌ام من تمام عمرم به زشت بودنم ایمان داشتم و برایم امر پذیرفته‌شده‌یی بود. امروز ولی احساس زیبایی کردم. جان، دوست ِ۸۶ ساله‌ی من که آلزایمر دارد امروز وقتی داشتم کمکش می‌کردم که از روی مبل بلند شود سرش را تکان داد و گفت «خدای من!‌ چشم‌هایت! چشم‌هایت! من با تو چیکار کنم؟» و من آب شدم. چند ساعت قبلش داشت برایم داستان چیزی را تعریف می‌کرد که راستش را بخواهید سر و تهش معلوم نبود. گفت «... یک عالمه زن‌های بسیار زیبا آمده‌ بودند. زن‌های زیبا مثل تو.»

ماری، زن با اقتداری که در خانه‌ی سالمندانِ جان است امروز وقتی به هم معرفی شدیم و دستش را محکم فشردم، گفت «مثل پیانیست‌ها دست میدهی.»

الین شاعر است. مریضی‌یی که دارد باعث میشود نتواند کلماتی که در ذهنش دارد را به زبان بیاورد. مثلا اگر دنبال کلمه‌ی «خواب» باشد، میگه «منظورم شب است. شب. تخت. شب. تخت.» و من از فکر اینکه این زن روزی شاعر بوده غصه‌ام می‌گیرد. مثل کور شدن یک اخترفزیکدان است؛ مثل لال شدن یک موزیسیون. الین از همان اولین باری که همدیگر را دیدیم با من مهربان بود. گفت «تو چشم‌های یک انجینیر را داری. انجینیر استی؟» و بعد گفت «چقدر تو کیوت/ناز استی!‌ ناز ِخوب. ناز ِبد نه.» بعد گفت «تو سیاه پوشیدی. بیا اتاقم. یک چیزی برایت دارم.» و برایم یک چیزک داد که مو و پَت لباس را می‌گیرد. گفت «سیاه می‌پوشی. با این لباست را تمیز کن.»

از مهربانی، از ابهت این آدم‌هایی که پیری همراهشان نامهربانی کرده دلم می‌گیرد.


 گفت «جان را کاملا درک می‌کنم. چشم‌هایت!»

گفت «تازه فهمیده‌ام که بد قلبت را شکستم.» گفتم «از ترس و وحشتم معلوم نبود؟ از اشک‌هایم؟ تازه فهمیدی؟» گفت «می‌دانستم، ولی نفهمیده بودم.» درد سه ماه پیشم را او تازه دارد حس می‌کند و من درکش نمی‌کنم. حال ِمن به مراتب بهتر است. التیاب یافته‌ام. چرا او نمی‌تواند بهتر شود؟

  • //][//-/
  • سه شنبه ۲۸ نوامبر ۲۳

تخم مرغ

داشتم کتاب می‌خواندم. صدای بلندی آمد. الکسیا مسافرت است. گفتم حتما پیشوگک ما، ویلو کاری کرده. در اتاقم را که باز کردم اول از همه از بوی شدید سوختگی متعجب شدم. دویدم به آشپزخانه و دیدم که تخم مرغ‌هایی که جوش میدادم منفجر شده‌اند! بلی. پاک یادم رفته بود که تخم مرغ آب‌پز میکردم. تمام آب کاملا تبخیر شده و تخم مرغ منفجر شده. دیوار، اجاق، هود، زمین، وسایل آشپزخانه، همه جا پر از ذره‌های تخم مرغ منفجر شده بود. پر از نفرت و انزجار شدم. دقیقا عین همین اتفاق هفته‌ی پیش هم افتاد! دو بار در ده روز من تخم مرغ انفجار داده‌ام. کاری که اکثر مردم حتی یکبار در عمرشان نمی‌کنند. از خودم پر از نفرت بودم. کدام آدم خری نمی‌تواند برای خودش یک تخم مرغ لعنتی بپزد؟ چرا من اینقدر بی‌عرضه‌ام؟ همه فکر می‌کنند اگر در کارهای خانه بدم حداقل در تحقیق خوبم. ولی خودم که می‌دانم که در کارم چه متوسط حال بهم زنی استم. به مامان زنگ زدم. همینطور که تعریف می‌کردم گریه‌ام گرفت. مامان دلداریم داد. همه جا را تمیز کردم. حالم از بوی خانه بهم میخورد. تعطفن خانه بوی بی‌عرضگی من بود. زدم بیرون. ایملیو زنگ زد. برایش با انزجار تعریف کردم. با دلیل و برهان سعی کرد قانعم کند بی‌عرضه نیستم. هر دو به آشپزی لعنت فرستادیم و از سختی کارهای خانه حرف زدیم. بعد گفت «چرا حالت از حرفهایم بهتر نمیشه؟ اصلا بیا حواست را پرت کنیم.» با اشتیاق گفتم «از آستن حرف بزنم؟» و دو ساعت بعد وقتی به خانه برگشتم حالم بد نبود. اگر بی‌عرضه می‌بودم دوست‌هایم اینقدر دوستم نمی‌داشتند.

  • //][//-/
  • يكشنبه ۲۶ نوامبر ۲۳
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب