دیروز، ۳۰ سپتامبر:
الهه یادت است رئیس میگفت تصمیم داشته به علاوه فزیک در ریاضی هم لیسانس بگیرد ولی نتوانسته چون هندسهی مدرن را یاد نمیگرفته؟ یادت است باورت نمیشد که چطور امکان دارد کسی اجازه بدهد یک صنف مزخرف ریاضی نگذارد لیسانس لعنتی خود را بگیرد؟
الهه حسینی اگر بگذاری این صنف پیشپاافتادهی Applied Math دلیل شود که ماستری کمپیوتر ساینس نگیری، تا آخر عمر سرت از شرم خم خواهد بود. به خودت بیا.
در بوتل آب زردی که برایم خریده بودی شکست. این بوتل یک در اضافه دارد. خیر است. ولی یادت است که وقتی کولهپشتیم را دزد برد من چقدر بخاطر بوتل آبی که برایم خریده بودی گریه کردم؟ یادت است لپتاپ نداشتم، آیپد نداشتم، دواهایم را نداشتم و فقط برای بوتل آبم گریه میکردم؟
الکسیا میگه پستداک گروهشان حالش خوب نیست چون رابطهاش در تنش است. از ته دل احساس آزادی میکنم و بخاطر سینگل بودنم لبخند میزنم. چارلز بوکوفسکی پرسید: و وقتی هیچکسی نیست که صبحها بیدارت کند، و وقتی هیچکسی شبها منتظرت نیست، و وقتی تو هرکاری که دلت خواست میکنی؛ نام این وضعیت را چی میگذاری؟ تنهایی یا آزادی؟
چارلز عزیزم، من امروز فکر میکنم این آزادی است. کریس میگه دو روز بعد از تنهایی و بیکسی به تنگ میایم و از این وضعیت خسته میشم. ولی فعلا حالم خوب است.
------------------------
امروز، اول اکتبر
حالم امروز اصلا شبیه دیروز نیست. دیشب به مرور حس میکردم که دارم غمگینتر و غمگینتر میشم. با الکسیا رفتیم خرید. تمام مدت فکرم پیش جورج بود. در راه برگشت از الکسیا خواستم کریس را دعوت کند. شب تا دیر وقت به خوش و بش نشستیم و من حالم بهتر شد. صبح بیدار شدم و غمی که دیشب به تعویق انداخته بودم یقهام را گرفت. یادم میاید پارسال با یک زن مهاجر گپ میزدم، گفت «زړه می دومره تنگ دی.» قلبم بسیار تنگ است. و در نظر من این جملهی ساده بینهایت غمانگیز و زیبا آمده بود. امروز قلبم بسیار تنگ است.
- //][//-/
- جمعه ۲۹ سپتامبر ۲۳