۶ مطلب در نوامبر ۲۰۲۴ ثبت شده است

همه از مار و من از مهره این مار می‌ترسم

آمده‌ام در لابی هتل چارلز کار کنم. قرار است جمعه سفر جاده‌یی‌مان را شروع کنیم. باید کارهایم را تا جمعه تمام کنم و با اینکه دقیقا یک هفته وقت دارم، از هجم کارهایی که باید انجام بدهم استرس فلج‌کننده‌یی دارم و برای همین ساعت ۸ شب در لابی هتل چارلز با لپتاپم نشسته‌ام که کار کنم. دیروز عید شکرگذاری بود و من مهمان خانواده‌ی ایوانز بودم. خدای من! خانواده‌اش ماه بودند، ماه! مونیکا (زن دایی ایوانز)، لیز (مادرش)، بیلی (دایی)، بابی و شانکار (?uncles از اقوام نزدیک مادرش)، ستیو (پدرش) و پدربزرگش، همگی سعی داشتند مرا در گفتگوها و بحث‌ها شریک کنند که احساس تنهایی نکنم. ستیو تمام غذاهای سنتی عید شکرگذاری را پخته بود. لیز میز و صندلی کرایه کرده بود و خیلی با سلیقه همه چیز را چیده بود. من پیراهن سرمه‌ی مخمل بی‌آستینم را پوشیده بودم. اولش کمی استرس داشتم ولی بعد از دو لیوان واین، یخم باز شد :) بعد از شام همه دور هم نشسته در مورد تبعیض سیستماتیک در قوه قضاییه آمریکا حرف می‌زدند! من معمولا در مورد سیاست حرف نمی‌زنم. ولی اینا همه پروفسور، همه وکیل، همه بزنیس‌من :) وقت خداحافظی، ایوانز با من برگشت چون میخواست با هم وقت بگذرانیم. روی ابرها راه می‌رفت. گفت «همه ازت تعریف کردند. البته خانواده‌ی من اگر ازت بدشان میامد هم چیز نمی‌گفتند. ولی اینکه یکی یکی آمدند که پیشم ازت تعریف کنند یعنی ازت خوششان آمده. شاید ما قرار است پایه‌ی ثابت مراسم باشیم. یعنی مثلا تصور کن سالهای طولانی با هم باشیم و هر سال با هم به مراسم عید شکرگذاری بریم. چقدر به اینکه تو با منی افتخار می‌کنم. چقدر خوش‌شانسم که تو با منی.» عشق را از تک تک حرکاتش حس کردم. ترسیدم. 

سه‌شنبه شب، با هم رفته بودیم بیرون و داشتم ازش می‌پرسیدم دیدارش با دوستش، تینا، چطور پیش رفته. گفت «دیروز به تینا گفتم 'فکر کنم آدمی که می‌خواهم شریک زندگیم باشد را پیدا کردم'» مات ماندم. دوستش دارم. طوری که هیچکسی را اینطور دوست نداشته‌ام. ولی من ساعت ۸ شب با تهوع ناشی از اضطراب نشسته‌ام که کارهای عقب‌افتاده‌ام را پیش ببرم و استرسم اینقدر شدید است که نشسته‌ام قبل از شروع کارم فکرهایم را بنویسم تا کمی آرام شوم. میخواهم صورت ایوانز را بین دست‌هایم بگیرم و بگویم «عزیز دلم، صدقه‌ی دل پاکت شوم، روی من حساب باز نکن. میروی. میروم. هردویمان تکه تکه می‌شویم. از غم از دست دادنت، از غم نبودنم، بیچاره می‌شوم؛ بیچاره میشوی.» 

پ.ن. میگه «... میخواهی من فارسی یاد بگیرم؟ تا حالا هم چندین کلمه یاد گرفته‌ام: مامان، بابا، نه، بلی، چی، سلام، ساندویچ، بریم. babygak. دیگه چی یاد بگیرم به نظرت؟» از شنیدن بی‌بی‌گک می‌خندم. بی‌بی‌گک تلفیقی از baby انگلیسی و گک، پسوند تصغیر فارسی است که گاهی از روی محبت صدایش می‌کنم. 

عنوان از صائب. 

  • //][//-/
  • جمعه ۲۹ نوامبر ۲۴

تمام چیزی که برای زندگی نیاز داریم

پریشب یک حمله‌ی پانیک داشتم. نمی‌توانستم نفس بکشم و زمان کش آمده بود. برای یک قطره هوا زوزه می‌کشیدم و به نظر می‌رسید هیچوقت قرار نیست تمام شود. پس‌لرزه‌های وحشتی که حس کردم همراهم است. آمده‌ام از این بنویسم که این اواخر چندبار احساس دوست‌داشته‌شدن کردم. میخواهم اینجا به خودم یادآوری کنم که حالم بهتر شود. 

۱. کانفرانس که تمام شد و بنکوک آمدم، انترنتم خوب نبود. به مصطفی پیام دادم و گفتم انترنت من خوب نیست، تو بوردینگ پاسم را بگیر و برایم عکسش را بفرست. شماره تکتم را بهش دادم و او کارهایم را انجام داد. سرجمع همه چیز کمتر از ده دقیقه طول کشید. قبل از اینکه بهش پیام بدهم، نگران این بودم که کجا برم که انترنت خوب پیدا کنم و هر چه زودتر برای خودم سیت رزرو کنم که ۱۵ ساعت وسط دوتا غریبه گیر نیافتاده باشم. ولی شماره پروازم را به مصطفی دادم و بعدش کاملا آسوده خاطر بودم. اینکه ازش کمک خواستم و نگرانیم کاملا ریشه‌کن شد، برایم ارزشمند بود. احساس دوست‌داشته‌شدن کردم.

۲. از تایلند که برمیگشتم، ایوانز در میدان هوایی منتظرم بود. بهش گفته بودم مردم میروند میدان که مسافر را با موتر بیارند خانه که مسافر علاف نشود. تو که رانندگی نمی‌کنی. دلیلی ندارد که با مترو بیایی و با هم تکسی بگیریم که بریم خانه. ولی او دلتنگ بود و آمد که هر چه زودتر همدیگر را ببینیم. رفته بود از فروشگاه بین‌المللی برایم لواشک خریده بود. من متنفرم از وقت‌هایی که بعد از یک سفر طولانی میایم خانه و خانه سرد و تاریک است و هیچکسی منتظرم نیست. اینبار ولی کسی در میدان منتظرم بود و با هم آمدیم خانه. احساس دوست‌داشته‌شدن کردم.

۳. سرای عزیزم داشت در مورد بازی مبایلش حرف می‌زد. بابت اینکه اینهمه وقتش را صرف یک بازی می‌کند احساس شرم داشت. نمی‌خواست اسم بازی را بگوید چون نمی‌خواست بدانم چقدر بازی مزخرفی است. در آخر مکالمه‌ی ما، دستم را گرفت و گفت «نام بازی را به تو می‌گم چون دوستت دارم و تو را امتدادی از خودم می‌بینم...» خیلی گذرا این جمله را گفت. ولی بسیار زیاد به دلم نشست. سرای مرا امتدادی از خودش می‌بیند.

۴. بابا از حمله‌های پانیکم خبر ندارد ولی میداند اضطراب شدید دارم. چند ماه است که در مورد تاثیر تغذیه روی سلامت روان مطالعه می‌کند، تحقیق می‌کند و نتیجه‌اش را با من شریک می‌شود. چند روز پیش برایم یک محصول گیاهی معرفی کرد که قرار است برای اضطرابم مفید باشد. دوستم دارد. 

۵. نمی‌خواهم خیلی بهش فکر کنم، ولی پریشب که حالم بد شد، ربه‌کا تازه از آپارتمانم رفته بود خانه‌ی خودش. بهش زنگ زدم و سریع خودش را رساند. کنارم با آرامش عمیق نفس کشید تا من آرام شدم. صبح بعدش که از خواب بیدار شدم، آمد پیشم و کنارم دراز کشید. از همه چیز حرف زد و با کمکش روزم را با آرامش شروع کردم. دوستم دارد.

۶. روز تولد پی‌دی، بعد از تولدش بهم زنگ زد که ازم برای هدیه‌هایی که فرستاده بودم تشکری کند. می‌دانم که برای نظم دادن افکارش می‌نویسد (مثل من:)‌ ) ولی دفتر خوب ندارد. برایش یک کتابچه‌ی خوب خریده بودم به همراه یک کاپ استنلی. از قبل هم برایش یک کارت تبریک تولد نوشته و پست کرده بودم به تی که روز تولدش بدهد بهش. پی‌دی گفت «تو برای تولد همه، همیشه اینقدر قشنگ هدیه می‌خری که حتی اگر بقیه کم‌کاری کرده باشند هم هدیه‌های تو برای خوشحال کردنش کافی است.» من برای خواهرها و برادرم بهترین‌های دنیا را می‌خواهم. اینکه پی‌دی بخشی از تلاشم برای خوشحالی‌شان را متوجه شده برایم خوشایند بود. پی‌دی به من توجه می‌کند. پی‌دی دوستم دارد. 

۷. پدربزرگِ ایوانز که اینجا ازش حرف زده بودم، به پدر ِایوانز گفته خوشحال است که من و ایوانز هر هفته دیدنش می‌ریم. از من تعریف کرده و گفته she is a keeper. گفتم «بیا! پدربزرگت با دمانس هم فهمید که من keeperم.» :) ایوانز مرا طوری دوست دارد که هرگز کسی دوستم نداشته. طوری دوستش دارم که هرگز کسی را دوست نداشته‌ام. امسال قرار است عید شکرگذاری را با خانواده‌ی او بگذرانم. همین پنجشنبه‌ است. ببینیم که چطور پیش میره :) 

۸. با اندیگو حرف می‌زدم. خیلی دلتنگ هم استیم. این هفته زنگ زد و از ساعت ۱۰ تا ساعت ۱ گپ زدیم. آدم با هر کس نمی‌تواند اینقدر طولانی حرف بزند و دلش مرگ نخواهد. برای رخصتی‌های زمستانی که خانه برم، حداقل یک شبانه روز را باید باهم بگذرانیم که یک دل سیر همدیگر را ببینیم. دوستم دارد. 

۹. کایل دوستم دارد. امیلیو دوستم دارد. جک دوستم دارد. که البته ای کاش جک دوستم نمی‌داشت :') لیزا دوستم دارد. سیتا دوستم دارد. تی دوستم دارد. 

به گفته‌ی پنی در سریال لاست، تمام چیزی که برای دوام آوردن نیاز داریم، کسی است که دوستمان داشته باشد.

 

  • //][//-/
  • دوشنبه ۲۵ نوامبر ۲۴

عزیز مهربان و قوی من

پسری که بیشتر از یک سال با پی‌دی در رابطه بود، کسی که پی‌دی عاشقش بود و او هم ادعا می‌کرد عاشق پی‌دی است، چند ماه پیش در یک پیام با پی‌دی کات کرد. از همه جا بلاکش کرده بود و پی‌دی نمی‌دانست چرا. ماه‌ها طول کشید تا حالش بهتر شود و از آن حالت اضطراب و ناراحتی شدید دربیاید. دو ماه بعد از کات کردن، پسرک یک روز بهش زنگ زد که «آماده‌ام درباره‌ی دلایل اتمام رابطه حرف بزنیم.» و پی‌دی گفته بود برو بمیر من دو ماه پیش از تو دلیل می‌خواستم نه الان و تلفن را قطع کرده بود. من از این طرف داشتم می‌سوختم که این آدم خر فکر می‌کند می‌تواند هر طوری دلش خواست با خواهرم رفتار کند. هر وقت دلش خواست بلاکش کند و هر وقت دلش خواست زنگ بزند. از طرفی هم به پی‌دی افتخار می‌کردم که قدر خودش را می‌داند و تلفن را رویش قطع کرده.

هفته‌ی پیش پسره برگشت! گفت من اشتباه کردم. بیا دوباره دیت کنیم! باز من از این طرف داشتم آتش می‌گرفتم که این آدم با خواهر من، عزیز من، پاره‌ی تن من، مثل اسباب‌بازی رفتار می‌کند. به پی‌دی گفتم من در هر حالتی، هر تصمیمی بگیرد حمایتش می‌کنم. پی‌دی میگفت کلافه است که باید با این آدم دوباره حرف بزند و توضیح بدهد که نمی‌خواهد برگردد. من هی می‌گفتم او بعد از یک و نیم سال رابطه به تو توضیح نداد که چرا رفته، تو اگر نمی‌خواهی نیازی نیست که اصلا جوابش را بدهی. ولی پی‌دی عزیزم، با قلب بزرگش، مهربان‌تر از این حرفها است. با او یک عالمه حرف زده و توضیح داده بود که نمی‌خواهد برگردد. ولی او اصرار می‌کرده. مردک احمق خب به خواسته‌های مردم احترام بگذار. زوری که نیست. بلاخره پی‌دی بهش گفته «ببین من حاضرم تا آخر عمر تنها بمانم ولی دوباره با تو نباشم.» :))))) بلاخره این حرفش کمی دلم را خنک کرد :))  بهش افتخار می‌کنم. میخواهم به همه نشانش بدهم و بگویم این زن قوی که ارزش خودش را می‌داند و هیچی جلودارش نیست، خواهر من است :)

  • //][//-/
  • جمعه ۲۲ نوامبر ۲۴

پیوندها

۱. به بابا زنگ زدم که در مورد گیاهی که گفته بود برای رفع استرسم خوب است گپ بزنیم. کم کم از سفرم در تایلند و کار و زندگی گپ می‌زنیم. در آخر در مورد درس‌هایم می‌پرسد. می‌گم از ماستری کامپیوتر ساینس فقط یک صنفش مانده و سمستر بعد ماستریم تمام میشه. در مورد مسیر تحصیلیم سوال دارد. توضیح میدهم که دارم ماستری و دکترا را در موازای هم پیش می‌برم و همانطور که دارم روی دکترای اخترفزیک کار می‌کنم، ماستری کامپیوتر ساینس هم دارم می‌گیرم. در حین توضیحاتم حس خوبی نسبت به خودم پیدا می‌کنم. با خودم می‌گم ببین!‌ آنقدرها هم که فکر می‌کنی بی‌مصرف نیستی. در یک دانشگاه عالی دوتا مدرک را همزمان داری تکمیل می‌کنی. بابا میپرسه چرا دارم ماستری می‌گیرم. میگم برای آینده‌ی شغلیم خوب است. میگه «ولی من جای تو باشم تمام تمرکزم را روی یک چیز، روی دکترا می‌گذارم که دکترایم را خوب و قوی تمام کنم.» حس خوبی که نسبت به خودم داشتم می‌ماسد. بامت بلند باد عزیز دلم، که به من یاد دادی هیچ چیزی در دنیا خارج از توانم نیست به جز راضی کردن تو :)

۲. با کارتیک در مورد خانواده‌هایمان حرف می‌زنیم. میگم پدر من بی‌نهایت با محبت است. عصرها که از کار خانه میاید، یکی یکی ما را بغل می‌کند و می‌بوسد. همیشه وقتی نباشیم ابراز دلتنگی می‌کند. فکر نمیکنم در دنیا هیچکسی به اندازه‌ی او مرا دوست داشته باشد. ولی با اینکه می‌داند تشنه‌ی تائیدش هستم، هیچوقت بهم نگفته به من افتخار می‌کند یا ازم راضی است. میگه «فدای سرت. خب، من بهت افتخار می‌کنم. خیلی هم افتخار می‌کنم.» و من به روی خودم نمیارم، ولی برخلاف انتظارم از حرفش خوشم میاید و از درون گرم میشم. 

۳. ربه‌کا یک مرضی دارد که از رانندگی بقیه استرس می‌گیرد. خودش در بوستون موتر ندارد و همیشه هر جا می‌ریم با موتر من می‌ریم و طبعا من رانندگی می‌کنم. سر هر پیچ، سر هر چراغ، سر هر تعویض خط، عضلاتش را منقبض می‌کند. «هیع!» میکشد. زیر لب «خدای من!» و «مواظب باش» میگه. دیشب برای بار هزارم سر این موضع داشتیم با هم دعوا می‌کردیم. گفتم «تو اعتماد به نفس مرا به باد فنا دادی با این اضطراب بیجایت. من اتفاقا راننده‌ی خوبی استم. می‌دانی کارتیک چی میگه؟ میگه وقتی من رانندگی می‌کنم امنیتی را احساس می‌کند که در بچگی در موتر پدرش حس می‌کرده. نمیشه کمی به من اعتماد کنی و استرست را کنترل کنی؟» خیلی خونسرد گفت «تعریف‌های کارتیک حساب نیست چون او تمام مدتی که با تو دوست بود داشت به تو نخ می‌داد و تو نمی‌فهمیدی.» وا رفتم. در دنیا یک نفر به من افتخار کرده بودا :') 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۱۴ نوامبر ۲۴

هر جا که سفر کردم تو همسفرم بودی

فرهاد دریا داره میخوانه «در صبح‌دم عشرت همدوش تو میرفتم- در شامگه غربت، بالین سرم بودی» و من در نور کم حمام کاملا در خلسه‌ام. دلم می‌خواهد بنویسم و برای همین از وان حمام برای شما می‌نویسم. کریس یکبار در مورد اهمیت مهار کردن احساسات و نفس آدم حرف می‌زد. من برای مهار کردن خودم به نوشتن نیاز دارم. امروز در پایان روز مغزم از خستگی از کار افتاده بود. حالا که در خلوت خودم آخرین شبم را در این هتلی که حمامش از اتاق من در بوستون بزرگتر است میگذرانم، میخواهم احساسات بزرگ اخیر را حس کنم.

به لطف اختلاف زمانی دوازده ساعته، دیروز لحظه به لحظه‌ی شمارش آرا را دنبال می‌کردم. در کمال ناباوری ترامپ برنده شد. صبح که بیدار شدم، از پیام‌های گروه خانوادگی متوجه شدم که از همه بیشتر حال پی‌دی بد است. تمام روز را به خاطر برد ترامپ گریه کرده بود. حتی وقتی حرف می‌زدیم هم صدایش پر از بغض بود. دلداریش دادم. سعی کردم آرامش کنم. معصوم بعد از ماه‌ها پیام داده بود که حالم را بپرسد و ببیند با نتایج انتخابات چطورم. گفتم سعی می‌کنم فاجعه‌سازی نکنم و آرامشم را حفظ کنم. گفت «من از غصه یک میگرن وحشتناک دارم.» طی یکی دو پیام سعی کردم او را هم آرام کنم. 

چند روز گذشته را یکسره نگران پری بودم. می‌دانستم که حالش خوب نیست. دو روز پیش پیام آمد که مرا به عنوان Legacy Contact خود انتخاب کرده. یعنی اگر خدای نکرده اتفاقی برایش بیافتد، بعد از مرگش من می‌توانم به مبایل و وسایل دیجیتالش دسترسی داشته باشم. سابقه‌ی خودکشی دارد. نگران بهش زنگ زدم ولی تلفنی با تراپیستش گپ می‌زد و نشد حرف بزنیم. بعدش هم که اختلاف ساعت ۱۳ ساعته‌ی بین‌مان و کانفرانس ۹ تا ۵ من :/ امروز بلاخره بعد از حرف زدن با پی‌دی به پری زنگ زدم و حرف زدیم. حالش بد است. قرار است فردا برود بیمارستان در بخش روان‌درمانی خودش را بستری کند. قلبم با شنیدن غصه‌هایش تکه تکه شد. دلم به مادرش سوخت که جگرگوشه‌اش را اینهمه افسرده می‌بیند. چقدر افسردگی وحشتناک است. چقدر آدم همیشه در مقابلش احساس بیچارگی دارد. حالا چه خودت درگیرش باشی چه عزیزت. بمیرم برایش که نفس کشیدنش درد می‌کند. بعد از حرف زدن با او فکر می‌کردم من و اطرافیانم مشکلات بزرگتری از ترامپ داریم. ترامپ قرار است دموکراسی را نیست کند؟ ما خودمان خودمان را نیست نکنیم صلوات!‌

میخوام با این آهنگ فرهاد دریا ازدواج کنم از بس دارد به جان‌هایم اضافه می‌کند. «آواز چو میخواندم ، سوز تو به سازم بود - پرواز چو میکردم تو بال و پرم بودی» 

در هشت روز گذشته، یکی از دوست‌های نزدیکم سر هیچ و پوچ از دانشگاه اخراج شد. امتحان داشتم. تولد پدربزرگ ایوانز بود. تایلند آمدم. و مهمتر از همه... جک از کارولینای شمالی آمده بود دیدنم. بیشتر از ۱۲ ساعت رانندگی کرده بود که بیاید دیدنم. از دیدنش خوشحال بودم و همه چیز خوب داشت پیش میرفت تا اینکه روز آخر، گفت هدفش از آمدن به این سفر این بوده که به من چیزی بگوید. بعد به من ابراز علاقه کرد. وقتی بهم گفت، مات مانده بودم. نه اینکه بگوید از من خوشش آمده، رویم کراش دارد، یا همچین چیزی. صاف گفت عاشقم است. میخواستم سرم را بکوبم به دیوار. حالا یکی از بهترین و قدیمی‌ترین دوستی‌هایم روی هواست. بهش گفتم به عنوان دوست خیلی برایم ارزشمند است و نمی‌خواهم چیزی را عوض کنم. 

این هتلی که در تایلند برای ما گرفتند در واقع یک ریزورت است که در حدی لاکچری است که من نمی‌خواهم هرگز به زندگی عادیم برگردم. لب دریاست و به علاوه‌ی اینکه ساحل دارد، شبیه تعریفی که از بهشت در قرآن شده، لا به لای ساختمان‌ها رودی از حوض است. شما خودتان تصور کنید دیگه. من عاشق تنها سفر رفتنم ولی هی میگم کاشکی کسی همراهم آمده بود که با هم از این بهشت لذت می‌بردیم. از دوست‌های دانشگاهم رلف اینجاست. دیشب به ایوانز می‌گفتم می‌ترسم با رلف بروم ساحل و حرکتی بزند. اگر یک نفر دیگه به من ابراز علاقه کند به خودم و رفتارم شک می‌کنم. من چیکار دارم می‌کنم که اینها فکر می‌کنند ممکن است رابطه‌ام را برای بودن با اینها ترک کنم. ایوانز می‌گفت نباید بگذارم جوگیر بودن پسرها باعث شود خودم نباشم. دوست حمایتگری نباشم. نمی‌دانم. ولی با رلف ساحل نرفتم. از اینهمه دراما خسته‌ام. 

فرهاد دریا! گلویت تَر باد که مرا با آهنگ‌هایت همیشه نشئه می‌کنی!‌

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۷ نوامبر ۲۴

هر روز بیشتر یاد میگیریم چطور همدیگر را خوشحال کنیم

برای یک کانفرانسی تایلند آمده‌ام. از بوستون به هانگ‌کانگ، و از آنجا به بانکوک پرواز داشتم. در میدان هوایی هانگ‌کانگ داشتم برای خودم می‌چرخیدم که ایوانز زنگ زد. گفت «هانگ‌کانگی؟ آنجا سیستم مترو خیلی خوبی دارند. اگر فرصت کردی از میدان هوایی بروی بیرون، حتما مترو سوار شو.» خنده‌ام گرفت. قبل از سفرم هی به من یادآوری میکرد که اسکای ترین بانکوک را باید تجربه کنم. به سیستم‌های حمل و نقل عمومی که می‌رسد اوتیسمی بودنش بیشتر از همیشه نمایان میشود. تو فکر کن من لیترالی نصف کره زمین را طی کرده باشم که بیایم آنطرف دنیا، بعد به عنوان جاذبه‌ی توریستی سوار مترو شوم :) دلم برایش رفت. گفتم «فرصت نمی‌کنم از میدان برم بیرون.»

داریم برنامه می‌ریزیم که در دسامبر به یک سفر جاده‌یی (road trip) برویم. لیسنس رانندگی ندارد و قرار است تمام مدت من راننده باشم که خب، من عاشق رانندگی استم و برایم مهم نیست. سفری که قرار بود یک هفته باشد،‌ طولانی‌تر و طولانی‌تر شد. تا حالا که قرار است ۸ ایالت را بگردیم. ولی برنامه را هی تغییر می‌دهد و هیچ چیز قطعی نیست. به من یادآوری می‌کند که به عنوان راننده و همسفرش کاملا حق وتو در مورد تمام شهرهایی که میخواهد ببیند را دارم. من با هر پیشنهادش موافقت می‌کنم. «بریم تورنتو؟» باشه. «بریم دیترویت؟» باشه. «تورنتو نریم. کارولینای جنوبی بریم.» باشه. دیشب در تماس تصویری یک ساعته‌مان که هر دو به نقشه‌ی آمریکا نگاه می‌کردیم تا مسیر سفرمان را مشخص کنیم گفت «انتظار نداشتم که اینهمه با من راه بیایی. من که خوشحالم ولی کمی هم متعجب.» شانه بالا انداختم. با خودم فکر می‌کردم مگر من تو را تا شهر مجاور نبردم چون کنجکاو بودی ببینی فلان سیاستمدار پیش خانه‌اش چندتا موتر پولیس پارک است؟ مگر با تو ساحل نرفتم وقتی از ساحل متنفرم؟ مگر وقتی ساحل رفتیم و تو boogie boardت یادت رفته بود دوباره دنبالش به خانه نرفتم؟ مگر شب مهمانی تولدم که از خستگی نمی‌توانستم روی پا بایستم تو که مست بودی و هوس مک‌دونالد کرده بودی را مک‌دونالد نبردم؟*مگر هرباری که در این چند ماه گذشته با حسرت به غذایم نگاه کردی غذایم را با تو نصف نکردم؟ پسر!‌ من نمی‌توانم به چیزی که تو را خوشحال می‌کند نه بگویم. 

* من به شدت درونگرا استم و برایم سخت است که بخواهم با کسی در یک خانه زندگی کنم. با اینکه هم‌خانه‌ام فوق‌العاده‌ست، این سالهای زندگی با هم‌خانه‌ بر من هزار سال گذشته :') او هم به دلایل خودش فکر نمی‌کند بخواهد در آینده با پارتنرش زندگی کند. این چیزی است که هر دو رویش توافق داریم. آن شب در مستی گفت «الهه، می‌ترسم. چون گاهی با خودم تصور می‌کنم که زندگی کردن با تو چطور خواهد بود و دلم می‌خواهدش.» صادقانه گفتم «منم همینطور.» چند ساعت قبلش وقتی من داشتم سعی می‌کردم تند تند سالن پارتی را تمیز کنم، یک گوشه گیرم انداخته بود که به من بگوید «فکر نمی‌کردم هیچوقت با کسی به خوبی تو در رابطه باشم. فکر می‌کردم هیچوقت قرار نیست رابطه‌یی به خوبی رابطه‌یی که داریم داشته باشم.»

پ.ن. داشتم نوشته‌های دفتر خاطراتم را می‌خواندم. پیشرفتی که در چند ماه گذشته با هم داشتیم باور کردنی نیست. اوایل نمی‌دانستیم چطور با هم حرف بزنیم. کنارش اصلا احساس امنیت نمی‌کردم. مثلا نوشته‌ام که به ایوانز گفتم «تراپیستم گفته باید در مورد موضوعی با تو حرف بزنم.» چند ساعت بعد که رفتم خانه‌اش تا در را باز کرد گفت «چی می‌خواستی بگی؟» و من معلوم است که نمی‌توانستم بدون مقدمه همان دم در مستقیم حرفم را بزنم. وقتی بلاخره بهش گفتم که بابت رابطه‌مان خیلی اضطراب دارم، ایوانز گفت «خب من چیکار کنم؟» و من هاج و واج مانده بودم که این چه جوابی است؟ من چطور می‌توانم به این آدم اعتماد کنم و کنارش خودم باشم؟ در مورد چندین اتفاق شبیه این نوشته‌ام. اضطراب و غرور من، اوتیسم و شخصیت منحصر به فرد او، بارها و بارها با اضطکاک با هم برخورد کردند. چقدر طول کشید تا همدیگر را بلد شویم. ولی هیچوقت دوبار در مورد یک موضوع دعوا نکردیم. هر بار اختلافی پیش آمد یکبار و برای همیشه حلش کردیم. مثلا حالا میدانم که وقتی از چند ساعت قبل می‌گویم باید در مورد فلان موضوع حرف بزنیم، او در دلش هزار و یک سناریو میاید. وقتی مشکلی را مطرح می‌کنم، او انتظار دارد که بگویم چطور می‌تواند اوضاع را بهتر کند، و چطور در آینده از این مشکل جلوگیری کند. مثلا اگر حالا قرار بود حرف بزنیم، می‌گفتم «برایم سخت است که در این مورد حرف بزنم، ولی اضطراب آینده‌ی رابطه‌مان را دارم. تو کاری نکردی که باعث این اضطراب شده باشد. ولی حالم بد است و نمی‌دانم چیکار کنم.» و او حالا می‌داند که در این شرایط به من اطمینان بدهد که دوستم دارد و بپرسد «به نظرت چیکار کنم که حالت بهتر شود؟ می‌خواهی برایم توضیح بدهی چرا انشتین معروف است؟»

  • //][//-/
  • شنبه ۲ نوامبر ۲۴
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب