به عنوان کسی که مرا رها کرده نمیدانم چطور توانست بپرسد که «چطور اینقدر راحت دل میکَنی؟» بعد از هفتهها خون دل خوردن، حالا که ۶ ماه گذشته و با دیدنش دلم نمیخواهد دست بیاندازم در دهنم و قلبم را از حلقم بکشم بیرون، ناراحت بود که بهترم؟ گفتم «آدمها میایند که بروند. اگر دل نکنم چطور زندگی کنم؟» نمونهش همین خود احمقش که آمده بود که بماند ولی رفت. نهایتا دلِ رفتن را هم نداشت و حالا هر دو-سه هفته باز به زندگیم سرک میکشد و من باید آرام شوتش کنم بیرون. من ذاتا آدم آرامی نیستم ولی. از هر فرصتی برای اینکه یادآوری کنم که خودش کرده که لعنت بر خودش باد استفاده کردم. گریهش گرفت وقتی گفت فلان رفتارت را درک نمیکنم و من گفتم «خوبیش این است که دیگر هرگز نیازی نیست که درکم کنی. میتوانیم مشکلاتمان را همینطور که هستند، بگذاریم.» گفت «ولی من دوست داشتم وقتی مشکلاتمان را حل میکردیم.» قبل از اینکه بتوانم خودم را کنترل کنم گفتم «به اندازهی کافی دوستش نداشتی دیگه. وگرنه نمیرفتی که.» حتی وقتی از زیباییم تعریف کرد گفتم «پس به خاطر شخصیتم ولم کردی؟» با این حال، آخر شب نمیخواست برگردد. هوا برای اولین بار در ماههای اخیر، قابل تحمل بود و سرد نبود. رفتیم آیسکریم خوردیم. با تمام تلخیهای دیدارمان، وقتی کنارش دراز کشیده بودم امتحانم مهم نبود، جلسهام با اودی مهم نبود، مقالهی نصفه نیمهم مهم نبود، امن بودم و هیچ چیز مهم نبود. با تمام اینها، آخر شب وقتی رساندمش خانه و دلش به خداحافظی راضی نمیشد، گریهام گرفت.
- //][//-/
- پنجشنبه ۲۹ فوریه ۲۴