۷ مطلب در می ۲۰۲۴ ثبت شده است

ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن؟

داشتم عمق افسردگی گذشته‌ام را تشریح می‌دادم. گفتم «دو روز بود که حمام نرفته بودم. هیچ کاری غیر از خواب نکرده بودم. چیزی نخورده بودم. با خودم گفتم فقط یک تخم مرغ بپز. فقط یک تخم مرغ ساده. بلند شدم. ماهیتابه را روی گاز گذاشتم. روغن داخل ماهیتابه ریختم و بیشتر از این نتوانستم. نمی‌توانستم. اصلا نمی‌توانستم. انرژی نداشتم. برگشتم به تختم. انرژی هیچ کاری جز خواب را نداشتم. نفس کشیدن درد می‌کرد. بعد از سه روز، تمام عزمم را جزم کردم و یک ایمیل کوتاه به داکترم فرستادم و گفتم حالم بد است. داکتر زنگ زد. گفت برایم دوا تجویز می‌کند و اگر دوا تاثیر نکند باید به فکر بستری شدن باشم. نمی‌دانم چطور توانستم بروم دوا را از دواخانه بگیرم.» با چشم‌های اشکی گفت «حتی در تاریک‌ترین لحظه‌هایت یک بخشی از تو به زندگی بسته است. آنقدر که وقتی حال غذا خوردن و فیلم دیدن را ندارد، از خانه بزند بیرون و برای خودش دوا بگیرد.» و من دلم سوخت به حال آن بخشم که عشق به زندگی دارد و وقتی افسرده استم تنهای تنها وسط برهوت افسردگی تا لب تلف شدن می‌رود.

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۲۹ می ۲۴

الهه‌های قدیم

سال ۲۰۱۵، پنج ماه بعد از کوچ کردن ما به آمریکا، یکی از استادهای مکتب کارخانگی داده بود که برای خود ِآینده‌ی‌ ما نامه بنویسیم. قرار بود نامه را پنج سال بعد به آدرسم پست کند. یادم است به استاد گفتم ما آدرس دایمی نداریم. خانه‌ ما کرایی است و معلوم نیست پنج سال بعد کجا باشیم. استاد گفت پنج سال بعد خبرش کنم که آدرسم کجاست و نامه را برایم می‌فرستد. من پاک فراموشم شده بود تا دیروز. دنبال این بودم که راه ارتباطی به استادم پیدا کنم که ازش بخواهم نامه‌ام را برایم بفرستد که دیدم نامه را برایش ایمیل کرده بودم و کپی نامه در ایمیلم است.

با انگلیسی شکسته نوشته‌ام که پنج ماه است آمده‌ایم آمریکا و همه چیز خیلی سخت است. نوشته‌ام که خودم را دوست دارم. نوشته‌ام که نمی‌توانم با مرگ پدربزرگ و دوستم کنار بیایم. نوشته‌ام فرهنگ اینجا خیلی متفاوت است و از مکتبم متنفرم. نوشته‌ام که وبلاگ‌نویسی می‌کنم و احمقم اگر وقتی این نامه را می‌خوانم نوشتن را کنار گذاشته باشم :) نوشته‌ام کتاب خواندن را دوست دارم. نوشته‌ام از مصطفی متنفرم چون لپتاپم را شکسته. نامه برای خودم بی‌نهایت cringe است. که خب، کی در ۱۵ سالگیش کمی چندش/cringe نیست. نوشتارم درست است که شکسته و ابتدایی است، ولی برای کسی که فقط پنج ماه از مهاجرتش گذشته خارق‌العاده است!‌ واقعا خارق‌العاده است! چه مسیر سخت و طولانی‌ای را آمده‌ام. چقدر ۱۵ و ۱۶ سالگیم سخت بود. چقدر تنها بودم. چقدر بی‌نهایت تنها بودم.

ایوانز نامه را خواند و گفت «خود ِ۱۵ ساله‌ات اگر می‌دید که امروز به کجا رسیدی بهت افتخار می‌کرد. به دوستی‌هایی که داری افتخار می‌کرد. به دانشگاه و رشته‌یی که درس می‌خوانی افتخار می‌کرد. کمی هم به مردی که تور کردی افتخار می‌کرد :)» و من از این لحاظ بهش فکر نکرده بودم. به این فکر نکرده بودم که الهه‌ی کودک،‌ الهه‌ی نوجوان، الهه‌ی گذشته به من افتخار می‌کند. گپش به دلم نشست. گفت «باید تجلیل کنیم.» گفتم «دقیقا چی را تجلیل کنیم؟» گفت «we should celebrate the woman you have become.» باید آدمی که شده‌ای را جشن بگیریم. و خب امشب قرار است ایوانز فقیر و خسیس من، آدمی که شده‌ام را ببرد بیرون که آرامشی که بهش رسیده‌ام را جشن بگیریم.

  • //][//-/
  • شنبه ۲۵ می ۲۴

آرامش پایان‌های زیبا

اضطراب گرفتم. تا دیدم حالم دارد بد می‌شود سریع یکی از دواهایم را خوردم ولی نفس‌هایم به مرور داشتند تندتر و تندتر می‌شدند. کنارش روی تخت یک نفره‌ام دراز کشیدم و هدفنم را روی سرم گذاشتم. صدای نفس‌هایم را هنوز می‌شنیدم. صدای او را هم می‌شنیدم که با پدرش در تلفن گپ می‌زد. وقتی قطع کرد سریع گفتم «اضطراب دارم. می‌خواهم تنها باشم.» طبق معمول ِتمام آدم‌های دنیا، نگران شد و پرسید چیکار کرده که باعث اضطرابم شده. گفتم «تو هیچ کاری نکردی ایوانز. تقصیر تو نیست.» بلند شدم که دوای بعدیم را بخورم. دستم می‌لرزید. با کنایه گفت «میدانم که کنارم راحت نیستی ولی کاری از دستم ساخته است؟» گفتم «خواهش می‌کنم بس کن. زمان خوبی برای کنایه گفتن نیست. بعدا حرف می‌زنیم.» برگشتم به تخت و هدفن را دوباره روی گوشم گذاشتم. مظلومانه پرسید «می‌توانم تا نیم ساعت بعد که قطار میرسد اینجا صبر کنم؟» قبول کردم. فقط می‌خواستم آرام شوم. بوتل مشروب را باز کردم و یک قلپ ازش خوردم. سریع از دستم گرفتش و گفت «خواهش می‌کنم با دوا الکل ننوش.» و من انرژی نداشتم که داد بزنم و بگویم تو سگ کی باشی که به من بگویی چیکار بکنم و چیکار نکنم. می‌ترسیدم گریه‌ام بگیرد و جلوی او بزنم به گریه. به بابا پیام دادم و گفتم «من آدم زندگی با هم‌اتاقی نیستم بابا. در این سه سال، ۱۰ سال از عمرم کم شده.» و چشم‌هایم پر از آب شدند. دوباره مشروب را سر کشیدم و سنگینی نگاهش را نادیده گرفتم. سرم را به شانه‌اش تکیه دادم. چند دقیقه بعد دوا کم کم داشت تاثیر می‌کرد. قلبم آرام گرفته بود و نفس‌هایم داشتند نرمال می‌شدند. دستش را دورم حلقه کرد طوری که سرم روی سینه‌اش بود. موهایم را بوسید. برایم کلیپ‌های خنده‌دار نشان داد اینقدر که خنده اضطرابم را از یادم برد. یاد روزی افتادم که دانشگاه برکلی اپلکیشنم را رَد کرد و ارمیا اینقدر قشنگ آرامم کرد که این خاطره‌ی بد تبدیل به یکی از آرامترین خاطره‌هایم شد. قطار آمد و رفت. او تا دو ساعت دیگر کنارم ماند.

  • //][//-/
  • دوشنبه ۲۰ می ۲۴

شهری که نمی‌خوابد

نیویورک مثل همیشه بود: شلوغ و پر سر و صدا. اینبار ولی رابین همراهم بود و هم‌سفر خوبی بود. مخصوصا اینکه هر دو به یک اندازه از شهر و شلوغیش بیزار بودیم. بعد از سه روز هر دو بی‌صبرانه آماده‌ی برگشت به بوستون عزیزمان بودیم. روز اول در نیویورک یک فروشنده ما را «زوج زیبا» صدا زد. زیاد پیش میاید کسی فکر کند من و رابین زوج استیم (خدمه‌های رستورانت‌، فروشنده‌ها و حتی دوست‌ها) و این به نظر من خنده‌دار و به نظر او آزاردهنده است. این چند شب به خاطر حضور رابین در اتاق به سختی خوابم برد. شب اول ساعت ۴ صبح دیدم هر دو بیداریم. گفتم «رابین نیویورک شهری است که هرگز نمی‌خوابد. بیا بیریم بیرونا.» رابین پایه بود. آماده شدیم و مسئول هتل گفت «نخوابیدن نیویورک برای قبل از کرونا بود. میخواهید بروید بیرون بروید، ولی شهر خواب است.» وقتی بیرون رفتیم باران می‌بارید و با اینکه بعضی از مغازه‌ها بسته بودند، بسیاری هم ‌باز بودند. غذا خریدیم و وقتی برگشتیم آفتاب بیرون آمده بود.

تمام مدتی که من نیویورک بودم پارمیدا هم برای تولدش در نیویورک بود. شب تولدش با یکی از دوست‌های دیگرش رفتیم یک رستورانت بی‌نهایت شیک و تولدش را جشن گرفتیم. چقدر این دختر برایم عزیز است. بعدش آمد هتل من و چندین و چند ساعت از کودکی‌هایمان حرف زدیم. برایش یک کتابچه‌ی نفیس هدیه خریده بودم. خیلی خوشش آمد.

پارمیدا و رابین با حضورشان سفر را برایم خوشایند کردند. ولی این سفر برایم یک سفر کاری بود و تمام مدت استرس کار را داشتم. البته جنبه‌ی کارش موفق‌آمیز بود به نظر خودم. از نیویورک خوشم نمیآید ولی بی‌نهایت احساس خوشبختی می‌کنم که دانشگاه کلمبیا هزینه‌ی سفرم را تقبل می‌کند که من بروم و به یکی از مرکزهایشان سر بزنم. چقدر من خوشبختم. آخر این ماه هم قرار است با کارتیک بروم دانشگاه یل/Yale. زندگی زیباست.

دلم کمی برای جرمی تنگ شده. از میدان‌هوایی مستقیم میرم خانه‌ی او. خوشحالم که وقتی برمیگردم کسی است که منتظرم باشد و از آمدنم خوشحال شود.

بروم که وقت پرواز است.

  • //][//-/
  • شنبه ۱۸ می ۲۴

خانواده‌ی دوم من

بعد از تماسش، قشنگ قسمتی از استرسش به من منتقل شد. روی تخت الکسیا زیر پتویش مچاله شدم. فایده نکرد. خم شدم کف تشناب و دل و روده‌ام را بالا آوردم. برگشتم به اتاقم. مبایلم دوباره زنگ خورد و اینبار دوست دیگرم بود. عزیزک دلم پشت تلفن، به خاطر فشار کار داشت گریه می‌کرد. حالش را میفهمم. تا همین هفته‌ی پیش منم همینطور بودم. آوردمش کافیشاپ و کنارش نشسته‌ام تا کارش را تمام کند. یکبار سام بعد از یک روز بد بهم پیام داد و گفت «امروز از من هیچی نمانده بود و مردم باز بردند و بردند.» امروز از من هیچی نمانده و مردم هنوز دارند می‌برند. دست‌هایم به لرزه افتاده‌. میخواهم که کسی محکم بغلم کند. احتمالا برگردم پیش دوستی که استرسش مرا به تهوع انداخت و ازش بخواهم آنقدر طولانی در آغوشم بگیرد که ضربان قلبم به حالت عادی برگردد. در آخر ماها که غیر از همدیگر کسی را نداریم.

  • //][//-/
  • سه شنبه ۷ می ۲۴

الغیاث از درد هجران

به آینده‌ی کاملا نامعلومم با ایوانز فکر می‌کنم. به میلی که برای فرار دارم. به گاه و بیگاه به زبان آوردن این میلم برای فرار. ایوانز زنگ می‌زند. همزمان هم دلم آرام می‌گیرد، و هم از آرامشی که تجربه می‌کنم وحشت می‌کنم. تلفن زنگ می‌خورد و نمی‌دانم چیکار کنم. چشم‌هایم را می‌بندم و سعی می‌کنم از وحشت دور شوم و به آرامش نزدیک شوم. به حرف امیلیو فکر می‌کنم که گفت «آخرش یک ذره درد است دیگه. تمام میشه میره.» نسبتا آرام می‌شوم. آنقدری که لبخند می‌زنم و با لبخند تلفن را برمیدارم. می‌خواهم فرار کنم. دلتنگش استم. می‌خواهم فرار کنم.

از امیلیو، که مرا از خودم بهتر می‌شناسد، با استیصال خواستم که بگوید «چرا اینقدر از نزدیک شدن به آدم‌ها واهمه دارم؟ چرا اینقدر از احساساتی بودن نفرت دارم؟ چرا وقتی از کسی خوشم میاید دنیایم پر از تشویش میشود؟ چطور با احساساتم کنار بیایم؟» نتیجه‌ی توضیحاتش این بود که احساسات ضعف منند. درست شبیه نظم و ترتیب دادن که یکی ضعف‌هایم است و من قبولش کرده‌ام، باید قبول کنم که من از هر چیزی که باعث درد و آزارم شود می‌ترسم و احساساتی بودن معمولا با درد همراه است. ولی من ژرف زندگی می‌کنم. هیچوقت به هیچ تجربه‌ی ارزشمندی به خاطر ترس از درد «نه» نگفته‌ام. ترسم باعث نمی‌شود در برابر درد ایمن باشم، فقط باعث تشویشم میشود. وقتی عمیق به این جمله فکر می‌کنم، منطق تشویش را از بدنم بیرون می‌کند. از اضطراب و از تشویش خسته‌ام. به گفتگویمان فکر می‌کنم. خودم را تصور می‌کنم که در عین آسیب‌پذیر بودن، آرامم. وقتی به کسی حسی دارم و به دردی که برای از دست دادنش قرار است بکشم فکر می‌کنم، باید با خودم بگویم از درد که نمیشود فرار کرد. آرام باش. بگذار بیاید. بگذار برود.

  • //][//-/
  • شنبه ۴ می ۲۴

ترس از درد

  1. دیروز که رفته بودم پیاده‌روی و به آهنگی که ایوانز بهم معرفی کرده بود گوش می‌دادم،‌ با خودم فکر می‌کردم جوان بودن فوق‌العاده زیباست. زندگی خوشمزه است. در ده روز گذشته وقت زیادی را با هم گذراندیم و تصمیم گرفتیم چند روزی را از هم دور و بی‌خبر باشیم. دلم تنگش بود و نمی‌خواستم به دلتنگی اقرار کنم. دلم تنگ بود و می‌ترسیدم. اما تمام اینها خوشایند بود. اینقدر که با ریتم آهنگ شروع به دویدن کردم. اینقدر که پتو را رویم کشیدم تا به او فکر کنم. میدانستم که امکان ندارد او هم دلش برایم تنگ نشده باشد. چند ساعت بعد نامش روی صفحه گوشیم افتاد و کم بود بخندم. با یک لبخند گشاد جوابش را دادم. گفتم «مگر قرار نبود تا روز شنبه با هم تماس نداشته باشیم؟» بهانه آورد. حرفی از دلتنگی نزدیم. حرفی از احساسات نزدیم. شنونده‌ی خوبی نیست. پشت تلفن گپ زدن به اندازه‌ی وقت‌هایی که کنارم است لذت‌بخش نیست. ولی دلم آرام گرفت از گپ زدن همراهش. امروز با اینکه روز زیبا و هیجان‌انگیزی با دوست‌هایم داشتم دلم تنگش بود. باز حس می‌کردم که دل به دل راه دارد. باز زنگ زد. باز با لبخند جوابش را دادم. نزدیک به دو ساعت حرف زدیم. 
  2. گفت «احساسی بین ما است. میدانم. من فکر می‌کردم تو ممکن است با کسی آشنا شوی که بیشتر از من از بودن کنارش لذت ببری و می‌دانستم که من قرار نیست کسی را پیدا کنم که بیشتر از تو از بودن کنارش لذت ببرم.»
  3. مست بودم. گفتم «در طول روز جلو خودم را می‌گیرم که بهت زنگ نزنم. پیام نفرستم.» گفت «منم همینطور.» و محکمتر بغلم کرد.
  4. داشتم دانه دانه تکه‌های پازل را کنار هم می‌چیدم. از زنگ زدنش خوشحال شدم. وقتی نبود دلتنگش بودم. بودن کنارش را دوست دارم. ترسیدم. من قرار نبود بگذارم احساساتم درگیر کسی شود. من قرار نبود ازش خوشم بیاید. زنگ زدم بهش. گفتم «فکر کنم از تو خوشم آمده. چیکار کنم؟» گفت «تو از دفعه‌ی دومی که همدیگر را دیدیم از من خوشت آمده بود و نمی‌دانستی. من یکی دو ساعت بعد از دیدنت از تو خوشم آمد و می‌دانستم.»
  5. نمی‌توانم به جدایی فکر نکنم و همزمان نمی‌توانم به او فکر نکنم. جوانی فوق‌العاده زیباست. جوانی فوق‌العاده دردناک است.
  • //][//-/
  • پنجشنبه ۲ می ۲۴
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب