۸ مطلب در اکتبر ۲۰۲۲ ثبت شده است

بلاگیر تو شوم

عزیز دلم،

اگر میشد امروز را یک رقم دیگر زندگی کنم، انتخاب می‌کردم که پیش تو باشم. اگر پیشت بودم برایت صبحانه‌یی که خوش داری را آماده می‌کردم هرچند دیگر مطمئن نیستم که وافل و نوتلا باشد. با تو خاطره میساختم. خودم تو را تا پارک پیش دوست‌هایت می‌بردم. برایت زیباترین کیک رد ولوت را سفارش میدادم. با فراپچینوی چاکلتی و مکرون سپرایزت می‌کردم. به تو می‌گفتم «تو شگفت‌انگیزترین موجود دنیایی» و با لذت نگاه می‌کردم به تو که با اعتماد به نفس خوبی‌هایت را برایم لیست میکردی. با تو شروع به شمارش می‌کردم تا به بزرگترین عدد برسیم ولی تو احتمالا باز سر ۲۵۶ خسته میشدی. با تو بازی‌های ریاضی می‌کردم و تو هر دو دقیقه تاکید می‌کردی که ریاضی تو (که  نه  ده ساله استی) از من (که سال دوم دکترای اخترفزیک استم) بهتر است چون تو در ریاضی تیزهوشان استی. برایم از هنر می‌گفتی و از سمبولیزمی که در آثار هنریت استفاده می‌کنی. برایم از کتابهایی که میخوانی و می‌نویسی می‌گفتی. مرا بارها و بارها با درک عمیقت شگفت‌زده می‌کردی. اگر میشد امروز را یک رقم دیگر زندگی کنم، انتخاب می‌کردم که برای تولد ده سالگیت پیش تو باشم.

  • //][//-/
  • شنبه ۲۹ اکتبر ۲۲

عمر ها شد میکشم با ضعف تن بار غمش

جک گفت «عدالت مهم نیست. دنیا که عادل نیست. لیاقت من بهتر از مادری بود که دارم. خب چکار کنم؟» دلم برای پسرکم منفجر شد. جک ِعزیز ِمن... 


نفس گفت «اگه مادرم اینجه بود ضرور نبود کاری کنه. سرم ره روی پاهایش میماندم و غصه‌هایم یادم می‌رفت.» خنده‌ام گرفت. پاهای خودش همیشه ما را فقط لگد زده بود. 


لیزا و گبریل به چشم‌هایم نگاه می‌کنند، و با صدای مطمئن، میگن اعتماد دارند که من تصمیمی نمی‌گیرم که برایم بد باشد. بعد من دیروز داشتم به این فکر می‌کردم که اوضاع خیلی هم بد نیست و نهایتش برای اینکه احساسات وینز را جریحه‌دار نکنم همراهش ازدواج می‌کنم. ناتوانی را نظر کن، بردباری را ببین. 


سردی دنیا نمی‌گذارد نفس بکشم. آسمان تنها چیزی است که دارم. کیهان تنها چیزی است که دارم. میخواهم خودم را در پتویی از نجوم بپیچم. 

  • //][//-/
  • يكشنبه ۲۳ اکتبر ۲۲

کاش میشد از زندگیم پرتش کنم بیرون

دیروز داشت توضیح میداد که چرا بعد از اینکه بچه‌ها را امیدوار کرده و تمام دنیا را خبر کرده، تصمیم گرفته که پرتگال نروند. چند دقیقه مزخرف بافت. بعد گفت «ولی راستش تو که گفتی نمیتانی بیایی، مصطفی و تی گفتند ما بدون الهه چطور پرتگال را بگردیم؟ من هم بدون تو...» پیش از اینکه تقصیر همه چیز را گردن من بیاندازد زنگ را قطع کردم. هاروارد شاید بخاطر یک کانفرانس مرا بفرستد ملبورن و من برای پرتگال رفتن وقت ندارم. حتی اگر رفتنم به استرالیا نشود، من پول رفتن به پرتگال را ندارم. هیچکدام اینها تقصیر من نیست. ولی او عاشق این است که بقیه را مقصر بداند. در هر شرایطی پیشفرضش این است که کاری کند که من احساس گناه کنم. چقدر من از این زن متنفرم. گاهی یادم میرود که چرا اینهمه میخواستم از خانه بروم، ولی خوشبختانه او هیچوقت از یادآوری دلیل‌هایم دست نمی‌کشد. 

  • //][//-/
  • جمعه ۲۱ اکتبر ۲۲

پدر ِآکادمیک من

گفت «تو یکی از میزهای طبقه ۱۷ را به نامت نزده بودی؟ دوباره جایت را پیدا کن.» یک دنیا خاطره‌ی خوب به یادم آمد. چی میگن؟ آفت نرسد گوشه‌ی تنهایی را؟ میز طبقه ۱۷ گوشه‌ی تنهایی مه بود. اینجه یک آفیس زیبا و مقبول دارم ولی حالش شبیه حال میزم نیست. به یادم آورد که دوست‌های دانشگاهم را چطور پیدا کردم. برای صنف waves هر هفته یکی پیام میداد که بیایید جمع شویم و کارخانگی حل کنیم. هر هفته همان گروهی میامد که هفته‌های قبل آمده بود. آخرش یک گروه کوچک برای خودمان جور کدیم: من، کرستینا، اندرو، جرمی، جک، بن، تای. بعدها ایستون هم اضافه شد. به یادم آورد که این گروه را من جمع کرده بودم. به یادم آورد که میزم را خودم پیدا کرده بودم. به یادم آورد که من یاد دارم چطور از فضای سرد دیپارتمنت‌ها برای خودم خانه بسازم. 

به یادم آورد که هر قدر دیگرا با من مهربان استند، من همیشه از خودم ناراضی استم. گفتم میخواهم بهترین باشم و گفت همین طرز فکر است که قرار است مرا به فنا بدهد و نگذارد آب خوش از گلویم پایین بره. به نظرش آدم هیچوقت قرار نیست در کاری بهترین باشد. فقط asymptotically بهترین بودن ره approach می‌کنیم [یعنی اگر بهترین بودن یک تابع باشد، ما نهایتا فقط میتانیم مجانب این تابع باشیم.] وقتی گفتم «درست. پس میخواهم یکی از بهترین‌ها باشم.» گفت «هستی.» ولی باز برایم راهکارهای عملی شدنی برای بهتر شدن داد. گفت «هربار از خودت بدت آمد برو Astrobites بخوان. احتمالا در یک روز ۷ یا ۸ مقاله میخوانی.» :) 

با مهرش دلم را گرم کرد. با شوخ‌طبعیش مرا به خنده انداخت. من قرار است یکی از بهترین‌ها باشم.

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۲۰ اکتبر ۲۲

بهشت پر از کتابهای ترمودینامیک است

من اگر میتوانستم با ترموداینامیک ازدواج کنم، ازدواج می‌کردم. و اگر ترمودینامیک زن میداشت، من به زنان علیه زنان می‌پیوستم و خانه‌ی زن ِترمودینامیک را خراب می‌کردم. 

قلبم تند می‌زند وقتی میخوانم A perfect crystal at zero kelvin has zero entropy. اصلا یعنی چی این جمله؟ 

  • //][//-/
  • سه شنبه ۱۸ اکتبر ۲۲

حتی همین حالا هم برای اینکه کار نکنم، برای وقت‌کشی می‌نویسم

زندگی آکادمیکم لجن است. میخواهم یک چیزی برنده شوم. میخواهم زیاد یاد بگیرم. میخواهم دانشمند باشم ولی در نهایت فقط یک دانشجوی متوسطم. من از متوسط بودن نفرت دارم. نفرت. 

گوش شیطان کر، زندگی شخصیم خوب است. دیشب که تنها بودم، بی‌وقت خوابیدم. از ساعت ۶ تا ۸ خوابیدم و وقتی بیدار شدم رفتم خرید. همراه‌ پی‌دی گپ زدم. خانه که آمدم سریال دیدم و ساعت ۱۰ شب برای خودم گواکومولی درست کردم. بعد درس خواندم تا سردرد گرفتم. شب زیبایی بود. صبح دیر بیدار شدم. کتاب خواندم و در تختم ماندم تا احساس کردم آماده‌ام روزم را شروع کنم. خدای من... تنها بودن فوق‌العاده زیباست.

وقت‌هایی که جورج است، با هم کار می‌کنیم و با هم غذا می‌خوریم و با هم می‌خوابیم و این هماهنگی و هارمونی بی‌نهایت زیباست. تمام لحظاتی که کنارش استم احساس دوست داشته شدن می‌کنم. وقتی کنارم است  (تا دو یا سه روز) فکر میکنم دوست ندارم هیچوقت تنها باشم (وقتی بیشتر از دو روز پیشم باشد برای تنهایی له‌ له می‌زنم و هیچ تحملش را ندارم.)

بنابرین، وقتی پیشم است خوبم و وقتی پیشم نیست خوبم. این فوق‌العاده است. 

+وقت‌هایی که جورج از زندگی در مصر پیش من شکایت می‌کند میخواهم گوش‌هایم را ببّرم که من، دختری که بیشتر زندگیش را در افغانستان گذرانده، مجبور نباشم به تعریف سختی‌های زندگی در شرق، از یک مردی که در مصر بزرگ شده گوش کنم. حالا هر چند از معدود مسیحی‌های مصر بوده باشد. نمیفامم. خوشم نمیاید. 

  • //][//-/
  • سه شنبه ۱۸ اکتبر ۲۲

خلوتی کو که خیالات تو آنجا ببرم؟ دیده بربندم و دل را به تماشا ببرم

در شومینه آتش روشن کردم. با امیلیو گپ زدم. با ایستون کار کردم. با تِپی غذا خوردم. کتاب خواندم و کتاب گوش دادم. ساعت‌ها سریال و فیلم دیدم. با عرشیا گپ زدم. با مامان و مصطفی گپ زدم. کار کردم. در پس ذهنم ولی، تمام این لذت‌ها یک گرفتگی داشت: تو نبودی. وقتی پس آمدی، حال و روزم مثل روزهای آفتابی شد. دلم شد صد سال زندگی کنم. در همین اتاق کوچک، با همین کتاب‌ها و همین کامپیوتر، شانه به شانه‌ی تو زندگی کنم. سرم را روی سینه‌ات گذاشتی و گفتی «I feel safe now» و من به خودم بالیدم. دوست دارم که مأوای تو باشم.

و خب، دنیا همان دنیای همیشگی است. من هنوز هیچ زوجی را نمیشناسم که خوشبخت باشند. هنوز نمی‌توانم خودم را تصور کنم که اتاقم را با کسی شریک شده‌ام. هنوز هیچ نمی‌توانم تصور کنم که خوشبختی و آرامش ِدوامدار را در کسی غیر از خودم پیدا کنم. هیچ نمی‌توانم تصور کنم که از تو خسته نشوم، از من خسته نشوی. تو رفتنی استی، مثل تمام آدم‌های دیگر دنیا.

بخش بزرگی از وجودم عصبانی است که بعد از سه روز ندیدن دلتنگت شدم. از من ناامید شده که به خودم اجازه دادم پشتت دِق شوم و بعد، دقیقا مثل تو، کنارت احساس امنیت کنم. نمی‌خواهم به این فکر کنم که روزی قرار است دوستت داشته باشم. ولی در مقابل تمام اینها ایستاده میشوم. احمقانه می‌گذارم که برایم غذای مصری بپزی. احمقانه می‌گذارم وقتی که از عصبانیتم بی‌قرار شده‌یی با عجز بغلم بگیری. میگذارم زمزمه کنی که «به تو معتاد شده‌ام.» میگذارم وقتی مریضم بی‌تاخیر تمام خواسته‌های مرا برآورده کنی. چون عزیزم، هرقدر هم که عصبانی باشم، تو اینقدر فوق‌العاده استی که بخش بزرگتری از من نخواهد بدون تو باشد. عصبانیم، ولی بخش بزرگتری از من میخواهد که در وسط سمینار گروه نجوم تئوری در مورد تو بنویسد.

  • //][//-/
  • سه شنبه ۱۱ اکتبر ۲۲

در هیچ چیزی بهترین نیستم

جک از من پرسید «در دوره لیسانس، آیا تلاش کردن حالت پیش‌فرضت بود یا باید خودت را راضی به کار کردن می‌کردی؟» حالت پیش‌فرضم نه، تنها حالت ممکنم بود. من در تمام ۵ سالی که لیسانس میخواندم حتی یک کارخانگی یا پروژه را نصفه تحویل ندادم. یکبار ساعت دو نصف شب متوجه شدم که به احتمال زیاد نمی‌توانم کارخانگیم را تا فردا تمام کنم. از استرس در لحظه تهوع گرفتم. بابا از سر و صدایم در تشناب بیدار شد و به زور مرا خواباند. صبحش اندرو و جک اینا کمکم کردند کارخانگی را تمام کنم. حالا؟؟ یک سال است که قصد دارم وبسایت گروه پژوهشم را به‌روز کنم و نکرده‌ام. مثل خرس در زمستان می‌خوابم.

آتشی که درونم بود نه تنها خاموش شده، بلکه تبدیل به یک باران نمناک شده که تشویقم می‌کند باقی عمرم را زیر پتو بگذرانم. به هر کسی هم که میگویم جوابش این است که تو که هاروارد میری. از این به بعدش مهم نیست. حتی بابا. بابا که چشم نداشت نفس کشیدن ِنامفید مرا ببیند هم به نظرش از این به بعدش مهم نیست. فکر اینکه زندگیم قرار است از این به بعد سراشیبی رو به پایین باشد باعث میشود بخواهم خودم را در همین دریاچه‌ غرق کنم.

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۵ اکتبر ۲۲
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب