امشب به پروژهم و کارهای نکردهم فکر کردم و اضطراب داشت خفهام میکرد. یادم آمد که خانه استم و تک تک آدمهای این خانه هوایم را دارند. رفتم به اتاق سیتا و تی. تی مثل همیشه داشت کتاب میخواند. گفتم «اضطراب دارم. بغلم میکنی؟» کنارش روی تخت برایم جا باز کرد و پتو را زد کنار. از پشت بغلم کرد و سرش را روی سرم گذاشت. چشمهایم را بستم و روی نفس کشیدنم تمرکز کردم. کم کم ضربان قلبم آرام گرفت. چشم که باز کردم دیدم سیتا دارد از ما عکس میگیرد :)
شجاع بودهام. این مدت اخیر خیلی شجاع بودهام. دیروز زنگ زدم به ارمیا. میخواستم ازش تشکر کنم که بعد از کوچ کردنم به بوستون حمایتم کرد. نمیخواستم فردا روز اگر بچههای دانشگاه جمع شدند که همدیگر را ببینند، بعد از سالها حرف نزدن ببینمش و معذب شویم. گفتگوی بیدردسری بود. برایم از شغلش گفت. در یک سوپرمارکت زنجیرهای معروف در تگزاس data engineer است. برایش بینهایت خوشحالم. دلم نمیخواست گفتگو طولانی باشد. گفتم آرامم. گفت آرام است. تشکری کردم. گفت برایش خیلی ارزش دارد که زنگ زدهام که تشکر کنم. بعد از حرف زدن احساس آرامش و احساس قدرت کردم. حالا با تمام دوستهای دوران لیسانسم در ارتباطم. قرار نیست هر ماه بهش زنگ بزنم، ولی راه ارتباطی بینمان دوباره باز شد و من همین را میخواستم.
امروز به دیدار رئیس دوران لیسانسم رفتم. منظورم advisor پژوهش دوره لیسانسم است. این مرد مرا از وقتی ۱۸ ساله بودم میشناسد. پدر اکادمیکم است. میخواهم که به من افتخار کند. میخواهم که دوستم داشته باشد. و خب، فکر کنم به من افتخار میکند. فکر کنم مرا دوست دارد.
- //][//-/
- جمعه ۲۹ دسامبر ۲۳