مفصل ران چپم با هر قدم درد میکرد. مدت زمانی که در تگزاس بودم ورزش نکردم و حالا که برگشتم، میخواستم از بدنم مثل قبل کار بکشم و خب، نتیجهش این شد که میترسیدم پای چپم از بدنم جدا شود. بعد از ۱۲ کیلومتر پیادهروی فقط سعی میکردم لنگ نزنم. مردی که در مقابلم راه میرفت یخنقاق آبی/button down shirt و شلوار پارچهیی /slacks پوشیده بود. در دستش یک کیف دیپلمات /brief case قهوهیی بود. لنگ لنگان از کنارش رد شدم. بعد قدمهایم را آهسته کردم. وقتی کنارم رسید پرسیدم «شما پروفسور استین؟» گفت «پروفسور؟ نه. وکیلم.» معذرت خواستم و گفتم فقط از روی لباسهایش حدس زدم که شاید پروفسور باشد ولی خب در حقیقت یک دلیلش این بود که خیلی به هاروارد نزدیک بودیم و او به نظر میرسید از کار به خانه میرود. گفت «البته سی سال پیش پرفسور بودم. حالا دیگر نیستم.» گفتم «چطور شد که به وکالت روی آوردین؟» گفت «در پروفسوری موفق نبودم. میخواستم کار تازهیی بکنم. وکیل شدم.» گفتم «حالا از شغلتان راضی استین؟» گفت «من فقط شکرگذارم که مشغولم. من شصت و دو سالهام و اکثر دوستهایم یا به خواست خود، یا به اجبار بازنشسته شدهاند. من ولی کار دارم و اکثر روزهای هفته کارم را دوست دارم. از این بابت خوشحالم.» خیلی نزدیک خانهام بودم و مکالمهیمان همینقدر کوتاه بود. گفتم از ملاقاتش خوشوقتم و خداحافظی کردم. نمیدانم که میخواهم در شصت و دو سالگی بازنشسته باشم و بیهیچ مسوولیتی زندگی کنم، یا میخواهم شغلی داشته باشم اکثر روزهای هفته دوستش دارم. ولی امیدوارم مثل او در شصت و دو سالگی احساس خوشبختی کنم.
- //][//-/
- سه شنبه ۳۰ می ۲۳