سام شفاخانه است. اینطور وقتها معمولا به سام میگفتم که «فلانی در ایمرجنسی است. اگه بمیره چی؟» و او میگفت «نه. نمیمیره.»
- //][//-/
- سه شنبه ۲۷ ژوئن ۲۳
سام شفاخانه است. اینطور وقتها معمولا به سام میگفتم که «فلانی در ایمرجنسی است. اگه بمیره چی؟» و او میگفت «نه. نمیمیره.»
بیشتر از هر چیزی بخاطر حماقت و ضعفم احساس شرم دارم. دیروز داشتم از immersion blender استفاده میکردم و بدون اینکه از برق بکشمش، با انگشت مواد را از پشت تیغها پاک میکردم که روشن شد. وحشت کردم. فکر کردم انگشتم حتما کامل بریده شده. با دستم روی زخم فشار آوردم و سریع دویدم که زیر آب بشورمش. انگشتم تکه تکه شده ولی هیچکدام از زخمها زیاد عمیق نیستن. شدید خون میامد و من هنگ کرده بودم. نمیدانستم چیکار کنم. کوچکشی دارم و نمیدانستم صندق کمکهای اولیهام در کدام باکس است. نمیخواستم زنگ بزنم به دوستهایم. نمیتوانستم خودم رانندگی کنم. نمیتوانستم فکر کنم که باید چیکار کنم. زنگ زدم به بابا. خیلی پر انرژی سلام داد. گفتم «تنهایی؟» گفت «نی. خاله شیرین، کاکا رضا، مامان، همگی پیشم استند.» با بغض گفتم «برو تشناب.» رفت جایی که تنها باشه. تا گفت چی شده من شروع کردم به توضیح دادن و در عین حال مثل یک طفل سه ساله با صدای بلند گریه میکردم. گفتم «نمیتانم فکر کنم. بگو چیکار کنم.» بابا سریع روی مُد ناجی رفت و در عین حال بابا بودنش با «کور شوم به دخترکم» گفتنهایش واضح بود. تماس را تصویری کرد و قدم به قدم راهنماییم کرد که چطور دستم را پانسمان کنم و من پنج شش دقیقه اول را همینطور که دستوراتش را اجرا میکردم هق هق گریه میکردم. میخواست شفاخانه بروم ولی خونریزیش بند آمده بود و راستش من تحمل درد را ندارم و نمیخواستم کسی جز خودم به زخمم دست بزند. بعد که تلفن را قطع کردم برای درد دستم مسکن خوردم. با اینکه تا متوجه دستم شدم سریع دویدم به طرف سینک، کف آشپزخانه، کابینتهای سفید و دیوار همگی خونی شده بودند. روی پاهای برهنهی خودم از ران تا زانو ردههای خون بود. با بیرغبتی همه جا را تمیز کردم. برای خودم آنلاین غذا سفارش دادم چون من حالا حتی بیشتر از قبل دیگر نمیخواهم آشپزی کنم. جورج زنگ زد که خبرم را بگیرد و تا خواستم حرف بزنم، باز ۳ ساله شدم و مجبور شدم با گریه توضیح بدهم که چطور مثل یک احمق واقعی دستم را دم تیغ دادم. حالا از دیروز تمام باورهایی که نسبت به خودم، اقتدارم، استقلالم و عاقل و بالغ بودنم دارم، زیر سوال رفته. امروز وقتی پانسمان دستم را عوض میکردم دوباره دلم میخواست گریه کنم. یک وضع و حالی است که نگو و نپرس.
در من هست هزار من، که گر یکیش بزرگسال باشد ۹۹۹تای دیگرش زیر ۱۵ سال است.
مصمم استم که امروز قوی باشم. هوا خوب است و من حوصلهی کار ندارم. روی سبزهها دراز میکشم. سرم زیر سایهی درخت کوتاه و پهن ِمقابل ساختمان دفتر است، بدنم زیر آفتاب. هر چند دقیقه سایهی درخت بدنم را میپوشاند و من خودم را پایین، زیر نور آفتاب میکشم. هوا فوقالعاده است. زنگ میزنم به بابا. در راه دکتر است ولی نمیگه برای چی و من نمیپرسم. هشت دقیقه وقت دارد. شروع میکنم به حرف زدن:
فرق calculus با discrete math این است که در discrete اگر بخواهی مثلا سرعت چیزی را محاسبه کنی، باید سرعت را در بین دو نقطه پیدا کنی. مثلا از A تا B که فلان قدر متر است را در ۱۰ ثانیه طی کرده. ولی اگر بخواهی سرعت را در یک نقطهی مشخص پیدا کنی، نمیتوانی از این فرمول استفاده کنی چون برای این فرمول دوتا نقطه نیاز داری. برای پیدا کردن سرعت در یک نقطهی مشخص از calculus استفاده میکنیم.
calculus یک تئوری داره که میگه اگر اوسط و میانگین یک تابع continuous را پیدا کنی، حتما حتما یک نقطه در این تابع است که ارزشش مساوی با ارزش اوسط باشه. mean value theorem. خیلی به نظر ساده میرسه، نه؟ تو اگر یک خط داشته باشی، نقطه وسط خط معلوم است که قرار است در یک جای روی خط باشه. خارج از خط که نیست. ولی در زندگی روزمره، در بسیاری از موارد این مسئله صدق نمیکند. من چند نمونهی تاریخی را مثال میزنم:
برای دوختن یونیفرم سربازهای یک پادگان، دولت میخواسته که یک سایز یونیفرم بدوزد که به همه برابر باشد و همه وقتی میپوشنش راحت باشند. تمام سربازهای پادگان را اندازه میکنند و میانگین این اندازهها را به حیث معیار انتخاب میکنند. به سایز همین میانگین برای همه لباس میدوزند. وقتی سربازها یونیفرمها را میپوشند هیچکس در این یونیفرمها راحت نیست. برای همه یا خیلی بزرگ است یا خیلی ریزه.
بعد از سرشماری بعضی دولتها، مثل آسترالیا، برای تفریح اعلان میکنند که یک شهروند میانگین آسترالیایی چه شرایطی دارد. درامدش در سال، تعداد اعضای فامیلش، سنش، میزان تحصیلش و غیره. بعد تمام رسانهها به دنبال این میانگینترین/معمولیترین شهروند آسترالیایی همهجا را میگردند و هیچوقت کسی پیدا نمیشه که تمام این شرایط را داشته باشد.
بعد از جنگ جهانی دوم که مردم دنبال تعریف نژاد ایدهآل بودند، یک دانشمند بدن چند هزار زن ِسفید پوست انگلیسی زبان آمریکایی را خیلی دقیق اندازه میکند. از اوسط این اندازهها یک مجسمه میسازد که نمونهی یک زن معمولی است. نام مجسمه «نرما» بوده که از «نرمال» گرفته شده چون این مجسمه سمبل بدن نرمالترین زن است. بعد برای اینکه این نرمالترین زن را در بین جمعیت پیدا کنند، یک مسابقه راه میندازند که کسایی که فکر میکنند بدنشان شبیه این مجسمه است بیایند خودشان را نامزد کنند، اندازه شوند و اگر مثل «نرما» بودند برنده شوند. هزاران نفر شرکت میکند ولی هیچکس، مطلقا هیچکس اندازهی بدنش مثل «نرما» نبوده.
بابا به مطب میرسد. من برمیگردم به کارم.
با الکسیا قدم زنان به سمت سوپرمارکت میرم که کیک و شمپاین بخریم. فردا روز آخر یکی از پستداکهای گروهشان است و مراسم دارند. سیا از سوچی شکایت میکند. با سرعت حرف میزند و حتی مهلت نمیدهد من حرفش را تائید کنم. بابا زنگ میزنه. میگم بیرونم و میگه « زیاد وقتت را نمیگیرم. فقط میخواستم بگویم چند وقتی است اعصاب ندارم. هیچ نمیتانم خودم ره کنترل کنم. حتی پیش بیگانهها با بچهها و مامان دعوا میکنم. نمیدانم تاثیر چی است.» من میدانم. سه ماه پیش مسافرت رفته بود که خانوادهاش را بعد از ۱۰ سال ببیند. بعد که برگشت، دو روز بعد از آمدنش شیرین اینا به آمریکا مهاجرت کردند و بیشتر از یک ماه خانهی ما بودند. تا اینا رفتن سر خانه و زندگی خودشان، برادر شیرین اینا به آمریکا آمدند و حالا خانهی ما استند. بیشتر از سه ماه است که یک روز را هم برای خودش نداشته. همیشه مصروف خدمت کردن به دیگران بوده. میگم «تو بابا استی و اولویتت هیچوقت خودت نیست. ولی برای اینکه مواظب دیگران باشی باید حتما یکی دو روز را روی خودت وقت بگذاری. چند ساعت تفریح کن. نصف روز را برو تنها در طبیعت بگذران. مواظب خودت باش.»
خانه میرسم. فردا قرار است کوچ کنم. به جورج قول دادهام شب بروم پیشش چون از فردا تا چند روز سفر دارد و نمیبینمش. پنجره باز است و باد سرد اتاق را پر کرده. زیر پتو گرمم و صورتم سرد است. استرس دارم. حس میکنم نمیتوانم تکان بخورم. نمیخواهم تکان بخورم. از فکر اینکه فردا باید یک تنه کوچ کنم آشفته میشوم. دلم میخواهد فردا سام بیاید پیشم و فقط کنارم بشیند که من وسایلم را در کارتنها بچینم، دو طبقه ببرم پایین، بعد سه طبقه ببرم بالا. نمیخواهم از کسی کمک بخواهم. فقط میخواهم کسی کنارم باشد که من احساس تنهایی نکنم. سام ولی این هفته مهمان دارد. یکباره دلم مصطفی را میخواهد. کنارم باشد و تنها نباشم. بخندم و از خستگی هلاک شوم ولی آرام باشم. دلم مصطفی را میخواهد که بیمنت تمام روزش را کنارم باشد و اذیتم کند ولی بهترین بخش روز/هفته/ماه/سالم باشد. اما کسی نیست. هیچکسی نیست. خودم را بلند میکنم. استرسم را ندیده میگیرم. کیفم را برمیدارم و حرکت میکنم. باید زود برسم و زود بخوابم. برای فردا به انرژی نیاز دارم.
میدانی، نمیتوانم با دوستهایم از تو گپ بزنم. تفاوت فرهنگی زیاد است و نمیفهمند. شهلا زلاند یک آهنگ داشت که میگفت «دخت افغانم و بر جاست که دایم به فغانم» و تو، عزیز من، دخت افغان بودی و سرنوشتت همین بود. تمام چیزهایی که من با انزجار ازشان گپ میزنم و همیشه میگم «باورت میشه اگه افغانستان بودم شرایطم فلان بود» به سر تو آمد. تو تمام شرایطهای فلان را تجربه کردی. زن به دنیا آمدی. برای کسی مهم نبودی. سعی کردی برای خودت از بچههای مردم خانواده بسازی ولی در نهایت تمام عشقی که به ما ساطع کردی به خودت برنگشت. در آخر یک گوشه به دور از جگر گوشههایت مُردی. به اندازهی یک لشکر آدم عشق داشتی ولی برای هیچکس آنقدر که باید مهم نبودی. همانقدر که تمام خواستههای من آمرانه استند، خواستههای تو تمنا بودند و هیچکس بهشان اهمیت نداد. نمیخواستم بمیری. نمیخواستم تنها بمیری.
فکر اینکه مُردن و ماندنت تاثیری روی زندگی هیچکسی نداشت آتشم میزند.
«نیست غمخوار مرا در همه دنیا که بنازم - چه بگریم، چه بخندم، چه بمیرم، چه بمانم»
میخواهم شیرین لال شود که به من گفت خوب است که مردی و از درد راحت شدی. میخواهم کور شوم که نمیخواستی بمیری و توقع داشتی در هفتاد و چند سالگی درمان سرطان پانکراس تو را به زندگی برگرداند. تو نمیخواستی بمیری و لعنت به هر کسی که فکر میکند مردن تو را از درد راحت کرد. برایت تا همیشه سوگوار میباشم بیبی جانم.
در کارهای خانه استعداد ندارم. برایم آشپزی و پاککاری از کوه کندن سختتر است. یک هفته است که غذای یخزدهی آماده و ارزان از فروشگاه میخرم که گاهی اوقات مزه کاه میدهد. به عنوان کسی که طرفدار حقوق مساوی است، در هیچ موردی وابستهی جورج نیستم. همهی کارها را با هم قسمت میکنیم، ولی آشپزی افتضاحش را نمیپذیرم. جورج در آشپزی از من بدتر است ولی حداقل هر خاکی را میخورد. برایش مهم نیست اگر هر روز سه وعده تخم مرغ بخورد. من نمیتوانم غذای تکراری یا غذای بد بخورم. بدون شوخی، واقعا فکر میکنم اگر یکی از ما به حدی پولدار نشویم که بتوانیم غذای خوب ِآماده برای الهه بخریم، یا کسی را استخدام کنیم که برای الهه غذا بپزد، این رابطه دوام نمیاورد.
اینکه آشپزی برایم سخت است قبل از اینکه بوستون بیایم مشکلی نبود. در خانه شاید یکی دو بار در ماه نیاز میشد که من آشپزی کنم. بعد وقتی با ارمیا بودم او آشپزی میکرد. من اصلا آشپزی را از ارمیا یاد گرفتم. برای همین اول که بوستون آمده بودم چند هفته فقط غذایی را میخوردم که او دوست داشت و من پختنش را بارها و بارها دیده بودم، Chicken Tikka Masala. غذاهای وطنی را بعد ها پشت تلفن از مامان یاد گرفتم و بگذارید برایتان بگویم که ارمیا بسیار بسیار دقیقتر و با حوصلهتر از مامان بود. مامان اینطور است:
مامان: اول پیاز و روغن. بعد بامیه. بامیه که سرخ شد رب بنداز. آب بنداز. آب که خشک شد آماده است. همین دیگه.
+ نمک نندازم؟ چقدر روغن؟
مامان: بی نمک هم میشه؟ نمک بنداز. چقدر روغن؟ یک کمی. زیاد روغنی نکو به صحتت خوب نیست. روغنش باید برابر باشه. اگر کم باشه هم خوبیش نمیایه.
+ پیاز ره کلان کلان خُرد کنم یا ریزه ریزه؟
مامان: به اندازه دیگه... ریزه ریزه.
+ مساله چی بندازم؟
مامان: مرچ سیاه. زردچوبه. سیر ره هم که از اول همراه پیاز میندازی. اگر خواستی میتانی پودر سیر هم بندازی.
+ نی. تو نگفتی سیر بنداز.
مامان: نی. نی. حتما سیر بنداز. با سیر مزهدار میایه.
+ بامیه ره چقدر سرخ کنم؟
مامان: سرخ کن دیگه. وا. چند دقیقه خوب سرخ کن. ولی از پیشت نسوزه.
+ مساله ره چی وقت اضافه کنم؟
مامان: هر وقت دلت شد.
+ هر وقت دلم شد؟
مامان: ها. یک بامیه است دیگه الهه. ایقدر سوال پرسان کدی که توبه. مه برم که کار دارم. خدافظ. خلاص که شد عکسش ره برایم روان کو ببینم چطور آمده.
صنف Databases ما جمعهها ۴ تا ۷ عصر بود. آخرین شب هفته که تمام دانشجوهای دیگه آمادهی استراحت میشدند، ما پشت لپتاپ به لحن یکنواخت استاد گوش میکردیم که با سرعت حلزون حرف میزد. در هفتههای اول استاد ما با افتخار اعلان کرد که کارمند گوگل است و تنها وقت آزادی که برای درس دادن دارد همین جمعه شب است. این وسط یک دختر بود که هر دو-سه دقیقه سوال میپرسید. اینقدر در این صنف خسته میشدیم که از databases و هر چیزی که بهش ربط داشت (محتوا، استاد، دختری که سوال میپرسید) نفرت داشتیم. هیچ چیز یاد نمیگرفتم. پروژهها من و ایستون را به جنون میرساندند چون هیچکداممان نمیدانستیم چه خاکی به سر بگیریم. امتحانها را با همکاری هم میدادیم و هنوز نمرههایمان بد بود. چند ماه بعد از تمام شدن این صنف برای یک صنف دیگه باید از databases استفاده میکردم و وقتی شروع کردم به یادگرفتنش، لذتش قابل وصف نبود. حالا که میدیدم «من میتوانم»، مشکلاتی که سمستر قبل اذیتم کرده بودند برایم تبدیل به چالشهای هیجانانگیز شدند. لذت یاد گرفتن یک طرف، لذت کشف اینکه برخلاف تصورم databases بالاتر از سطح توان من نیست دیگه طرف.
خواستم این خاطره را مرور کنم بلکم انگیزه بگیرم که این مقالههای لعنتی را بخوانم به امید اینکه یک روزی در سالها و شاید دهههای آینده درکشان کنم و لذت ببرم. فعلا که خواندنشان مثل خواندن اولین رمان انگلیسیای است که خواندم: معنی اکثر جملهها را نمیفهمم. حتی وقتی فکر میکنم معنی کلمات را میفهمم، معنی جمله را نمیفهمم.
روزهایی که جورج خانه نیست راحتترم. یادم میایه که مُردی و بیمهابا گریه میکنم. روزای اول هنگ بودم و خاطرهی مشخصی از تو یادم نمیامد. باورت میشه؟ بعد کم کم خندیدنت یادم آمد. شبی که مصطفی به دنیا آمد و تو از خوشحالی در خانه جا نمیشدی یادم آمد. هربار حس میکنم حالم بهتر است یک فکر تازه به سرم میزند. مثلا اینکه طرز تهیه غذاهای مخصوصت را با خود به خاک بردی. مثلا اینکه تو مریض بودی و ما حتی نبودیم که از تو مواظبت کنیم. مثلا اینکه تو مُردی و هضمش برای بچهها سخت است چون ۱۰ سال است ندیدنت. مثلا اینکه تو زن بودی و افغان بودی و مظلوم بودی. مثلا اینکه هر بار پشت تلفن صدایم را میشنیدی گریه میکردی. مثلا اینکه آخرین باری که زنگ زدم از کیموتراپی آمده بودی و از شدت ضعف نمیتوانستی گپ بزنی. مثلا اینکه مرا «دخترم» میگفتی و من هیچ در حقت دختری نکردم.
بسیار خود محور برایت عزاداری میکنم. تمرکزم روی این است که هر چه زودتر درد نبودنت کرخت شود وگرنه میمیرم. تنها استم بیبی جانم. حتی در نبودنت تمام فکر و ذکرم این است که زودتر فراموشت کنم و به خودم برگردم. بمیرم به مظلومیت بیبی جانم. بمیرم به بیکسیت.
+خاموشی را بهم نزنید. خواهش میکنم چیزی نگویید.
... خانه که رسیدم، غم عظیمی یکدفعه تمام بدنم را سنگین کرد. جکلین در آشپزخانه بود. بعد از یک روز طولانی میخواستم تنها باشم. میخواستم در آشپزخانه یخچال را زیر و رو کنم. با آب گرم دوش بگیرم و تمام پنجرهها را باز کنم. در عوض مسواک زدم و از اینکه نوبت من بود که حمام را تمیز کنم و نکرده بودم استرس گرفتم. خوابم نمیبرد. از تنهایی خوابم نمیبرد. از غصه خوابم نمیبرد. از بیپولی که اجازه نمیداد حالا که خستهام غذا سفارش بدهم غصه داشتم. از اینکه برای کار کردن، تحقیق کردن و مطالعه کردن زیادی خسته بودم غصه داشتم. از اینکه نمیتوانستم آپارتمان خودم را داشته باشم غصه داشتم. خسته خوابیدم و خسته بیدار شدم. میخواستم مفصل صبحانه بخورم که حالم بهتر شود ولی جکلین در آشپزخانه بود و من حوصله نداشتم. میخواستم تنها باشم. لعنتی. من فقط میخواهم یک وجب جا فقط و فقط برای خودم داشته باشم. میخواهم تنها باشم. میخواهم آپارتمان خودم را داشته باشم. دیدن هر روزهی همخانهها دارد روحم را سوهان میزند. ولی خب، از چی شکایت کنم؟ با این همه رفاه، چطور از بیپولی شکایت کنم وقتی مردم از بیپولی شبها گرسنه میخوابند؟
دیدن هر روزهی هر کسی برایم سرسامآور است. جورج مریض است. دو روز است که تب دارد و تمام مدت در خواب و بیداری است. سطحی و با زحمت با دهن نفس میکشد. کنارش کتاب میخوانم؛ کار میکنم؛ تلویزیون میبینم. خستهام و بابتش احساس گناه میکنم. از بودن طولانی با آدمها رنج میبرم حتی اگر دوستشان داشته باشم. وقتی به این فکر میکنم که حداقل تا سه سال آینده را قرار است با همخانه زندگی کنم، دلم مرگ میخواهد. سه هفته مانده تا کوچ کنم به آپارتمان الکسیا. امیدوارم تجربهی بهتری باشد وگرنه دیوانه میشوم.
------------
به افغانستان که فکر میکنم دلتنگ میشوم. بحث ِغریب و آواره بودن نیست؛ بحث مرگ ِامید است. بعد دلم تنگ ِتاجکستان میشود. در تمام عمرم ۱۰ روز بیشتر در تاجکستان نبودم ولی وقتی به دوشنبه فکر میکنم دلم پر میکشد. آش و سمبوسه میخواهم. رحمت و مرحمت گفتن میخواهم. بیروبار ِ بازار ِکاروان را میخواهم. دلتنگی گلویم را میگیرد و به خجند و حصار فکر میکنم. باز یاد بیپولیم و خرج سفر میافتم و میچسپم به درس و کارم.