۷ مطلب در ژانویه ۲۰۲۵ ثبت شده است

Darling, you'll see better days

یکی از سخت‌ترین کارهای دنیا وقت‌هایی است که حالم بد است؛ از مردم کمک می‌خواهم و روز بعدش در حالی که میل به زندگی در من به تار مویی وصل است، باید تشکر کنم، عذر بخواهم و به آنها اطمینان بدهم که نیاز نیست نگرانم باشند چون من تراپیست و روانپزشک دارم که روند درمانم را تحت نظر دارند. جمعه‌شب بعد از ماه‌های طولانی خوب بودن، حال بدی داشتم. ایوانز هی می‌گفت میخواهی به ۹۱۱ زنگ بزنم؟ حالا من در اوج درماندگی باید به او توضیح میدادم که تمام زندگیم از هم می‌پاشد اگر در شفاخانه بستریم کنند. نیمه شب به امیلیو زنگ زدم. پشت هم تکرار می‌کردم که «ببخشید. خواهش می‌کنم ببخشید. من فکر می‌کردم بهترم ولی انگار هنوز از زنده بودن متنفرم. ببخشید. ببخشید.» با لبخند گفت «الهه! it's ok. آرام باش.» اینقدر حرف زد که گریه‌ام بند آمد. آرام شدم. خندیدم. روز بعد که بیدار شدم، با خستگی و درماندگی به این فکر می‌کردم که حالا باید از همه عذر بخواهم، تشکری کنم و ... . ترجیح میدادم بمیرم ولی خب، کاری بود که باید انجام میشد. با ایوانز و ربه‌کا که حرف زدم، هر دو گفتند خیلی برایشان سخت بوده که مرا در آن حالت ببینند و احساس درماندگی می‌کردند. من عذر خواستم، گفتم سعی می‌کنم دیگه تکرارش نکنم (!) از اینکه کنارم بودند تشکر کردم. قبل از اینکه فرصت کنم با امیلیو حرف بزنم، پیامش آمد که گفته بود «فکر نکنی من اذیت شدم. اصلا چه خوب شد که زنگ زدی. من آدم خودمحوری استم و وقتایی که تو با حال بد زنگ می‌زنی و من باید روی تو تمرکز کنم، برایم تمرین مثبتی در خودشیفته‌نبودن است. خوب شد زنگ زدی. عزیزم، روزهای بهتری را تجربه خواهی کرد.» 

  • //][//-/
  • سه شنبه ۲۸ ژانویه ۲۵

تو خوش‌ترین فروغ حیاتی به چشم من

۱۲ ساله است. تصویری زنگ زده بودم که قصه‌های مورد علاقه‌ام در مورد ضرب‌المثل‌های فارسی را برایش بگویم. به تقلید از ایوانز، سعی کردم در مورد زندگیش کنجکاو باشم و ازش سوال بپرسم. در مورد مبایل جدیدش و تاثیری که مبایل داشتن روی زندگیش دارد پرسیدم. گفت حتی اگر تمام کارهایش را انجام بدهد، مامان بابا همیشه انتقاد می‌کنند که از مبایلش زیاد استفاده می‌کند. گفت بچه بودن سخت است چون همیشه تحت کنترل بقیه است. گفت بی‌صبرانه منتظر است که بزرگ شود و برای دانشگاه خانه را ترک کند. بعد، در یک قسمتی، گذرا گفت «من همیشه نگران اینم که کاری کنم که بقیه دوستم نداشته باشند. مثلا چند سال پیش می‌ترسیدم نمره‌ی بدی بگیرم و مامان بابا دیگر دوستم نداشته باشند.» سعی کردم حفظ ظاهر کنم ولی دلم مچاله شد، خون شد از تصور بچه‌ی ۷ ساله‌ای که ترس از دست دادن عشق خانواده‌اش را داشته باشد. با خنده گفتم «سیتا تو می‌توانی قاتل باشی و من دوستت میداشته باشم. حالا نری خودت را بدبخت کنی، ولی تو می‌توانی معتاد باشی و من دوستت میداشته باشم. اصلا کاری نیست که تو بتوانی بکنی که باعث شود من دوستت نداشته باشم.» 

  • //][//-/
  • يكشنبه ۲۶ ژانویه ۲۵

دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را

هفته‌ی پیش کرونا داشتم. گلودرد، بدن درد و تب یک‌ طرف، قرنطینه یک طرف. داشتم در اتاقم خفه میشدم. استرس اینکه هم‌خانه‌ام را مریض کنم را داشتم و روزانه یکبار آشپزخانه میرفتم که آب و هر چی نیاز دارم را از آشپزخانه بگیرم. باقی وقت را در اتاقم بودم. روزهای آخر شب‌ها با ماسک و هزار لایه کاپشن (سرد است اینجا) میرفتم پارک قدم می‌زدم. شب آخر در اتاقم داشتم احساس خفگی می‌کردم. دوباره، با ماسک و هزار لایه کاپشن غذایم را برداشتم و رفتم در پارکینگ فروشگاه مورد علاقه‌ام داخل موتر تنها غذایم را خوردم.

مامان هر روز زنگ می‌زد که حالم را بپرسد و هی می‌گفت «میخوای بیایم پیشت؟» و من می‌گفتم نیازی نیست و خوبم. یکی از چیزهایی که هزار و پنجصد بار بابتش ناله کرده‌ام این است که مامان بلد نیست به شکل مفیدی دوستم داشته باشد. میدانم که از روی عشق پیشنهاد میداد که بیاید پیشم. ولی عزیز دلم، از آن سر کشور میایی پیش منی که کرونا دارم و در قرنطینه‌ام؟ که چیکار کنی؟ برایم غذا بپزی و بگذاری پشت درم؟ خب چرا یک دهم ِ پول آن تکتی که میخواهی بخری و بیایی دیدنم را از همانجا یک چیزی آنلاین سفارش نمیدی که بیارند پشت درم؟ بگذریم. مهم نیست. دوستم دارد و دلش میخواست در وقت نیازم پیشم باشد.

چون نمی‌توانستم برم آشپزخانه که آشپزی کنم، دسترسی به غذا نداشتم. وضعم هم نمی‌رسید که از رستورانت غذا سفارش بدهم. کارتیک برایم چند ظرف غذا آورد. ربه‌کا برایم غذا آورد. ایوانز که شاگرد آشپز خوبی است و سرآشپز افتضاحی است، اصرار داشت غذا بیارد ولی منعش کردم. در عوض ساعت ۱۰ شبی که تستم مثبت آمد و من کم بود از وحشت و درد گریه کنم، در برف و توفان رفت برایم دوا و اسپری ضد عفونی از دواخانه خرید. با امیلیو ساعتها و ساعتها گپ زدم. مادر هر روز صبح پیام میداد و حالم را می‌پرسید. عرشیا حالم را می‌پرسید. خاله حالم را می‌پرسید. مریض بودم. استرس کارهای عقب‌مانده‌ام را داشتم. آخ که چقدر استرس کارهای عقب‌مانده‌ام را داشتم. بد است که در بزرگسالی مسئوولیت‌هایم در هر حالی مال خودم است. تبدار و دردمند در اتاقم داشتم خفه میشدم. ولی مهمتر از تمام اینها، مهمتر از همه‌ی این منفی‌ها، محبتی بود که از هر طرف به سمتم روان بود. چقدر من خوش‌شانسم. بی‌نهایت شکرگزار آدم‌های فوق‌العاده‌یی استم که هوایم را داشتند، نگرانم بودند و نگذاشتند احساس تنهایی کنم.

  • //][//-/
  • يكشنبه ۲۶ ژانویه ۲۵

ربه‌کا میگه در صنف پنج، استاد ورزششان معلوم نیست چرا یک روز آمده و گفته «بچه‌ها، شما قرار است بزرگ شوید و یک عالمه تغییرات بدنی را تجربه کنید. یکی دو سال بعد در موردش با جزئیات می‌خوانید ولی امروز هر کس هر سوالی داره روی کاغذ بنویسه و من آنهایی که فکر می‌کنم مهم است را سرصنف جواب میدم.» ربه‌کا نوشته «من یک سوال دارم که فکر می‌کنم سوال خیلی از بچه‌های دیگه هم باشه. مدت زیادی است ذهنم درگیرش است و واقعا میخواهم بدانم. آدم وقتی بزرگ شد از مزه‌ی قهوه خوشش میاید؟» وقتی استاد سوالش را سر صنف نخوانده شوکه شده بوده که چطور سوالی به این مهمی را جواب ندادن :)

طنز ماجرا به کنار، من نمی‌دانم چرا بعد از ۱۵،۱۶ سالگی هیچکس نمیاید در مورد آینده و بزرگ شدن با ما حرف بزند. مثلا من در پنج سال گذشته، دوستی‌ها و روابط اجتماعیم تغییر ژرفی داشت و یک عالمه چیز تازه در مورد روابطم یاد گرفتم. چرا کسی با من در موردش حرف نزده بود؟ وقتی به عقب نگاه می‌کنم می‌بینم که تمامشان برای کسی که تجربه داشته قابل پیش‌بینی بوده ولی من در هر مرحله شوکه میشدم :| حالا هم هزار سوال در مورد آینده و ذات بشر دارم که جوابشان باید برای هر کسی که جوانی را پشت سر گذاشته معلوم باشه. ولی هیچکسی در موردش حرف نمی‌زند. مثلا میخواهم بدانم آدم وقتی عاشق شد، اگر مشکلی پیش نیاید تا همیشه عاشق می‌ماند؟ چطور شریک زندگی خود را انتخاب کنیم؟ آیا جذابیت ظاهری کسی بعد از سالها با هم بودن برای آدم عادی می‌شود و میل به رابطه داشتن کم میشود؟ آدم سنش که بیشتر میشه روابطش با پدر و مادرش چه تغییراتی می‌کند؟ آدم در جوانی برای بازنشستگی پول جمع کند خوب است، یا در جوانی باید لذت برد و بعدها پول جمع کرد؟ تنها کسی که در این موارد برایم خیلی مفید بوده، استاد پژوهش دوران لیسانسم است. هر دسمبر که تگزاس میرم با یک لیست بلند بالا از سوالاتم به دیدنش میرم. ولی خیلی از سوالات را حتی عقلم نمیرسه ازش بپرسم.

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۱۶ ژانویه ۲۵

بلاگردان شما شوم

یکبار وقتی در مورد سلامت روان حرف می‌زدیم، ایوانز گفت «تو نمی‌توانی درد کسایی که دوست داری را از درد خودت تفکیک کنی.» اشاره به بریکاپ پی‌دی داشت که من خیلی بابت ناراحتیش بهم ریخته بودم. راست میگه ولی این موضوع را من منفی نمی‌بینم. امروز که با مامان غذا می‌خوردم، گفتم «وقتی میایم و مدت طولانی اینجا استم، وقت رفتن نگران بچه‌ها میشم. اگر اتفاقی بیافته و خواهر بزرگشان پیششان نباشه چی؟» مامان گفت اینا همه یک عالمه دوست و رفیق دارند. همدیگر را دارند. نباید غصه‌شان را بخورم. ولی غصه‌ میخورم. غصه‌ی تی را میخورم که برای همه سنگ صبور است و با هیچکسی درد دل نمی‌کند. دیروز پدر ِدوستش، تصادف کرد و کشته شد. بعد از یک روز کامل در مکتب، تا ساعت ۱۰ سر کار بود. از کار مستقیم رفت پیش دوستش و تا ساعت ۱ صبح پیش دوستش بود. خانه که آمد بیدار شدم. بغلش گرفتم. سعی می‌کرد گریه نکند. عزیز دل من، با ۱۷ سال سن، اینهمه مشغله و سختی‌های زندگی را چطور به دوش می‌کشد؟ مگر چقدر توان دارد؟ نمی‌دانم چطور اینهمه قوی است. برایش نگرانم. برای سختی‌هایی که جز جدایی‌ناپذیری از آرزوهای بزرگش است نگرانم. برای اینکه اینهمه در سرکوب‌کردن احساساتش خوب است نگرانم. برای اینکه اینهمه حواسش به همه است و هیچکس متوجه نیست که تی هیچوقت از خودش حرف نمی‌زند نگرانم.

برای پی‌دی که قرار است فصل جدیدی از زندگیش را با برگشتن به دانشگاه تجربه کند نگرانم. برای مصطفی که بیشتر از آنچه که باید مرا شکسته دیده و میترسم نتواند رویم حساب کند نگرانم. برای سیتا که سالهای دردناک بلوغ را می‌گذراند نگرانم. برای بچه‌هایم نگرانم.

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۹ ژانویه ۲۵

به غیر عشق نداریم هیچ آیینی

آه... میدانم که این پست قرار است طولانی باشد.

شب آخرم در تگزاس است. فردا پرواز دارم به بوستون. صبحانه را با مصطفی می‌خورم. برمیگردیم خانه. دو ساعت بعدش پی‌دی مرا می‌برد میدان هوایی.

میفامی، یکی از ترس‌های من این است که آرزوی چیزی را داشته باشم، و بعد که به دستم آمد برایش ارزشی قایل نباشم. اما دارم متوجه میشوم که اینطور نیست. تمام چیزهایی که آرزوی داشتن‌شان را داشتم برایم تا هنوز عادی نشدن. یعنی  مثلا من خیلی می‌خواستم موتر داشته باشم و استقلال داشته باشم. هنوز که هنوز است، وقتی پشت فرمان استم حس می‌کنم خانواده و جامعه به من اعتماد کرده‌اند که پشت فرمان بشینم و من سالهای سال منتظر اعتماد اینها بودم :) در سفر جاده‌ییم با ایوانز، ۵۵۰۰ کیلومتر رانندگی کردم و تمامش با لذت بود. یکی از کارهایی که برایم خیلی خیلی لذت‌بخش است خرید برای خانه است چون برایم تخم‌مرغ خریدن، یک دانه پیاز و دوتا رومی خریدن نشانه‌ی استقلال است. هر جمعه عصر، هدفن می‌زنم و با لیست خریدم میرم فروشگاه. اینقدر این خرید کردن برایم لذت دارد که تمام هفته منتظر جمعه استم که بروم خرید.

چیز دیگری که تمام عمر می‌خواستم، یک خانواده‌ی خوب بود. هنوز با مامان و بابا کنار نمیایم و همین سالانه دوبار دیدنشان برایم کافی است. ولی بچه‌ها بزرگ شده‌اند و من عاشق تک‌ تک‌ شان استم. مثلا وقتی بی‌بی مرد، من هر بار با بابا و مامان صحبت می‌کردم از کمبود همدردی‌شان بعدش حالم بد بود. تا بلاخره یک عصر به مصطفی زنگ زدم. ساعتها با هم گپ زدیم. خاطره‌های بی‌بی را مرور کردیم و از این حرف زدیم که چقدر در عزایش تنهاییم. گفت «کاش زودتر زنگ زده بودی.» تی وقتی از دانشگاه نیویورک رد شد، به من و مصطفی زنگ زده بود، نه مامان و بابا. همیشه آرزوی این نزدیکی با بچه‌ها را داشتم و حالا وقتی خانه میایم و با هم وقت می‌گذرانیم، لحظه لحظه‌اش برایم مثل طلا است. امروز با پی‌دی رفته بودیم رستورانت و فردا برای صبحانه قرار است با مصطفی بروم بیرون. دیروز با تی رفته بودم کتابخانه. تمام این فرصت‌ها برایم آرزو بودند و حالا وقتی اتفاق میافتند من میخواهم زمان بایستد که لحظه لحظه‌ی ثانیه‌ها را مزه کنم.

در کودکی، بابا خیلی دوستم داشت و ابراز محبت می‌کرد. ولی وقتی رفته رفته رابطه‌ام با بابا خدشه‌دار شد، حس می‌کردم هیچکس دوستم ندارد. در همین اتاقی که الان استم، چهار سال پیش از افسردگی شدید یک شب تمام دنیا سرم آوار بود و کلمات از ابراز حجم دردی که می‌کشیدم قاصر بودند. به بابا گفتم بیاید پیشم. گریه کردم و گفتم «میترسم بابا. وحشت می‌کنم از اینکه چقدر بود و نبودم فرقی ندارد. که هیچکسی در دنیا دلبسته‌ی من نیست. که بود و نبودم برای هیچکسی مهم نیست.» باباگکم بغلم کرد. گفت «تو تمام زندگی منی. نگو اینطوری.» و با هم گریه کردیم. آخ که چقدر من جگر این مرد را خون کرده‌ام...

در این مقطع از زندگیم، سرشار از حس دوست داشتن و دوست‌داشته‌شدنم. امشب که رفته بودم با الی خداحافظی کنم، اصرار داشت که فردا از کارش مرخصی بگیرد و با من وقت بگذراند. قبلش شیرین برایم به سفارش خودم برگر افغانی درست کرده بود. وقت خداحافظی، کف دست الی را بوسیدم. گونه‌اش را بوسیدم. فرداشب قرار است ربه‌کا ساعت ۱۱ و نیم شب با موتر خودم در میدان بیاید دنبالم. امروز ایوانز زنگ زده بود که بگوید «یک درخواست غیرمنطقی دارم. میشه فردا شب که برگشتی با ربه‌کا وقت نگذرانی و با هم تنها باشیم؟ یعنی وقتی تو را خانه رساند، دعوتش نکن بالا. خیلی دلتنگتم. تحت هیچ شرایط دیگری بهت نمی‌گم با دوست‌هایت وقت نگذران. همین یکبار استثنا است چون خیلی بی‌تابم که فقط بغلم بگیرمت.» شب قبل از کریسمس، به بابا در مورد ایوانز گفتم. گفت «اگر یک وقتی رابطه‌ات با این بهم خورد، سعی کن بعدیش مسلمان باشد» :) کلا خیلی بهتر از چیزی که فکر می‌کردم پیش رفت. بابا هنوز دوستم دارد. در حین تمام اینها حس دوست‌داشته‌شدن می‌کنم و یادم نرفته چقدر فقدان این حس کشنده بود. ذره ذره عشقی که در اطرافم دارم را قدر می‌دانم.

یکی از چیزهای خیلی ساده و پیش‌پا افتاده‌یی که از ایوانز یاد گرفته‌ام این است که از آدم‌ها سوال بپرسم. هفته‌ی پیش از مامان پرسیدیم «تو چطور محبت و عشقت را ابراز می‌کنی؟» گفت «با غذا.» و من این را فقط چهار سال پیش فهمیدم. مامانی که من مطمئن بودم از من نفرت دارد، شب‌هایی که خسته از دانشگاه میامدم، اگر در مسیر بهش زنگ می‌زدم و گذرا می‌گفتم دلم فلان غذا را خواسته، تا بیست دقیقه بعد که خانه برسم غذا را برایم پخته بود. ولی من نمی‌دانستم که زبان عشق مامانک من آشپزی است. ازش پرسیدیم «چطور دوست داری محبت دریافت کنی؟» گفت «با گلدان. با گیاه.» و من متعجب مانده بودم که چقدر ساده می‌توانستم تمام این سالها ازش بپرسم و نپرسیده بودم.

معلوم نیست که در آینده قرار است چطور آدمی باشم و چه احساسات و تفکراتی داشته باشم. ولی امیدوارم وقتی پشت فرمان می‌شینم، وقتی به آسمان نگاه می‌کنم، وقتی ترموداینامیک می‌خوانم، وقتی مهمانی برگذار می‌کنم، وقتی کسی را می‌بوسم، وقتی کسی بغلم می‌گیرد، وقتی کسی دلتنگم می‌شود، وقتی خرید میروم، وقتی دیر خانه برمیگردم، دلم پر از گرما شود از فکر اینکه دارم آرزوهایم را زندگی میکنم.

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۸ ژانویه ۲۵

خانه

خانه که میایم، مصطفی اتاق زردش را به من واگذار می‌کند و خودش در اتاق نشیمن می‌خوابد. همگی هوایم را دارند. از شدت عشق و افتخاری که نسبت به این بچه‌ها حس می‌کنم گاهی نفسم می‌گیرد. تی در دو جا کار می‌کند. بچه‌ی ۱۷ ساله‌یی که از صبح تا ساعت ۴ و نیم در مکتب است، دو جا کار می‌کند. مصطفی چندین ماه است که در مکانیکی کار می‌کند و تمام ترمیمات موترهای همه را در خانه او انجام می‌دهد. چند هفته پیش سمستر اول دانشگاهش را تمام کرد. سیتا بزرگ شده. مثل همیشه مهربان، با درک و فهمیده است. احتمالا بابت کتابهای زیادی که می‌خواند است. فارسیش از قبل بهتر شده و به راحتی به فارسی با هم گپ می‌زنیم. پی‌دی قرار است چند هفته بعد دانشگاه را دوباره شروع کند. اضطرابش به مراتب بهتر است. همگی (شاید به جز سیتا که ۱۲ ساله‌ است) به حدی از بلوغ رسیده‌اند که دیگر نگران اینکه نتوانند سختی‌های زندگی را به شانه بکشند را ندارم. سیتا هم مطمئنم تا پنج سال دیگر خودش از پس دشواری‌های زندگی برمیاید. نگران این استم که تی زیادی همه چیز را در خودش می‌ریزد و در مورد مشکلاتش حرف نمی‌زند. سعی می‌کنم بیشتر حالش را بپرسم که حداقل اگر مشکلی پیش آمد بتواند روی من حساب کند.

به بابا در مورد ایوانز گفتم و حالا همواره مواظبم که مدت طولانی با بابا تنها نباشم که در موردش چیزی نپرسد یا نصیحتم نکند. چند روز قبل دنبال کسی بودم که با من برود به کتاب‌فروشی محبوبم. اول از بابا خواهش کردم که مرا ببرد. ولی تا قبول کرد یادم آمد و گفتم «نه راستش. تو مرا نصیحت می‌کنی. اگر نصیحت نکنی میرم.» گفت «من قول نمی‌دم نصیحتت نکنم.» هیچی دیگه :) با سیتا رفتم :] ولی حداقل حالا بابا میداند. 

پی‌دی با چشم‌های قلبی و لحن حماسی میگه «هیچ چیزی، مطلقا هیچ چیزی در دنیا به اندازه‌ی عشق خوب نیست.» میگم «تو چرا اینقدر چندش و رمانتیکی؟» اینقدر این بچه رمانتیک و احساسی است که نگو :) استرس رابطه‌ام با ایوانز را دارم. پی‌دی میگه «عاشقش استی و عاشقت است. استرس چی را داری؟ الان تو استرس داری که چرا همه چیز خوب است؟» و میدانم که راست میگه. ولی همه چیز قرار است تا کی خوب باشد؟ ما در ۴۰ سالگی از هم جدا شویم من چه خاکی به سرم بریزم؟ ولی این مختص به ایوانز نیست. من با هر آدمی این استرس‌ها را میداشتم. کلا از وقتی ایوانز با جدیت از آینده‌ی ما با هم حرف زد، من ترسیدم. خاک بر سرم کنند که اینقدر ترسوام.

آه ۲۰۲۴ عزیزم... چه سال پر باری بودی. ۲۰۲۵، چقدر قرار است پر حادثه باشی.

شب سال نو، برای من بهترین شب سال است. هر سال با خانواده میریم در مرکز شهر. ساعت‌ها در سرما با هم وقت می‌گذرانیم. بعد ده ثانیه‌ی آخر سال را با بیست‌هزار نفری که برای مراسم سال نو به مرکز شهر آمده‌اند میشماریم، آتش‌بازی را نگاه می‌کنیم و خسته و خوشحال برمیگردیم خانه. ایوانز کلافه بود که در بوستون تنهاست و میگفت سال دیگه منم با خودت ببر تگزاس. ای بابا. از فکرش هم استرس می‌گیرم.

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۲ ژانویه ۲۵
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب