من طاقت یعقوب ندارم...

سلام

نمی‌دانم چه حالی داری. کنجکاو هم نیستم. امروز که مامان گفت "الهه بیا پایین" انگار نه انگار که این جمله را هزار بار قبلا شنیده بوده باشم. وقتی در اتاقم را باز کردم و از پله ها می رفتم پایین با خودم فکر کردم چه حالی پیدا می کنم اگر بیایم پایین و ببینم تو آمدی، وسط راهرو ایستادی، و منتظری من بیایم پایین؟ نیامده بودی. معلوم است. اگر آمده بودی شاید وقتی بغلم کردی گریه می کردم. بغلم می کردی؟ میدانی من از اینکه بغلم کنند خوشم نمی‌آید. بهت گفته بودم. یادت مانده؟ بغلم می کردی؟ امشب وقتی به کایل گفتم با تمام بدی‌هایی که با من کردی گاهی دوست دارم بهت برگردم بهم گفت "چون تنهایی" و من ِبی‌حس چیزی درونم تکان خورد. از حالت شوک بیرون آمدم. انگار راست گفته باشد. راست گفته بود؟ کایل وقت خداحافظی گفت "هی!" برگشتم و او بغلم کرد. گفت "it's gonna be fine" سرم تا زیر چانه اش بود. ببین اگر تو بودی قدمان برابر بود و من میتوانستم سرم را بگذارم روی شانه‌ات.

آخرش هم هیچوقت با هم سیگار نکشیدیم. بوی سیگار می‌دهم. یادت است؟ شبِ prom گفتی از سالون آمدی بیرون و من گفتم حتما برای اینکه سیگار بکشی و تو تعجب کردی و پرسیدی که از کجا فهمیده‌ام. بوی سیگار میدهم. سیگاری نیستم. میدانی. کلا در تمام عمرم شاید ۱۰ نخ سیگار نکشیده باشم. اما امشب که از کایل سیگار گرفتم و طرفم چپ چپ نگاه کرد حس بدی نداشتم. انگار سیگار کشیدن عیب نباشد. میدانی؟ می ترسم تمام سیگارهایی که تا حالا کشیده‌ام را درست نکشیده باشم. حس می‌کنم دودش را در دهنم نگه می دارم و با بینی نفس می کشم. کار اصلا به شش هایم نمی کشد! این حرفهای عجیب و غریب از حرفهایی است که فقط میشد با تو گفت. شاید با کایل هم بشه گفت. اما تو کس دیگری بودی. خودت میدانی. شاید هم نمیدانی. چون تو خری و احمق. ولی این حرفها را فقط به تو میشود زد دلبند. فقط از پشت تلفن. یادم نیست وقتهایی که با هم بودیم راحت بودیم یا نه.

یادت است وقتی با هم روی نیمکت های کنار میدان بیسبال غذا می خوردیم نوشته‌ی روی زمین را خواندی و به من گفتی نخوانمش چون ناراحت میشم؟ نوشته بود این نیمکت ها در یادبود از فلانی ساخته شده که سرطان گرفت و مرد ولی همیشه اینجا می‌نشست و بازیکن ها را تشویق می کرد. من خواندمش با اینکه تو گفته بودی نخوان. برایم جالب بود اینکه اعتراف غمگین بودن این نوشته برایت عادی بود. میدانی که، به قول تو و کایل من از لحاظ احساسی عقب مانده‌ام.

یادت است پشت تلفن به من گفتی هر بار خانه‌ ما میایی سعی می کنی خواهر و برادرم را بخندانی چون اینقدر دوستم داری که دوست داری خانواده‌ام دوستت داشته باشند؟ درست است که تو میگی من آدم آهنی‌ام، ولی آخر چند نفر در دنیا اخم و بدخلقی همیشگیش را کنار میگذارد تا خود من هم نه، خااااانواده‌ام از او خوشش بیاید؟ چه روزهای خوبی با هم داشتیم. ولی روزهای بدتر بیشتری. برای همین میگم برو به جهنم.

به کایل گفتم تو آخرین نفرم بودی. راست گفتم. من در خانه‌ی شما مسواک داشتم آخه! آدم خانه‌ی چند نفر جز خانه ی خودش مسواک دارد؟ من خانه‌ی شما مسواک داشتم. نیکی میگه ماجرای من و تو خیلی پیچیده‌س. میگه انگار نه انگار که فقط دوست بودیم و هیچ چیز رمانتیکی بین ما نبوده. من با خودم فکر می کنم این دومین باری است که این حرف را میشنوم. نیکی میگه هر وقت خواسته باشم یا نیازی برای جای خواب داشته باشم میتوانم بروم خانه‌اش. سی‌سی هم همین را میگه و حتی گاهی به تخت اضافی اتاقش میگه تخت الهه! امشب کایل گفت اگر شبی تا دیروقت در کتابخانه درس میخواندم میتوانم به جای اینکه رانندگی کنم و بروم خانه، بروم به آپارتمان او که نزدیک دانشگاه است. فکرش را بکن :) مردم دوستم دارند. 

کایل میگه دنیا پر از آدمای خوب است. گفتم "اراجیف نباف برادر. این چیزی که تو الان گفتی صد در صد مزخرف بود bro. مردم خوب مسلما مردم من نیستند، میفهمی؟" از اینکه اینطوری رک ابراز نظر کردم خنده‌اش گرفت. گفت یعنی چی؟ گفتم "یعنی تمام آدمای خوب دوست من نیستند. من نیاز به دوست دارم نه آدم خوب." مثلا همین تو، دوست خوبی بودی اما آدم بدی بودی. دیدی که چه فاجعه‌آی شد. 

کایل گفته نباید بهت برگردم. کایل گفته به اندازه‌ی کافی بدبختی دارم و نباید تو را هم به بدبختی‌هایم اضافه کنم. نیکی گفته تو قبلا دوبار به من ضربه زدی، نباید دوباره بهت فرصت بدم. من می‌دانم که نباید برگردم. نمی‌دانم تو چرا برگشتی. تو چرا برگشتی؟

  • //][//-/
  • يكشنبه ۱۶ سپتامبر ۱۸

برگرد به من

برای من آدم‌های بسیار کمی اهمیت دارند. باور کن خیلی وقت‌ها نمی‌دانم حسم در مورد برادرم چی است. اما از همان روزی که به من ِ 10 ساله یاد میداد به "فندک" بگویم "آتش‌افروز" تا هر دو با هم فارسی را پاس بداریم من دوستش داشتم. دوستی‌های بچگی دست خود آدم نیست. ساعت‌ها پیشش زاری می‌کردم تا با من والیبال بازی کند. شاید دیگر نتواند والیبال بازی کند. این دل منی که ۴ سال است ندیده‌امش را هم می‌شکند، چه برسد به خودش. 

یکبار به من زنگ زده بود که الهه فلان کتاب را خواندی؟ من تازه شروع کرده‌ام به خواندنش. ببین اگر خوشت آمد بخوان. من گفتم دو سال پیش خوانده بودمش. دو روز بعدش که با مادر حرف میزدیم گفت نَفَسش هستی، میدانی؟ گفت به من با افتخار تعریف کرد که الهه فلان کتاب را قبل از من خوانده.

امروز تمام سه چهار دقیقه‌ای که چهارتا کلمه را تایپ می‌کرد من تپش های قلبم را میشنیدم. نمی‌دانستم دارم باهاش دعوا می‌کنم، درددل می‌کنم، گله می‌کنم، دلداریش میدهم یا ابراز نگرانی می‌کنم. اما وسط حرفهایش در مورد دوست‌دخترش گفت دوست‌دخترش "تنها کسی است که میداند چقدر دوستت دارم." اما هیچکس نمی‌داند من، همین من ِ فسقلی‌ ِاو که با امید یا درد دل یا گله یا دعوا میخواهم کمی او را به دنیای آرام خودما، به دنیای فلش‌کارت ها برای امتحان‌های ماستری، به دنیای دوربین های عکاسیش، به دنیای خبرنگاری،‌ به دنیای کتاب‌های نخوانده، به دنیای خوشی های کوچک برش گردانم، چقدر دوستش دارم. 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۶ سپتامبر ۱۸

گفتم برایش حافظ ببرند، برایش مولانا ببرند

میگه برای من سخت است. من از نوجوانی همیشه تلاش کردم روی پای خودم باشم. تلاش کردم حامی بقیه باشم. سخت است که اینطوری حالا بار دوش باشم. انکار نمی‌کنم. راست میگه. میگم حسی که داری اشتباه نیست. حتما خیلی برای تو سخت میگذره. ولی موضوع این است که دایمی نیست و تو این را قبول نداری. میگم چند وقت پیش با نیکی حرف میزدم. بهش گفتم با پدرم قهر بودم و زنگ زدم به تو و تمام حرفهایم را به تو گفتم. نیکی گفت you have such a strong support system و من گفتم یکی از پایه‌های محکم این سیستم همین کسی هست که بهش زنگ زده بودم. میگه خوشحال میشم. میگم منم. میخواهم بفهمد که برای حمایت من همین زنگ زدن ها و حرف زدن هایش کافی‌ست. مهم نیست چه اتفاقی بیافتد من تا همیشه بهش تکیه می‌کنم. نیاز نیست اتم بشکافد. اما نمی‌خواهم فکر کند ناامید شده‌ام. نمیخواهم فکر کند که شاید نتواند اتم بشکافد! میگم به من میگن بهتر شدی. میگه اینا زیادی خوش‌بینند. خودم تغییری حس نمی‌کنم. ازش می‌خواهم برایم اطلاعات بیشتری از مشکلش بفرستد تا بتوانم دقیق‌تر تحقیق کنم. ... مدت‌هاست با دختری دوست بوده و من خبر نداشتم. موضوع جدی است و قرار است ازدواج کنند. گله می‌کنم از اینکه به من نگفته. میگه او تو را میشناسد. در موردت بهش گفتم. بهش گفتم الهه رفیقم است. هوایش را داشته باش الهه. برای من خیلی کارها کرده... بهش پیام بده. هوایش را داشته باش. بیست دقیقه‌ی بعد را از برنامه‌های ازدواج‌شان و از دختر رویاهایش حرف می‌زند. از اینکه باهم برای ماستری درس می‌خواندند. میگم باید هر چهارِ ما... هر سه ما برای ماستری با هم درس بخوانیم. میگه من و او و تو که میشیم سه نفر. چرا گفتی چهار؟ چی فساد داری؟ اول متوجه نمیشم. بعد می‌خندم و میگم من فساد هم داشته باشم به تو نمی‌گم. من تازه امروز از وجود دختری که دوست داری خبر شدم. شما حتی برنامه‌ی عروسی‌تان را هم ریختین. خسته و خوابالود است. قطع می‌کنم.

بابا می‌آید به اتاقم. میگم بابا هنوز ناامیده. من نمی‌دانم چرا اینقدر بی‌حسم. کرخت. اصلا هیچ حسی ندارم. فقط تهوع و استرس. میگه خوب میشه. اگر من بی‌حس نباشم کی مواظب مامان باشه؟ همین بهتر که حس آدم غرق شده را دارم. 

  • //][//-/
  • جمعه ۳۱ آگوست ۱۸

خط پایان

میگم: چطور هستی؟ گفتن دوره‌ی نقاهت ۳ تا ۶ ماه است؟

میگه: فلج شدم الهه. 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۲۹ آگوست ۱۸

_

فقط چند روز از رفتن‌مان به هرات گذشته بود. نمایشگاه کتاب در سالون مولانا برگذار شده بود. همه با هم رفتیم که کتاب بخریم. دور از انتظار نیست که دست‌های ۱۲ ساله‌ی من پر شده‌ بودند از کتاب‌های علمی و اطلاعات عمومی. پی‌دی ولی به علاوه‌ی مجله‌ها و کتاب‌های داستان کودک، کتابی برداشته بود از آتوسا صالحی  به نام حتی یک دقیقه کافی‌ است. من هنوز فکر می‌کنم تنها دلیلش برای برداشتن این کتاب نام خانوادگی نویسنده بوده! در طی چند هفته‌ی آینده همه سرگرم کتاب‌های خود بودیم اما پی‌دی حتی یک دقیقه کافی‌ است را نمی‌خواند. برایش جذاب نبود. اصلا کتاب برای بچه‌های ۸ ساله نوشته نشده بود. من یک روز وقتی از مکتب برگشته بودم و دنبال جای دنجی برای دراز کشیدن در خانه‌ی جدید اتاق‌ها را دوره می‌کردم، کتاب را برداشتم و شروع کردم به خواندنش. یک ساعت بعد متوجه شدم که تا حالا هیچوقت با این سرعت کتاب را ورق نزده بودم! متوجه شدم که وارد دنیای دیگری غیر از کتاب‌های علمی شده‌ام. فرق نمی‌کند شما چقدر عاشق علم باشید یا چقدر باهوش باشید، امکان ندارد در یک ساعت ۳۰ صفحه از یک کتاب‌ علمی را بتوانید بخوانید. کتاب سه روز بعد تمام شد. من عاشق این سرعت و انتقال احساسات شده بودم! دخترک شخصیت اصلی کتاب شطرنج باز بود. من یادم نیست بخاطر خواندن این کتاب بود یا قبل از خواندن این کتاب شروعش کرده بودم، ولی من چند ماه از دوازده سالگی‌ام را هر شب شطرنج بازی کردم. سالها‌ست از شطرنج خوشم نمیاید. کُندی‌اش خسته‌ام می‌کند. خود کتاب شاید کتاب خاصی نبود. شاید پیام خاصی هم نداشت. اما برای من دنیای جدیدی بود. 

بعد از تمام شدن کتاب لپتاپم را برداشتم و دنبال سایت‌های دانلود رمان می‌گشتم. پیدا کردن رمانی که برچسپ #عاشقانه نداشته باشد مدتی وقت برد. اولین رمان بدون برچسپ عاشقانه‌ای که پیدا کردم کتاب ورونیکا تصمیم می‌گیرد بمیرد از پائولو کوئلیو بود. کتاب را در یک بعد از ظهر جمعه‌ی پاییزی با پس زمینه‌ی آهنگ زیبایی که تازه پیدا کرده بودم خواندم. خواندن این کتاب برای من معجزه کرد! تا هفته‌ها این کتاب را می‌پرستیدم! شخصیت اصلی کتاب دختری ۲۴ ساله بود که تصمیم گرفته بود خودکشی کند چون فکر می‌کرد دچار روزمرگی مزمنی شده و فردایش قرار نیست با امروزش فرقی داشته باشد، پس چرا باید فردا را زندگی کند؟! این برای مغز ۱۲ ساله‌ی من ورود به دنیایی بود که قبلا وجودش را کاملا نادیده گرفته بودم. قدرت تحلیل را در ذهنم فعال کرد. سوال‌های جدید و عجیبی را به من معرفی کرد که اینبار شاید علمی نبودند! تا روزها کاملا مست و مفتون این کتاب شده بودم. ساعت‌ها در ذهنم نقد و تحلیلش می‌کردم. یکباره یکی دستم را گرفته بود و از دنیای تام و جری، باب اسفنجی و مهدی آذریزدی پرتم کرده بود به دنیایی که آدم‌هایش یا تصمیم‌های مهم می‌گرفتند، یا تصمیم می‌گرفتند بمیرند و دیگر تصمیم نگیرند! 

من آتوسا صالحی را جز با همان یک کتابی که ازش خواندم نمیشناسم. کتابهایش شاید برای نوجوان‌ها خوب باشد. کتابی که من ازش خواندم ساده، روان و تا حدی بی‌دغدغه بود. پائولو کوئلیو با مکتب خاصی که دارد ۶ سال بعد از اولین کتابی که ازش خواندم برایم دیگر معجزه‌ی سالهای اول را ندارد. با کتاب‌هایش پرواز نمی‌کنم چون باورهای متافزیکی‌اش برای من هرچند قابل احترام، اما قابل درک نیستند. با این‌حال بر حسب عادت -یا شاید لذت- هنوز هم هر سال حتما حداقل یک کتاب ازش می‌خوانم.

تمام آدم‌ها کتابی دارند که کلید ورود آنها به دنیای بزرگسالی بوده. اما معمولا این آدم‌ها از "خاطرات یک خوناشام" یا "ماجراهای دارن شان" به "فارنهایت ۴۵۱" یا "مسخ" رسیده‌اند. من از "اصول تندرستی و شناخت بیماری‌ها" پا به دنیایی گذاشتم که بُعد دیگری به شخصیتم داد. 

#برای تسنیم

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۲۲ آگوست ۱۸

سفرنامه ۱

  • //][//-/
  • سه شنبه ۲۱ آگوست ۱۸

منجی ِعصبانی

اسمش که روی گوشی افتاد ترسیدم. ما همیشه به هم پیام می‌دادیم. هیچوقت زنگ نزده بود قبلا. میخواستم جواب ندم. اما قبل از اینکه ذهنم درگیرتر شود سریع جواب دادم. سلام دادم. گفت چه خبر؟ گفتم اخرین پروژه‌ی تابستان را دیروز تحویل دادم. الان فقط تحقیق می‌کنم. گفت وقتی پیام میدی و میگی میخوای حرف بزنی میخوام مطمئن بشم حالت خوبه. میخندم. میگم همه چیز خوبه ولی... 

بهش میگم خب او هم از دست رفت با حرفهایی که زد. میگه از دست رفت؟ میگم انتظار که نداری من بعد از حرفهایی که بهم زد هنوز باهاش دوست باشم؟ میگه بخشش؟ میگم دست خودم نیست. من نمی‌توانم ببخشمش. به من میگه تو خودت را خیلی قاطع تعریف کردی. اینطوری نمیشه. جلو خودت را میگیری چون فکر می‌کنی الهه این کار را هیچوقت انجام نمیده. این چیزی نیست که من بتوانم کمکی در موردش بکنم الی. خودت باید حلش کنی. 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۱۶ آگوست ۱۸

Ultimate Freedom

من نمی‌دانم ما کی تمام شدیم. یاد بعد از ظهر رمضان پنج سال پیش افتادم. مریض شده بودم. تمام بدنم بوی خون می‌داد. شب‌ها خوابم نمی‌برد. رختخوابم کثیف شده بود. همه جا بوی خون می‌داد. فردینا نبود. دست شیفو شکسته بود. دلم مدام درد می‌کرد. مامان سرم داد می‌زد. ساعت ها خودم را در اتاق حبس می‌کردم. همه‌ی دنیا علیه من بود. تو نبودی. تو پشتم نبودی. تو اصلا نبودی. روزهایمان بدون گفتن کلمه‌ای به همدیگر می‌گذشتند. تو پشتم نبودی. صدایت زدم که بیایی به اتاقم. آمدی کنارم نشستی. سرم را گذاشتم روی پایت و گریه کردم. تمام روزهایی که پشتم نبودی را گریه کردم. تمام نبودن های فردینا را گریه کردم. تمام جاهای خالی آدم‌هایی که رفته بودند را گریه کردم. تمام شب‌های کلافگی و بیداری، تمام خون‌ها و تعفن ها را، تمام انقباض‌های زیر دلم را، تمام نجاست ها و درد‌های بلوغ را روی پاهایت گریه کردم. بالاتر از سیاهی که رنگی نیست تصدقت بشوم. تمام دنیا علیه من بود، تو پشتم نبودی و می‌دانستی که مدت‌هاست که از درد راست نایستاده‌ام. چه فرقی می‌کرد اگر پیش پاهایت زانو میزدم و گریه می‌کردم؟ اما مگر من چندبار به دلیلی جز تو گریه کرده‌ام؟ مگر چندبار تو بعد از گریه کردن من عوض شده‌ای؟ 

میخواهم بیایم بشینم کنارت و بگویم امروز رفته بودم خون بدهم اما سطح آهنم پایین بود؛ نگرفتند. میخواهم بیایم بگویم نمیدانم این خزان ۱۷ واحد بردارم یا نه. میخواهم بیایم بگویم نمی‌دانم به این پروفسور جدید که در مورد مریخ تحقیق می‌کند ایمیل بدهم یا تحقیقم با همین پروفسور فعلی را ادامه بدم. میخواهم فکر کنم تو آدمی هستی که هنوز پشتم هستی. میخواهم فکر کنم تو هنوز برایت مهم است که سطح آهن من چقدر است یا چه صنف‌هایی را در خزان بر می دارم. اما حقیقت این است که ما تمام شدیم. هر بار که من میخواهم بیایم بشینم کنارت و چیزی بگویم این موضوع مشخص‌تر میشود. هربار کس دیگری به تو یادآوری می‌کند که "چیکار داری میکنی؟ با الهه‌ی خودت اینطوری دعوا میکنی؟" مشخص‌تر میشود که من دیگه "الهه‌ی تو" نیستم. 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۱۵ آگوست ۱۸

در تمام این آهنگ یک جمله نیست که حرف دل من باشد

روزی از نیوجرسی با موتر حرکت می‌کنم سمت خانه. من نمی‌دانم اما شاید کسی برود با خودش محاسبه کند و ببیند ۲۷ ساعت طول میکشد تا برسم. من نمی‌دانم اما کسی شاید دعا کند زودتر برسم. من نمی‌دانم اما کسی شاید با خودش برنامه بریزد که کنارم رو به روی ساختمان اصلی دانشگاه، روی چمن ها دراز بکشد و به من بگوید "تا حالا شده با خودت فکر کنی خیلی حرف برای زدن داری که کسی نشنیده؟ فقط برای اینکه از کشور دیگری، از زبان دیگری، و از ادبیات دیگری ریشه می‌گیری؟" 

پ.ن. پنج صفحه مقاله‌ی سیاسی نوشتم، پنجاه سال از عمرم کم شد. مدتها بود اینقدر احساس بیچارگی نکرده بودم. مغزم خسته ست. مغزم پژمرده‌ست. 

پ.ن. غزنی را طالبان گرفته. جرات نمیکنم بروم اخبار را در موردش بخوانم. 

پ.ن. برادرش مرده. الان حتما در هوا داخل هواپیما است. منتظر تا برسد و برادرش را دفن کند. از این سخت‌تر هم میشه؟ روزی که از کارولینای شمالی داشتم برمیگشتم زنی کنارم نشسته بود، قاب عکس دختربچه‌ای را از کیفش در آورد و تمام طول پرواز از پشت عینک های دودیش اشک می‌ریخت. 

+ به جواب کامنت خصوصی: جناب س. اگر وبلاگ می‌داشتین شاید در کامنتی جوابتان را می‌دادم. اما واقعا حس خوبی به ایمیل دادن ندارم. امیدوارم عفو کنید. ممنون که اجازه دادین جواب ندم. 

  • //][//-/
  • يكشنبه ۱۲ آگوست ۱۸

مهربان باشیم. دنیا به کمبود مهر دچار است.

 هر وقت سر هر چیزی عصبانی میشه -حتی اگر عصبانیتش ربطی به من نداشته باشه- به من میگه "تنبل ِ بی‌لیاقت" من چطوری باورش نکنم وقتی از وقتی که یادم است می گفت "من تو را مثل کف دستم میشناسم"؟

  • //][//-/
  • شنبه ۱۱ آگوست ۱۸
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب