سفر تا قندهار است یار جانی

حس می‌کنم متدم برای خواندن دکترا غلط است. هر روز صبح تمام دپارتمنت در «ساعت قهوه» دور هم جمع میشوند که قهوه بخورند و حرف بزنند. در طول ساعت قهوه از رئیس دپارتمنت پرسیدم به نظرش چیزی که دانشجوهای سال اول باید بدانند چی است. میدانید چی گفت؟ گفت اگر وقت زیادی را صرف صنف‌ها می‌کنید دارید اشتباه می‌کنید. تحقیق باید اولویت اول را داشته باشد. نباید صنف‌ها را خیلی جدی گرفت. در حالی که من ۴ روز از ۵ روز کاری را فقط و فقط به درس‌های صنف می‌پردازم و یک روزش را تحقیق میکنم. نمیدانم. سردرگمم. به ذوقم خورده که درس‌هایم تکراری است و در طول این یک‌ماه هیچ چیز قابل توجهی یاد نگرفته‌ام. دکترا قرار بود پر از یادگیری، پر از هیجان باشد.

یک استاد داشتیم، دکتر میلوش. وقتی ازش سوال می‌پرسیدیم ۱۰ ثانیه فکر می‌کرد بعد به جای توضیح دادن با کلمات شروع میکرد تند تند روی تخته معادله‌ها را می‌نوشت و جواب سوال ما را حل می‌کرد. مثلا اگر می‌پرسیدیم چرا هر چه فاصله بیشتر باشد آدم دیرتر به مقصد میرسد، نمی‌رفت با حرف توضیح بدهد. روی تخته فرمول سرعت را می‌نوشت و می‌گفت ببینید که اگر فاصله را در این فرمول زیاد و کم کنیم تاثیرش روی سرعت چی است. جوزف می‌گوید یکبار میلوش به او گفته بوده که من وقتی دانشجو بودم فرمول‌ها را حفظ می‌کردم که همه جا و همه وقت بتوانم در ذهنم به فزیک فکر کنم. من میخواهم مثل او باشم. مثل فیتزپاتریک. آنوقت استادم سعی دارد مرا با مقاله‌های انفجار پرتوی گاما (Gamma Ray Bursts) خفه کند. من دوست دارم با فرمول خفه شوم نه با کلمات. ای لعنت به این مقاله‌های علمی که تمام لذت یادگیری علم را از وجود آدم می‌مکند. 

دیروز در طیاره متوجه شدم دارم کم کم غمگین میشوم. بعد دیدم که من همیشه در سفرهای طولانی غمگین میشوم. یکبار که تا سن‌انتونیو میرفتم اینقدر حالم بد شده بود که زنگ زده بودم جاستن باید دنبالم -ــ- سفر که نمیتواند دلیل جگرخونی باشد. من غمگین میشوم چون ساعت‌های متمادی به آهنگ‌های غم‌انگیزم گوش میکنم. آهنگ‌ها را عوض کردم و از دیترویت تا اینجا با آهنگ‌های هیجانی حض کردم و مقاله خواندم. دیشب ساعت ۱۱ به آستن رسیدم. به کسی نگفته بودم چون نمی‌خواستم دیروقت شب دنبالم به میدان بیایند. جرمی مرا از میدان‌هوایی تا خانه رساند. از ایتالیا برای من نوشیدنی ایتالیایی آورده :) با چالاکی این تحفه را هم سوغاتی و هم تحفه تولد حساب میکند. خیر است. بی‌پول است. اینبار را میگذاریم بگذرد :) امروز صبح رفتم که سیتا را برای مکتب بیدار کنم. در بین خواب و بیداری گردنم را بغل کرده بود و ایلا (یله) نمی‌کرد. 

+ با یک آدم ناشناس اینترنتی حرف میزنم. میدانم. ممکن است قاتل زنجیره‌ایی باشد. از من پرسید «در فزیک آدم چی میخواند؟ فلسفه؟» میخواستم همان لحظه بزنم بلاکش کنم. 

++ از دل من بخاطر افغانستان خدا خبر است. منتها من تا همیشه به موسیقی افغانستان افتخار میکنم. عنوان

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۷ اکتبر ۲۱

یادم میاید که استادم در دوره دکترایش ۱۳ First author papers نشر کرده. یادم میاید که وسط این ساختمان با اینهمه آدم دچار حمله شدم و خدا رحم کرد پیش از اینکه کسی ببیند خودم را به دستشویی رساندم، اما مهم نیست چون قرار است بخاطرش آفیس شخصی خودم را داشته باشم. یادم میاید که هاروارد استم. یادم میاید که دارم دکترا می‌گیرم. یادم از gravitational waves میاید. یادم از پروژه‌ی هیجان‌انگیز جوزف میاید. یادم از کتابهای روی میزم میاید. متوجه میشوم که شنبه‌شب است و من در ساختمانی که خالی است دارم به تنهایی کار میکنم. یادم میاید که برعلاوه‌ی صنف‌های نجوم و فزیک قرار است برای ماستری برنامه‌نویسی اپلای کنم. یادم میاید که سیتا میخواهد برای تولدم هدیه بفرستد. یادم میاید که هوا اینجا خوب است. اما گاهی هم پر از انزجارم عزیز دلم. شب‌ها به تو فکر می‌کنم و گریه میکنم. صبح‌ها تو به یادم میایی و گریه میکنم. هق می‌زنم و نمی‌توانم نفس بکشم. یادم میاید که در این شهر هیـــچ‌کســــی را ندارم و گریه میکنم. با خود میخوانم غزل‌های عزیز شهر مردم، دوبیتی‌های ادرسکن نمیشه. اما کم مانده عزیز دلم. من در این شهر جا باز میکنم. من در این شهر بهترین خاطره‌هایم را میسازم.

آفیسم قرار است به زودی عوض شود اما اینجا اولین آفیس عمرم بود و تخته سیاه قشنگ و بی‌نقصی داشت. 

  • //][//-/
  • شنبه ۱۸ سپتامبر ۲۱

پرواز جوجه‌گک من

بطری خالی شامپاین را از داشبورد برداشتم. شامپاین را شبی که خبر قبولیم در هاروارد آمده بود خریده بودم. به حرف زدن ادامه دادم«... مهم نیست که شب است یا روز, مستی یا هشیار, اگر جایی بند مانده بودی به من زنگ بزن. اگر گشنه بودی زنگ بزن. از هر جایی که باشم برایت تکسی میفرستم, غذا میفرستم.» بعد بیشتر از اینکه او را دلداری بدهم بخاطر دل خودم گفتم You will be ok. Just be brave. You will be ok. بغلش کردم. لپتاپی که دو ماه پیش به اپل درخواست داده بودم مخصوص با 16 گیگابایت رم برایم بسازند را با تمام مخلفاتش داخل کیس همرنگ خودش گذاشتم و داخل کوله اش گذاشت. داشت میرفت. ازش خواستم بایستد. رفتم دنبال قرآن. با مشقت از لای کتابهای بابا پیدایش کردم. از زیر قرآن رد شد. پشتش آب پاشیدم. پی دی دانشگاه رفت. 

P.S. کوله‌پشتیش یادش رفت :) لپتاپ و کتابهایش خانه ماند :)‌ 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۱۸ آگوست ۲۱

توقعات آسمانی، دوست‌های جان جانی

ساعت ۱۲:۴۸ دقیقه شب بود. اولش سعی کردم گریه نکنم اما بدون گریه نمی‌توانستم حرف بزنم. بهش گفتم بابا اذیتم کرده. هر چی حرف میزد گریه‌ام بند نمیامد. بیست دقیقه از پشت تلفن سعی کرد آرامم کند و بعد آدرس پارک را برایم فرستاد. وقتی رسیدم در تاریکی نشسته بود. با بغض سلام دادم. سرم را بغل گرفت و من گریه کردم. بهم آب داد. روی سبزه‌ها نشستیم. به ستاره‌ها نگاه کردیم. ابرها ستاره‌ها را پوشاندند. از خاطرات بچگی‌مان حرف زدیم. مرا خنداند. ابرها رفتند. ستاره‌ها دوباره آمدند. کم کم گریه‌ام آرام شد. بهش گفتم «خوبیش این است که کم کم دارم به زندگی نرمالم برمی‌گردم. تا نصف شب بخاطر حرفی که بابا زده گریه کردن و نخوابیدن! ازین نرمال‌تر نمیشود :) » ساعت ۳ صبح به خانه برگشتم و خوابم برد. 21 سال تلاش کردم و آخرش دختری که بابا میخواست نشدم. کاش رهایم میکرد. 

  • //][//-/
  • جمعه ۶ آگوست ۲۱

همیشه با مهر

سلام جانا، 

امیدوارم این نامه را در صحت کامل دریافت کنی. میخواستم برایت بنویسم و بگویم امروز دو ساعت در کلب‌ پدال میزدم. احساس فوق‌العاده‌ایی بود. فردا دوباره میروم. اولین‌بار تو ورزش را به من توصیه کردی. آن روزها با نیکی راکتبال بازی می‌کردیم. بابا گفته به ظاهرم اهمیت ندهم چون زیبایی برای کسانی اهمیت دارد که چیز دیگری برای عرضه نداشته باشند. انگار حالا که من هاروارد میروم قرار است خیلی به جامعه چیزهای خوب عرضه کنم. تو به من یاد داده بودی به زیبایی اهمیت بدهم. یادت است که سر پی‌دی بخاطر اینکه کفش‌هایت را لکه کرده بود قهر شده بودی؟ تو هیچوقت سر من قهر نشدی. تو تنها کسی استی که بهش گفتم I love you to the moon and back. امیدوار استم روزهای خوشی را با مامان در حال سپری کردن باشی. مامان خیلی دوستت دارد. طوری که اینقدر فرقی که بین تو و دیگران میگذارد برای من آزاردهنده است. اما خب، من هم تو را بسیار دوست دارم. من هم بین تو و دیگران فرق میگذارم. به هر حال، اگر نگرانم استی باید بگویم دلیلی برای نگرانی نیست. دلم برای مامان تنگ نشده. ورزش میکنم، به افغانستان فکر میکنم، به تو فکر میکنم، با رفقا بیرون میروم و حرف میزنم، یوگا میروم، درس میخوانم، سریال می‌بینم و خاطرات ترکیه را دوباره زندگی میکنم. باید عکس‌های ترکیه را چاپ کنم. 

بابا این روزها نگرانم است، رَقَمِ تو. دلم برایت تنگ شده لعنتی. هر وقت بیکار می‌مانم به آن قهرمان المپیک فکر میکنم که سه‌تا بچه دارد. به آن ورزشکار دیگری که در بانک کار میکند. ریچارد فاینمن هم ازدواج کرده بود و نقاشی میکرد، بند می‌نواخت و درس میداد. من نمیخواهم از زندگی دست بکشم جانا. خودت به بابا بگو. خیالش را راحت کن. بهش بگو فزیک کُل زندگی نیست. فزیک تمام دنیاست، اما بخشی از زندگی. بهش بگو الهه قرار است به کلب برود، با پدرش ساعت‌ها گپ بزند، زبان‌های جدید یاد بگیرد، برنامه نویسی کند، روابط عاطفی داشته باشد، دوست‌ها داشته باشد. اگر الهه تا اینجا هم درس خوانده و هم تفریح کرده و هم زیبا بوده، از این به بعد هم قرار است همینطور باشد. به بابا بگو به من اعتماد کند و بگذارد هاروارد را همانطوری که میدانم پیش ببرم. به بابا بگو اگر با مِتُد‌های خودم تا اینجا رسیده‌ام از این به بعدش را هم خودم طی میکنم. به بابا بگو نگران نباشد. و هیچ به روی خودت نیاور که حقیقت را میدانی. بلاخره تو «به روی خود نیاوردن» را خوب بلدی. وگرنه کدام آدمی عاشق شده و عروسی کرده و طلاق گرفته و اینقدر حالش خوب است؟

با مهر،

الهه 

  • //][//-/
  • دوشنبه ۲ آگوست ۲۱

دیگر نمی‌توانم نامه‌های لیمونی سنیکت را بخوانم

امروز به ذهنم رسید که دو شب بعد از شبی که خودم را نکشتم وقتی در پیاده‌رو گرگم به هوا بازی می‌کردیم تو بخاطر من دویدی. تو بخاطر من بازی کردی. این یکی را متوجه نشده بودم.  وگرنه میدانستم آن روزی که فیلم علاءالدین را می‌دیدیم و تو رفتی دستشویی و صدای گریه‌ات آمد، تو برای من گریه کردی. آن شب سرد زمستانی که ساعت ۱ صبح رفتیم از کوکوداک مرغ خریدم بخاطر من رفتی. آن شبی که ساعت ۲ رفتیم پیش فواره بخاطر من رفتی. تو دیوانگی‌های مرا می‌پذیری و وقتی ایستون با دست‌های غول مانندش بازویم را محکم فشار میدهد تو بغلم میکنی و وقتی در مهمانی‌ها خسته میشوم و میایم بیرون دنبالم میایی و با قد 190 سانتی‌متریت در پیاده‌روها بخاطر من می‌دوی و فیلم‌های مسخره می‌بینی و اگر در ترکیه حالم بد باشد برایم از آمریکا غذا سفارش میدهی و میدانم که تو مرا در تمام روزهای هفته دوست داری.  

  • //][//-/
  • يكشنبه ۲۵ جولای ۲۱

خجند- مختصر

در خجند سه روز بودیم. عصری که آنجا رسیدیم برای ۲ یا ۳ ساعت فقط دنبال هتل گشتیم. هتلی که اول میخواستیم برویم به قول تاجیکی‌ها معقول نشد. در این دو چند ساعت محمد و عمر داشتند مغز سر ما را میخوردند از شوخی زیاد. تصمیم گرفتم با دوستی با این بچه‌های سر به هوا آرامشان کنم. بلاخره یک هتل در یک موقعیت‌ عالی و قیمت عالی‌تر پیدا کردیم. من یک اتاق شخصی گرفتم و آنها یک اتاق شخصی دیگر. منتها آنها ۳ نفر بودند و من یک نفر. ۲۰ دالر از پول هتل مرا دادند!‌ هر چه اصرار کردم ندهند گوش نکردند. مسئول هتل با استدلال بر اینکه وقتی مرد است زن‌ها را صبر است، پول را از دست من نگرفت و از دست آنها گرفت. یک بالشت و پتو را از اتاق خودم دادم به آنها. اتاق‌های تمام هتل‌هایی که تا حالا درشان اقامت داشتم دو نفره بودند. اتاق یک نفره که فقط ۱ تخت داشته باشد اصلا ندیدم. دوش مختصر، وقفه کوتاه، بیرون رفتم. رفتم پارک کمال‌الدین خجند را دیدم. سریلیک را کم کم یاد می‌گرفتم. نوشته‌ی کنار یادبود را خواندم. مشت خاکی از شاعر خجند که چطور و فلان... . هوا داشت تاریک میشد. پارک را گشتم و برگشتم به هتل. از هتل همه با هم رفتیم سوار تله‌کابین شدیم. تا حالا تله‌کابین سوار نشده بودم. تجربه‌ی جالبی بود. بعدش رفتیم یک رستورانت و انواع و اقسام کباب را سفارش دادیم. اینجا دیگر عزت نفس من به ترکیدن رسیده چون پول نان و من هم گردن این خانواده افتاده. پیاده برگشتم به سمت هتل و در مسیر پیش نوشته‌ی I <3 khujand عکس گرفتیم. شب بود. عکس‌ها خوب نیامد. برگشتیم و هتل و تا جایی که یادم است فقط خوابیدم. روز بعدش صبح برای صبحانه بیدارم کردند. رفتم پایین که دیدم باز این بچه‌ها پدر و مادرشان را اذیت میکنند. چقدر من از بچه‌هایی که حرف را نمی‌فهمند متنفرم. هی هی ... هر بچه‌ایی که سیتا نمیشود. برای صبحانه یک چیزی داشتن شبیه crepe فرانسوی که لایش cheese curd گذاشته باشند. بد نبود. یک دانه تخم مرغ با یکی از همین کِرِپ‌ها خوردم. بیرون رفتیم که برویم قیراقوم! حدود ۳۰ دقیقه راه بود. در قیراقوم کشتی سوار شدیم. قبلش در بوستون کشتی سوار شده بودم ولی اینبار هوا کمی سردتر بود و بیشتر مزه داد. عکس‌های خوبی هم گرفتیم. بعدش water scooter سوار شدم با خاصیت. اینقدر دور رفتیم که شوهر خاصیت نگران شده بوده. خودش که از این چیزها می‌ترسید. اینهمه پول داد آخرش ده دقیقه هم داخل آب نبود. اینجا دیگر تَر شده بودیم که نگو. بهانه آوردم که دوایم در هتل جا مانده و میخواهم برگردم. همه با هم برگشتیم. من رفتم اتاقم و بچه‌ها دنبالم آمدند. لباس‌هایم را در بالکن پهن کردم. بچه‌ها را بردم که با هم آیسکریم بخوریم. آیسکریم نبود. پیتزا خوردیم و برگشتیم به اتاق من. بچه‌ها در اتاق بودند و من با آلدو در بالکن حرف میزدم. بچه‌ها خیلی دیر رفتند. دوتا بالشت سفارش دادم و فرستادم اتاقشان. روز بعدش صبح من زودتر بیدار شدم. رفتم صبحانه خوردم. بعدش رفتم سالن که مانیکیور بگیرم. کلا ۹ دالر شد. در حالی که در آمریکا کمتر از ۴۰ دالر مانیکیور نگرفتم. تمام شدم و رفتیم پنجشنبه بازار. از آنجا برای جرمی یک هدیه خریدم. آمدیم خانه. رفتیم پارک. از پارک زود آمدم هتل. خوابم برد. صبح زود برگشتیم به دوشنبه. 

  • //][//-/
  • شنبه ۳ جولای ۲۱

دوشنبه تا خجند

خاصیت میخواست قبل از رفتن به هتلی که انتخاب کرده بودم هتل‌های مرکز شهر را ببینیم. همراه خاصیت رفتیم دنبال هتل. هتلی که در مرکز شهر بود داخل بسیار بسیار عقب‌مانده‌ایی داشت. اتاق‌ها بوی سگرت میدادند و خاصیت میگه مسئول هتل مست بود. رهروهای هتل تاریک بودند. یک وضعی که نگو و نپرس. از آنجا آمدیم بیرون و به یکی دوتا هتل دیگه زنگ زدیم. بلاخره نشد و شب قرار شد برویم خانه خاصیت اینا. اول رفتیم یک رستورانت لوکس. تکسی‌ای که ما را از میدان تا هتل و بعدش رستورانت برد کمتر از ۳ دالر شد! در رستورانت همه چیز در منو زیر ۱۰ دالر بود. سه نفر پیش‌غذا و غذا خوردیم و کمتر از ۲۵ دالر شد. بسیار نان خوشمزه داشتند. من کباب مرغ گرفته بودم که با سالاد و برنج میامد. بعد از رستورانت رفتیم خانه خاصیت. حوصله داشتم. به همه با خوشرویی سلام دادم و تشکر کردم که میزبانی مرا به عهده گرفتند. مادر خاصیت رفت و دسترخوان آورد پیشم هموار کرد. گفت خاصیت گفته افغان‌ها از این رسم ندارند اما من به خاصیت گفتم ما رسم خودمان را می‌کنیم. اینطور شد که ساعت ۱۱ شب به من سمبوسه، چای، آب، خربزه، تربوز، میوه خشک، کلچه و چاکلیت اوردند. از طرفی مادرش میگفت دل نصیبه آب شد که نمیگذاری برای تو نان بیاریم. بسیار قصه کردیم و خندیدیم. میگفت دختران مه هردو با رنگ (میکاپ) مشکل دارند. اینقدر که خاصیت شب عروسیش قبل از رفتن مهمان‌ها رفته حمام. یاد بی‌بی خدا بیامرزشان را کردند. میگفت زیاد قصه‌ای بود. یکبار مهمان داشتیم و شروع کرد که «سال ۱۰۲۹ که من تولد شده بودم...» میگه این را که گفت خاصیت گفت اووووه از ۱۰۲۹ تا ۲۰۱۳ خیلی سال است. بی‌بی تو پیش مهمان باش من رفتم.

روز بعدش رفتیم بازار. در مسیر رفت راننده پرسید که از کجا استیم. خاصیت گفت از آمریکا. مرد راننده پرسید زندگی آنجا چطور است و این حرفها. بعد آخرش گفت «زندگی جایی که نغز باشد آنجا وطن میشود.»  بازار خیلی شبیه کوته سنگی کابل بود. خانه خاصیت‌شان هم شبیه مکرویان کابل است. کلا تاجکستان کابل است اما امن. تا حالا که عاشقش شدم. در بازار برای خودم یک شلوار ساده خریدم و برای پی‌دی یک شلوار ظاهرا گوچی. برای ستایش و بهترین دوستش، هلیا، کُرته‌های تاجیکی خریدم. از بازار که آمدیم راننده در راه اهنگ ایرانی مانده بود. حالا میفهمم که آهنگ ایرانی و افغانی اینجا خیلی طرفدار دارد. خلاصه اگر شما آن هنرمندی که میخواند بی من نمی‌توانی - این خط و نشانی... را میشناسید بهش بگویید در دوشنبه یک طرفدار دارد که در خط ِاگناستیکا و کاروان کار میکند. 

خانه آمدیم و دسترخوان هنوز هموار بود. مرا بردند به هتلم، همانی که از آمریکا پیدایش کرده بودم. البته وقتی نوشته بود وای‌فای من در فکر وای‌فای آمریکا بودم. اینجا انترنتِ خوب اصلا نیست. هتلم از باقی لحاظ‌ها بسیار شیک و لوکس است. بعد از اینکه جا به جا شدم رفتیم غذا خوردیم. من برگشتم و خوابیدم. اونا رفتند. شب ساعت ۹ زنگ زدند که برویم قدم زدن. تاکسی گرفتم و رفتیم پیش مجسمه سامانی. یک عالمه عکس گرفتیم و قدم زدیم. معلوم شد که خ.ل در عکس گرفتن افتضاح است. عکس گرفتنم هم یک ماجرا شد. به پسرک گفتم عکس بگیر. ازم پرسید از کجا آمده‌ام. گفتم آمریکا. میگه من دنبال دختر آمریکایی می‌گردم که ازدواج کنیم که من بروم آمریکا.

ساعت ۱۲ شب تاکسی گرفتم و برگشتم به هتل. صبح روز بعد قرار بود خجند برویم.

صبح ساعت ۱۱ تکسی گرفتند و آمدن دنبال من که برویم خجند. از دوشنبه تا خجند ۵ ساعت راه است. چندبار به دلایل مختلف ایستادیم. یکبار که عکس بگیریم. چندبار چون محمد حالش خوب نبود و استفراغ میکرد. 

  • //][//-/
  • جمعه ۲۵ ژوئن ۲۱

آستن - سن‌انتونیو - هیوستون - فرانکفورت

برای یک ماه دارم میرم ترکیه و احتمالا تاجکستان. شنبه‌شب استرس گرفتم و دو مایل قدم زدم. وقتی تمام شد رفتیم دیدن آرمین. پی‌دی از آن سر اتاق هی به من نگاه میکرد و بغضش میگرفت که قرار است یک ماه نباشم. نمی‌دانم این دختر با این اخلاق تلخ چرا اینقدر دل‌نازک است؟ من سه ماه از همه‌شان دور بودم یکبار بخاطر دیدنشان بغض نکردم. من نرفته این بغض کرده بود. میگه گاهی وقتی میره خرید و خیلی طول می‌کشد زود میاید خانه چون دلش برای ما تنگ میشود! حالا این چطور قرار است دانشگاه برود؟ نمی‌دانم. ساعت نزدیک ۱ بود که خانه رسیدیم. خوابم نبرد چون دواهایم را داخل چمدان مانده بودم و چمدان در اتاق مامان بابا بود. مجبور نصف شب رفتم بیدارشان کنم که دوا را بگیرم اما بابا هنوز خوابش نبرده بود. دوا را خوردم و تا ۵ خوابیدم. بعدش خوابم نبرد. ساعت ۷ دوش گرفتم و آماده شدم بروم تست کرونا بدهم برای سفرم. در مسیر در والگرین پیاده شدم و یک بُرس ِمو خریدم. بعد دیدم تاکو کوبانا همینجا است، دوتا تاکو خریدم (تخم و کچالو، لوبیا و پنیر) و هردوتا را روی هم ماندم و خوردم. رفتم تست کرونا بدهم که غرفه‌ایی که روز قبلش رفته بودم بسته بود. زنگ زدم و گفتن باید بروم داخل. رفتم داخل و گفتند بیرون منتظر باشم تا کسی بیاید و تستم را بگیرد. دو دقیقه نگذشته بود که یکی آمد و همان q-tip معروف را در بینی‌ام چرخاند و چرخاند و چرخاند. البته اینبار خیلی بالا نبرد و دردم نیامد. داشتم میامدم خانه که مصطفی پیام داد «رفتی؟ کاش بیدارم می‌کردی.» خانه که رسیدم بغلش کردم. همگی - به جز پی‌دی- با هم صبحانه خوردیم. بعد با شلوار هاروارد یک بلوز سیاه پوشیدم و آماده شدم. مامان، بابا، سیتا و طیبه آمدند که مرا ببرند ایستگاه بَس. مامان قران آورده بود که ببوسم و از زیرش رد شوم. بعد از اینکه رد شدم مامان گفت باید صدقه بگذاری. گفتم پول ندارم D: مصطفی بغلم گرفت. از پشتم آب انداخت. رفتیم. وقتی رسیدم و خداحافظی کردم همگی مسافرها برای سوارشدن آماده و ایستاده شده بودند. آخر صف ایستادم. سوار شدم و کنار یکی نشستم. معذب بودم که بَس تا آخر پُر بود. درست است که واکسن زده‌ام اما هنوز فکر می‌کنم تعداد زیادی واکسن نزده‌اند و همه باید مواظب باشند.

وقتی سن‌انتونیو رسیدیم ساعت ۱۲:۳۰ بود. تا ۱:۴۰ وقت داشتم. پیاده رفتم به یک والگرین دیگه که همینطوری یک چیزی بخرم. یک بسته بسکویت خریدم و تا برگشتم، دوباره همگی منظم ایستاده بودند و منتظر بودند سوار شوند و خب، حس عذاب من در بَس دومی اینقــــــــــــدر زیاد بود که به حالم در بَسِ اولی خندیدم. نمی‌دانم چرا سه-چهار نفر پیوسته سرفه می‌کردند! سرفه‌ی خشک هم نه، سرفه‌ی مریض‌گونه. از قضا یکی از همین سرفه‌کنندگان کنارم نشسته بود: خانم بیکی. خانم بیکی از نصفه مسیر شروع کرد با من حرف زدن و من چون با فضایی که صدای بلند دارد مشکل دارم حرفهایش را به راحتی نمی‌فهمیدم. کلی به من افتخار کرد که دو رشته را در دانشگاه تمام کرده‌ام و حالا هم تنها دارم میروم ترکیه. میخواستم بگویم هاروارد هم میروم که بیشتر افتخار کند ولی نگفتم D: شماره‌ام را گرفت و گفت از این به بعد خبرم را می‌گیرد که مطمئن شود من حالم خوب است چون من آدم خوددار و ساکتی استم و میداند که حتما من گاهی تنها میشوم. با تمام سرفه کردن‌هایش اینقدر به من محبت کرده بود که آخر مسیر بغلش کردم. بَس با نیم ساعت تاخیر رسید به هیوستون.

در هیوستون زود uber گرفتم و رفتم طرف میدان ِهوایی. راننده‌ام یک عمر نامی بود از جُردن. استرس داشتم که دیر نرسم. خودم را ارام کردم و رسیدیم به میدان. رفتم که بوردینگ پس را بگیرم که گفت نیاز به همکاری یکی از کارمندان دارم. کارمند امد و کارت واکسن مرا چک کرد و به تست کرونایی که داده بودم هم یک نگاه انداخت و تائید کرد. بعد که بوردینگ پس پرینت شد، به من ندادش و گفت «با من بیا!» با تو به کجا بیایم؟ چرا بیایم؟ خاک بر سرت چرا اذیت میکنی خب؟ رفتم دنبالش و هی به کامپیوترش نگاه کرد و نگاه کرد و نگاه کرد. آخرش همکار دیگرش را صدا زد و دوتایی به کارت واکسن و تاریخ تست کرونای من نگاه کردند. اولی گفت تستش دیر است. دومی گفت واکسن دارد خب. میتواند برود. دومی هم به من نگاه کرد و گفت «میتوانی بروی. سفر خوش» بوردینگ پس را داد و من رفتم. از مرحله‌های امنیتی گذشتم و رسیدم به گیت. بوردینگ داشت شروع میشد. اما اسنادها (کارت واکسن، ویزا، تست کرونا) را دوباره چک می‌کردند. استرس گرفتم که نکند این هم مشکلی پیدا کند. مشکلی پیدا نکرد. در تمام این مدت که من مشغول بودم گروپ چت خانوادگی نمی‌دانم چرا داشت می‌ترکید و اپل واچم دینگ دینگ دینگ میکرد. بلاخره اسنادم را چک کردند و گفتند خوب است و من رفتم که سوار شوم. اینبار یک مردک دیگر مرا صدا زد و گفت چند سوال امنیتی دارد از من! ای بابا. پرسید کجا میروم و چرا میروم و با کی میروم و کجا میمانم و کی بر می ‌گردم و کجا دانشگاه رفته‌ام و رشته‌ام چی بوده و چقدر پول با خودم می‌برم. بعد بلااااخره سوار طیاره شدم. صلوات! کنارم یک پسر نوجوان نشسته بود و بین‌مان یک سیت خالی بود. هر دو بابت اینکه قرار است این سیت خالی بماند خوشحال بودیم و هیجانی که بلاخره جای تکان خوردن داریم. بلاخره پیام‌های همه را جواب دادم. از پسر که نامش آدام (همان آدم ِ خودمان) بود پرسیدم چه فلم‌هایی را نگاه می‌کند و من چه فلم‌هایی را ببینم. بیسکویتی که خریده بودم را بهش تعارف زدم. یکی به خودش و نفر یکی به خانواده‌اش دادم. خوشحال شد که توبه. وسط فلم dead pool بودم که گفتم پول چرک کف دست است و یک ساعت انترنت خریدم. shiv باز پیام داده بود. دو ساعت حرف زدیم (یک ساعت دیگر انترنت را تمدید کردم) و وقتی خداحافظی کردیم گفت به اندازه‌ی ۳-۴ ساعت کار دارد. خب تو چرا تا ساعت ۱۲ شب با من حرف میزنی اگر کار داری؟ نمی‌دانم این پسر از من خوشش میاید یا نه. احتمالا فقط تنبل است و بخاطر گریز از کارش اینقدر به من پیام میدهد. اما یکبار از ساعت ۳ تا ۴ صبح با من حرف زد. ای بابا. 

رسیدم فرانکفورت. میدان هوایی فرانکفورت اینقدر کلان است که به نظر من از میدان هوایی شیکاگو هم کلانتر است. حالا دقیق نمی‌دانم. با خودم گفتم من اگر انجینیر بودم، چه برق، چه مکانیک، چه ساختمان، هدفم این میبود که یک روز مسئول تیمی باشم که میدان‌ هوایی را طرح می‌کنند. لعنتی چه پروژه‌ی پیچیده‌ایی!‌ مثل ماز است و هیچکس داخلش گم نمیشود. حالا که فرانکفورت استم ساعت ۱ و نیم است و تا ساعت ۶:۵۰ عصر باید منتظر پروزا ترکیه باشم. ساعت ۱۰ شب به ترکیه میرسم و نمیدانم در کشوری که زبانش را نمی‌دانم نصف شب چطوری تا هتل تاکسی بگیرم. 

+ دستشویی‌های فرانکفورت به اندازه‌ی دستشویی‌های آمریکا خوشبو و تمیز نیستند :( حالا بد نیستند ولی بوی خوش ندارند. باز حداقل آب ِآشامیدنی دارند. میدان هوایی ترکیه که پارسال آب آشامیدنی نداشت و باید آب میخریدی :/ 

  • //][//-/
  • دوشنبه ۲۱ ژوئن ۲۱

روز اول

تقریبا تمام روز به تو فکر کردم. تا حدی که از خودم پرسیدم نکند عاشقت باشم؟ فکر نمی‌کنم. چون فقط دلم برای جنبه‌های دوستانه‌ی رابطه‌یمان تنگ شده. با این حال دلم تنگ شده. آخرین باری که با هم از ته دل گپ زدیم جمعه شب بود. من با گریه گفتم پارمیدا گفته جرات نه گفتن را از تو گرفته بودم. بغلم گرفتی و گفتی هیچوقت خودم را روی تو تحمیل نکردم. حرفت را باور نکردم. دیروز که زنگ زدم باز گریه‌ام گرفت. رفتم در کمد تاریک مامان و بابا که بخوابم. نفسم گرفت از ترس اینکه این آخر مسیر باشد برای من و تو. هنوز خیلی دوستت دارم. هنوز بهترین دوست منی. هنوز دلم بیشتر از همه تو را میخواهد. اما این دوری به نفع هردویمان است. دلم تنگ است اما آرام. وقتی کنار تو استم دلم تنگ نیست اما اضطراب دارم. دلتنگی را به اضطراب ترجیح میدهم. میگفتند تو مرا بیشتر از مقداری که من دوستت دارم، دوست داری. یعنی امروز دل تو هم برای من تنگ شده؟ گفته بودی my body aches when i'm not with you. احتمالا دیگر اینطور نیست. نمیدانم دلتنگم استی یا خوشحالی که نیستم. نمی‌دانم از خودت میپرسی که «یعنی این دختر حالا دارد چیکار میکند؟» هنوز هم اگر قرار باشد در جزیره‌یی گیر افتاده باشم میخواهم تو با من باشی و یک عالمه شراب. تا آخر دنیا با مستی و خوشی زندگی می‌کنیم. چرا با حرفهای احمقانه‌ات همه چیز را خراب کردی؟

این غم بی‌حیا مرا باز رها نمی‌کند

از من و ناله‌های من هیچ حیا نمی‌کند 

رفته و میرود هنوز هر کی به هر کجا بُود

تکیه به زندگی مکن عمر وفا نمی کند

چقدر زندگیم آشفته شده. چقدر از اینهمه دراما نفرت دارم. چقدر از اینکه افسار زندگیم از دستم رفته نفرت دارم. 

  • //][//-/
  • دوشنبه ۱۴ ژوئن ۲۱
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب