حاجتش برار آخر آرزویش اجرا کن - شوخ ارمنی‌زاده یک‌ دمی مدارا کن*

از وقتی که یادم است مهربان‌ترین آدم‌های زندگیم هم با حرفها و گاهی دست‌هایشان تکه تکه‌ام می‌کردند و نیم ساعت بعد با انتظار اینکه هیچ تاثیری روی مغز و بدن کوچکم نداشته باشد می‌گفتند «عصبانی بودم دیگه.» اصلا نمی‌دانستم که میشود عصبانیت خود را روی بقیه خالی نکرد. خدای من! چه ایده‌ی بکری! سعی کردم طوری زندگی کنم که تیر عصبانیتم همیشه به سمت کسی که باعثش است نشانه رفته باشد. اما اینکه آدم اصلا عصبانی نشود در مخیله‌ام نمی‌گنجید. و خب، نمی‌توانم بگویم چقـــــدر خوشبختم که نه او عصبانی‌شدن را بلد بود و نه جورج بلد است. اگر کسی به من بگوید اینها در عمرشان داد نزده‌اند باور میکنم. اینکه من عنان از دست بدهم و داد بزنم، دروازه را به دیوار بکوبم، در جاده‌ها خطرناک ویراژ بدهم برایم طبیعی است. برای آدم‌ها طبیعی است. ولی اینکه این مردها بی‌صدا (و بمیرم برایشان، گاهی با ترس) نگاهم کنند و داد نزنند، حرف زشت نزنند، با تردید دستشان را دور شانه‌ام حلقه کنند و بغلم بگیرند تا آرام شوم، برای آدم‌ها طبیعی نیست. فرشته‌اند. خوشبختم. اینقدر به حضور پارتنری که خشونت را بلد نیست عادت کرده‌ام، که گاهی میترسم از اینکه تو ممکن است این خاصیت را نداشته باشی. نکند روزی سرم داد بزنی؟ من به اندازه‌ی یک عمر خشونت دیده‌ام. به خشونت حساسیت پیدا کرده‌ام. به ظلم حساسیت پیدا کرده‌ام. نمی‌خواهم زیر بار ذره‌یی از خشونت بشینم... میدانم که ظلم است ازت بخواهم هیچوقت عصبانی نشوی. ولی سرم داد نزن. وگرنه تو صدایت را سرم بلند کنی من سعی میکنم از وسط نصفت کنم. از آنجایی که تو ۲۸ سانتی از من بلندتری و ۵۰ کیلو سنگین‌تر، زورم نمیرسد و فقط ولت میکنم و میروم. 

*صوفی عشقری

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۲۴ آگوست ۲۲

تو قرار است بهترین اتفاق زندگی من باشی

یک پدیده‌یی است به نام having a vision. یعنی که قبل از اینکه کار انجام شده باشد، تو یک نتیجه‌ی کامل در ذهنت داشته باشی. مثلا یک خانه بخری و حتی قبل از اینکه تزئینش کنی با جزئیات بدانی که وقتی تزئینات تمام شد خانه قرار است چطور باشد. در ذهنت بدانی که دقیقا مبل‌ها کجا قرار است باشند، پرده‌ها قرار است چه مدلی باشند، فرش قرار است چه رنگ و چه اندازه باشد، و غیره. بسیاری از تغییرات مهم دنیا به این خاطر اتفاق افتادند که یک آدم با اراده، یک رهبر، تصویری از اینکه دنیا چطور باید باشد در ذهن داشته و بلاخره این تصویر را به واقعیت تبدیل کرده. بسیاری از اثرات زیبای هنر اینطور به وجود آمده که هنرمند یک vision, یک تصویر، از نتیجه‌ی کار در نظر داشته و تا این تصویر به واقعیت تبدیل نشده دست از کار کردن برنداشته. 

پی‌دی قصه می‌کرد که کارگردان فیلم The Shining هر صحنه را به طور اوسط ۳۰ بار ضبط کرده. من با بهت گوش میدادم و سعی می‌کردم بفهمم چرا؟ مگر بار بیستم و با بار سی‌ام چی فرقی داشته؟ احتمالا قبل از اینکه فیلم ضبط شود، او تصویر کامل و دقیقی از اینکه میخواسته فیلم چطور باشه داشته و حتی اگر بار بیستم خیلی به ورژنی که او در ذهنش داشته نزدیک بوده، باز ده بار دیگر طول کشیده تا صحنه دقیقا همان چیزی باشه که او در نظر داشته.

من کوته‌بین‌تر از اینم که vision‌های جهانگیر داشته باشم. آرزوها و رویاهای سخیف و کوچک در مورد زندگی خودم دارم. سالها پیش از اتاقی که با ۴ نفر دیگر شریک بودم، استقلال و آرامش امروزم را دیده بودم. در دانشگاهی که حتی رشته‌ی نجوم نداشت، خودم را بین ستاره‌ها دیده بودم. گاهی می‌ترسم از قدرتی که visionها دارند. من visionهایم را به واقعیت تبدیل می‌کنم. همیشه. ولی این موفقیت برای این است که معمولا همه چیز به خودم بستگی دارد. اینبار به آینده که نگاه می‌کنم، تو را می‌بینم که در پهلویم، در سیت کنار راننده نشستی و در خیابان‌های ساحلی کلیفرنیا روان استیم. موهایم بالای سرم بسته است. من بلوز بی‌آستین سیاه با شلوار جین سیاه پوشیده‌ام و تو بلوز سفید و شلوارک آبی. عینک‌های من بزرگ و سیاه استند و عینک‌های تو آویاتور نقره‌یی. نق میزنی که هیچوقت نمی‌گذارم تو رانندگی کنی. مسخره‌ات می‌کنم که تو مثل مادربزرگ‌ها رانندگی میکنی. به مقصد میرسیم. تو در میزنی و داخل میشویم. من با خانم خانه مشغول حرف زدن میشوم و تو در جمع مردها میروی. در تمام مدت زیرچشمی همدیگر را زیر نظر داریم. نگاهت می‌کنم. با لبخند به حرفهای کسی گوش میکنی. یک قوطی بیر در دستت است. نگاهم میکنی. می‌خندم. می‌خندی. 

من تو را به دست میاورم. تو مال من میباشی. تمام قصه‌هایت را میشنوم. تمام قصه‌هایم را گوش میکنی. تو رویای ۲۰سالگی منی. تو vision آینده‌ی منی. تو بزرگترین امید آینده‌ی منی. 

  • //][//-/
  • جمعه ۱۲ آگوست ۲۲

مثل خمیازه‌ی خوشرنگ انار است دلم

سال اولم در UT، ویلر در صنف ما قرار بود در مورد تحقیقش و مسیری که در آکادمیا (Academia) طی کرده بود گپ بزند. معمولا سخنران‌ها زودتر از ما می‌رسیدند. کامپیوتر را روشن می‌کردند و سلایدهایشان را آماده می‌کردند. ویلر دیر رسید. با آرامش رو به روی ما نشست، و بدون پاورپوینت، شروع کرد به حرف زدن. با یک خنده‌ی آرام گفت «من یادم رفته بود امروز قرار است با شما حرف بزنم.» و من فکر کردم قرار است چون آماده نیست ۵۰ دقیقه مزخرف بگوید. ولی با لحن پدربزرگ‌ها برای ما از کشف اولین سیاه‌چاله‌ها گفت. دانشجو بوده که دانشمندان اولین سیاه‌چاله را کشف کردند و او یکباره جذب این بزرگترین عجیب خلقت شده. پنجاه سال است که در موردشان خوانده و تحقیق کرده و علم تولید کرده. خیلی بیشتر از ۵۰ دقیقه حرف برای گفتن داشت و من میتوانستم تا شب بشینم و به او، مستند زنده‌ی تاریخ، گوش کنم. 

این چند روز در کانفرانس امواج گرانشی متوجه شدم که من میتوانم مثل ویلر باشم. ۵۰ سال بعد پیش یک عالمه دانشجوی ۲۰ ساله بشینم و بگویم « وقتی اولین موج گرانشی توسط LIGO شناسایی شد ... » چه فرصت نابی که من از بدو پیدایش این شاخه از علم درگیرش استم. 

چقدر دردناک که تحقیق به جای اینکه یک مسیر خطی یا حتی یک مسیر بهم‌ریخته باشد، شبیه تمیز کردن اتاق کاملا تاریکی است که هیچوقت ندیدیش. مغزم همین روزها است که ترک بردارد. 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۴ آگوست ۲۲

توریست شهر رویاها

هایتن در وبلاگش نوشته بود و خودش را مجموعه‌یی از بخش‌های مختلف معرفی کرده بود. من از همان اول عاشق نوشته‌اش بودم و هایتن ِمهربان آخرش نوشته را به من تقدیم کرد :) حالا یکی از مبحث‌های مورد علاقه‌ام در روانشناسی مدل خانواده‌ی درونی است و نوشته‌ی هایتن را حتی بیشتر دوست دارم. در درونم بخش‌های مختلفی وجود دارد. یک بخش هواخواه دارم که خیلی قدرم را میداند. به من القا می‌کند که آدم‌های نزدیکم خوش‌شانس استند که مرا دارند. مصمم است که من ستاره‌ام و تمام مردهای دنیا نهایتا سیاره استند. با این حال، گاهی وقتی به بخش‌های طغیان‌گر خودم نگاه می‌کنم، نمی‌دانم که چرا هیچ سیاره‌ایی باید بخواهد دور من بچرخد. یک بخش عصبانی بیش‌فعال دارم. یک بخش گوشه‌گیر دارم. یک بخش لجباز دارم. یک بخش بی‌تفاوت دارم. تمام این بخش‌ها، و خیلی بخش‌های گستاخ دیگر بارها و بارها هر روز فرمان ذهنم را به دست می‌گیرند. نمی‌دانم که تو چطور میتوانی به جنونِ من با قلبی که سینه‌ات را پاره می‌کند نگاه کنی و نه تنها فکر رفتن به سرت نزند، بلکه وقتی از خیابان عبور می‌کنیم نامحسوس خودت را بین من و موترها سپر کنی. 

  • //][//-/
  • دوشنبه ۱ آگوست ۲۲

مرا بفهمانید :)

چنان گفتگوهایی با هم داریم که فقط گاهی با اندرو داشته‌ام. مثلا در مورد اینکه چطور هر تابعی را با جمعی از ساین و کوساین نشان بدهیم؟ اهمیت اعداد خیالی چیست؟ امواج صوتی موسیقی چه خصوصیاتی دارند؟ چرا آسمان آبی است و چرا شفق سرخ است؟‌ آیا شروع زندگی حیوانات و نباتات به هم ربط داشت؟ آیا میتوان جهان، شرایط و احساسات را به صورت سیاه و سفید دید، یا همه چیز پیچیده است؟ (او فکر میکند همه چیز پیچیده است.) آیا مردها واااقعا وقتی کس دیگری را می‌بینند که بین پاهایش لگد می‌خورد، درد احساس می‌کنند؟ آیا زبان یک مفهموم انتزاعی است؟ آیا امکان دارد که بدون سوءتفاهم حرف زد؟ با درنظرداشت این سوءتفاهم‌ها، آیا میشود به تاریخ اعتماد کرد؟ منظور pink floyd وقتی که گفت «فکر میکنی میتوانی جهنم را از بهشت و آسمان آبی را از درد تشیخص بدهی؟» چه بود؟ هنر کی به فنا رفت؟ (به نظر او تا قبل از ۱۹۵۰ همه چیز خوب بود. من نظری ندارم. به نظر من هنر از اول هم چندان چیزی نبود که بخواهد به فنا رفته باشد :) ) ویتگنشتاین در تمام این سالها چی داشت می‌گفت؟ آیا روانشناسی علم است؟ 

اگر خواستید نظر خودتان در مورد هر سوالی که دوست داشتید برایم بنویسید. من در هیچ کدام این زمینه‌ها صاحب‌نظر نیستم و هیجان‌زده‌ام که از شما یاد بگیرم. 

  • //][//-/
  • سه شنبه ۲۸ ژوئن ۲۲

یگانه

جو دیشب غیرمنتظره به دیدنم آمد. بعد از پدیز رفتیم که در پارک قدم بزنیم. زیر ستاره ها، روی چمن‌های میدان فوتبال دراز کشیده بودیم. از دلتنگی‌هایمان حرف می‌زدیم. از زیبایی آستن. هر دو دلمان برای غذاهای و رستورانت‌های خوب آستن تنگ شده بود. گفت دلش برای هم‌اتاقی‌هایش تنگ شده. دو سال اخر در آستن را با ۵تا از دوست‌های دوران مکتبش زندگی کرده بود. همسایه‌ام بود و یکی دوبار رفته بودم خانه‌اش. ۶تا پسر در یک آپارتمان بودند و سالها بود که همدیگر را میشناختند. گفت «دلم برای این تنگ شده که هر وقت دلم خواست بروم به اتاق نشیمن، با دوست‌هام روی مبل بشینم، به خودم بیایم و ببینم که چهار ساعت گذشته.» گفتم «اینکه آدم با ۵تا از بهترین دوست‌هایش زندگی کند فوق‌العاده است. اما خب، این صمیمیت باارزش، کمیاب هم است. مگر چندبار در زندگی پیش میاید که آدم در چنان فضایی باشد؟» گفت «راست میگی. مثلا تو فکر میکنی در زندگی با چندتا ایستون آشنا میشوی؟» 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۱۶ ژوئن ۲۲

مثل کبوتر اوج بگیرم*

راننده‌های تکسی معمولا هر روز با خود قرار میگذارند که امروز اینقدر دالر کار می‌کنم و وقتی به مقدار مد نظر پول پیدا کردند، میروند خانه. برای همین در روزهای بارانی پیدا کردن تکسی سخت است. مردم ِبیشتری تصمیم می‌گیرند به جای پیاده یا با بایسکل رفتن تکسی بگیرند و راننده‌ها زود به مقدار مد نظر میرسند و می‌روند خانه. قبلا متوجه نبودم ولی حالا این رفتار را در بسیاری از آدم‌های اطرافم می‌بینم. انگار دنیا پر است از آدم‌هایی که سد پیشرفت‌شان، خودشان استند که همت بلند ندارند.

پریشب که در پارک با هریتیه و جورج بودیم، یک زوج غریبه دیدند که جورج از ما عکس می‌گیرد و پیشنهاد دادند که جورج هم بیاید کنار ما بایستد و آنها از هر سه ما عکس بگیرند. مرد با جورج شروع به صحبت کرد و ازش پرسید چیکار می‌کند. جورج گفت که دانشجوی دکترای فزیک  در نورت‌ایسترن است. مرد گفت «تو اینهمه راه از مصر آمدی به بوستون، شهری که MIT را دارد، و در نورت‌ایسترن فزیک میخوانی؟»** راست می‌گفت. آدم در شهری که هاروارد و MIT را دارد چرا باید نورت‌ایسترن برود؟ من می‌دانم که جورج به MIT حتی اپلای نکرده بود.

مصطفی به من می‌گفت همه که اعتماد به نفس تو را ندارند. ولی موضوع اعتماد به نفس نیست. موضوع انجام دادن کار درست است. حرکت درست بزرگ فکر کردن است و این طرز فکر ممکن است منجر به شکست شود. اما آدمی که با شکست در صلح نباشد نمی‌تواند بدون پشیمانی زندگی کند و خب، هیچ چیزی ارزش زندگی کردن با پشیمانی را ندارد.

 

دارم سعی می‌کنم این درس‌ها را در خواهرها و برادرم نهادینه کنم. مصطفی، با راهنمایی کمی از من، یک کارآموزی خوب این تابستان پیدا کرد. در جلسه‌ی آشنایی خیلی خیلی بهش خوش گذشته بود. با آدم‌های الهام‌بخش معرفی شده بود. مردم ازش تعریف کرده بودند. یکی برایش پیشنهاد داده بود که عضو برنامه‌ی تدریس فلان نهاد شود. آخر شب به من زنگ زد و از هیجان تند تند حرف می‌زد و وقفه نمی‌گرفت که نفس بکشد. من فکر می‌کنم تغییر در دنیا همینطور اتفاق میافتد. که آدم یک کار مفید انجام می‌دهد و اینقدر این پروسه برایش سکرآور است که از هیجان و لذت نمی‌تواند نفس بکشد. البته من نمی‌دانم مصطفی آن شب معتاد موفقیت شد یا نه، ولی ممکن است یکی از همین موفقیت‌ها دچارش کند.

 

هم به خودم، هم به بچه‌ها یادآوری می‌کنم که علاقه‌ی من به کارم بیمارگونه است. برای همین هر بار در مورد موضوعات آکادمیک نظر می‌دهم ازشان میخواهم وقتی از حدم فراتر میروم و بهشان فشار وارد میکنم، تذکر بدهند که کنار بکشم. در انتهای مسیر، چیزی که از همه مهمتر است این است که سفر خوش گذشته باشد. اگر سلطه‌طلبی مسیری نیست که باعث شود از هیجان نفس‌کشیدن را فراموش کنند، مهم نیست که کی چی فکر می‌کند. ازشان میخواهم که حیطه‌ی نفس‌گیر خودشان را پیدا کنند. پی‌دی عزیزم فعلا در همین مرحله است. 

*فیلم House of Gucci را نگاه میکردم. یک کارکتر میگفت فلان اتفاق بیافتد من رها میشوم. میتوانم مثل یک کبوتر اوج بگیرم. Soar like a pigeon. آخر وقتی عقاب و بلا بتر است، تو چرا باید اوج آرزویت اوج گرفتن مثل کبوتر باشد خب؟

**طرف خودش از MIT فارغ شده بود و براساس دشمنی چند صد ساله، از هاروارد بد گفت :) بعد از من پرسید که چیکار می‌کنم و سریع به جورج گفت «سعی کن ازش عقب نمانی. از دستش نده.» هر روز بیشتر از دیروز از دست آدم‌ها خسته میشوم. از دستم میدهد.  

+ آریزونا استم. تلسکوپ MMT. در ارتفاع هشت‌هزار پایی، جایی که به هر سمت نگاه می‌کنم در افق سلسله‌های کوه را می‌بینم و دلتنگ مزار جانم میشوم. منتها حتی اینجا، وقتی از نزدیکترین شهر ۵۰ کیلومتر فاصله داریم هم، امکانات در سطحی است که با هیچ مقدار پول در افغانستان نمی‌تواند مهیا شود. فکر کنم میخواهم یک خانه در منطقه‌ی دور افتاده‌یی مثل اینجا داشته باشم. آسمان آنقدر تاریک باشد که بتوانم تا قلب کهکشان را با چشم‌های خودم ببینم. 

  • //][//-/
  • جمعه ۳ ژوئن ۲۲

معجزه‌ی من

گفتی «از من مشوره میخواهی؟ من آدم خوبی برای مشوره دادن نیستم. زندگیم را نمی‌بینی؟» میخواهم گپ بزنیم باز. یک شب تا صبح قصه کنیم. در مورد هر چیزی که مهم است و مهم نیست. دلم برای راحتی کنار شماها تنگ شده. یادت است هر هفته چندبار زنگ میزدم که نق بزنم و تو آرامم می‌کردی؟ چه کسی بیشتر از تو مرا میشناسد؟ خدای من!‌ ازت می‌پرسم «چه کسی بیشتر از تو مرا میشناسد؟» خنده‌ات می‌گیرد. میگی «بعد از اینهمه سال با هم کار کردن، خوب میشناسمت.» میدانم عزیزم. میدانم یار. چقدر دلم میخواهد می‌توانستم به تو اعتماد کنم. چقدر دلم میخواست اینقدر از زندگیت خسته نبودی. چقدر برایم عزیزی. چقدر تو به من انگیزه میدادی. هنوز انرژی می‌گیرم از یاد روزی که به جای برنامه نوشتن، با دست سعی کردی مشتق آن معادله‌ی غول‌آسا را بنویسی :) عاشق اینم که بیایم و کدهای بی‌نظم و طولانی‌ات را تمیز و خلاصه کنم. عاشق اینم که با قامت یک خرس (!) در مقابلم بایستی و با رفتارت که شبیه یک پیشوگک کوچک است برایم درس‌ها را توضیح بدهی. دوست دارم که سوالهای عجیبت را برایم می‌فرستی که با هم به نویسنده‌اش لعنت بفرستیم. هنوز انگیزه می‌گیرم از اینکه هم خوب ورزش میکنی و هم عالی درس میخوانی. اگر پیشت بودم، بهتر زندگی می‌کردی. بیشتر بیرون میرفتی. بیشتر خوش میگذراندی. گاهی حس می‌کنم فراتر از یک دوست دوستت دارم. گاهی حس می‌کنم عاشقت استم. چقدر دلم میخواهد موهایت را شانه کنم. سرت بین دست‌هایم بگیرم و بگویم «تو شکست نخوردی. من تو را به اندازه‌ی یک ستاره نیوترونی ستایش میکنم.» تو رفیق‌ترین رفیقی استی که دارم. مرا میشناسی. برایت مهم نیستم. به تو اعتماد ندارم. رویم حساب نمی‌کنی. از احساساتمان حرف نمی‌زنیم. با این حال، گاهی وقتی به آینده نگاه می‌کنم، میترسم که بدون اینکه ببوسمت بمیرم. 

  • //][//-/
  • دوشنبه ۲ می ۲۲

نمی‌دانم.

  • یادم است بعد از خواندن سه‌شنبه‌ها با موری به اهمیت اجتماع فکر می‌کردم. نه همیشه، ولی در بعضی لحظات‌ فرق بین احساس ِتعلق و خوشبختی را نمی‌بینم. مثلا این هفته‌ایی که گذشت، استرس داشتم. نگران کرستینا بودم و پی‌دی پشت تلفن گریه کرده بود. اما حس می‌کردم جزئی از جمع پدیز استم و این حالم را خوب کرد. در پدیز با لکسی آشنا شدم، کریس برایم یک بلوز پدیز هدیه داد، یک شب تا دیر وقت با لوک دارت بازی کردم و با جانی حرف زدم. شنبه‌شب را با اورتیز، هیرین و کوری گذراندم. جمعه‌شب با شلی بودم. پنجشنبه با جورج. یکشنبه شب بعد از فیلم دیدن با جورج رفتم پدیز و فرانک برایم نوشیدنی خرید. هفته‌ی خوبی بود. 
  • به اِم تعریف می‌کردم که هنری برخورد مزخرفی با من داشت. در فازی از زندگی است که دارد مسیر خودش را پیدا میکند. سعی می‌کند بفهمد به کجای جهان تعلق دارد. از کجا آمده است و امدنش بهر چه است. اما هنوز به سطحی نرسیده که به نادانی خود، به ضعف انسان، به نبود حقیقت مطلق پی برده باشد. خدای من! چقدر غیرقابل تحمل است کسی که فکر می‌کند بهتر از بقیه است. به ۱۴سالگی خودم فکر می‌کنم و دلم میسوزد به آدم‌های اطرافم. البته هنری بدتر از من بود چون در ۲۴ سالگی شبیه ۱۴ ساله‌ها رفتار میکرد. نه تنها فکر می‌کرد فقط او در دنیا به معنای زندگی فکر می‌کند، بلکه واقعا فکر می‌کرد بیشتر از من در زمینه فلسفه اطلاعات دارد. شما باورتان نمی‌شود چون مرا فقط از طریق وبلاگ می‌شناسید و من اینجا احتمالا تُن بدی در نوشته‌هایم دارم، ولی در دنیای واقعی اصلا و ابدا اهل پز دادن و تعریف از خود نیستم (این جمله پاردوکس است چون خودش تعریف از خود است. بگذریم.) من تمام مدت نشسته بودم و سعی می‌کردم نخندم وقتی می‌گفت «تو احتمالا نمی‌شناسیش ولی فیلسوف محبوبم ویتگنشتاین است.» یا وقتی ده دقیقه بعد من در مورد تاثیر ویتگنشتاین در فلسفه چیزی می‌گفتم و می‌گفت «عه؟ تو ویتگنشتاین را میشناسی؟ تحسین‌برانگیز است!» عزیز دلم چی باعث شده فکر کنی من به تحسین تو نیاز دارم؟ :) اِم همیشه از این قصه‌هایم به وجد میاید :) 
  • جورج پرسید که آیا میتواند در رسانه‌های جمعی (!) برایم درخواست دوستی بفرستد یا نه. گفتم به جز یکی، در باقی پلتفرم‌ها حساب ندارم و آن یکی را هم خیلی استفاده نمی‌کنم. بعد با خودم گفتم این بیچاره اینقدر ادب به خرج داده که دارد از من اجازه می‌گیرد، نباید نه بگویم. گفتم درست است. بفرستد و همان شب لینک پروفایلم را برایش فرستادم. در کنار نامم به فارسی الهه نوشته است و او از مصر است. دیشب پرسید که آیا میتواند الهه صدایم بزند؟ گفتم فقط خانواده و دوست‌های فارسی زبانم الهه صدایم می‌زنند. 
  • جک از من تصوری دارد که درک نمی‌کنم. یکبار در پیام گفته بود «تو غیر از نفرت به بشریت، مشکل دیگری نداری که.» یکبار وقتی گفتم نمی‌توانم فلان کار را بکنم چون طرف اعتماد به نفسش آسیب می‌بیند گفت «از کی تا حالا تو به احساسات بقیه فکر میکنی؟» یا وقتی یک پیام قشنگ برای حسنین نوشتم و گفتم دیگر نمی‌خواهم ببینمش، گفت نوشتن این پیام مهربانیم را میرساند. ولی من نتوانستم آن پیام قشنگ را خالی بفرستم و یک پانوشت کوچک نوشتم و توضیح دادم که در فلان مورد اشتباه می‌کند. به جک پیام و پانوشت را نشان دادم. بعد از خواندن پانوشت گفت «آها! الهه‌ی تلخی که من میشناسم و دوست دارم!»

  • به جک گفتم «من دوستت دارم. بی‌منظور.» گفت «منم دوستت دارم. با حدود دو درصد منظور.» اوایل که گفته بود قبلاها از من خوشش میامده کمی ناراحت شده بودم. اینبار فقط خنده‌ام گرفت. 

  • پنجشنبه‌شب از جورج پرسیدم «بیشتر از همه دلت برای چه چیزی از مصر تنگ شده؟» و به خدا فکر میکردم قرار است بگوید غذای مصر. همیشه، از هر کسی بپرسی دلش برای چه چیزی از خانه‌اش تنگ شده، جواب غذا است. این پسر با صورتی که از شدت غصه منقبض شده بود گفت «مادرم در دسامبر فوت شد. بیشتر از همه دلم برای مادرم در مصر تنگ شده ولی خب، دیگر در مصر هم نمی‌توانم ببینمش.» جو اینقدر سنگین شد که همبرگر به جانم زهر شد. به خودم لعنت فرستادم با سوال پرسیدنم.

  • ایستون همیشه میگه «تا امتحانش نکردی نمی‌توانی نظری در موردش داشته باشی.» مثلا من می‌گفتم سنگ‌نوردی را دوست ندارم ولی او میگفت تا امتحانش نکنم نمی‌توانم نظری در موردش داشته باشم. یکبار بابا همراه کسی در مورد آینده‌ی من در آکادمیا حرف میزد. می‌گفت «من پژوهشگر نیستم ولی به نظر من پژوهش بسیار هیجان‌انگیز است.» و با عشق از پژوهش حرف می‌زد. من خیلی خفیف داشتم عصبانی می‌شدم و سعی می‌کردم نشان ندهم. بعدا با ایستون حرف می‌زدم و گفتم که بابا چی گفته. گفت «به پدرت بگو برو روی یک پروژه سه سال کار کن و بی‌نتیجه رهایش کن، بعد بیا بگو در مورد پژوهش چه حسی داری. برو یک ماه هفته را صرف فهمیدن دوتا مقاله علمی کن، بعد بیا بگو پژوهش را دوست داری. برو ماه‌ها را صرف نوشتن یک مقاله ۶ صفحه‌یی کن، بعد بگو پژوهش را دوست داری. به پدرت بگو تا امتحانش نکردی نمی‌توانی نظری داشته باشی.» 

  • به جانی در مورد یکباری که در نوشیدن زیاده‌روی کرده بودم گفتم. سریع گفت «That doesn't make you a bad kid.» و خب، این مهم است. که یادم باشد من در نهایت فقط یک «کودک» نادان استم که ازش انتظار میرود اشتباه کند. 
  • ترسم گرفته که عشقم به پیشرفت را از دست بدهم. بیافتم یک گوشه و بمیرم بدون اینکه زندگی کرده باشم، پیشرفت کرده باشم. جک میگفت محال است پیشرفت نکنم. میگفت مگر اینکه سعی کنم زندگیم را خراب کنم، در مسیر فعلی زندگیم قرار است خیلی خیلی خوب پیش برود. 
  • اِم گفت «تعریف شجاعت برای تو زندگی است و برای من مرگ.» اشاره به داستان کیتو داشت که در نبرد وقتی شکست می‌خورد خودش را می‌کشد. من می‌گفتم کیتو بزدلی کرده و او می‌گفت کیتو قهرمان است. گفت «بخاطر این است که من از مرگ می‌ترسم و تو از زندگی خسته‌ایی. این اذیتم می‌کند که اینهمه تلاش داری که با زندگی بسازی و پشت سر هم سیلی می‌خوری.»
  • یکی از دوست‌هایم می‌گفت «اگر من با پارتنری که انتخاب می‌کنم چند نفر را از خودم ناامید نکنم که پارتنر درست انتخاب نکرده‌ام.» فکر کنم حال و روز من است. در مصر از هر ۱۰ نفر فقط یکیش مسیحی است. طرف یکی از مسیحی‌هاست :)
  • //][//-/
  • دوشنبه ۲۵ آوریل ۲۲

قـصـه هـا دارم بـه دل از روزگاران کـهـن

میدانی، تمام سالهایی که وقتی نوشته‌های روی تخته دستخطی غیر از من و تو را داشت، یا کسی میامد که -برخلاف تو- نمی‌دانست من با نور آفتاب زنده‌ام و پرده را می‌انداخت، یا دست میزد به کتابها، غذاها، میوه‌ها، قلم‌ها، کفش‌ها، کیف، هدفن، لپتاپ، جاکت و هزار وسیله‌ی دیگر ِمن که در تمام صنف پخش شده بود، من بی‌حرف کتابهایم را جمع می‌کردم و بی‌صدا میزدم بیرون. تو همیشه بدون استثنا، قبل از اینکه از در بروم بیرون وسیله‌هایت را جمع کرده بودی و دقیقا پشت سرم بودی. میرفتیم به جایی که تخته‌ها فقط برای من و تو باشند. وسیله‌های من روی ۱۰ میز پخش باشند و حتی اگر افتاب نیست،‌ حداقل صدای نحس کسی به گوشمان نخورد. حتی یکبار هم اقرار نکردم که حضورت برایم مهم است. به پشتم نگاه نکردم که ببینم اینبار هم دنبالم آمدی یا نه. با یک غرور ساختگی آماده بودم که اگر تنهایم گذاشتی با قامت راست راه بروم. بین خودمان باشد، اگر تو مثلا استنفورد قبول شوی من واقعا واقعا ممکن است جدی به اینکه هاروارد را رها کنم و بیایم پیش تو فکر کنم. 

هیچ حاجت به دعا نیست تو که خوش باشی
بی‌تو من در به درم با تو دلم آرام است

ابراهیم امینی

  • //][//-/
  • جمعه ۲۵ مارس ۲۲
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب