دوشنبه تا خجند

خاصیت میخواست قبل از رفتن به هتلی که انتخاب کرده بودم هتل‌های مرکز شهر را ببینیم. همراه خاصیت رفتیم دنبال هتل. هتلی که در مرکز شهر بود داخل بسیار بسیار عقب‌مانده‌ایی داشت. اتاق‌ها بوی سگرت میدادند و خاصیت میگه مسئول هتل مست بود. رهروهای هتل تاریک بودند. یک وضعی که نگو و نپرس. از آنجا آمدیم بیرون و به یکی دوتا هتل دیگه زنگ زدیم. بلاخره نشد و شب قرار شد برویم خانه خاصیت اینا. اول رفتیم یک رستورانت لوکس. تکسی‌ای که ما را از میدان تا هتل و بعدش رستورانت برد کمتر از ۳ دالر شد! در رستورانت همه چیز در منو زیر ۱۰ دالر بود. سه نفر پیش‌غذا و غذا خوردیم و کمتر از ۲۵ دالر شد. بسیار نان خوشمزه داشتند. من کباب مرغ گرفته بودم که با سالاد و برنج میامد. بعد از رستورانت رفتیم خانه خاصیت. حوصله داشتم. به همه با خوشرویی سلام دادم و تشکر کردم که میزبانی مرا به عهده گرفتند. مادر خاصیت رفت و دسترخوان آورد پیشم هموار کرد. گفت خاصیت گفته افغان‌ها از این رسم ندارند اما من به خاصیت گفتم ما رسم خودمان را می‌کنیم. اینطور شد که ساعت ۱۱ شب به من سمبوسه، چای، آب، خربزه، تربوز، میوه خشک، کلچه و چاکلیت اوردند. از طرفی مادرش میگفت دل نصیبه آب شد که نمیگذاری برای تو نان بیاریم. بسیار قصه کردیم و خندیدیم. میگفت دختران مه هردو با رنگ (میکاپ) مشکل دارند. اینقدر که خاصیت شب عروسیش قبل از رفتن مهمان‌ها رفته حمام. یاد بی‌بی خدا بیامرزشان را کردند. میگفت زیاد قصه‌ای بود. یکبار مهمان داشتیم و شروع کرد که «سال ۱۰۲۹ که من تولد شده بودم...» میگه این را که گفت خاصیت گفت اووووه از ۱۰۲۹ تا ۲۰۱۳ خیلی سال است. بی‌بی تو پیش مهمان باش من رفتم.

روز بعدش رفتیم بازار. در مسیر رفت راننده پرسید که از کجا استیم. خاصیت گفت از آمریکا. مرد راننده پرسید زندگی آنجا چطور است و این حرفها. بعد آخرش گفت «زندگی جایی که نغز باشد آنجا وطن میشود.»  بازار خیلی شبیه کوته سنگی کابل بود. خانه خاصیت‌شان هم شبیه مکرویان کابل است. کلا تاجکستان کابل است اما امن. تا حالا که عاشقش شدم. در بازار برای خودم یک شلوار ساده خریدم و برای پی‌دی یک شلوار ظاهرا گوچی. برای ستایش و بهترین دوستش، هلیا، کُرته‌های تاجیکی خریدم. از بازار که آمدیم راننده در راه اهنگ ایرانی مانده بود. حالا میفهمم که آهنگ ایرانی و افغانی اینجا خیلی طرفدار دارد. خلاصه اگر شما آن هنرمندی که میخواند بی من نمی‌توانی - این خط و نشانی... را میشناسید بهش بگویید در دوشنبه یک طرفدار دارد که در خط ِاگناستیکا و کاروان کار میکند. 

خانه آمدیم و دسترخوان هنوز هموار بود. مرا بردند به هتلم، همانی که از آمریکا پیدایش کرده بودم. البته وقتی نوشته بود وای‌فای من در فکر وای‌فای آمریکا بودم. اینجا انترنتِ خوب اصلا نیست. هتلم از باقی لحاظ‌ها بسیار شیک و لوکس است. بعد از اینکه جا به جا شدم رفتیم غذا خوردیم. من برگشتم و خوابیدم. اونا رفتند. شب ساعت ۹ زنگ زدند که برویم قدم زدن. تاکسی گرفتم و رفتیم پیش مجسمه سامانی. یک عالمه عکس گرفتیم و قدم زدیم. معلوم شد که خ.ل در عکس گرفتن افتضاح است. عکس گرفتنم هم یک ماجرا شد. به پسرک گفتم عکس بگیر. ازم پرسید از کجا آمده‌ام. گفتم آمریکا. میگه من دنبال دختر آمریکایی می‌گردم که ازدواج کنیم که من بروم آمریکا.

ساعت ۱۲ شب تاکسی گرفتم و برگشتم به هتل. صبح روز بعد قرار بود خجند برویم.

صبح ساعت ۱۱ تکسی گرفتند و آمدن دنبال من که برویم خجند. از دوشنبه تا خجند ۵ ساعت راه است. چندبار به دلایل مختلف ایستادیم. یکبار که عکس بگیریم. چندبار چون محمد حالش خوب نبود و استفراغ میکرد. 

  • //][//-/
  • جمعه ۲۵ ژوئن ۲۱

آستن - سن‌انتونیو - هیوستون - فرانکفورت

برای یک ماه دارم میرم ترکیه و احتمالا تاجکستان. شنبه‌شب استرس گرفتم و دو مایل قدم زدم. وقتی تمام شد رفتیم دیدن آرمین. پی‌دی از آن سر اتاق هی به من نگاه میکرد و بغضش میگرفت که قرار است یک ماه نباشم. نمی‌دانم این دختر با این اخلاق تلخ چرا اینقدر دل‌نازک است؟ من سه ماه از همه‌شان دور بودم یکبار بخاطر دیدنشان بغض نکردم. من نرفته این بغض کرده بود. میگه گاهی وقتی میره خرید و خیلی طول می‌کشد زود میاید خانه چون دلش برای ما تنگ میشود! حالا این چطور قرار است دانشگاه برود؟ نمی‌دانم. ساعت نزدیک ۱ بود که خانه رسیدیم. خوابم نبرد چون دواهایم را داخل چمدان مانده بودم و چمدان در اتاق مامان بابا بود. مجبور نصف شب رفتم بیدارشان کنم که دوا را بگیرم اما بابا هنوز خوابش نبرده بود. دوا را خوردم و تا ۵ خوابیدم. بعدش خوابم نبرد. ساعت ۷ دوش گرفتم و آماده شدم بروم تست کرونا بدهم برای سفرم. در مسیر در والگرین پیاده شدم و یک بُرس ِمو خریدم. بعد دیدم تاکو کوبانا همینجا است، دوتا تاکو خریدم (تخم و کچالو، لوبیا و پنیر) و هردوتا را روی هم ماندم و خوردم. رفتم تست کرونا بدهم که غرفه‌ایی که روز قبلش رفته بودم بسته بود. زنگ زدم و گفتن باید بروم داخل. رفتم داخل و گفتند بیرون منتظر باشم تا کسی بیاید و تستم را بگیرد. دو دقیقه نگذشته بود که یکی آمد و همان q-tip معروف را در بینی‌ام چرخاند و چرخاند و چرخاند. البته اینبار خیلی بالا نبرد و دردم نیامد. داشتم میامدم خانه که مصطفی پیام داد «رفتی؟ کاش بیدارم می‌کردی.» خانه که رسیدم بغلش کردم. همگی - به جز پی‌دی- با هم صبحانه خوردیم. بعد با شلوار هاروارد یک بلوز سیاه پوشیدم و آماده شدم. مامان، بابا، سیتا و طیبه آمدند که مرا ببرند ایستگاه بَس. مامان قران آورده بود که ببوسم و از زیرش رد شوم. بعد از اینکه رد شدم مامان گفت باید صدقه بگذاری. گفتم پول ندارم D: مصطفی بغلم گرفت. از پشتم آب انداخت. رفتیم. وقتی رسیدم و خداحافظی کردم همگی مسافرها برای سوارشدن آماده و ایستاده شده بودند. آخر صف ایستادم. سوار شدم و کنار یکی نشستم. معذب بودم که بَس تا آخر پُر بود. درست است که واکسن زده‌ام اما هنوز فکر می‌کنم تعداد زیادی واکسن نزده‌اند و همه باید مواظب باشند.

وقتی سن‌انتونیو رسیدیم ساعت ۱۲:۳۰ بود. تا ۱:۴۰ وقت داشتم. پیاده رفتم به یک والگرین دیگه که همینطوری یک چیزی بخرم. یک بسته بسکویت خریدم و تا برگشتم، دوباره همگی منظم ایستاده بودند و منتظر بودند سوار شوند و خب، حس عذاب من در بَس دومی اینقــــــــــــدر زیاد بود که به حالم در بَسِ اولی خندیدم. نمی‌دانم چرا سه-چهار نفر پیوسته سرفه می‌کردند! سرفه‌ی خشک هم نه، سرفه‌ی مریض‌گونه. از قضا یکی از همین سرفه‌کنندگان کنارم نشسته بود: خانم بیکی. خانم بیکی از نصفه مسیر شروع کرد با من حرف زدن و من چون با فضایی که صدای بلند دارد مشکل دارم حرفهایش را به راحتی نمی‌فهمیدم. کلی به من افتخار کرد که دو رشته را در دانشگاه تمام کرده‌ام و حالا هم تنها دارم میروم ترکیه. میخواستم بگویم هاروارد هم میروم که بیشتر افتخار کند ولی نگفتم D: شماره‌ام را گرفت و گفت از این به بعد خبرم را می‌گیرد که مطمئن شود من حالم خوب است چون من آدم خوددار و ساکتی استم و میداند که حتما من گاهی تنها میشوم. با تمام سرفه کردن‌هایش اینقدر به من محبت کرده بود که آخر مسیر بغلش کردم. بَس با نیم ساعت تاخیر رسید به هیوستون.

در هیوستون زود uber گرفتم و رفتم طرف میدان ِهوایی. راننده‌ام یک عمر نامی بود از جُردن. استرس داشتم که دیر نرسم. خودم را ارام کردم و رسیدیم به میدان. رفتم که بوردینگ پس را بگیرم که گفت نیاز به همکاری یکی از کارمندان دارم. کارمند امد و کارت واکسن مرا چک کرد و به تست کرونایی که داده بودم هم یک نگاه انداخت و تائید کرد. بعد که بوردینگ پس پرینت شد، به من ندادش و گفت «با من بیا!» با تو به کجا بیایم؟ چرا بیایم؟ خاک بر سرت چرا اذیت میکنی خب؟ رفتم دنبالش و هی به کامپیوترش نگاه کرد و نگاه کرد و نگاه کرد. آخرش همکار دیگرش را صدا زد و دوتایی به کارت واکسن و تاریخ تست کرونای من نگاه کردند. اولی گفت تستش دیر است. دومی گفت واکسن دارد خب. میتواند برود. دومی هم به من نگاه کرد و گفت «میتوانی بروی. سفر خوش» بوردینگ پس را داد و من رفتم. از مرحله‌های امنیتی گذشتم و رسیدم به گیت. بوردینگ داشت شروع میشد. اما اسنادها (کارت واکسن، ویزا، تست کرونا) را دوباره چک می‌کردند. استرس گرفتم که نکند این هم مشکلی پیدا کند. مشکلی پیدا نکرد. در تمام این مدت که من مشغول بودم گروپ چت خانوادگی نمی‌دانم چرا داشت می‌ترکید و اپل واچم دینگ دینگ دینگ میکرد. بلاخره اسنادم را چک کردند و گفتند خوب است و من رفتم که سوار شوم. اینبار یک مردک دیگر مرا صدا زد و گفت چند سوال امنیتی دارد از من! ای بابا. پرسید کجا میروم و چرا میروم و با کی میروم و کجا میمانم و کی بر می ‌گردم و کجا دانشگاه رفته‌ام و رشته‌ام چی بوده و چقدر پول با خودم می‌برم. بعد بلااااخره سوار طیاره شدم. صلوات! کنارم یک پسر نوجوان نشسته بود و بین‌مان یک سیت خالی بود. هر دو بابت اینکه قرار است این سیت خالی بماند خوشحال بودیم و هیجانی که بلاخره جای تکان خوردن داریم. بلاخره پیام‌های همه را جواب دادم. از پسر که نامش آدام (همان آدم ِ خودمان) بود پرسیدم چه فلم‌هایی را نگاه می‌کند و من چه فلم‌هایی را ببینم. بیسکویتی که خریده بودم را بهش تعارف زدم. یکی به خودش و نفر یکی به خانواده‌اش دادم. خوشحال شد که توبه. وسط فلم dead pool بودم که گفتم پول چرک کف دست است و یک ساعت انترنت خریدم. shiv باز پیام داده بود. دو ساعت حرف زدیم (یک ساعت دیگر انترنت را تمدید کردم) و وقتی خداحافظی کردیم گفت به اندازه‌ی ۳-۴ ساعت کار دارد. خب تو چرا تا ساعت ۱۲ شب با من حرف میزنی اگر کار داری؟ نمی‌دانم این پسر از من خوشش میاید یا نه. احتمالا فقط تنبل است و بخاطر گریز از کارش اینقدر به من پیام میدهد. اما یکبار از ساعت ۳ تا ۴ صبح با من حرف زد. ای بابا. 

رسیدم فرانکفورت. میدان هوایی فرانکفورت اینقدر کلان است که به نظر من از میدان هوایی شیکاگو هم کلانتر است. حالا دقیق نمی‌دانم. با خودم گفتم من اگر انجینیر بودم، چه برق، چه مکانیک، چه ساختمان، هدفم این میبود که یک روز مسئول تیمی باشم که میدان‌ هوایی را طرح می‌کنند. لعنتی چه پروژه‌ی پیچیده‌ایی!‌ مثل ماز است و هیچکس داخلش گم نمیشود. حالا که فرانکفورت استم ساعت ۱ و نیم است و تا ساعت ۶:۵۰ عصر باید منتظر پروزا ترکیه باشم. ساعت ۱۰ شب به ترکیه میرسم و نمیدانم در کشوری که زبانش را نمی‌دانم نصف شب چطوری تا هتل تاکسی بگیرم. 

+ دستشویی‌های فرانکفورت به اندازه‌ی دستشویی‌های آمریکا خوشبو و تمیز نیستند :( حالا بد نیستند ولی بوی خوش ندارند. باز حداقل آب ِآشامیدنی دارند. میدان هوایی ترکیه که پارسال آب آشامیدنی نداشت و باید آب میخریدی :/ 

  • //][//-/
  • دوشنبه ۲۱ ژوئن ۲۱

روز اول

تقریبا تمام روز به تو فکر کردم. تا حدی که از خودم پرسیدم نکند عاشقت باشم؟ فکر نمی‌کنم. چون فقط دلم برای جنبه‌های دوستانه‌ی رابطه‌یمان تنگ شده. با این حال دلم تنگ شده. آخرین باری که با هم از ته دل گپ زدیم جمعه شب بود. من با گریه گفتم پارمیدا گفته جرات نه گفتن را از تو گرفته بودم. بغلم گرفتی و گفتی هیچوقت خودم را روی تو تحمیل نکردم. حرفت را باور نکردم. دیروز که زنگ زدم باز گریه‌ام گرفت. رفتم در کمد تاریک مامان و بابا که بخوابم. نفسم گرفت از ترس اینکه این آخر مسیر باشد برای من و تو. هنوز خیلی دوستت دارم. هنوز بهترین دوست منی. هنوز دلم بیشتر از همه تو را میخواهد. اما این دوری به نفع هردویمان است. دلم تنگ است اما آرام. وقتی کنار تو استم دلم تنگ نیست اما اضطراب دارم. دلتنگی را به اضطراب ترجیح میدهم. میگفتند تو مرا بیشتر از مقداری که من دوستت دارم، دوست داری. یعنی امروز دل تو هم برای من تنگ شده؟ گفته بودی my body aches when i'm not with you. احتمالا دیگر اینطور نیست. نمیدانم دلتنگم استی یا خوشحالی که نیستم. نمی‌دانم از خودت میپرسی که «یعنی این دختر حالا دارد چیکار میکند؟» هنوز هم اگر قرار باشد در جزیره‌یی گیر افتاده باشم میخواهم تو با من باشی و یک عالمه شراب. تا آخر دنیا با مستی و خوشی زندگی می‌کنیم. چرا با حرفهای احمقانه‌ات همه چیز را خراب کردی؟

این غم بی‌حیا مرا باز رها نمی‌کند

از من و ناله‌های من هیچ حیا نمی‌کند 

رفته و میرود هنوز هر کی به هر کجا بُود

تکیه به زندگی مکن عمر وفا نمی کند

چقدر زندگیم آشفته شده. چقدر از اینهمه دراما نفرت دارم. چقدر از اینکه افسار زندگیم از دستم رفته نفرت دارم. 

  • //][//-/
  • دوشنبه ۱۴ ژوئن ۲۱

در بین اینهمه آدم نابغه بودن...

 اندرو غرقِ فزیک‌ترین آدمی است که میشناسم. منظورم این است که فکر و ذکرش همیشه در حوالی فزیک میچرخد. مثلا من بهش گفتم کف آپارتمانم را تمیز کرده‌ام ولی هنوز چسپناک است، گفت «چسپناک یعنی اضطکاک زیاد. من از اضطکاک کم می‌ترسم. اضطکاک زیاد همیشه بهتر است.» وقتی روی تشک خودش را میاندازد، بلند می‌گوید «قوه تقسیم بر زمان! impulse» وقتی نان من داخل فر میسوزد میگوید «مشکلی نیست. فقط کمی واکنش مایاردش زیاد شده.» این رفتارش واقعا در گروه ما چیز عجیبی نیست. همین سه‌شنبه ساعت ۲ صبح وقتی همه مست بودند شروع کردند به حل کردن  equation of motion of a two body system و من همینطور مانده بودم چطوری به اینها بفهمانم مهمان‌هایی که فزیکدان نیستند از این کارشان کلافه میشوند. راهی به ذهنم نرسید و خودم هم کمک کردم تا زودتر حلش کنند و زودتر تمام شود. اما تا تمام شد اندرو معادله pendulum را خواست حل کند. گفتم که، اندرو غرق فزیک‌ترین آدمی است که میشناسم. اگر یک روزی نوبل گرفت، شما این حرف من یادتان باشد. 

هفته پیش برای خودم یک مک‌بوک ایر سفارش دادم. دیشب رسید. اولین بار است که با پول خودم برای خودم کامپیوتر میخرم و بگذارید بگویم که چه کامپیوتر محشری است... امروز وقتم را با کامپیوتر جدیدم گذراندم. اینقدر این کیبورد جدید خوب است که دلم میخواهد تمام روز کد بنویسم. منتها هنوز پایتان را نصب نکرده‌ام. باید زبان‌های ‌html, php, javascript, mysqli را هم به رزومه‌ام اضافه کنم. بابا پرسیده بود که آیا آن تابستانی که در فلان فروشگاه کار کردم در رزومه‌ام است یا نه. با تعجب از سوالش گفتم نه. روزمه که نمیتواند از ۲ صفحه بیشتر باشد. من در ۵ سال دانشگاه اینقدر دستاورد داشته‌ام که کارگر فروشگاه بودن را در رزومه‌ام نداشته باشم. گفت در افغانستان مردم رزومه ۱۰ صفحه‌ای داشتند. 

انرژی ندارم که کاری بکنم. انرژی ندارم بنویسم. اما امروز هوس یک کتاب ترموداینامیک کرده بودم و وقتی رفتم کتاب فروشی، کتاب ترموداینامیک شرودینگر را پیدا کردم. حالا میخواهم زیر شمع ترمو بخوانم و حضش را ببرم. من جنون‌وار ترمو را دوست دارم. کاش بیشتر میفهمیدمش. 

  • //][//-/
  • جمعه ۴ ژوئن ۲۱

Reminisce 1

اپلکیشن‌های دانشگاه‌ها خوب پیش می‌رفت. تا حالا از هیچ‌ جایی رد نشده بودم و از ۴ دانشگاه قبولی گرفته بودم. حداقل دوتایشان از ده دانشگاه برتر آمریکا بودند. ایمیل دانشگاه برکلی آمد. گفتم «تصمیم برکلی اعلان شده. باید چک کنم. میترسم. این قرار است اولین دانشگاهی باشد که ردم میکند.» درست گفته بودم. رد شدم. صفحه برکلی را بستم و یوتیوب را باز کردم. نیم ساعت کنار هم بدون اینکه از دانشگاه حرف بزنیم نشستیم و ویدیوهای سگ‌های گناهکار را دیدیم و از ته دل خندیدیم. در پایان نیم ساعت غم ِرد شدن برکلی تمام شده بود. 

  • //][//-/
  • يكشنبه ۳۰ می ۲۱

دلم برایت تنگ خواهد شد. دلت برایم تنگ خواهد شد؟

شب تا صبح بالای سرم نشسته بود و برایم دعا کرده بود. وقتی وحشت کرده بودم آمده بود و بغلم کرده بود. پیشانی و دستم را بوسیده بود و گفته بود my poor girl. با من فروشگاه رفته بود. با من به مهمانی رفته بود. دوستم شده بود. برای مدتی یادم رفته بود که هیچوقت هیچکس قرار نیست ما را آنقدر دوست داشته باشد که ما را به زندگی برگرداند. دوستم شده بود و من ابله یادم رفته بود دوستی‌ها موقتی‌اند. 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۲۶ می ۲۱

هر کاری

دلتنگ یک صمیمیت از دست رفته استیم. تو فکر میکنی اگر با هم چای بنوشیم میتوانی مرا بخندانی. فکر میکنی اگر مبایلت به موتر وصل باشد و Lana Del Ray پلی کنی میتوانیم تا صبح رانندگی کنیم. فکر میکنی اگر نیاز داشته باشی من میتوانم وجب به وجب شهر را در سکوت با تو بگردم تا تو اشک‌هایت را تمام کنی. فکر می‌کنم اگر خوابم نبرد اینقدر برایم کتاب فارسی میخوانی تا بیهوش شوم. فکر می‌کنم بلاخره یک روزی زیبایی آهنگ‌های فرهاد دریا را می‌بینی. فکر می‌کنم باز میرویم بالای تپه‌ی 360bridge و با هم از همه چیز حرف می‌زنیم. فکر میکنم دوباره قرار است به فارسی به من بگویی «من دوستت دارم». معلوم نیست. شاید بشود. شاید هم هربار همدیگر را می‌بینیم یاد شب‌هایی بیفتیم که راه رفتیم و گریه کردیم و هر چه تلاش کردیم نشد همدیگر را ببخشیم و اوضاع خرابتر شد. به هر کسی از تو گفته‌ام مرا از تو منع کرده. اما میدانی چیست؟ من هنوز حاضرم برای به دست آوردن این صمیمیت از دست رفته هر کاری بکنم. 

  • //][//-/
  • جمعه ۱۴ می ۲۱

تنی که دیگر از این بیشتر توانش نیست

فراز و نشیب زندگی تمامی ندارد. حالم خوب نیست چون می‌ترسم از پسش برنیایم. چهارشنبه شب تا صبح گریه کردم. ساعت ۹ در اتاقش را زدم و ازش خواستم بغلم بگیرد تا شاید خوابم ببرد. از ضعف خودم تهوع گرفته بودم و او یکسره میگفت نباید سعی کنم به تنهایی با مشکلاتم مقابله کنم. عصر پنجشنبه مامان از حال بدش گفت. یکی از گُرده‌هایش مشکل پیدا کرده. دستش را در دستم گرفته بودم و بهش دلداری میدادم اما وحشت هر ثانیه در وجودم رشد میکرد. در شرایطی نیستم که مواظب کسی باشم. برایش چای دم کردم و پیاده زدم بیرون. دو کوچه آنطرف‌تر از گریه روی زانوهایم افتادم. با جرمی حرف میزدم و او میگفت هوایم را دارد. آخرین گزینه این است که بروم پیش روانپزشک. دوا بگیرم تا شاید دوام بیاورم.

مدارا میکنم. با برنامه‌نویسی خودم را مشغول میکنم. منتها میترسم. حتی اگر اینبار دوام بیاورم، این آخرین باری نیست که به قهقرا میروم و خب، حیف است. حیف است که من با اینهمه خوبی کافی نباشم. حیف است که ستاره‌ها باشند، کهکشان‌هایی که من کشفشان کرده‌ام باشند، هاروارد باشد، خانواده‌ام باشند، آهنگ‌های فرهاد دریا باشند، آثار مهربانی‌ام در دل آدم‌ها باشند، کتابهایم باشند، نرم‌افزارهای برنامه‌نویسی‌ام باشند، روزهای آفتابی باشند، درخت‌های انار باشند، رودخانه‌ها باشند و من نباشم. 

  • //][//-/
  • يكشنبه ۱۱ آوریل ۲۱

از پس لبخند اشک روان را ببین *

اسمش را صدا زدم. برگشت. یک پله پایین بود و هنوز از من بلندتر بود. دستم را دورش حلقه کردم و سرم را روی شانه‌اش گذاشتم. عذر خواستم. گفت «I forgive you.» گفتم «چطور آخه؟» و به تقلید از کلیپ کمدی‌ای که با هم دیده بودیم گفتم What. is. your. secret? خندید. میخواستم سرم را بلند کنم اما نگذاشت. سی سانت از من بلندتر است. مرد است. هیچکس هیچوقت بغلش نمی‌کند. فقط من و خودش می‌دانیم که چقدر تشنه محبت است. گفت «شاید یک روز یادت دادم.»

عصبانیتم را دو شب پیش سرش خالی کرده بودم. او، همیشه خوددارتر از من، معذرت خواسته بود. اذیت شده بود. دردش از اینکه نوشته بود «you really think i'm beneath you, don't you?» و پاک کرده بود معلوم بود. وقتی آرامتر شدم و عذاب وجدان گرفتم از اینکه اذیتش کردم گفته بود خیر است و عصبانیتم را درک میکند. دوباره، خوددارتر از من، نوشته بود «do you think you'll stop hating me one day?» و پاک کرده بود. از جمله جمله‌ نوشته‌هایش دردش پیدا بود. از اینکه ازش متنفر باشم وحشت دارد. از حرفهایش غم می‌بارید. نوشته بود فکر نمی‌کند دیگر هیچوقت بتواند خوشحال باشد. 

جک پایین پله‌ها منتظرش بود. مثل چسپ زخم زدن ضرب چاقو، خوبی‌هایش را بهش یادآوری کردم و باز معذرت خواستم. دست‌هایم را از دور شانه‌اش باز کردم و یک قدم به عقب برداشتم. جدا شدیم. با لبخند شب‌ بخیر گفت اما در تاریکی شب چشم‌هایش از اشک برق می‌زد. 

*سید رضا هاشمی سَره

  • //][//-/
  • شنبه ۳ آوریل ۲۱

شما چی فکر می‌کنید؟

من نمی‌توانم بدی‌ها را فراموش کنم. یکه یکه اتفاق‌های خوب و بدی که برایم افتادند را یادم است. این باعث میشود اکثر اوقات عصبانی باشم. بخشیدن را بلد نیستم اما از عصبانی بودن خسته‌ام. 

  1. بخشش چطور اتفاق میافتد؟ کسی که می‌بخشد باید کار خاصی بکند یا یک روز بیدار میشود و می‌بیند اتفاقات گذشته اذیتش نمیکنند؟
  2. میشود خودت را مجبور کنی که کسی را ببخشی؟
  3. اگر کسی را دوست داشته باشید اما از کاری که کرده خشمگین باشید، چیکار میکنید؟ از او دوری می‌کنید؟ خشم خود را حتی‌ الامکان نادیده می‌گیرید؟
  • //][//-/
  • يكشنبه ۲۸ مارس ۲۱
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب