میلرزه دلم به یادبود تو چو بید


ساعت ۳ بجه صبح بود. صدای شر شر باران آمد. گفتم «باران است.» از زیر پتو برآمدم و دویدم بیرون. در برنده زیر باران ایستاد شدم. پاهایم لچ بودن. باران میبارید. او هم از پشتم آمد. گفت «تو خو ستاره‌شناس استی. باید از باران بدت بیاید.» گفتم «امشب نی. امشب باران ره خوش دارم.»


روی شانه‌ام زد. به سمتش برگشتم. با ساجق یک پوقانه کلان جور کرده بود. زود دست به کار شدم و ساجقم را پوقانه کردم. از من به اندازه او کلان نشد. گفت «چند توته ساجق داری؟» گقتم «دوتا.» گفت «مه سه‌تا دارم. به همو خاطر.» خنده کردم. تمام روز پشت این میز پهلو به پهلو درس خواندیم و هر چند دقیقه فقط با نگاه کردنش، ساجق پوقانه کردنش،‌ لبخند زدنش، خستگیم کمتر میشد و انرژی می‌گرفتم. 


با غصه گفتم «آدم وقتی کسی ره دوست داره هیچوقت دوست داشتنش خلاص نمیشه. حتی وقتی ازش نفرت پیدا میکنه هم دوستش داره. در دلش هیچوقت بدی او ره نمیخواهد. ای رقم پیش بره چند ماه بعد من عاشقت میشم. دوستت میداشته باشم. عشق اولم میشی. از یادم نمیری.» محکم بغلم گرفت. گفت «فقط به امروز فکر کن. فقط به امروز. غصه چند ماه بعد ره چند ماه بعد میخوریم.»


برای thanksgiving میرفت دیدن فامیلش. ۴ روز همدیگر را نمی‌دیدیم. خلقش تنگ بود. پشتم دق میشد. مه هم پشتش دق میشدم. ترسیدم. غصه گرفتم. اگر کار از کار گذشته باشد چی؟ اگر عاشقم شده باشه، عاشقش شده باشم، چطور کنم؟


  • //][//-/
  • پنجشنبه ۲۶ نوامبر ۲۰

قصه بعد از چاشتی که مه بهترین بودم

بلاگ چند هفته برای من خراب بود. هیچ وبسایتی با پسوند blog.ir باز نمیشد. امروز درست شد. 


گفتم «ولی من خیلی از چشم‌هایم خوب مواظبت می‌کنم. زیاد از وسایل الکترونیکی استفاده نمی‌کنم. عینک افتابی میپوشم. چرا باید چشم‌هایم ضعیف شده باشند؟ من چیکار کنم؟» دکترم پیر بود. مهربان بود. گفت «نصف جمعیت چشم ضعیف دارند. تو فقط کمی، خیلی کم نزدیک‌بین شدی. همینطور که گفتی فقط وقت رانندگی اذیتت میکند. نگران نباش. نمره‌ی چشمت ۰.۵ است. این پایین‌ترین نسخه‌ی عینکی است که تجویز می‌کنم. اصلا نیاز نیست عینک را همیشه بپوشی. فقط هر وقت خواستی... هر وقت در شب رانندگی می‌کردی بپوش. بگو ببینم. سال چندم دانشگاهی؟» بعد با من از نجوم حرف زد. گفت برادر بزرگش از دنباله‌دار هالی یک عکس گرفته بوده که در مجله چاپ شده. گفتم برادر بزرگت حالا چیکار میکند؟ گفت مرده. گفت خودش انجینیر ساختمان بوده (مثل بابای من) ولی شغلش را دوست نداشته. دوباره رفته دانشگاه و اینبار چشم پزشک شده. 

از این گفتگوهای صادقانه با غریبه‌ها که خیلی به ندرت اتفاق میافتد خوشم میاید. 


ایمیل را باز می‌کنم. خط اولش را می‌خوانم: 

i am pleased to inform you... از سر جایم می‌پرم. ادامه‌اش را نمی‌خوانم. جیغ میزنم که I won the USRA. میپرم. نمی‌توانم آرام بگیرم. اسکرین‌شات ایمیل را به ایستون، به گروپ خانوادگی و به آلدو روان می‌کنم. ارمیا با خنده نگاهم میکند. من همچنان می‌پرم و با خودم حرف می‌زنم که i am the best. I won the USRA. I'm so good. I'm the best. I'm the best. آلدو بهم زنگ میزند. تبریکی میدهد. آلدو تنها کسی است که عمق اهمیت این جایزه را درک می‌کند. میگه چقدر این جایزه قرار است در رزومه‌ام بدرخشد. بهم آفرینی میگه. ارمیا بغلم میکند. میگه you are the best. میخندم. میگم «فقط ۵ نفر این جایزه را می‌برند. فقط ۵ نفر. حتی آلدو با تمام عظمتش پارسال که اپلای کرده بود این جایزه را نبرده بود. من بهترینم.» بغلم می‌کند. تبریک میگوید. آرام میگیرم. میگوید از بودن با آدمی مثل من به خودش افتخار می‌کند. می‌خندم. می‌بوسمش. میگم به چی فکر میکنی؟ میگه «به اینکه کی قرار است تو و این جایزه‌های ملی‌ات برای من زیادی باشین؟» میگم «حرفت را پس بگیر. من اینقدر سطحی‌ام؟» معذرت میخواهد. میگم I am the best. میگوید you are the best. بابا یک پیام بد برایم میفرستد. دلم میشکند. تمام شادی‌م در لحظه دود میشود. ارمیا نمی‌پرسد چی شده. فقط می‌بیند که ناراحت شده‌ام. میگوید «مگر تو نباید عینک بخری؟ بیا بریم خرید. عینکت را سفارش بدهیم. موفقیتت را تجلیل کنیم. بعدش غذا بگیریم. مهمان ِمن.» در طول مسیر میگذارد من موسیقی را انتخاب کنم. به فرهاد دریا گوش می‌کنیم. خوشحال میشوم دوباره. میگم i am the best. 


کرستینا میگوید به فکر این است که لوله‌ رحمش را ببندد چون هیچوقت نمیخواهد اولاددار شود. در این مورد کمی حرف می‌زنیم. در مورد پدر و مادر من حرف می‌زنیم. به بابا که با حرفش بعد از بردن جایزه‌ام دلم را شکست و به مامان که هیچ‌چیز نگفت. میگم «ببین، من اگر دختری مثل تو، یا دختری مثل خودم میداشتم که اینقدر افتخارآفرین بودند، اینقدر آدم‌های خوبی بودند، بی‌اندازه دوستش میداشتم.» میگه «ببین، من لوله رحمم را میخواهم ببندم. از بس که از بچه‌ها متنفرم. ولی اگر میدانستم که قرار است دختری مثل تو داشته باشم... حتما بچه‌دار میشدم.» حرفش به دلم می‌نشیند. دوستش دارم. هنوز از حرف بابا ناراحتم. شب به کرستینا پیام میدهم که 

You and Kyle should adopt me

I want to be your daughter

میگه 

we’ll sign the papers

ارمیا میگه «خوبه دیگه. الان من باید برم از کایل اجازه بگیرم که میگذارد من و تو در رابطه باشیم یا نی.»


البته حالی که روی پروژه‌ی databases کار می‌کنم دوباره حس کودن بودن بهم برگشته. ولی یک بعد از ظهر کامل فکر می‌کردم که من بهترینم :)

  • //][//-/
  • شنبه ۲۱ نوامبر ۲۰

ستا د سترګو بلا واخلم بیا دې سترګې ولې سرې دی

برایم خاطره‌هایش را تعریف می‌کرد. فین فینش هر لحظه بیشتر میشد و صدایش بیشتر می‌لرزید. بعد از نیم ساعت بلاخره گفت «الی؟ من دارم گریه میکنم. فکر کنم باید قطع کنم.» مثلا این نیم ساعت را به نظر خودش بی‌صدا گریه کرده و من اصلا متوجه نشده‌ام. گفتم قطع نکند. نمیخواستم بیشتر از این احساس تنهایی کند. کمترین کاری که از دستم برمیامد این بود که از پشت تلفن غم‌هایش را گوش کنم. با خودم فکر میکردم ساعت ۱:۳۰ صبح اگر بخواهم از خانه بخاطر پسری که یک ساعت است پشت تلفن گریه می‌کند بزنم بیرون آیا پدر و مادرم درک می‌کنند یا نه. میخواستم پیشش باشم. میخواست پیشش باشم. بهش گفتم فردا میروم پیشش. گفت «راستش ممکن است فردا که دیدمت باز هم گریه‌ام بگیرد. حالم خوب نیست.» یادم آمد که شب پیش با حماقت بهش گفته بودم «من واقعا از چی تو خوشم آمده؟» و او گفت «من هر روز از خودم همین را می‌پرسم.» از اینکه ممکن است من هم برای حال خرابش مقصر باشم ناراحت شدم. گفتم میتواند سرش را روی پایم بگذارد و تا هر وقتی که دلش خواست گریه کند. با خنده و شوخ‌طبعی در مورد تولد مصطفی برایش ‌گفتم. که چقدر سعی کردم همه چیز عالی باشد. چقدر میخواستم روزش خوب باشد. چقدر برای هدیه‌اش پول خرج کردم. اما رستورانتی که رفته بودیم سرویسش خوب نبود. وقتی به پارک رسیدیم ما را یخ زده بود و کیک آیسکریمی آب شده بود!‌ برگشتیم خانه و کیک را داخل کاسه ریختیم. مصطفی با پی‌دی دعوا کرد و پی‌دی هدیه‌ی تولد مصطفی را بهش نداد. به قول سیتا تولد مصطفی بدترین تولد تاریخ خانواده‌ حسینی بود. خنده کرد. خنده‌اش آرامم کرد. قطع کردم. دو دقیقه بعد دوباره زنگ زد. ساعت ۲ صبح بود. جواب دادم. گفت «میخواهم ببینم تو کجا بزرگ شدی. میخواهم یک روزی، نمی‌دانم کی، ولی یک روزی برویم افغانستان.» خندیدم. پسرک جوگیر من. 

+ به ایستون در مورد مرگ مادربزرگ ارمیا و پدربزرگ رانی میگفتم. ایستون گفت «نمی‌گم تو نحسی. تو فقط بدشانسی. منتها محض احتیاط لطفا فاصله‌ات را با من حفظ کن. من یک مادر بزرگ دارم و خیلی دوستش دارم.»

++ یارب مکن به بار دگر امتحان ما
برداشتیم پیش تو دست دعا بس است

بیدل

- عنوان: بلاگیر چشمان تو شوم چرا چشمایت دوباره سرخ استن؟

  • //][//-/
  • يكشنبه ۲۵ اکتبر ۲۰

مشت امیدم و در سینه تنگ اوفتادم

در آشپزخانه ظرف می‌شستم. از پشت بغلم کرد. ولم نمی‌کرد. به صورتش نگاه کردم. گریه می‌کرد. نشستیم. گفت مادربزرگش مرده. من نمی‌دانم چرا اینقدر مرگ دور و بر من اتفاق میافتد. واقعا فکر نمی‌کنم عادی باشد. در هفت روز گذشته ۳تا خبر مرگ شنیده‌ام. بغلش کردم. نمی‌دانستم چی بگویم. بعضی دردها را نمی‌شود تسکین داد. فقط بغلش گرفتم. گریه کرد. شانه‌هایش می‌لرزیدند و من دلم نمی‌لرزید. بعد از آن شبی که تا صبح عر زدم و گریه کردم دیگر چیزی حس نمی‌کنم. اینقدر کار دارم که هر چه تلاش می‌کنم نمی‌توانم از همه چیز عقب نباشم. رئیسم پریروز برایم ایمیل داده بود و گفته بود که من بهترینم. گفته بود باید به هر دانشگاهی که دلم میخواهد اپلای کنم چون واقعا شانس پذیرفته شدن در هر جایی را دارم. گفته بود MIT, هاروارد، کرنل، هیچ جایی برایم دور از دسترس نیست. گفته بود میخواهد کمکم کند در بهترین جای ممکن پذیرفته شوم. من تعجب کرده بودم. ارمیا گفته بود «واقعا واقعا تو تنها کسی استی که از حرف رئیست تعجب کرده. معلوم است که هیچ دانشگاهی برای تو دور از دسترس نیست.» احساس احمق بودن دارم. احساس بیکاره بودن. احساس خوب نبودن. بعد از یک ماه کار کردن روی اپلکیشن یک فلوشیپ،‌ دیروز بعد از اپلای کردن متوجه شدم در essayم جای وبسایت شخصی‌ام* را XXX گذاشته بودم که قبل از اپلای کردن با آدرس درست وبسایت جاگزین کنم و خب یادم رفت. در این برنامه‌ها رقابت اینقـــــــدر بالاست که از هر بهانه‌ای برای رد کردن اپلکیشن استفاده می‌کنند. فقط برای بی‌حسی دیوانه‌گونه‌ام است که از این اتفاق وحشت نکرده‌ام. البته بابتش خیلی خجالت‌زده‌ام. رئیسم و همکارش یک ماه تمام کمک کردند روی این اپلکیشن کار کنم. با چه رویی بهشان بگویم همچین اشتباه احمقانه‌ایی را مرتکب شدم؟ برای همین به هیچکس نگفتم. 

امروز امتحان databases دارم و فردا کارخانگی نسبیت عام را باید بفرستم. برای هیچکدامشان آماده نیستم. فردا تولد مصطفی است. از دویدن و تلاش کردن خسته‌ام. دوست دارم همه چیز را رها کنم. میگه «تو حق داری خسته باشی. حق داری بخواهی همه چیز را رها کنی. حق داری بخواهی بایستی، استراحت کنی. اما نمی‌کنی! این که با تمام خستگیت تلاش می‌کنی را بیشتر از تمام خصوصیاتت دوست دارم. دلیل اینکه از تو خوشم میاید همین است. که همیشه تلاش میکنی.»

ایستون دنبالم آمده که با هم درس بخوانیم. فعلا. 

*من یک وبسایت فارسی دارم که داخلش در مورد نجوم به فارسی می‌نویسم. در اپلکیشن گفته بودم من برای فارسی‌زبانان دنیا نجوم را در وبسایت XXX به فارسی فراهم میکنم. بعد نام وبسایتم را ننوشتم :/ ای خدا.

-عنوان از قهار عاصی. فرهاد دریا این شعر را فوق‌العاده خوانده. 

  • //][//-/
  • جمعه ۲۳ اکتبر ۲۰

چه لحظه‌ها که نشستم به حسرت دیدار... چه بارها که تمنای بی‌ثمر کردم...

تمام لحظه‌ها یادم نیست. یادم است که با خنده بغلش کردم و بوی بلوزش خاطره‌ای را به یادم آورد. نفسم گرفت. بلوزش را دور انداخت. بغلم کرد. آرام نشدم. یادم است از درد نبودنش نمی‌توانستم بایستم و از شدت درد به بالشت چنگ می‌زدم. یادم است که از غمم و اینکه کاری از دستش برنمیامد بیچاره بود. یادم است که بغلم کرد و بلندتر از من گریه کرد. یادم است به ساعت نگاه کردم و دیدم چهار صبح است. یادم است پشت تلفن با هق‌هق با فرشید حرف می‌زدم و ارمیا بغلم گرفته بود. یادم است صدای فرشید خسته بود. گریه‌های فرشید تمام شده بود. صبح که بیدار شدم ناخن‌هایم درد می‌کردند. چشم‌هایم میسوختند. ذهنم خالی بود. غمگین بودم. آرام بودم. بعد از سه ماه بلاخره برایش عزاداری کرده بودم. تمام شده بود. مرده بود. 

  • //][//-/
  • دوشنبه ۱۹ اکتبر ۲۰

برای تو احتمالا سخت‌تر است

ظرف می‌شستم و با خودم فکر می‌کردم مثل اهدای خون می‌ماند. هر قدر که حال تو بعد از اهدا بد باشد حال کسی که به خونت احتیاج دارد بدتر است. 

بعد سعی کردم ببخشمش. 

  • //][//-/
  • جمعه ۲ اکتبر ۲۰

thank you for giving me a place in your heart

هفت-هشت ساله بودم. یک روز رفته بود بازار و در پیاده‌رو یکدانه پسته دیده بود. من به یادش امده بودم. خم شده پسته را برداشته در جیب واسکتش مانده و با خود خانه آورده بود که به الهه بدهد چون الهه پسته دوست دارد. این حرکتش حتی در ذهن بی‌قید بچگانه‌ام هم عجیب آمده بود. همانقدر بی‌قید دوستم داشت. از کوچکترین چیزهایی که باعث خوشحالیم میشد نمیگذشت. همانقدر بی‌تکلف به من عشق میورزید. ان حرکتش عاشقانه‌ترین کاری است که کسی در تمام عمرم برای من انجام داده. با رفتنش نابود شدم. هنوز با شنیدن بی وجودش حیات مکروه است یاد او میافتم. 

اولین خاطره‌ام از او است. در پاگرد پله طبقه دوم ایستاده بودم. او با بایسکل از سر کار آمده بود. در پشت بایسکلش یک خرس بود که قدش با قامت سه ساله من برابری میکرد. تولدم بود. دوستم داشت. برایم هدیه خریده بود. وقت‌هایی که دانشگاه میرفت زیاد نمی‌دیدمش. ۱۱ ساله بودم. یکبار مامان خانه نبود. آمده بود پیش ما. اینقدر ما را خنداند که وقتی با دست‌های لاغرش بند کفش‌هایش را می‌بست میخواستم دست‌هایش را بگیرم و ازش بخواهم نرود. اولین باری بود که به دست‌هایش دقت می‌کردم. دوستش داشتم. دست‌ها و موها و خنده‌هایش را. دوستم داشت. هفته پیش ازم قول گرفت اگر روزی نبود مواظب پسرش باشم. دیروز که زنگ زده بود تفنگ در دستش بود. 

به من گفته بود فال‌بینک (کفش‌دوزک) را روی دستم بگیرم و نیت کنم. اگر فال‌بینک پرواز میکرد نیتم براورده میشد. من از ۵ سالگی تا ۱۲ سالگی هربار فال‌بینک دیدم ازش پرسیدم «امسال می‌بینمش؟» و هربار تا پرواز نمی‌کرد راضی نمی‌شدم بندازمش. من میخواستم ببینمش. دوستش داشتم. دلم سال به سال بیشتر تنگش میشد. چند روز پیش پیام صوتی داده بود که شما همه برای من عزیز استین، اما جان ِکاکایش، تو ره یک رقم دیگه دوست دارم. من دلم خواست پرواز کنم. ببینمش. بغلش کنم. بگویم شما چطور با این همه ابهت ابراز محبت بلدین؟ :)

ساعت ۱۲ شب بهم پیام تبریک تولد فرستاده بود. روز بعدش وقتی بیدار شدم دیدم گفته من نمی‌خواهم با خریدن نوشیدنی تجربه‌ی اولین خرید قانونیت را از تو سلب کنم. خودت برو از فروشگاه پیش آپارتمانت برایت یک نوشیدنی بخر و من پولش را برایت واریز میکنم. نوشیدنی را خریدم. دوکاندار کارت شناسایی‌ام را چک کرد و تولدم را تبریک گفت. عکسم را برایش فرستادم. دوبرابر نوشیدنی برایم پول ریخت و گفت حالا که خوشت آمده برو یکی دیگر هم بخر :)

دو هفته روی تولدم کار کرده بود. در پاورپوینت در موردم پرزنتیشن ساخته بود. در موردم یک گیم کهوت ساخته بود. برایم هدیه خریده بود و توضیح داده بود که میخواسته یک چیزی به مراتب گرانتر بخرد اما they had a budget و بودجه‌یی که مامان برایش تعیین کرده بوده به هدیه‌ی مد نظرش نمی‌رسیده. مرا در گرانترین رستورانتی که تا حالا رفته‌ام مهمان کرده بودند. گارسون برایم کیک آورده بود. همه مرا پیش عالم و آدم خجالت زده کرده و تولدت مبارک خوانده بودند. پی‌دی برایم ساعت زردی که میخواستم را خریده بود. مصطفی برایم گوشواره گرفته بود. یادش آمده بود که آپارتمانم هواکش ندارد و اسپری خریده بود. 

گفته بود چهارشنبه باید بروم خانه‌اش. نمیخواستم. اصرار کرده بود. آخرش لو داده بود که قرار است برایم کاپ کیک بپزد. قرار است کرستینا، کایل و حتی زک برایم آهنگ تولدت مبارک بخوانند. گفته بودم کرستینا و کایل تاریخ تولدم را نمی‌دانند. برنامه کنسل شد. در عوض ساعت ۱۲:۳۰ شب تولدم را مبارک گفته بود. ساعت ۱۰ صبح مرا با موهای بهم ریخته و صورت نشسته بغل کرده بود. شمع زردی که بوی لیمو میداد را داده بود به دستم و من از اینکه حافظه‌اش یاری کرده بود و یادش مانده بود که من شمع لیمویی میخواستم تعجب کرده بودم. 

۲۱ ساله بودم. استرس داشتم. بغلش کرده بودم. گفته بودم «I feel loved. There are so many people who care about me.» و این حتی ربطی به تولدم نداشت. دنیایم پر از آدم‌هایی است که دوستم دارند. حتی اگر تولدم را ندانند. حتی اگر سالها مرا نبینند. دنیا ممکن است پر از غم باشد اما من همیشه کسی را دارم که بتوانم رویش حساب کنم. 

  • //][//-/
  • جمعه ۲۵ سپتامبر ۲۰

لایف اِز لایف دیگه بابا

چقدر من این دختر را دوست دارم. 

  • //][//-/
  • دوشنبه ۱۴ سپتامبر ۲۰

دل شده مایلت ای یار تو بگو چطور کنم؟

جمعه که پیام داد و گفت تب دارد من خانه بودم. مامان گفت چیزی نیست. پی‌دی گفت باید از خانه بروم بیرون. هیچکدامشان نمی‌دانستند که من ۶ ساعت قبل با این پسری که حالا تب دارد پشت میز صبحانه نشسته بودم. وسایلم را سریع جمع کردم. اتاقم را ضدعفونی کردم و آمدم بیرون. مامان گریه کرد. البته مامان تقریبا ۷ ماه است که با هر حرکت من میزند زیر گریه و من هنوز هر بار دلم با دیدنش مرگ میخواهد. متاسفانه نه گریه کردن مامان و نه مرگ خواستن من هیچکدام اغراق نیستند. برگشتم به آپارتمانم. روز بعدش تست کرونا دادم. برخلاف دفعه‌ی اولی که تست داده بودم داکتر سواب را به دست من نداد و خودش تا ته در بینی‌م طوری فرو کرد که حس کردم قطعا نوک سواب به مغزم خورد. ارمیا هم یک ساعت بعد از من تست داد. این چند روز گذشته را او در آپارتمانش با تب و سردرد گذرانده و من در آپارتمانم با خوردن و خوابیدن. دست و دلم به کار نمی‌رود. یکبار اِم خیلی با احتیاط بهم گفته بود که ناراحت نشو ولی ممکن است که در حال خوردن احساساتت باشی!‌ you might be eating your emotions. که یعنی چون به هر دلیلی ناراحتی یا استرس داری اینهمه غذا میخوری. البته من فکر می‌کردم پرخوری بابت استرس به حالتی گفته میشود که نفر بدون اینکه گشنه باشد بخاطر استرسی که حس میکند میرود غذا میخورد. در حالی که من ۲ ساعت بعد از غذا خوردنم طوری گشنه میشوم که انگار ساعت ۳ بعد از ظهر است و من تمام روز غذا نخورده‌ام. امروز به فاصله‌ی دو ساعت از هم به اندازه‌ی دو وعده‌ی کامل غذا خوردم. حالم بد نیست اما از منطقه‌ی امنم بیرونم. قشنگ از اینکه دلم میخواهد ببینمش پیش خودم خجالت میکشم. از اینکه دلتنگش میشوم پیش خودم شرمنده‌ام. میگم از ذهنم بیرون نمی‌روی. خوشم نمیاید. میگه من خوشم میاید وقتی تو از ذهنم بیرون نمی‌روی. فرق ما همین است. از او قرار است همین را یاد بگیرم. که احساسات آدم‌گونه داشته باشم. فکر کن آدم جِرم یک خوشه کهکشانی از ۱۲ ملیارد سال قبل را بتواند محاسبه کند، بعد از نگاه کردن به صورت یک پسر بلاند با چشم‌های عسلی و عینک‌های قهوه‌ای بترسد :/ فکر کن آدم عزیزترین آدم‌های زندگیش را سالهای سال نبیند و حالش بد نشود، اما از ندیدن یک نیمچه فزیکدان که هیچ نسبتی بهش ندارد در ۲ ساعت ۲ وعده غذا بخورد. یکی مرا بکشد از این ذلت راحت شوم. 

پ.ن. من از ۵ سالگی به این آهنگ گوش می‌کنم. این روزها هر بار میشنومش خنده‌ام می‌گیرد. ۱۵ سال است به این آهنگ گوش می‌کنم و هیچوقت با خودم فکر نکردم ممکن است متن آهنگ اینقدر با زندگیم تطابق پیدا کند. نکته: اگر بخاطر محرم به آهنگ‌های شاد گوش نمی‌کنید لطفا روی لینک کلیک نکنید. آهنگ نسبتا شاد است. 

جواب تست منفی آمد. 

  • //][//-/
  • سه شنبه ۱ سپتامبر ۲۰

گفت با هم مرسدس می‌خریم...

هربار که می‌بینمش ذره ذره حس می‌کنم موضوع برای او جدی‌تر از چیزی است که فکر می‌کردم. دیشب می‌گفت «نمی‌دانم تابستان سال بعد تو کجایی. من کجایم. حتی معلوم نیست که سال بعد هر دو در یک ایالت باشیم. معلوم نیست که در یک کشور باشیم. نمی‌دانم چیکار قرار است بکنیم. اما من دنبال رابطه‌های تفریحی و موقتی نیستم.i am in it for the long run» تمام بدنم از حرفهایش بی‌حس میشود. من به تابستان سال بعد فکر نمی‌کنم. در برنامه‌های آینده‌ی من هیچکسی جز خودم نیست. بعد از تولد ۱۶ سالگی پی‌دی، وقتی از رستورانت برمیگشتیم پی‌دی بهم گفته بود «فکر می‌کنم از بین ما تو از همه coolتر میشی. در مراسم‌های خانوادگی ما درگیر بچه‌ها هستیم و تو با موتر مرسدس و عینک‌های گران میآیی. بچه‌های ما دور و برت جمع میشوند. تو را بیشتر از همه دوست دارند. با اینکه تو نصف بقیه محبت خرجشان نمی‌کنی. دوستت دارند چون خیلی cool هستی و برایشان هدیه می‌خری. احتمالا مغز آنها را هم با ترجمه‌ی آهنگ‌های پشتو و فارسی میخوری. بهشان موضوعات علمی ِ مهم را تشریح می‌کنی.» قضیه این نیست که من هیچوقت فکر نمی‌کردم درگیر رمانس شوم، قضیه این است که هیـــــچـــــکس فکر نمی‌کرد من درگیر رمانس شوم. 

ایستون برایم خوشحال است اما نسبت به قضیه خوش‌بین نیست. ایستون و کرستینا تنها کسایی هستند که از این موضوع باخبرند. کرستینا از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجد. ایستون اما می‌پرسد «خب، شما دوتا با هم دوست‌های مشترک زیاد دارین. وقتی از هم جدا شدین و اینقدر از هم نفرت پیدا کردین که نمی‌توانستید با هم در یک اتاق باشید ما چیکار باید بکنیم؟» و خب من می‌دانم چرا فکر می‌کند من و ارمیا برای هم مناسب نیستیم. در ذهن ایستون من احتمالا قرار بوده اگر با کسی باشم طرف حتما باید یکی دیوانه‌تر از خودم در عرصه‌ی علم می‌بوده. چه می‌دانم. یکی که رزومه‌ی طولانی‌تری از من داشته باشد. ایستون میگه «نباید برای خوشحالی یا برای هیچ چیز دیگری وابسته‌ی ارمیا باشی. نباید اگر روزی رسید که دیگر نبود، یادت رفته باشد که زندگی بدون او چطور بود.» من خودم تمام اینها را میدانم. میگم «به چیزهایی که میگی فکر کرده‌ام. اما قرار نیست ازش نفرت داشته باشم. برایم غذا می‌پزد ایستون. وقتی من آشپزخانه را مرتب می‌کنم او اتاق را مرتب می‌کند. وقتی من نجوم می‌خوانم او برنامه نویسی یاد میگیرد. قرار نیست من بخاطرش از کارم عقب بمانم. من عاشقش نیستم. اما احتمال اینکه عاشقش شوم هست. احتمال اینکه ازش نفرت پیدا کنم کم است.» ایستون منطق ِناطق است! دلیل اینکه اینقدر با او احساس نزدیکی میکنم همین است. حرفهایی که زد را دوست داشتم. اما با این حال دلیلی برای عوض کردن چیزی با ارمیا نمی‌بینم. بعد شنیدن حرفهایم میگه «برای غذا درست کردن وابسته‌ی او نباش.» لعنتی!‌ ارمیا برایم غذا می‌پزد. حرکتی شیرین‌تر و رمانتیک‌تر از اینکه پسری برای دختری که خوش دارد غذا بپزد نمیشناسم. در طول هفته‌ی گذشته بیشتر از تمام مدتی که تنها بوده‌ام غذای خوب خورده‌ام. ایستون در این مورد افراط میکند. ایرادی در اینکه ارمیا برایم غذا بپزد نمی‌بینم. 

+ به ایستون میگویم نظرش برایم مهم است چون بهترین دوستم است. در آن لحظه ارمیا و حرفهایی که میخواست بزند کامل از یادش میرود. مثل وقتی تیم فوتبال محبوب کسی گُل میزند با جیغ و هیجان و سر و صدا میگه «I AM YOUR BEST FRIEND! YES!» :) 

  • //][//-/
  • جمعه ۲۸ آگوست ۲۰
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب