در پارک برگر می‌خوردیم. من از افغانستان می‌گفتم و او از سفرش به پرو. تمدن بشریت را تحلیل می‌کردیم که باران گرفت. برگشتیم داخل موتر. بی‌هدف رانندگی می‌کرد. رفتیم محله‌ای که ما وقتی تازه آستن آمده بودیم آنجا زندگی می‌کردیم. هنوز زیباترین منطقه‌ای است که دیده‌ام. نزدیک تپه‌ی بونل بودیم. باران می‌بارید اما من میخواستم پیاده شوم. به هیجانم بخاطر نشستن لب صخره خندید. ارتفاع را دوست دارم. حرف زدیم. چند بار حس کردم صدایش پر از بغض است. چند بار خندیدیم. هوا تاریک شد. بعدا که برگشتیم در آپارتمانش چشم‌هایش سرخ بود. شاید واقعا گریه‌اش گرفته بود. با هم‌اتاقیش روی مبل نشسته بودم. در مورد قرارمان برای اپلای کردن برای فضانوردی فکر می‌کردم. برای کارهای اینطوری آدم بهتر است مجرد باشد. معاش خوبی ندارد. بهش گفتم «تو تصمیم به ازدواج داری؟» گفت «با تو؟» از خنده روده‌بر شدیم. از کاغذ حلقه ساختم و دستش انداختم. گفت تا اخر عمر به همه می‌گوید که یک شبی که حالمان دست خودمان نبوده الهه ازش خواستگاری کرده. تا آخر شب در این مورد شوخی کردیم. بعد یک اشتباه کردم. بهم گوشزد کرد و خجل شدم. روی مبل زیر پتو گم شدم. معذرت خواستم. از اینکه ناراحت شده‌ام ناراحت شد اما نتوانست حالم را بهتر کند. دو ساعت بعد از خانه زدم بیرون. دنبالم آمد. تا اینجا حرف زدیم. گفتم کلافه‌ام از اینکه فرمول‌های رفتار اجتماعی را نمی‌دانم. گاهی کاری می‌کنم که برای خودم عادی است اما مردم معذب میشوند. ازم تشکر کرد که به حرفهایش گوش داده‌ام. بغلش کردم. آمدم داخل و او برگشت به آپارتمان خودش. لباس‌هایم را کشیدم. آب نوشیدم. زیر پتو دراز کشیدم و همینطور که به خودم یادآوری می‌کردم «حوصله‌ی گریه کردن ندارم» با چشم‌های داغ، با آهنگ Hey there delilah خوابم برد. 

+ گفته بود «همه چیز همیشه ۰ یا ۱، سیاه یا سفید نیست. در ذهن تو اما همه چیز سیاه و سفید است.» دیشب با تمام لحظات شیرینش بخاطر یک اشتباه کوچک در ذهن من سیاه است. کی بزرگ میشوم؟ 

  • //][//-/
  • دوشنبه ۱ ژوئن ۲۰

خدا بیامرز همیشه می‌گفت «فردا حتما روز بهتری است»

همین یک ماه پیش همراه مصطفی قصه می‌کردم که یادم نیست آخرین باری که خودم را زخم کرده بودم کی بود. از بس که با هیچ چیز زمخت سروکار نداشتم. اما حالا دستهایم چند جا زخم شدن. نمی‌دانم چرا. وقتی میشویم سوزش می‌گیرند. مهم نیست. دست‌های تو هم زخم بودن. نمی‌دانم چرا. پریروز که تست‌های خسته‌کننده‌ی GRE را میزدم یک لحظه به یادت افتادم و تپش قلبم تند شد. هیجان‌زده شدم. در ذهنم بلند و رسا به خودم گفتم «یک نمره‌ای بگیر که بهت افتخار کند!!» دقیقا همینطور. با دوتا علامت تعجب. البته نمی‌دانم حتی اگر نمره‌ی خوب بگیرم تو به چه حقی میخواهی به من افتخار کنی. مثلا افتخار کنی که مرا میشناسی؟ اعتماد به نفس کاهو را دارم. احتمال اینکه پایان قصه‌ام خوب نباشد است. این احتمال که همیشه است، اما حالا که دارم به پایان نزدیکتر میشوم بیشتر آزارم میدهد. بلی. من ۲۰ ساله‌ام و کوته‌بین. نادان. فکر می‌کنم پایان قصه یعنی که چه دانشگاه‌هایی مرا برای دکترا قبول کنند. حالا زمین و زمان بگوید موضوع اینقدری که من فکر می‌کنم مرگ و زندگی نیست؛ من نمی‌توانم قبول کنم. 

امروز خوابم بهم ریخت و به برنامه‌های روزانه‌ام نرسیدم. رئیسم دارد از زنش طلاق می‌گیرد و حالش خوب نیست. کرسیتنا حالش خوب نیست. خودم اعتماد به نفس کلم را دارم. در این میان غیرمنتظره‌ترین اتفاق ممکن افتاده. دلم میخواهد بروم دیدن مامان. من که ماه‌هــــــا را بدون دیدنش می‌گذراندم حالا که میدانم از من دلگیر است بی‌قرار شده‌ام. 

باشد که سالها بعد بخوانم و با خودم بگویم من تنها «ای شب تو به روزگار من می‌مانی» را در شب‌های غم‌انگیز گوش داده‌ام و زنده مانده‌ام. 

 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۲۷ می ۲۰

شروع تازه

من در یک برهه‌ از زندگی به اینکه رنج کشیدن میتواند زیبا باشد ایمان داشتم. آنچه تو را نکشد قوی‌ترت می‌کند. قوی شدن زیباست. رشد زیباست. اما در آن ِحاضر هیچ نمی‌توانم رنج کشیدن را زیبا ببینم. حس می‌کنم باید تا میشود رنج را به تعویق انداخت، رنج را جدی نگرفت، رنج را بازی داد. فکر می‌کنم آدم فقط باید بدود. همیشه باید تلاش کند و به هیچ چیزی توجه نکند. از همه چیز بگذرد و فقط دنبال رسیدن به هدفش باشد. اول فکر می‌کردم این نشانه‌ی از دست دادن حس ِهمدردی‌ام است. اما حقیقت این است که افکار و رفتار من تصویرهای متفاوتی خلق می‌کنند. من فکر می‌کنم آدم باید از همه چیز بگذرد، اما در رفتار اینقدر از صدمه زدن به آدم‌ها می‌ترسم که دویدن که سهل است، گاهی نفس هم نمی‌توانم بکشم. 

heart made of glass my mind of stone

امیدوارم وقتی این هراس تمام شد آخرش با خودم فکر کنم هه! آنقدری که فکر می‌کردم هم بد نبود.

  • //][//-/
  • سه شنبه ۱۲ می ۲۰

کوکو زنان فاخته نشسته بر شاخسار

...زاهد بودم ترانه گویم کردی... 

بچه که بودم یکی از چیزهایی که عصبانیم می‌کرد این بود که با من حرف نمی‌زد. نه اینکه من انتظار داشته باشم با من از دِه و درخت‌ها حرف بزند. حتی جواب سوالهایم را هم درست نمی‌داد. بعضی اوقات مجبور میشدم یک سوال را چندبار ازش بپرسم تا جوابم را بدهد. از این کارش متنفر بودم. بعد از ۲۰ سال بلاخره به این نتیجه رسیده‌ام که کم‌حرف است. میتواند با آشناها حفظ ظاهر کند و پرحرفی کند، اما ذاتا کم‌حرف است. بلاخره با این نتیجه کمی از عصبانیت انبار شده‌ی ۲۰ ساله‌ام فروکش کرد. چند روز پیش بهش گفتم «میدانی که نسبت به باقی آدم‌ها کم‌حرفی؟» لبخند زد. جوابم را نداد چون کم‌حرف است. البته این روزها با ما حرف میزند و من قرنطینه را از این بابت دوست دارم. دیروز میگفت بعد از ازدواجش وقتی مهاجر شده و شش ماه از زنده یا مرده بودن خانواده‌اش خبر نداشته فقط فلان کار باعث شده «روانی» نشود. حس می‌کنم لغت «روانی» را به این خاطر استفاده کرد که من یک ماه پیش ازش پرسیده بودم «مامان، به نظرت مریض شدم؟ از لحاظ روانی میگم.» یعنی من که روانی شده‌ام بخاطر این است که فلان کار را نمی‌کنم. البته احتمالا روانی نشده بودم. چون نسبت به یک ماه پیش به مراتب بهترم. هر چند هنوز روی لبه‌ی تیغ راه می‌روم. 

...از فلک بی ناله کام دل نمی آید بدست --  شهد خواهی آتشی زن خانه زنبور را...

۵ ساله بود. تازه خواندن و نوشتن را یادگرفته بود. نمیخواستم تحت فشار بگذارمش اما میخواستم کمکش کنم لذت تعیین کردن و رسیدن به هدف را بچشد. گفتم «میخواهی در صنف‌تان در املا بهترین باشی؟ من میتوانم کمکت کنم.» گفت «نه. در صنف ما جورج در املا بهترین است.» گفتم «میخواهی که 'تو' به جای جورج بهترین باشی؟» گفت «دارم میگم ما یکی را داریم که در املا بهترین است. نیازی نیست من سعی کنم بهترین باشم. جورج است دیگه.» هنوز که هنوز است از حماقت جوابش هنگ می‌کنم. بعد دیروز میگفت:

I know you two had a fight. But how can you throw away an entire relationship because of one fight?

و خب من نمی‌فهمم چطور مغزش از پس پردازش کردن اهمیت رابطه‌ها برمیاید اما نمی‌تواند رقابت را بفهمد. 

  • //][//-/
  • سه شنبه ۲۱ آوریل ۲۰

رشد نمایی (زیبایی پندمی)

تعداد زیادی از از پدیده‌های طبیعی رشد نمایی دارند. مثلا شما رشد باکتریا را در نظر بگیرید. باکتریای اولی در ظرف یک ساعت ۱ باکتریای دیگه تولید میکند. تعداد باکتریا بعد از یک ساعت ۲تا است. حالا این ۲تا با هم در یک ساعت نفری ۱ باکتریای دیگر تولید میکنند و یک ساعت بعد ما مجموعا ۴تا باکتریا داریم. یک ساعت بعد این ۴تا نفری ۱باکتریا تولید میکنند و ۱۶تا باکتریا داریم. این چرخه تا وقتی غذای باکتریا تمام شود و انرژی برای تولید بیشتر نداشته باشند ادامه دارد. ماجرا برای این هیجان انگیز است که وقتی ۱ باکتریا داشتیم،‌ یک ساعت بعد تعداد باکتریا فقط ضرب ۲ شده بود. اما وقتی ۴ باکتریا داشتیم، بعد از یک ساعت تعداد باکتریا ۱۶تا شده بود. رشد نمایی به حالتی گفته میشود که میزان رشد بستگی به مقدار اولیه دارد. در مثال ما فرمول تعداد باکتریا در هر زمانی این است:

 زمان^۲ = تعداد باکتریا

f(t) = 2^t

در آغاز،‌ وقتی زمان = ۰، ما ۱ باکتریا داریم. بعد از یک ساعت،‌ در t = 1 دوتا باکتریا داریم. بعد از ۲ ساعت در t= 2 ما ۴تا باکتریا داریم. بعد از ۲۴ ساعت ما 16,777,216 چیزی نزدیک به ۱۷ ملیون باکتریا داریم. 

تعداد مبتلایان کرونا باید رشد نمایی داشته باشد. چون هر قدر تعداد مبتلایان بیشتر باشد ویروس بیشتر و سریع‌تر پخش میشود و تعداد مبتلایان بیشتر میشود و هر قدر تعداد مبتلایان بیشتر باشد ... این چرخه ادامه دارد :) 

رشد نمایی به عدد ثابت اویلر (e) هم ربط دارد. فرمول بالا را میشود به جای ۲ با e هم نوشت. من با درک فلسفه‌ی عدد e مشکل دارم (این برای من غم‌انگیز است اما شما شانس آوردین :) اگر میدانستم شما حالا توضیحات خواب‌آور و پراکنده‌ی من را می‌خواندین :) ) از آنجا که سعی میکنم از هر فرصتی برای فهمیدن عدد e استفاده کنم، امروز از این وبسایت آمار تعداد مبتلایان ِکرونا در دو و نیم ماه گذشته را دانلود کردم. از داده‌ها نمودار ساختم و خیلی سرسری داده‌ها را به تابع رشد نمایی برازش کردم.* داده‌ها گاهی اینقدر به تابع نمایی نزدیکند که حالم از دیدن‌شان خوب میشود :) نکته اینجاست که معادله‌ای که من استفاده کردم اصلا پیچیده نیست. هیـــچ معیار اجتماعی و پزشکی را در ساخت این مدل در نظر نگرفته‌ام. اما با این حال، مدل به حد شگفت‌انگیزی به داده‌های واقعی نزدیک است. یعنی با همین مدل ساده میشود تعداد مبتلایان آینده را تا حد نسبتا دقیقی پیش‌بینی کرد. اینطور که معلوم است ریاضی دروغ نبوده و چیزهایی که در مورد رشد نمایی به ما گفته بودند راست بوده :) 

برای هر کشور در فرمول زیر اعدادی که برای c و k نزدیکترین مدل به آمار را میدادند پیدا کردم :

f(t) = c * et *k

t = زمان

e = عدد اویلر

تصویر پایین تعداد مبتلایان کرونا در هند را از تاریخ ۲۲ جنوری تا ۱۰ آپریل نشان میدهد. دایره‌های سرخ آماری است که در دنیای واقعی گرفته شده و خط ِسیاه پیش‌بینی‌ای است که تابع نمایی در مورد تعداد مبتلایان میکند. محور افقی زمان (به شکل تاریخ) است. محور عمودی تعداد مبتلایان است.

تصویر پایین تمام جزئیات تصویر ِبالا را دارد. تنها تفاوتش این است که آمار از افغانستان است. 

البته این رشد نمایی بعد از اینکه جامعه کرونا را کنترول میکند از بین میرود. تعداد مبتلاها ثابت میماند و دیگر زیاد نمیشوند. برای این مورد به آمار کره‌ جنوبی توجه کنید:

رشد نمایی حدود هفتم مارچ کاملا متوقف میشود و مدل ما پیش‌بینی‌گر خوبی برای تعداد مبتلایان آینده نیست. 

آمار ایران

+ چندتا از این عکس‌ها را به ایستون فرستادم. میگه «یعنی تو تا این حد حوصله‌ت سر رفته که داری برای کرونا برنامه می‌نویسی؟ D:»

++ هم درس دارم و هم کار. حوصله‌ی هیچکدامشان را نداشتم. با خودم گفتم از بیکاری که بهتر است. این تصویرها را برای حدود ۲۵۰ کشور مختلف ساختم :)

*ویکی‌پدیا میگه Curve fitting به فارسی میشه «برازش منحنی» و من با کمال شرم،‌ واقعا نمیدانم چطور از «برازش منحنی» در جمله استفاده کنم. هدفم این بود که I plotted the data, and tried to fit the data to an exponential growth function of base e. 

  • //][//-/
  • شنبه ۱۱ آوریل ۲۰

به این سوزی که من دارم مگر آتش کند سردم

در ریاضی پدیده‌ای است به نام خاصیت جابه‌جایی. عملیه‌هایی که خاصیت جابه‌جایی دارند وابسته به ترتیب نیستند. همانطور که میدانیم ۶+۳ = ۳+۶. اینجا با اینکه ترتیب ۶ و ۳ تغییر میکند، جواب در هر دو صورت یکی است. در زندگی روزمره «پوشیدن کفش چپ و بعد کفش راست» خاصیت جابه‌جایی دارد. فرقی نمیکند اول کفش راست را بپوشید یا چپ را. «اضافه کردن نمک و ادویه به غذا» خاصیت جابه‌جایی دارد. مهم نیست که اول نمک را اضافه می‌کنید یا ادویه را. «شستن سر و بدن در حمام» خاصیت جابه‌جایی دارد. بعضی‌ها عقیده دارند «ازدواج کردن و عاشق شدن» خاصیت جابه‌جایی دارد. اما اکثر چیزها خاصیت جابه‌جایی ندارند. مثلا نمی‌توانید اول کفش بپوشید و بعد جوراب. نمیشود اول چای خشک را داخل آب انداخت و بعد آب را جوش آورد. اما همیــــــشه هر جا که آب داغی باشد میشود داخلش چای انداخت. بعد از آبجوش همیشه احتمال چای دم کردن است. اما قبل از آبجوش احتمال چای دم کردن نیست. متوجه‌ی منظورم میشوید؟ نمیشود حالا بمیریم و بعد زندگی کنیم. بعد از زندگی کردن همیشه احتمال مردن است. اما بعد از مردن احتمال زندگی کردن نیست. 

+ تاکید می‌کنم که این مطلب یک متافر، تشبیه،‌ یا حتی مقایسه نیست٬ بلکه یک بیانیه‌ی منطقی است. a logical statement. a TRUE logical statement. 

+ عنوان احتمالا از بیدل است. 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۱ آوریل ۲۰

توفیق اجباری

خلاصه و کوچک شده‌ام. انقدر که حس می‌کنم همین اتاق یک وجبی برایم بزرگی میکند. خودم را در بیکران جهان هیچ می‌بینم. این بار بزرگی را از شانه‌هایم برمی‌دارد. حس خوبی دارد دور بودن از تمام کسانی که قدرت تحت تاثیر قرار دادن ِحالم را دارند. آن روزی که با من بد حرف زدی ناراحت شده بودم و حتی پیش خودم نمیخواستم ناراحتی‌ام را اعتراف کنم. مرا میکُشد اینکه با یک جمله‌ی تند تو اینقدر از خودم متنفر میشوم. روزهاست که ندیدمت. نه تو را و نه هیچ قهرمان دیگری را. خودم هم حیرانم، اما شاید آنقدر که فکر می‌کردم به شما نابغه‌ها نیاز ندارم. به جایی رسیده‌ام که میتوانم بدون حس حقارتی که از همنشینی با شما میگیرم به کارم برسم. شاید هم آنقدر این حس حقارت در من نهادینه شده که چند هفته ندیدنت چیزی ازش کم نمی‌کند. از فردا صنف‌های انلاین شروع میشود و مسوولیت‌های روزمره به حالت نسبتا عادی برمیگردد. فکر نمی‌کنم بتوانم حس و حال روزهای گذشته را حفظ کنم. 

بی‌صبرانه منتظر فرصت بعدی تجربه‌ی این خلوت عمیق میمانم. میدانم که به خودم بستگی دارد. میدانم که اگر خواسته باشم تمام تابستان میتواند برایم یک خلوت ۳ ماهه باشد. اما بیا صادق باشیم، فقط یک توفیق اجباری میتواند این تجربه را تکرار کند. من همین یک هفته پیش به رئیس دیپارتمنت فزیک ایمیل دادم و با جدیت خنده‌آوری ازش خواستم که اجازه بدهد به آزمایشگاه برگردم. شاید خنده‌دار است اما اگر همزمان با ایمیل من مقررات شدیدتر نشده بود، واقعا انگار اجازه میداد. حیف شد. شاید هم نشد. نمیدانم.  

  • //][//-/
  • دوشنبه ۳۰ مارس ۲۰

I'll be giving it my best-est

در حال ترک نکوتین است. نمی‌توانم کنارش سگرت بکشم. در مسیر خانه یک نخ روشن می‌کنم. سگرت کشیدن یکی از احمقانه‌ترین کارهای دنیاست. من خودم شخصا به هر کسی که معتاد به سگرت باشد به چشم کسی که کنترل زندگیش را ندارد، نگاه می‌کنم. اما این روزها حالم خوب نیست. کارهای شرمناک زیاد می‌کنم. مثلا بیرون رفتن از خانه در این روزها. در خانه احساس خفگی دارم. برای نفس کشیدن میرفتم آزمایشگاه. امروز صبح ایمیل آمد که دانشجوهای لیسانس این سمستر حق کار روی پروژه‌های تحقیقاتی که نیاز به آمدن به دانشگاه داشته باشد را ندارند. چند ساعت قبل از گرفتن این ایمیل نوشته بودم:

...در آزمایشگاه حالم خوب است. حتی وقتی مجبور میشوم در ذهنم تمام دلیل‌ها برای مشت نزدن به صورتش را لیست کنم. حتی وقت نمی‌گذارد چیزی را جلوی لیزر بگیرم و ببینم جرقه‌ها تق‌تق صدا میدهند :) آخ که نور چقدر خوب است :) در آزمایشگاه حالم خوب است. ...

هفته‌ی پیش که برای امتحان الکترو درس می‌خواندیم به ایستون گفتم کاش این سمستر فارغ میشدم. گفت «تو اگر فارغ میشدی من چیکار می‌کردم؟ نمره‌ها همه خوب خوب خوب، دو سمستر آخر بوووووم.» هدفش این بود که من نباشم نمره‌هایش اُفت می‌کند. بعدا بهش گفتم نباید امتیاز سختکوشی خودش را بدهد به من. گفت «من تلاش می‌کنم و تو هم تلاش می‌کنی. اینکه یکی باشد که به اندازه‌ی تو برای چیزی تلاش کند به آدم انگیزه میدهد. برای این گفتم.» راست میگفت. من و ایستون خوب با هم درس میخوانیم. 

خب، از این به بعد که نمیتوانم بروم آزمایشگاه. در ایمیل نوشته بود به دانشجوهایی که برای رخصتی‌های بهاری به خانه رفته‌اند توصیه میشود که برنگردند چون صنف‌ها قرار است آنلاین باشد. ایستون برنمی‌گردد. 

بلی. در پایان یک روز ِ غمگین یک نخ سگرت حلال است. 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۱۸ مارس ۲۰

بقای اصلح

پری از من پرسیده بودی فکر می‌کنم چطور قرار است بمیرم. یک غلیان است که زودگذر نیست. نمی‌گذرد. نشسته‌ای و ذره‌ ذره‌ی وزن اتم‌های بدنت را حس می‌کنی. سنگینی دستهایت، هجم بدنت را حس میکنی. سرت را می‌کوبی به بالشت و وزنی که از سرت می‌ریزد روی بالشت را حس می‌کنی. دستهایت لای موهایت گیر می‌کنند و همین که کمی از این وزن را با انگشهایت از خودت دور میکنی کمی، فقط کمی آرامترت میکند. نمی‌دانی با اینهمه «خود» چیکار کنی. نمی‌دانی با اینهمه «حس» چیکار کنی. جیغ میکشی و انگشت‌هایت لای موهایی که روزی با عشق آبی کرده بودی گیر میکنند. درون خود مچاله میشوی که شاید کمتر باشی. شاید کمتر حس کنی. از بلند بلند نفس کشیدنت بدت میآید و میخواهی بندش بیاوری. از رقت‌انگیز بودنت بدت میآید و میخواهی بندش بیاوری. از چشم‌هایت بدت میآید و مشت میزنی. جیغ میکشی. هزار و یک چیز در ذهنت هست و نمی‌توانی حس نکنی. هر خاطره، هر جمله، بمبی است که در سرت منفجر میشود. پری جانم... چرا من نمی‌توانم قوی‌تر باشم؟ پرسیده بودی چطور قرار است بمیرم. یکی از همین شبها که جنون سراغم بیاید، نمیتوانم کوتاه بیایم. یکی از همین شب‌ها که جنون سراغم بیاید، نمی‌توانم خودم را قانع کنم که بمانم. 

  • //][//-/
  • جمعه ۱۳ مارس ۲۰

You go your way and I'll go mine

به آسمان نگاه میکردم و میخواستم به تو فکر کنم اما حوصله‌ات را نداشتم. سعی کردم تصور کنم یک روز کنار من زیر همین آسمان دراز میکشی و من به تو در مورد ستاره‌ها توضیح میدهم اما حوصله نداشتم. فردا امتحان کوانتوم دارم. بلند شدم و آمدم خانه. چهار ساعت بعد، وسط نوت‌های کوانتومی که سعی دارد هایدروجن ِزیبا را برایم به هایدروجن لجن بدل کند به یاد تو افتاده‌ام. میخواهم ببینمت. همین الان میخواهم ببینمت. میخواهم حرف بزنیم. مامان که آمد در اتاق سیتا گریه کرده بود. من دلم سنگ است فکر کنم. هیچ چیز برایم مهم نیست. احتمالا بخاطر من است که گریه می‌کند اما خب چیکار کنم؟  آخرین باری که یک هفته به این آهنگ گوش دادم داشتم از اضطراب خفه میشدم. می‌ترسم کرونا به افغانستان برود. دعوا که کرده بودیم میخواستم جمله‌ی معروف ِ «خدا جزایت ره بته» را بگویم. دیدم نه به کارما اعتقاد دارم و نه به خدا. چیزی نگفتم. من عادت ندارم در مقابل هوس‌های بی‌ضررم مقاومت کنم. اگر ساعت ۱۱ شب دلم آیسکریم بخواهد من ساعت ِ ۱۱:۱۰ دقیقه‌ی شب در مسیر نزدیک‌ترین آیسکریم‌فروشی استم. من اگر شب قبل از امتحان کوانتوم دلم هوس نوشتن کند دو دقیقه بعد در حال نوشتنم. متاسفانه حالا که هوس کرده‌ام چهارتا جمله با تو حرف بزنم تو پیشم نیستی. تصور می‌کنم که زیر آسمان دراز کشیده‌ام. تو کنارم دراز کشیدی... لعنتی حوصله ندارم. فردا امتحان کوانتوم دارم. فقط میخواستم باشی دوتا سوال ازت بپرسم. دوتا سوال ازم بپرسی. مقصد اینکه آدم نمیتواند به همه چیزهایی که میخواهد برسد. نمیتواند هم سرطان را درمان کند و هم معمای ماده‌ تاریک را حل کند. من هم نمی‌توانم هیچوقت کنار تو دراز بکشم. هیچوقت. بابتش هم دنیا قرار نیست چیزی به من بدهد (مثلا بگذارد من سرطان را درمان کنم یا چیزی شبیه این). دنیا هیچوقت به هیچکس چیزی نمیدهد. خودت باید بروی با هر ترفندی که شده چیزی که میخواهی را بگیری. من نمیتوانم برای تو ترفند به خرج بدهم و تو را برای خودم بگیرم. نمیتوانم برای تو بجنگم. برای تویی که من هیچوقت به چشمت نمیآیم. من نمی‌توانم برای تو بجنگم. ارزشش را نداری. ببین گفتن این جمله مرا درد میدهد. اما با اینکه احساسم درد میکند منطقم حرفش همین است. تو ارزشش را نداری. 

می‌بوسمت. 

روزگار خوش. تا درودی دیگر بدرود.

این را دیشب نوشته بودم. حالم چندان تغییر نکرده. ده دقیقه‌ی دیگر امتحان است. ایستون بهم یاد داده که چند دقیقه‌ی آخر قبل از امتحان را درس نخوانم. پارسال یک امتحان ترمو داشتیم که تا سه دقیقه قبل از امتحان داشتیم درس میخواندیم. اینقدر روحیه‌ام از حجم چیزهایی که نمیدانستیم ضعیف شده بود که سر امتحان وحشت کرده بودم و چیزی یادم نمی‌امد. بعد بیشتر وحشت کردم چون برای امتحان فقط ۵۰ دقیقه وقت داشتیم و من وقت نداشتم از حالت وحشت بیایم بیرون. داشتم سکته میکردم. بگذریم. حالا هم قلبم در گلویم میتپد. خاک بر سر کوانتوم. خاک بر سر تو که نیستی تا سوالهایم را جواب بدهی. احمق. 

+نمره‌ام آمد. ۱۰۱.۵ از ۱۰۰. I'm just that good :) 

Don't really need anybody. 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۵ مارس ۲۰
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب