بلی. توهم شکست‌ناپذیری یک دختر ۱۹ ساله را دارم

مامان روی صندلی لهستانی‌اش با مبایل مشغول بود. من پیش پایش روی زمین نشسته بودم. با ناز گفت "ما را تنها میگذاری و میری." طوری حرف میزد انگار در این مسافرت قرار است بمیرم.

سیزده ساله که بودم، یک بعد از ظهر بابا گفت مادر ام‌الهدی فوت شده. ام‌الهدی همسن من بود. هیچوقت ندیده بودمش. اما پدرش خوش‌خط‌ترین آدمی بود که دیده بودم. پدرش شاعر بود. شعر نوشته بود که "ام‌الهدی ام‌الهدی نور هدایت هدیه‌ات." بابا گفت باید برویم خانه‌ خاله‌ی ام‌الهدی که بهش خبر بدهیم خواهرش مُرده. رفتیم. چند نفر دیگر هم آمدند. زن‌ انگار فهمیده بود اتفاق بدی در راه است. چیزی نمی‌گفت اما رفت چادر بزرگتری سر کرد. به زن گفتند خواهرش فوت شده. زن و خواهر کوچکترش چیزی نگفتند. فقط چادرهای بزرگ‌شان را به صورت‌شان کشیدند و ساعت‌ها گریه کردند. آسمان تاریک شد. برق رفت. غذا آوردند. زن‌ و خواهرش فقط گریه کردند. حتی روی زمین دراز نکشیدند که راحت گریه کنند. همینطور نشسته، ساعت‌ها گریه کردند. بچه‌های کوچک‌شان حیران به فضای شوم مانده بودند. من نفهمیدم. هنوز هم نمی‌فهمم. دردی که داشتند فرای تجربیات من است. نمی‌توانم درک کنم. اما اینکه هیچ چیزی نگفتند را از یادم نمی‌رود. اینکه از خانه نزدند بیرون تا تنها باشند، انکار نکردند، نپرسیدند چطور، نپرسیدند کی، نپرسیدند چرا، نپرسیدند مطمئن هستیم یا نه، هیچ چیزی نگفتند و فقط چادر به صورت کشیدند و گریه کردند را یادم نمی‌رود. اینکه در تاریک‌ترین و شوم‌ترین اوضاع یادشان بود که زن خوبی باشند یادم نمی‌رود. مظلومیت‌شان از یادم نمی‌رود. 

مامان روی صندلی لهستانی‌اش با مبایل مشغول بود. من پیش پایش روی زمین نشسته بودم. بهش گفتم "مامان من نمیخواهم زن مظلومی باشم." 

  • //][//-/
  • يكشنبه ۳ مارس ۱۹

هاروراد، دنمارک، کالیفرنیا. تازه امروز روز اول است :)

منطق بهت میگه اتفاقات خوبی در راه است و مغزت در مورد واکنشی که باید در مواجهه با این اتفاق خوب به نمایش بگذارد فکر می‌کند.

_

امروز صبح چند دقیقه تا ۹ وقت داشتم. رفتم برای خودم ۲ تا تاکو گرفتم. مدت‌ها میشود غذای درست نخورده‌ام. در دو هفته ۳ کیلو کم کرده‌ام. رفتم روبروی ساختمان نشستم. هوا سرد بود. یکی از بهترین جاکت‌هایم که رنگ دانشگاهم هم است را پوشیده بودم. کلاه روی سرم بود و موهایم سیاه و لخت روی شانه‌هایم افتاده بودند. ساعت از ۹ گذشته بود. زنگ زدم. جواب نداد. به جانتان زنگ زدم. جواب داد. گفتم "داکتر مکدوال؟" گفت "بلی." خودم را معرفی کردم و دفعتا شناخت. گفت "اها!! برای پروگرام ما اپلکیشن فرستاده بودی! هنوز هم علاقه‌مند پروگرام ما هستی؟" با خنده‌ای که به سختی مهار میشد گفتم "بلی!" گفت "با افتخار و خوشحالی بابت قبول شدن در پروگرام تحقیق تابستانی هاروارد بهت تبریک میگم." و من بلند خندیدم. اینقدر طولانی و پر انرژی که جانتان با خنده صبر کرد تا آرام شوم... در مورد شرایط زندگی در هاروارد گفت. ازش پرسیدم "تا کی وقت دارم که جوابم را در مورد قبولی یا رد پیشنهادتان بدهم؟" گفت " تا ظهر جمعه‌ی هفته‌ی بعد وقت داری که از طریق ایمیل یا تماس تلفنی به ما جواب بفرستی. من درک می‌کنم. مطمئنم از خیلی جاهای دیگه هم پیشنهاد گرفتی. اگر سوالی داشتی به من خبر بده. اگر خواستی در مورد خوبی‌ها و بدی‌های شرایطی که ما داریم حرف بزنی حتما به من ایمیل کن. شاید بتوانیم به نتیجه‌ای که برایت قابل قبول باشد برسیم. ولی فقط بگم که پروگرام ما بهترین است!" و من خندیدم. باز خندیدم. از اعتماد به نفسی که داشت خندیدم.

شب قبل حالت مشابهی داشتم. برایم از دنمارک ایمیل آمده بود. گفته بود میدانم جایی که تو هستی اول مارچ نیست، اما در دنمارک صبح ِاولِ مارچ است و ما نمی‌توانستیم برای دادن این خبر خوش به تو بیشتر از این صبر کنیم :)  

روز خوبی داشتم. اما انکار نمی‌کنم که از سر صبح یادم بود که عاشق هاروارد بودی. انکار نمی‌کنم که دلم میخواهد میدانستی و با من جیغ میزدی و بغلم میکردی. 

  • //][//-/
  • جمعه ۱ مارس ۱۹

I've been addicted to you

من با تو تا آخر خط رفته‌ام. به یادت آنقدر بوکس زده‌ام که دستهایم خونی شده‌اند. به یادت آنقدر نوشته‌ام که به نفس نفس افتاده‌ام. برایت صدایم را ثبت کرده‌ام و هیچوقت نشنیده‌ای. خودم را در اتاق حبس کرده‌ام و عکس‌ت را بغل کرده‌ام و حتی ذره‌ای به تو نزدیک‌تر نشده‌ام. عکس تو را بغل کرده‌ام. برایت بعد از نمازم دعا کرده‌ام. بعد از سال‌ها عکست را دیده‌ام و نفسم رفته. یادت به یادم آمده و غذا در گلویم گیر کرده. مدت‌ها خوابت را دیدم و هربار تو در خوابم آمده بودی که بروی و من دوباره از سر، بوکس بزنم، داد بزنم، دعا کنم و ذره‌ای به تو نزدیک‌تر نشوم. با تو تا ته خط رفته‌ام. چهار پنج سال بعد از نبودنت به این نتیجه رسیدم که بعضی دردها خوب نمیشوند. بعضی داغ‌ها از دل نمی‌روند. هر چند در نظرم هنوز زیبا بودی. نظرم را اصلاح کردم. بعضی دردها خوب نمی‌شوند اما ارزش کشیدن را دارند. بعضی داغ‌ها از دل نمی‌روند ولی بخش مهمی از ما هستند. تو بخش مهمی از منی. تو بخشی از منی. تو آزاده‌ترین بخش ِمنی. 

همه چیز همیشه در حال عوض شدن است. این برایم قابل هضم نیست که ادم گاهی نمی‌داند دارد بزرگ میشود یا دارد می‌میرد. نمیفهمم که بخشی از من که دوست داشت یا تو را به من برگرداند یا من را به تو برساند گم شده و من باید پیدایش کنم که فردا روز نیاید با قدرت ده برابر مرا از پا در بیاورد، یا فقط مرده، حل شده و قبول کرده که تو مُردی و من زنده‌ام. اینکه تو نیستی و من هستم حقیقت تازه کشف شده‌ای نیست، اما قبول کردنش چیزی فراتر از توان الهه‌ی کوچک‌ میخواست. دیگر فکر نمی‌کنم که باید تو را برگردانم. نمیشود تو را برگردانم. نمیشود. میدانم. نوشتنش هنوز قلبم را سنگین می‌کند، اما تو برنمی‌گردی. من اینجا می‌مانم. هربار اتفاق خوبی برایم بیفتد میایم و از تو می‌نویسم چون میدانم که اگر میبودی... اگر میبودی... چون میدانم که اگر میبودی برایم خوشحال میشدی. برای کس دیگری خوشحال شدن کار عجیبی است. میدانم که فکر می‌کنی برای من عادت است، اما نباید بازی بخوری. برای من هم ذاتی نیست از موفقیت بقیه خوشحال شوم. میدانم که میدانی این خاصیتم را از مامان گرفته‌ام. ولی من هم باید به خودم یادآوری کنم اتفاق خوب برای هر کسی که بیافتد مایه‌ی خوشحالی‌ست. دلیلش را نپرس. نمی‌توانم تحلیل کنم. خیلی وقت است نمی‌توانم تحلیل کنم. آن بخش از من مُرده. بزرگ شده. گم شده. نمیدانم. ولی میدانم که آدم دلش برای کسانی که از موفقیتش خوشحال میشود تنگ میشود. مثل دل من برای تو. 

من که قدرت تحلیلم را از دست داده‌ام. اما امروز تا جایی که میتوانستم به خودم اطمینان دادم که تغییر کردن خیر است. نمیتوانم بگویم خیر است که نیستی. اما خیر است که من نمیخواهم پیشت بیایم. خیر است که من از کسی که نمیتوانست شب‌ها بخوابد تغییر کرده‌ام به کسی که یک شب به سرش می‌زند که شروع کند به دویدن! نه دویدن‌های ساده‌ی دور دریاچه. دل ِ من خواسته ماراتن بدوم. از همین آخر هفته تمرین را شروع می‌کنم. تقریبا ۷ ماه طول میکشد برای دویدن ماراتن آماده شوم. چه می‌دانم، اگر موفق شدم احتمالا باز میایم و از تو مینویسم و خبر میدهم. نمیشنوی که. نمیخوانی که. بیهوده است. اما موضوع این است که شده‌ام کوه انگیزه. از ته دل میخواهم بهتر باشم. خودم را به هر دری می‌زنم که بهتر باشم. دو روز است که در طول درس اصلا به مبایلم دست نمی‌زنم. درس را بهتر متوجه میشوم. دلم میخواهد نخوابم. از کار که میآیم خسته‌ام و انگار نمی‌توانم مقاومت کنم، اما کاش میشد که نخوابم. از فردا در کوله‌پشتی سنگینم کتاب غیر درسی میگذارم که اگر حال درس خواندن نداشتم کتاب بخوانم. بابا از لس‌آنجلس برایم کتاب فارسی آورده. میخواهم کتاب Cosmology را بخوانم. میدانستی Cosmology به فارسی میشود کیهان‌شناسی؟ 

امروز با آمستردام مصاحبه‌ی تلفنی داشتم. خیلی خونسرد و با اعتمادبه‌نفس بودم. خندان و مثبت بودم. راحت بودم. از همه چیز راضی بودم. شاید قبولم کنند. کاش قبولم کنند. نکردند هم خیر است. من آدم بزرگی میشوم و پشیمان میشوند. میدانی که این حرفها را به هیچکسی نمی‌زنم. ولی مطمئن باش من فزیک‌دان فوق‌العاده‌ای میشوم. بعد هر کسی که هر وقتی دست رد به سینه‌ام زده از کارشان پشیمان میشود. تو به کس نگو. به کسی نگویی که میخواهم در ماراتن سال بعد شرکت کنم. هیچکس خبر ندارد. به کسی نگو مصاحبه‌ام با آمستردام خوب بوده. به کسی نگو من فزیکدان فوق‌العاده‌ای میشوم.

دردناک‌ترین حقیقت دنیاست اینکه برنمی‌گردی. 

  • //][//-/
  • سه شنبه ۲۶ فوریه ۱۹

‌‌‌

  • //][//-/
  • سه شنبه ۲۶ فوریه ۱۹

به من برگرد

من ده سال است که از یک چیز می‌ترسم. ده سال است که به من میگن «در لحظه زندگی کن» و ده سال است که موفق نشده‌ام. من هیچوقت با آدم‌های خوب زندگیم بیشتر از چندسال هم‌مسیر نبودم. از جمعه تا حالا با خودم فکر می‌کنم که چقدر خوب میشد اگر من در زندگی ایستون، جک، اندرو، کایل، کریستینا، جرمی و جو میماندم. چقدر خوب میشد. میدانم که دلم ممکن است برایشان تنگ نشود. میدانم که دلشان ممکن است برایم تنگ شود. میدانم که شده‌ام چسپ این گروه و تمام دورهمی‌ها معلوم نیست چرا، ولی فقط با هماهنگی من اتفاق میافتند. میدانم که ده سال بعد وقتی به روزهای دانشگاه نگاه کنم همین آدم‌ها به ذهنم میآیند. میدانم که آدم عادت می‌کند. ولی آینده‌ی تک تک این بچه‌های مثبت که شب‌ها به جای رقص و مواد کشیدن دور هم شیرینی پختیم دیدن دارد. من میدانم که آخر همه چیز خوب میشود. میدانم که اگر خواسته باشم میتوانم با همه در تماس باشم. ته دلم میدانم که احتمالا وقتی فارغ شویم برای منم مهم نیست که کی کدام گوری است. اما این روزها صدای گریه‌ی مردی از پشت تلفن هر روز خفه‌ام می‌کند. صدای مرد خسته‌ای که با ناله میگه «خون را که با خون نمیشویند» خفه‌ام میکند. صدای پر دردی که پشت تلفن به من قول می‌دهد حالش خوب شود، مراقب خودش باشد و موفق شود ولی باز صدای گریه‌اش بند نمی‌گیرد. مرد ۳۳ ساله‌ای که برایم آرام آهنگ می‌خواند و اشک می‌ریزد. مرد ۳۳ ساله‌ای که با گریه میگه «من پیش از اینکه به دنیا بیایم اینجا جنگ بود. به دنیا آمدم و اینجا جنگ بود. ۳۳ ساله شده‌ام و اینجا جنگ است.» آدم نمی‌تواند این صدا را بشنود و دلش از زمین و زمان بهانه نگیرد. از جدایی از رفقا بگیر تا دلتنگی برای حدیث! حدیثی که هنوز زاده نشده. 

برای اولین‌بار دارم شک میکنم که نکند واقعا آدم‌ها قرار نیست عوض شوند؟ 

  • //][//-/
  • شنبه ۲۳ فوریه ۱۹

You ain't seen nothing like me yet

۱. نمیشود آدم چیزی را شدیدا دوست داشته باشد و ازش متنفر نباشد. دوست‌داشتن یعنی در قید بودن. یعنی حال تو وابسته‌ی حال کس دیگری باشد و این یعنی در بند بودن. انسان از بند و قید متنفر است. به همین سادگی. 

۲.اخیرا متوجه شده بودم که تلوزیون زیاد می‌بیند. دیشب بهش گفتم بابت هر صفحه کتابی که بخواند بهش ۱ نیکل (۵ سٍنت) میدهم. با خودم گفتم حتی اگر ۲۰ صفحه کتاب در یک روز بخواند تازه میشود ۱ دالر. ولی از دیشب تا حالا ۶۲ صفحه کتاب خوانده!‌ برای خودش کیف پول پیدا کرده و برای پول‌هایش برنامه می‌ریزد. دیشب می‌گفت " میشه با پولی که از تو می‌گیرم بیشتر کتاب بخرم. بعد بیشتر بخوانم و بیشتر از تو پول بگیرم." انگار برنامه دارد تمام کتاب‌هایی که دارد را همین روزها تمام کند. به هر حال، منم همین را می‌خواستم. اگر از ۶ سالگی به کتاب‌خواندن، برنامه‌ریختن برای پول و حساب و کتاب عادت کند ارزشش را را دارد.

۳. دانشگاه سنتاکروز کالیفرنیا گفته‌اند میخواهند این تابستان استخدامم کنند :)) که برای ۱۰ هفته برم کالیفرنیا و زیر نظر یکی از فزیکدان‌های دانشگاه‌شان تحقیق کنم. نه تنها بابت کارم پول می‌گیرم، بلکه خرج سفرم به کالیفرنیا را می‌پردازند و مدتی که آنجا هستم برایم اتاق رایگان می‌گیرند. میدانی قسمت بهترش کجاست؟ اینکه من باید جواب بدهم که "خیلی از لطف شما ممنونم ولی اجازه بدهید چند هفته برای جواب قطعی در مورد قبول کردن یا رد کردن این فرصت وقت داشته باشم. " چون به خیلی جاهای دیگر هم برای پروژه‌های تابستانی درخواست فرستاده‌ام و اگر جای بهتری از دانشگاه سنتاکروز قبول شده بودم ترجیح می‌دهم آنجا بروم. یکی از جاهایی که درخواست فرستاده بودم آمستردام است. کاش بشود بروم امستردام... ولی همین که بدانم حداقل تابستان اینجا نمی‌مانم و اگر جای دیگری نشد میروم کالیفرنیا عالی است. عالی!‌

۴. اعداد... اعداد... اعداد خیلی جادویی هستند. اینکه من گفتم سیتا از دیشب تا حالا ۶۲ صفحه کتاب خوانده را شما درک می‌کنید. من درک می‌کنم. رفقای آفریقایی و آمریکایی‌ام هم درک می‌کنند. چطور شد که یک پدیده تا این حد جهانی شد؟ چرا ما همه می‌دانیم که ۳۸ از ۱۲ بزرگتر است؟ چطور؟

۵. پریروز دندانش عمل شد. شب که آمدم خانه خواب بود. پی‌دی گفت "من بهش پیام دادم. گفتم good luck with the surgery و قلبک فرستادم" گفتم "حالا به نظر ما خیلی مهم نیست. یک پیام بوده. ولی او با همین یک پیامت خدا می‌داند چقدر خوشحال شده. از بس احساساتی‌ست." بعد در مورد احساساتی بودنش حرف زدیم. یادم است یکبار فیلم می‌دیدیم و در اواسط فیلم پدری دخترش را از دست داد. بعد از صحنه‌ی مرگ دختر اینقدر حالش بد شد که مجبور شد برود بیرون اشک‌هایش را پاک کند. به من خیلی وابسته است. پی‌دی گفت "همین چند وقت پیش با تو دعوا کرده بود. پشت همین میز نشسته بود. چندبار گفت 'نباید با الهه دعوا می‌کردم' بعد دیدیم دارد گریه می‌کند." من واقعا فکر نمی‌کنم هیچکسی در این دنیا بتواند مرا بیشتر از بابا دوست داشته باشد. 

۶.

میشه در باغ دو چشمایت بشینم

میشه در چشم تو خورشیده ببینم

میشه از زلف عروسانه‌ی تو دانه دانه گل بارانه بچینم 

میشه یک روز که این پنجره را سوی خورشید رخت وا بکنم

میشه یک روز در آیینه‌ی نور تو ره من خوب تماشا بکنم

میشه گلهای زمستان زده را نفس گرم کسی وا بکند

میشه ابرا همه باران بگیرن چشمه ها را همه دریا بکنن

از اینجا دانلود کنید. 

۷. کاش زن‌ها یاد بگیرند که خودشان زندگی‌شان را جمع کنند. کاش زن‌ها از مرد‌ها توقع پول نداشته باشند. کاش آرزوی دختر‌ها مردهای پولدار نباشد. 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۲۱ فوریه ۱۹

جمعه در شهر

وارد رستورانت شدیم. به محض اینکه فضای تاریک رستورانت را دیدیم گفت "لعنتی اینجا گران است!" گارسون آمد که ما را سر میز راهنمایی کند. به گارسون گفتم "ببخشید شما گوشت حلال دارین؟" گفت "چی؟" کایل گفت "حلال! گوشت حلال!" گارسون باز نفهمید. گفتم "مثل کوشر. کوشر دارین؟" گفت "فکر نکنم". گفتم "ببخشید. من یهودی‌ام. گوشت غیر کوشر نمی‌خورم." گارسون کلی معذرت خواست و ما آمدیم بیرون. کایل گفت بهانه‌ی خوبی بود. حواسش نبود ولی من از خنده غش کردم. تحت فشار به گارسون گفته بودم یهودی‌ام به جای مسلمان. 

  • //][//-/
  • شنبه ۱۶ فوریه ۱۹

اندر سوءتفاهمات ِکمال‌گرایی

 تعداد آدم‌هایی که خودشان را کمال‌گرا حساب می‌کنند و تعداد آدم‌های کمال‌گرایی که در اطراف خود می‌بینیم با هم نمی‌خوانند. کسی که ۱۰۰ را به ۹۰ ترجیح می‌دهد کمال‌گرا نیست. همه ۱۰۰ را به ۹۰ ترجیح می‌دهند. کمال‌گرا کسی است که به چیزی کمتر از ۱۰۰ قانع نیست. ۹۵ برایش یعنی هیچ، یعنی تلاش ِ هدر رفته. کمال‌گرا کسی است که در اکثر ِ قریب به اتفاق مواقع ۱۰۰ می‌گیرد. از خودش چیزی کمتر از ۱۰۰ توقع ندارد. کمال‌گرا یعنی بِن، یعنی Hermione Granger. 

  • //][//-/
  • دوشنبه ۱۱ فوریه ۱۹

یک نوشته‌ی بی‌رغبت

پدربزرگم به مامان گفته از "الهه تشکر کن. خیلی بخاطر این پسر اذیت شد." در مورد تغییر ۱۸۰ درجه‌ای او حرف می‌زد که منم متوجه شده بودم اما به اندازه‌ی پدربزرگ شگفت‌زده بودم. درست است که من هر روز بهش زنگ زده بودم و وقتی گفته بود "آدم گاهی خودش را در تاریکی گم می‌کند. نیاز دارد کسی دستش را بگیرد و به روشنی، به خودش برش گرداند. همین آدم برای من در کل این شهر پیدا نشد. کسی خودم را به من برنگرداند."  من بهش گفتم "من برت می‌گردانم. من دستت را می‌گیرم."، اما وقتی روز بعد گفت "الهه حس می‌کنم اتفاقات خوبی قرار است برای من بیفتد" به اندازه‌ی تمام آدمهای دیگر شگفت‌زده شدم، بیشتر از تمام آدمهای دیگر مشکوک. بهش گفتم چطور از دیروز تا حالا به این نتیجه رسیده. حرفش را باور نکردم. گفت "من استعدادش را دارم. سوادش را دارم. پشتکار و قیافه‌اش را دارم. حتما آدم بزرگی می‌شوم. موفق می‌شوم." و من هنوز مشکوکم. 

با این حال، حبابی که درونش زندگی‌ می‌کردم ترکیده. دیگر فکر نمی‌کنم بتوانم از عکس‌ها، فیلم‌ها و داستان‌هایی که اذیتم می‌کردند دوری کنم و فقط "زندگی" کنم. نمی‌شود. نمی‌شود فقط نجوم بخوانم. نمیشود شب راحت خوابم ببرد. نمیشود نگران نباشم. نمیشود دلم از بی‌عدالتی دنیا نگیرد. نمی‌شود از خودم سوال نپرسم. حس می‌کنم ذره ذره آب میشوم و برمی‌گردم به همان آدمی که بودم. همان دختر سردرگم و بی‌حوصله‌ای که هر روز از زندگی‌اش را دنبال جواب‌ها میگشت. سوال جدیدم "خط‌ها" است. خط‌ها را کجا باید کشید؟

پریروز در مورد مشروب نوشیدنش پرسیدم. به آدم‌هایی که می‌نوشند نمی‌توانم اعتماد کنم. از کسایی که می‌نوشند می‌ترسم. اعتیاد است دیگر، مثل تمام اعتیاد‌های دیگر. از عاداتش گفت. اینکه از کجا مشروبش را می‌گیرد، چه نوع مشروبی هستند، با چی مشروب را رقیق می‌کند (که نمی‌کند! چون در سفرش به تاجکستان دخترا به پسرایی که مشروب را با آب‌پرتقال یا نوشابه مخلوط می‌کردند می‌خندیدند!)، چقدر می‌نوشد و ... . نتوانستم بهش بگویم ننوشد. این را همه بهش می‌گویند. گفتم "...وقتی می‌نوشی مواظب باش به پشت نخوابی هیچوقت. هیچوقت اینقدر ننوش که بی‌هوش شوی. هیچوقت بعد از نوشیدن دوا نخور. خیلی از دواها با مشروب سازگار نیستند..." برای من، این بزرگترین ابراز علاقه‌ای است که در طول عمرم به کسی کرده‌ام. که ببینم به خودش ضرر می‌زند. که نخواهم به خودش ضرر بزند. که کاری از دستم برنیاید و حداقل بهش توصیه کنم و مطمئن شوم، کاملا مطمئن شوم، که از این ضررها نمی‌میرد. 

اما خط‌ها را کجا می‌کشند؟ چرا از اینکه گفت هر وقت مست کردم بهش زنگ بزنم ناراحت شدم؟ خط‌ها را کجا می‌کشند؟

پریروز در آیسکریم‌فروشی ِ کاکایِ‌ریش‌دار اتفاقی افتاد. من اشتباه ساده‌ای کردم که مهم نبود. از هر کسی سر می‌زند. اما حس کردم خانم ِکاکای‌ریش‌دار عصبانی شد. و خب طبق یک قانون خودخواهانه، اگر من خودم سر خودم عصبانی نیستم، کسی حق ندارد سر ِمن عصبانی باشد. اگر اشتباهم بزرگ باشد که خودم عصبانی می‌شوم. اگر من عصبانی نیستم تو حق نداری عصبانی باشی. ده دقیقه بعد از اشتباهم کنارم ایستاده بود و کارکردم را تماشا می‌کرد. بی‌خیال بهش کارم را می‌کردم. چیزی گفت. چنان بچگانه بهش گفتم "خب حالا چرا شما سر من عصبانی می‌شی؟" که تا آخر ِ شب با من فقط please و thank you می‌گفت.

بعد از مدت‌ها از مرگ یکی از شخصیت‌های رمانی که می‌خواندم ناراحتم. به شدت ناراحتم. چون حبابم ترکیده. چون مرگ شخصیت‌ها مرا یاد مرگ ِ آدم‌های واقعی زندگیم می‌اندازد. به کریستینا (که کتاب را بهم داده بود و همیشه در موردش حرف می‌زدیم) گفتم: "مرد. تنها شخصیت محبوب من در این داستان مرد." نمی‌دانم جک چطور از این موضوع خبر شد. احتمالا پیش کریستینا بوده و کریستینا بهش گفته. جک فوری بهم پیام داد و در مورد شخصیت شروع کردیم به حرف زدن. ساعت ۱۲ شب، وقتی موضوع از بحث دور شده بود و داشتیم در مورد پروژه‌ی آزمایشگاه فزیک مدرن حرف می‌زدیم، بهش گفتم شب بخیر. بعد گفتم "جک؟" گفت "بلی" گفتم "ناعادلانه و تنها زندگی کرد و ناعادلانه و تنها مُرد" و اینقدر غم در این جمله بود که بچگانه به نظر رسید. خیلی بچگانه به نظر رسید. خیلی. این حس وقتی تشدید شد که جک گفت "می‌دانم. ولی فکر نکنم نویسنده در پایان داستان تجدید نظر کند بعد از اینهمه سال. شب تو هم بخیر. خوابهای خوب ببینی :)" جک هیچوقت، هیچوقت، هیچوقت ایموجی نمی‌فرستد.

خط‌ها را کجا باید کشید؟ بچگی، لحن‌های معصومانه، کی بد است و کی مشکلی ندارد؟ چطور از شرشان خلاص شویم؟

  • //][//-/
  • دوشنبه ۱۱ فوریه ۱۹

انگار ۴ سال به عقب برگشته‌ام

هیچ‌چیزی عوض نشده. دانشگاه میرم. برنامه می‌ریزم. امروز حتی رفتم دیدن آلدو. اما کنار رودخانه که نشسته بودم دوست داشتم نمی‌بود و من کارخانگی ِکلاسیک را نمی‌داشتم. صدایش از دیروز در ذهنم است. به عکسش نگاه می‌کنم. چشم‌هایش گود افتاده‌اند. لب‌هایش سیاه شده‌اند. چشم‌هایش بسته‌است. من حس می‌کنم مرده. انگار که عکس مرده‌اش را برای من فرستاده‌اند. حالم بد میشود. با خودم برنامه می‌ریزم که بهش زنگ بزنم. به حرفش گوش کنم. بهش حرفهای جان و کیوان را منتقل کنم. میخواهم پیشش باشم. می‌ترسم کافی نباشم. هر وقت یادم می‌آید که گفت من به کسایی گفتم که ازشان توقع داشتم، استرس می‌گیرم. کاش میشد بزرگ شوم. بتواند رویم حساب کند. کاش میشد کافی باشم. نباید از دستم برود. می‌ترسم. می‌ترسم. نکند دیروز من تنها کسی بودم که بهش زنگ می‌زد؟ نکند هیچکسی حواسش بهش نباشد؟ غم یک ملت روی دوش اوست و غم او روی دوش من.

حتی نوشتن هم اذیتم می‌کند. نوشتن هم به اندازه‌ی حرف زدن اذیتم می‌کند. نور اذیتم می‌کند. درس اذیتم می‌کند. صدا اذیتم می‌کند. حرف زدن و نوشتن خیلی اذیتم می‌کند. 

  • //][//-/
  • دوشنبه ۴ فوریه ۱۹
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب