برایش ایمیل فرستادم. این هفته میروم دیدنش.

میخواهم بروم در دفتر یکی از پروفسور‌های محبوبم. بگویم:

داکتر سیتز،‌ نمی‌دانم چه اتفاقی در من دارد میافتد. هر روز کمتر از دیروز میدانم که با زندگیم میخواهم چیکار کنم. تمام قرارهایی که با خودم گذاشته بودم را به هم زده‌ام. رسیده‌ام به اینکه خودم را تا اخر عمر با این کتاب در اتاقم قفل کنم خوب است. بلی. همین کتابی که در دستم است. در طی یک هفته‌ی گذشته ۳۰ سوال از این کتاب حل کرده‌ام. امتحانش را افتضاح داده‌ام و تهوع گرفته‌ام. اما سه ساعت بعد وقتی در راه کانفرانس با ۴ نفر داخل موتر بودم و به خودم یادآوری می‌کردم که حق ندارم خسته بودنم را به زبان بیاورم،‌دلم میخواست تا آخر عمر با این کتاب خودم را در اتاقم قفل کنم. داکتر سیتز، من نمی‌دانم چه اتفاقی دارد در من میافتد. از کانفرانس‌ها متنفرم. از آدم‌هایی که انگار تمام دنیا را دیده‌اند و ۴۵تا Talk در ۴۵ دانشگاه مختلف داده‌اند حس خوبی نمی‌گیرم. نمی‌دانم چیکار کنم. از Talk دادن (این چی میشه به فارسی؟ :|) خوشم نمی‌اید. هیچوقت حتی تلاش نمی‌کنم تجربه‌ی خوبی باشد. فقط میخواهم ۱۵ دقیقه‌ای که در مقابل حضار ایستاده‌ام تمام شود. من دو رشته‌ای هستم و مثل الکترونی که در مقابل میدان مقناطیسی‌ای قرار گرفته باشد، جهتم، علاقه‌ام، تغییر کرده‌است. نمی‌دانم وقتی از این میدان مقناطیسی دور شوم حالم بهتر میشود یا نه. داکتر سیتز... گریه‌ام گرفته. همین الان که اینها را مینویسم استرس دارد خفه‌ام می‌کند. بینی‌ام آماده‌ی گریه،‌ پر از آب شده. نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده.

  • //][//-/
  • جمعه ۱ نوامبر ۱۹

استخر را هنوز دوست دارم

در دفترم نوشتم «در من چیزی در حال تغییر است. امیدوارم خوب باشد. امیدوارم حداقل آخرش خوب باشد.» به اِم توضیح میدهم. حالم را توضیح میدهم. اینکه چطور شنبه نتوانستم چند ساعت با بچه‌ها وقت بگذرانم. بهش نمی‌گم، اما کلید آرامشم را پیدا کرده‌ام. وقتی در اتاقم نشسته‌ام و کتاب فزیکم را میخوانم اینقدر آرامم که راضی‌ام دنیا همین‌جا بایستد. راضی‌ام که صد سال دیگر در همین گوشه از اتاق بخوانم و سوال حل کنم. کمتر چیزی است که حس بهتری برایم داشته باشد. مثل وقتی که صنف ۳ بودم. بعد از ظهرهای گرم لب پنجره می‌نشستم و کتاب میخواندم. نمیتوانم توضیح بدهم. نمیدانم چرا اینطور شده. اِم میگه «همممم... نگرانی که دوباره افسرده شوی؟... من دلیلی برای نگرانی نمی‌بینم. اینکه از بودن با مردم لذت نمی‌بری چیز عجیبی نیست. خودت را راحت بگذار.» خودم را راحت گذاشته‌ام. امروز یک امتحان بی‌اهمیت در Astrobiology دارم. به جای حفظ اطلاعات (که یک هفته‌ی دیگه فراموش میشن) دیشب با خودم در مورد ترموداینامیک میخواندم. الان این را تمام کنم میروم کوانتوم بخوانم. 

وسط حرف زدن با اِم اینقدر از اینکه سعی می‌کردم با کسی ارتباط برقرار کنم خسته شده بودم که چندبار گوشی را به پیشانی‌ام چسپاندم و بی‌اراده نفسم را با فشار بیرون دادم. اِم خیال کرده بود بیرونم و هوا توفانی‌ست. 


+: حالت خداگونه‌ای داشت.

-: چطور؟

+: با تواضع پیش میرفتی دنیا را به پایت میریخت. با غرور پیشش میرفتی گردنت را میشکست. 


پشت چراغ سرخ برایش نوشتم «منم دوستت دارم» همینطوری بدون نقطه در آخر. به شنیدنش نیاز داشت. به شنیدنش نیاز داشت. صنف ۳ که بودم یکبار با پی‌دی دعوا کرده بودم. روی حویلی دنبالش می‌کردم. بابا دستم را گرفت. گفت «یک لحظه. فقط یک لحظه صبر کن. ببین دیگه عصبانی نیستی؟» واقعا هم که عصبانی نبودم. چندبار در مقابل این احمق چند لحظه صبر کرده‌ام؟ هزاااار بار. در پارکینگ بغلش کردم. ولش نکردم. با هم از چپ به راست تکان میخوردیم. از شما چه پنهان، ذهنم رفت سمت oscillations و اینکه چقدر زیباست که تمام تابع‌های تناوبی دنیا را میشود با ساین و کوساین تعریف کرد. 

All periodic functions can be expressed as a sum of sin and cos functions. 

بگذریم. ازش دلگیرم. تمام ارتباطات غیرضروری زندگیم را خاموش کرده‌ام. فردا امتحان دارم. فردا تولد سیتا است. با تمام اینها من آمده بودم که ببینمش. بعد از یک دعوای سخت آمده بودم ببینمش. بعد از یک دعوای سخت به جای اینکه گردنش را بشکنم آمده بودم ببینمش. شجاع بودم. چه میدانم. مگر دوست داشتن چیزی به جز حس ِخاص و کمیابی است که در مقابل بعضی از آدم‌های زندگی داریم؟


شنبه و یکشنبه دارم میروم به یک کانفرانس. زوئی و آلدو هم میروند. کریستینا در شهری که کانفرانس است زندگی می‌کند و من گفتم اگر خواسته باشد میتواند با ما بیاید. زوئی دوستش را دعوت کرده. تصمیم گرفتیم همه با هم برویم که در راه خوش بگذرد. نمیدانم عقلم وقتی این برنامه را ریختم کجا بود. من حوصله‌ی یک ساعت حرف زدن با اِم را ندارم. چطور قرار است ۴ ساعت با سه‌تا آدم دیگر در کنارم رانندگی کنم؟


مرا ز یاد تو برد و تو را ز دیده‌ی من

ستم زمانه از این بیشتر چه خواهد کرد

-صائب


یک تا کلید بی قفل، یک تا اتاق بی در

حس می‌کنم که گاوم، گاوی که می‌کشد پر

یک جنگلم که خالی کردند از درختش

این کیست؟ گریه کرده خوابید روی تختش

این کیست که در عشقت تا حال بند مانده

... که اعتماد کرده... که گوسفند مانده

این کیست که شکسته هر چند استخوانش

نامت هنوز جاریست هر لحظه بر زبانش

این کیست که جهانش اینقدر تیره گشته

از بس که گریه کرده رفته جزیره گشته

یک تا کلید بی قفل، یک تا اتاق بی در

کشتی کاغذی‌ای در جویچه شناور

به چشم‌هام دیدی، گفتی دو تا زغال است

یک گله اسپ رم کرد در سینه‌ام ... چه حال است

تو بوق یک قطاری، من خط ریل استم

حس می‌کنم تو گوگرد، من تانک تیل استم

دیوانه‌ی خودت را بگذار «شوک» باشد

این چیزها مهم نیست کیف تو کوک باشد

حالم زیاد خوب است، مرگ استرس ندارد

این شعر را بسوزان، یک ذره حس ندارد

-رامین مظهر

  • //][//-/
  • سه شنبه ۲۹ اکتبر ۱۹

بیا که غرق شویم

شبی که سوگندنامه‌ی بقراط را خواند، تا صبح به بتهوون گوش داد و گریست. دنیا به نظرش تخس می‌امد. روز بعد در قهوه‌خانه‌ی سبز کنار مسجد با خودش شطرنج بازی می‌کرد. همه‌‌جا آرام بود و از لحن موزون مؤذن خنده‌اش گرفته بود. سیاه از سفید برد. ساحل اگر می‌بود این انتخابش را به حساسیت‌های نژادی‌اش ربط می‌داد. روانشناسی علم بی‌پایه‌ای است. در صف آخر نماز نشست و به نمازگزاران نگاه کرد. سر به مهر گذاشت و تا آخر نماز سر برنداشت. می‌شمرد. دوست نداشت آسمان سیاه شود. تاریکی هوا یاد غم‌های داروین می‌انداختش. پدرش مثل پدر داروین بود. یاد کتاب صد سال تنهایی افتاد. به یاد ِپسر ِ‌حرامی ِ‌آکاردیو گریه کرد. آکاردیو. آکاردیون. رودی. فرانسه که رفته بود، آسمان وقتی سیاه میشد، با بایسکل‌هایی که از «غودی» قرض گرفته بودند میزدند بیرون. صد و دوازده‌تا پدال میشد فاصله‌ی خانه تا آن کوچه‌ی خلوت ِپشت خیاطی. بی‌حرف صد و دوازده پدال میزدند. آسمان سیاه را دوست نداشت. حرف نزدن را دوست نداشت. آسمان سیاه فقط با حرف رنگی میشد. در همان کوچه‌های تاریک به زیبایی لهجه‌ها پی برده بود. خانه آمد. ۲۰ ساله که بود، یکبار به دکترش گفته بود هر روز قرص خوردن بهش احساس پیری میدهد. قرص‌ها را بالا انداخت. بیست دقیقه نشده بود که تشنه شد. از پله‌ها تا آشپزخانه پرواز کرد. اب نوشید. تلویزیون آهنگ قشنگی پخش می کرد. به یاد بتهون لبخند زد. راز پاهایش را بغل کرد. روی زمین نشست و راز را بوسید. آسمان بیرون سیاه بود. بچه باید میخوابید. راز را کف آشپزخانه گذاشت. هر طرف رنگین‌کمان می‌دید. بی‌دلیل خندید. با دلیل خندید. هنرپیشه‌ی خوش‌ سیما از پرده‌ی تلویزیون به او نگاه می‌کرد. بوسه‌ای برایش فرستاد. به سایه‌ی چاقوهای روی اجاق سلام داد. بعد یاد سهراب افتاد. با خودش گفت: «دیروز آزاده بودم. دیروز و روزهای بی‌شمار دیگری که چیزی ازشان به یاد ندارم. پایان قصه‌های خوب همیشه در ذهن نویسنده از اولش پیداست...» نانوایی. ندا. نووا. نوا. روی مبل افتاد. وقتی بیدار شد آسمان آبی بود. 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۱۶ اکتبر ۱۹

آسماااان رنگ تو آبی

گریه ام میگیرد. یک لحظه خوشحالم و بعد گریه ام میگیرد. هنوز غصه ی پروژه را میخورم. من قرار بود به آسمان ها برسم. حالا حس میکنم دفن شده ام و نمیتوانم تکان بخورم. بگذریم. من آدم دفن شدن نیستم. زمینی نیستم. دوباره بر می خیزم. عزاداری ام تمام شود بر می خیزم. به آسمان هم میرسم آخرش. فعلا حال ندارم. بعدا یک کاریش میکنم. می گفتم... میانگین تست ترموداینامیک (ترمو) شده 35%. من 43.3% گرفتم. نمره ام پایین است اما چون از میانگین بلندتر است احتمالا آخرش A شود. با کارخانگی های ترمو عشق میکنم. از بس که TA سوالهای قشنگ طرح میکند. به ایستون توضیح دادم که چطور پیش TA دستپاچه میشوم چون خیلی باهوش است و حالا ایستون فکر میکند عاشق TA شده ام اما خودم هنوز نمیدانم. بابت ترمو ناراحت نیستم. بابت نمره ی 90 استروبیولوژی ناراحتم. فکر میکردم حداقل 98 می گیرم. یکی از سوالاتی که اشتباه کردم عمر حیات روی زمین است. از آغاز حیات روی زمین 4 ملیارد سال میگذرد و من واقعا فکر میکردم 3.7 ملیون سال است. اینقدرررر این اشتباه خجالت آور است که بابت نمره نه, بابت آبرویم که پیش استاد رفت ناراحتم. در امتحان برنامه نویسی 87 گرفتم. بابت این ناراحتم. چون یکی از سوالات امتحان را اینقدر دوست داشتم که از  دادن امتحان کیف کردم! البته از سوال سوم امتحان ترمو هم کیف کرده بودم. سوال سوم ترمو این بود:

دوتا حباب دقیقا یکسان از ته یک دریاچه به سمت بالا حرکت میکنند. یکی از حباب ها سریع تا سطح آب میاید و هیچ حرارتی بین حباب و آب دریاچه رد و بدل نمیشود (isothermal). حباب دوم آهسته به سمت بالا حرکت میکند (احتمالا چون در بین بته های زیر آب گیر میکند) و حرارتش با حرارت آب به تعادل میرسد (Adiabatic). هر دو حباب هر چه به سطح نزدیک تر میشوند بزرگتر میشوند چون فشار آب کمتر است. در سطح آب کدام حباب بزرگتر است؟؟

در سوال نگفته بودند کدام حباب ایزوترمال و کدامش ادیابتیک است. اما باقی سوال دقیقا همینی بود که اینجا نوشتم. از سوال خوشم آمده بود. نه انتگرال داشت و نه بدبختی. اما اگر درس را نفهمیده بودی نمیتوانستی جواب بدهی. 

بگذریم. داشتم میگفتم... امروز یک آهنگ قدیمی سر صنف کوانتوم یادم آمد. استاد داشت برای امتحان روز 3 شنبه توضیح میداد. برای این امتحان استرس دارم. نمیتوانم این را هم خراب کنم که :/ آهنگ را پیدا کردم. حتی از چیزی که به یاد داشتم هم زیباتر بود. آهنگ میگه:

آسمان عاشق مهتاب تو و   

و ستاره های شب تاب تو ام 

...

دل من چون دل تو کلان است

دل من مثال آسمان است

آسمان دل من چو دریا

مست و توفانی و بیکران است

...

حالم با آهنگ خوب شده بود. داشتم پشت هم گوش میدادم. که پیامش آمد. نوشته بود «Hey, I really Love you. I wish you were here so I could baghal you rn» گریه ام گرفت. انگار هیچ راهی نیست که من این روزها را بدون اذیت شدن بگذرانم. باید باشد و با دوست داشتنش زجرم بدهد. لعنتی. 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۱۰ اکتبر ۱۹

یک ساعت دیگه امتحان دارم

پروژه ای که رویش دو سال کار کردم به نتیجه نرسید. فکر می کنم این اخرین باری است که این جمله را صریحا میگویم چون گفتنش درد دارد. اینطور شد که ما یک سال پیش فکر کردیم تمام شده. فکر کردیم به جواب سوالی که پرسیده بودیم رسیدیم. اولین ورژن مقاله را نوشتیم و فرستادیم به همکاران که نظر بدهند. بعد روی نظرات آنها کار کردیم. باز همه چیز دوباره آماده شده بود. یک فایل اکسل داشتیم که داخلش تمام میدان مقانطیسی هایی که برای 1075 تا ستاره اندازه کرده بودیم را لیست کرده بودیم. داشتیم روی توضیح بیشتر متد در مقاله کار می کردیم که تابستان شد و من رفتم هاروارد. بعد که برگشتم رئیسم گفت فرمولی که ما استفاده میکردیم در تئوری خوب است اما در مورد ستاره ها جواب درست نمیدهد. نمی دانم چرا قبلا نفهمیده بود. ما جوابهای خودمان را با جوابهایی که در مقالات قبلی اندازه شده بودند مقایسه کرده بودیم. بلاخره تصمیم بر این شد که تئوری را رها کنیم و از مدل ها استفاده کنیم. اما بعد از سه ماه به این نتیجه رسیدیم که مدل ها جواب نمی دهند. دیگر نمی دانیم چیکار کنیم. بنابرین داریم تسلیم این بازی روزگار شده بساط محاسبه ی میدان مقناطیسی ستاره ها را برای فعلا جمع می کنیم. من از پریروز تا حالا یادم می آید و آه می کشم و بغض می کنم. اصلا باورم نمیشود. چقددددر به انتشار مقاله ای که من نویسنده ی اصلیش بودم نزدیک بودیم. حالا قرار است یک پروژه ی ساده و کوتاه را شروع کنیم. که به اندازه ی پروژه ی اول انقلابی و بزرگ نیست. نمیتوانم غصه نخورم. شکست بزرگی است. احتمالا بزرگترین شکستی که تا حالا خورده ام. دو سال روی این پروژه کار کردم و آخرش به جایی نرسیدم. رئیسم میگه این شکست نیست. میگه این در عالم پژوهش زیاد اتفاق میافتد. اما برای من شکست است. در زندگی من این اتفاق تا حالا نیافتاده بود. تابستانم عزا بود و با یک دنیا امید برگشتم که حداقل این پروژه ام را به سر و ثمر برسانم... هی بر پدرِ زن ِ دانشگاه و پژوهش لعنت. من الان با این سرگذشت میتوانم بروم کامبریج درس بخوانم آخر؟ هی خدا بیامرزد برنامه های بزرگی را که برای زندگیم ساخته بودم. 

پ.ن. اگر در مورد استفاده نکردن از نیم فاصله نظر بدی احتمالا دعوا می کنم :/ ویندوز نیم فاصله ندارد. حالا مک که نیم فاصله داشت هم من نمی دانستم کی استفاده کنم و کی نکنم. ولم کن. 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۲ اکتبر ۱۹

به پاس اینکه روزی واقعا دوستش داشتم.

این کارم را هم بگذارید پای تمام حماقت‌های دیگرم. 

  • //][//-/
  • جمعه ۲۰ سپتامبر ۱۹

برایم آهنگ میفرستد. مثل قدیم‌ها. آهنگ‌های خوب.

با دو انگشت روی شانه‌ام زد. با ترس پریدم. فکر کردم جیرجیرک نشسته روی شانه‌ام. با صدای بچگانه و آرام گفت sorry. چیزی نگفتم. دوباره گفت sorry. گفتم it's over now. نمی‌خواستم بگویم it is ok. برای اینکه it was not ok. دوباره گفت sorry. نمیتواند مثل آدم معذرت بخواهد. لحنش شبیه بچه‌ای بود که با لج یک کلمه را پنجاه و پنج بار تکرار می‌کند تا به خواسته‌اش برسد. باز گفت sorry. چیزی نگفتم. دستش را از پشت دور شانه‌ام حلقه کرد. من به راه رفتن ادامه دادم. هنوز داشت میگفت sorry. گفتم just don't do it again. در پارکینگ گفت «ما اگر قرار نبود تا همیشه با هم دوست باشیم اینقدر بعد از مدت‌ها بی‌خبر بودن باز به هم برمی‌گشتیم؟» جواب ندادم.

کایل گفته بود حرفهای حساس را خیلی بد، بی‌مقدمه و بی‌احساس می‌زنم. کاری نمی‌کنم برای طرف آسان شود. امشب هم با اینکه تلاش کرده بودم اینطوری نشود آخرش ۴ بار کوچه‌های اطراف رستورانت را گشته بودیم و هم او را گریه داده بودم و هم خودم را. یک‌جایی بهم گفت اینطوری نیست که تو به کسی بگی دوستت دارم و او از همان روز کمر به شکستن دل تو ببندد. نوشته‌هایم را دادم بخواند. گفتم یک سال طول کشید تا بعد از رفتنش با هر حرف و اتفاقی یادش نیافتم. تازه خوب شده بودم. فقط از وقتی که بوستون رفتم حالم بهتر شده. حالا برگشته یعنی چی؟ طوری برگشته که من نتوانم بگویم نه. اما دلم صاف نیست. دوست ندارم ببینمش. اذیت میشم از اینکه کنارش باشم. خودم را نادیده میگیرم تا کنارش باشم و ازش مراقبت کنم. روز قبل بهم پیام داده بود که I love u. ok? گفتم ok. اما من نیازی به دوست داشتنش ندارم. وقتی کنارش اذیت میشوم به چه دردم میخورد که دوستم داشته باشد؟ شب قبلش خانه‌ی ما آمده بود. از ساعت ۱۱شب تا ۳:۳۰ صبح بیرون بودیم. سیگار خرید و بیشتر بسته را همان شب دود کرد. نمیتوانستم حرف بزنم چون ناراحت بودم ازش. وضعیت سختی دارم. نمیتوانم بگذارم برود. کنارش اذیت میشوم. کاش حالش زودتر خوب شود. حالم از آمدنش خوب نیست. تازه عادت کرده بودم نباشد. 

  • //][//-/
  • جمعه ۲۰ سپتامبر ۱۹

ضعف با پدیده‌ی بشر عجین است. چیز تازه‌ای نیست.

دنیا خیلی از من بزرگتر است و شرایطش روی زندگی من سایه می‌اندازد. تو که این نوشته را میخوانی، اگر حالت خوب نیست من حسش می‌کنم. اگر ناراحتی من حسش می‌کنم. منظورم حالت متافزیکی نیست. سیاهی دنیا دارد رویم سنگینی می‌کند و غصه‌ی آدم‌ها جزئی از سیاهی دنیاست. تمام محرم نگران این بودم که روز عاشورا در افغانستان انفجار شود. امسال روز قبل از عاشورا روز شهید (روز احمدشاه مسعود، ربطی به امام حسین ندارد) بود. اگر روز تاسوعا انفجار میشد شهر حتی بیشتر شلوغ بود و اوضاع خطرناک‌تر بود. بخیر گذشت. نمیتوانم حرفهایی که میخواهم را خلاصه بزنم. بابا یادآوری می‌کند که نباید بگذارم ادبیات فارسی‌ام تحلیل برود. اما من ۱۰ درصدی که در طول روز فارسی حرف می‌زنم معمولا در مورد غذا است. دارم برمیگردم به سه سال پیش. مضطربم. سعی می‌کنم بخوابم. خواب بد می‌بینم. ذهنم درگیر سوءتغذیه‌ی اطفال، اوضاع سیاسی آمریکا، جنگل‌های آمازون، تولید انبوه گوشت،‌ اقلیت‌های مذهبی در چین، مردمم، نژادپرستی، افزایش کاربن در اتموسفیر و باقی امور جهان است. سرگردان دنبال کسی می‌گردم که ما را از این وضعیت نجات بدهد. دموکراسی نقاط ضعف هم دارد. اگر یک دیکتاتورِ قادر مطلق بر کل دنیا حاکم می‌بود، حل این مشکل‌ها ساده‌تر بود اما ما آزاد نبودیم. ولی فکر کن! همین است! تمام تاریخ ما همین است. برای رهایی از حس ضعفی که تحت فرمان یک دیکتاتور به مردم دست میداد دموکراسی زاده شد. اما حالا برای اجرای تصمیمات مهم به جای راضی کردن یک دیکتاتور باید یک ممکلت را راضی کنیم. چیزی از ضعف ما کم نشد. اینهمه تلاش و چیزی از ضعف ما کم نشد. اینهمه تلاش و هیچ. همین را میخواستم بگویم. 

#حرفهای تکراری

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۱۱ سپتامبر ۱۹

یتیم

بهش گفتم «روزی ۱۳ ساعت کار می‌کردم و او حتی متوجه نمیشد!» گفت «میدانم. تو همینی. آدم ۱۳ ساعت کار کردن.» به ماستری و دکترا در رشته‌ی انجینیری هوافضا فکر کردم. برای یک لحظه. حالم مثل همان بعد از ظهری شد که در هوای بارانی در امتداد خیابان با صدایی که از گریه می‌لرزید پشت تلفن گفتم «من همیشه میخواستم دکترای اخترفزیک بگیرم. اگر اینطوری باشد نمیخواهم.» پر از تلاطم و ناامنی. به دراماتیک بودنم فکر کردم. من دراماتیک‌ترین آدمی‌ام که میشناسم. آدم ِ ساعت ِ ۱ شب دویدن رفتن، آدم ِ بی‌خبر از خانه گم و گور شدن، آدم ِ در روز بارانی در امتداد خیابان راه رفتن و پشت تلفن گریستن،‌ آدم ِ ده سال روی یک اتفاق بد کلید کردن،‌ آدم ِ بعد از یک گفتگوی عمیق «it is whatever» گفتن و رفتن. اما خب، اگر دراماتیک بودن یعنی کلید کردن روی تو برای یک عمر، من همینم که هستم. تو همانی که نیستی. ما همینیم. تویی که دیگر نیستی و من همینی که هستم. عصبانی،‌ دراماتیک، ترسیده، بی‌تو،‌ بی‌کس، نامطمئن. تو هم همینطور بودی اما خب، تو یتیم بودی. تو یتیم بودی. چقدر دیر شده بود با گریه نخوابیده بودم.

8/14/2019

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۱۴ آگوست ۱۹

درخشان، گرم، سبک، امیدوار... کمی خسته

گفت: «سیاهچاله‌های جوان و کوچک فعالیت زیادی ندارند. درخشان نیستند.» داشتم حرفش را هضم می‌کردم. خندید. گفت: «آدمی به سن تو از این حرف خوشش نمیاید. تو جوان و کوچکی، ولی فعال و درخشان» :) 

  • //][//-/
  • يكشنبه ۴ آگوست ۱۹
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب