ّI love you Maadar Janem

با مادر چند روز پیش حرف میزدم. گفت «مه و تو هنوز راز دل نکردیم» من از همان روز تا حالا در مورد این فکر میکنم. مادر در موارد خاصی روشنفکر است. حتی روشنفکرتر از مامان. مثلا با اینکه از نصف شب تا صبح نماز میخواند برایش مهم نیست که فلانی نماز میخواند یا نه. حتی میگه کاش نماز نمیخواند اما آدم بهتری میبود. چه میدانم. از این قبیل چیزها که آدم را به آینده‌ی بشر امیدوار میکند. چه حرفهایی را میشود به مادر گفت؟

1.مادر، کابل همانطوری بود که به یاد داشتم. گوینده‌ی خبر ساعت ۶ هنوز شجاع ذکی است. شجاع ذکی قواره‌ش تغییر نکرده. خیابان‌ها بهتر از قبل بودند. مردم به مهربانی سابق بودند. مادر ما هر بار بیرون رفتیم وقت پول دادن صاحب رستوارنت تعارف زد که «مهمان ما باشین.» یکی از غیرقابل اعتمادترین اما خوشمزه‌ترین سوپ‌های زندگیم را خوردم. داخل دوکان سوپ فروشی اینقدر چرک بود که فکر میکردی پرده‌ها را سالهاست نشسته‌اند. اما سوپش غلیظ و ترش بود. از سوپ فروشی که بیرون شدیم جواری خریدیم. مرد خوش‌رویی که زلا گفت از انرژی مثبتش خوشش آمده بود دست‌های تمیزی نداشت. دست‌هایش را تا مچ داخل دیگ آب فرو برد و یک جواری بیرون کشید. زلا به پشتو بهش گفت جواری شاریده برایمان بدهد. دستش را تا وسط ساعد داخل آب فرو برد و یک ثانیه گشت. بعد جواری برای ما بیرون کشید. با همان دستها روی جواری را مرچ و لیمو زد و داد به دستمان. باز،‌ بهترین جواری‌ای بود که خورده‌ام. مادر پکوره‌ای که پیش سرک خوردم هم چندان تعریفی نداشت. اما مریض نشدم. فکر میکنی برای این است که من یک افغان اصیلم؟ که حتی بدنم با مکروب‌های افغانستان سر سازگاری دارد؟ مادر یله‌گویی نمیکنم. فقط دلتنگم.

۲.پریشب ما دخترها رفته بودیم رستورانت. مادر، از لحظه‌ای که گارسون آمد تا وقتی خانه آمدیم این دختر در مورد گارسون حرف زد. من بدم میاید. نه بخاطر اینکه دختر است و دهانش با دیدن پسری پرآب شده بود. من و تو هر دو بالغ استیم. کی است که با دیدن کسی نگفته باشد کاش میشد صبح تا شب به قیافه‌ای این بشر نگاه کنم. اما آدم جار نمیزند. ۲ ساعت کامل در موردش حرف نمیزند. میگذارد یک حس زودگذر بماند. بهش گفتم «اگر کسی در مورد زنی اینطور که تو در مورد این پسر حرف میزنی حرف بزند، خوشت میآید؟ اگر مردی زنی را تقلیل بدهد به نقاط خاصی از بدنش کار زشتی میکند، زن را تحقیر کرده است، اما وقتی تو در مورد پسرها اینطوری استی مشکلی نیست؟» خلاصه اینکه اصلا خوشم نیامد مادر. هیچ این دختر به من نمی‌ماند. 

۳.خواب دیدم عروسیم است. لباس عروسیم جلو کوتاه و پشت بلند داشت. کفش‌های کانورس زردی که پوشیده بودم بخاطر کوتاه بودن پیرهنم پیدا بود. رومان را ندیدم اما میدانستم که داماد او است. بدم میاید مادر. چرا باید از این خوابها ببینم؟

۴.دلم برای ارشاد تنگ شده مادر.

۵.مادرجان بابا همراهم سرد است. از وقتی که آمده‌ام دو کلمه مستقیم با من حرف نزده. فاصله‌اش را عمدا با من حفظ میکند. برایم مهم نیست مادر. راضیم. همین حالت را به صمیمیت گذشته ترجیح میدهم. مهم نیست مادر. کمبودی را حس نمیکنم.

* به مادر که میگم I love you madar janem به من میگه I love you too Elaha jan و من دلم میخواهد برای این انگلیسی حرف زدنش بمیرم :) 

  • //][//-/
  • شنبه ۱ فوریه ۲۰

میل حرف رو به رو دارم

ناراحت بودم. از اتاق که آمدم بیرون آغا گفت «بچیم فلشت د تلویزیون وصل نیست؟ بگیر یگان آهنگ بان» لبخند زدم. از دل‌زنده بودنش خوشم میاید. از اینکه موسیقی بخش بزرگی از خاطراتم با این خانواده است خوشم میآید. 

 *

با دلم نزدیک از چشمان من دوری

کابل بعد از دو روز برف، آفتابی شده بود. پیاده روی زمین‌های یخی راه میرفتیم. پشت سرم بود. صدایش از پشت سرم آمد. با خودش زمزمه میکرد. با دلم نزدیک از چشمان من دوری... بچه که بودم برایم با هارمونیه، کیبورد و آکاردیون آهنگ میخواند. من فرمایش میدادم و او میخواند. یکبار ازش خواسته بودم آهنگ دلخواه خودش را بنوازد. خوانده بود هنوز در پختگی‌ها خامی خامی ای دل ای دل... کیوان، زی، همه میگویند آدم‌ها تشنه‌ی ارتباطند. همین است که شناختن او را میخواهم. همین است که هنوز آهنگ ِ دلخواه ِ ۲۰سالگی‌هایش را میشنوم و دوست دارم.

*

نازنینا بی‌بلا باشی

نمیدانستم توانایی فزیکیش در چه حد است. موتر که آمد منتظر ماندم تا سوار شود و در را برایش ببندم. دلم برایش نمیسوخت. واضح است که آرزو میکنم کاش مریض نشده بود. اما جایی برای ترحم نمی‌بینم. آلایزا یکبار در مورد برادرش نوشته بود من یکی از دو نفری بودم که گریه‌ات را دیده بود. گفتنش عجیب است اما it was an honor. برای من هم همینطور. بستن در برای او برایم افتخار است. مگر چند نفر در دنیا اینقدر به ارشاد نزدیک‌ است که در را برایش ببندد یا در جوراب پوشیدن کمکش کند؟ من هنوز بیشتر از همه رویش حساب میکنم. هنوز ازش درس میگیرم. وقتی با تعریف یک خاطره بدون اینکه خواسته باشد باعث میشود من تصمیم بگیرم وقتی کار درست را انجام میدهم نترسم، دیگر مگر مهم است که اسم و فامیل را در مبایلش بازی میکند؟

*

دلم نمیشه تو را تنها بمانم

پیش تو میمانم اگر اینجا بمانم

به محض اینکه مرکزگرمی (رادیاتور، شوفاژ) خانه‌شان روشن شد مرا بردند پیششان. خانه او بودم. من، ارشاد، زلا (جلا. اسم خاص. پشتو). روزها تا شب بیرون بودیم و شب‌ها حداقل تا یک ِصبح حرف میزدیم. همه چیز عالی بود. فکر می‌کنم زندگی در لحظه ارادی نیست. چاره‌ای جز زندگی در لحظه نداشتیم، پس در لحظه زندگی میکردیم.

روی تخت نشسته بود. من و زلا پایین بودیم. در مورد این حرف میزدیم که دلیلی برای همه چیز است. زلا برای مثال گفت «مثلا چرا آسمان آبی است و ابرها سفید؟» لبخند زدم. چقدر وقتی در مورد این موضوع خوانده بودم هیجانی شده بودم. فزیک را برای همین دوست دارم. Mie Scattering و Rayleigh Scattering را توضیح دادم. دو دقیقه بعد نمیدانم در مورد چی حرف میزدیم. ارشاد به زلا گفت «میفامی مه چقدر از اینکه ای دختر اینجه است خوش استم؟ اگر بدش نمیامد نو پیش‌تر که آسمان ره توضیح داد یک ماچش میکدم.» خوشحال بودم که از بودنم خوش است. خوشحال‌تر که میخواست ماچم کند. خوشحال‌ترتر که ماچم نکرد :)

*

از خدا میخواهم از غم‌ها جدا باشی

یار ما باشی و در پهلوی ما باشی

 

با من خوب بود. نمیدانم این خوبی بخاطر مامانم بود یا بخاطر خودم. دوست ندارم فکر کنم با من خوب بود چون مامانم را دوست دارد. اصلا بی‌انصافی‌ست اگر اینطور باشد. بیا فکر کنیم برای خودم بود. یک شب در خانه حسین ما و بچه‌های حسین در یک اتاق میخوابیدیم. چراغ‌ها خاموش بود. به زلا گفت «خوش به حال ِ مه. دختر ِکاکا در پهلوی ِمه و دختر ِماما در پهلوی دختر ِکاکا» چیزی شبیه این. من و انوشه را میگفت. چه میدانم. خوشحال بود که آنجا بودم.

*

تا کسی بر تو نگاه بد نیاندازد

در پناه سایه‌ی لطف خدا باشی

  

حاضر شده بودم که برویم بیرون. او هنوز داشت حاضر میشد. بدون هیچ زمینه‌ی قبلی‌ای، گفت آرزو میکند دختری شبیه من داشته باشد. من حرفش را باور کردم. خوشحال شدم. آدم برای بچه‌اش بهترین‌ها را میخواهد. او میخواهد بچه‌اش مثل من باشد. میدانی؟ من در کابل بهترین ِخودم نبودم. در کابل چندبار لباس پوشیدنم مطابق فرهنگ جامعه نبود و ناراحت شدم. در کابل هر روز حمام نمیرفتم. در کابل کتاب نمیخواندم. در کابل از کارهایم عقب بودم. کابل یک دور ِطولانی و ناب ِ زندگی در لحظه بود که شاید هیچوقت قبلا تجربه‌اش نکرده بودم. او حتی همان من ِ در لحظه را دوست داشت. الهه‌ی تنبل ِروزهای شنبه و یکشنبه، الهه‌ی شلخته و بی‌نظم ِ در لحظه را دوست داشت.

قبل از آن شبی که با بابا حرف زدم و تصمیم گرفتم خوشحال باشم، کابل دلتنگ و غمگین بود برایم. نمیدانم آن خوشحالی ِ عمیقی که بعدش تجربه کردم بخاطر این بود که تصمیم گرفتم کابل را آنطوری که بود تجربه کنم، یا برای این بود که او رخصتی گرفت و هر روز را با او میگذراندم. دانستنش مهم است. من نمیتوانم برای خوشحال بودن دنبال کسی باشم. اما میتوانم برای خوشحال بودن دنبال جایی باشم. منظورم را میفهمی؟ نمیتوانم بخاطر او به کابل برگردم. اما میتوانم بخاطر کابل به کابل برگردم. هر چه بود، وقتی در میدان‌هوایی در صف منتظر بودم که پاسپورتم دخولی بخورد برای دیدن مامان و بابا هیجان نداشتم. دلیلش را درست نمیدانم. خوشحالی ِنوع دیگری را دیده بودم و خوشحالی ِزندگی روزمره دیگر برایم رنگ نداشت. برای اولین‌بار واقعا دلم برای کسی تنگ شده بود. مطمئنم حسی که در موردش داشتم دلتنگی بود. بغضم میگرفت وقتی فکر میکردم فردا که بیدار میشوم نمیتوانم ببینمش. باید خودم را در فزیک غرق کنم. بدم می‌اید که اینقدر «حس» می‌کنم. دلم برایش تنگ شده. دلم برای اینکه ببینم کسی دوستم دارد تنگ شده.

 

  • //][//-/
  • شنبه ۲۵ ژانویه ۲۰

O Re Piya

از خاطرم میروی. آزاده میشوم. آزاده‌تر از الانی که بی‌شرم به چشم بقیه نگاه میکنم و حرف میزنم. آزاده‌تر از همیشه. دنیا است دیگر. همه چیز بند ِاحتمالات است. صدایت به گوش من نمیرسد. تو اصلا دنبال شنیدن صدایم نیستی. حماقت همین حالتی است که من دارم. زندگی است دیگر. همه چیز بند ِ احتمالات است. هوا که تغییر میکند گلودرد میشوم. کانادای سرد و تگزاس گرم، همه جا را با همین حال گشته‌ام. چرا مردم فکر میکنند قرار نیست پاریس را هیچوقت اینطور بگردند؟ زندگی همین است دیگر. هیچوقت معلوم نیست چه اتفاقی قرار است بیافتد. همه چیز بند احتمالات است. ببین، حتی وقتی قانون مورفی قرار نیست صدق کند هم نمیدانیم که قانون مورفی قرار نیست صدق کند. مثل آن شبی که با احساس مرگ سه‌تا ایمیل پشت سر هم فرستادم و فکر میکردم نیم ساعت دیگر قرار است دنیایم پیش چشم‌هایم نابود شود. نشد. نیم ساعت گذشت و دنیای من مثل همیشه بود. پر از امید. میترسم. ۲۰ سال بعد قرار نیست امید این روزهایم را داشته باشم. میترسم. قبل از رفتنم باید با بابا حرف بزنم و میترسم. بابا به رفتنم رضایت نمیدهد. بدون رضایت بابا میروم. هیچکس قرار نیست باشد. فکرش به اندازه‌ی رانندگی در نیویورک به من استرس میدهد. زندگی همین است دیگر. خودم را شاد تصور میکنم. نیمه شبی که از دنمارک ایمیل گرفته بودم، نوشته بود میدانم آنجایی که تو زندگی میکنی هنوز تاریخ ِفلان نیست ولی الان در دنمارک ساعت ۸ صبح روز فلان است و ما نمیتوانستیم برای دادن این خبر خوش بیشتر از این صبر کنیم. میپریدم. از شادی میپریدم. نیمه برهنه وسط اتاق می‌پریدم. مثل آن روزی که پیش آسانسور از شادی می‌پریدم. خودم را تصور میکنم که در مقابل تو شادم. مثلا شادم برای اینکه فلان‌جا نمیتوانسته بیشتر از این برای دادن فلان خبر خوش صبر کند. تو اگر مرا شاد ببینی، پر از امید ببینی، پر از موفقیت ببینی، تو اگر خودم را ببینی، شاید صدایم را بشنوی. شاید بخواهی صدایم را بشنوی. 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۲۶ دسامبر ۱۹

قصه‌ کنیم، ها؟

امتحان‌های فاینلم تمام شد. وقتی که با قدم‌های کوچک و خسته تا پارکینگ می‌رفتم، سعی داشتم به چیزهای خوب فکر کنم. توان ِ فکر کردن به سختی سمستر جدید و بدی این سمستری که گذشت را نداشتم. مثل این چند هفته‌ی اخیر منبع خوشی‌هایم تصور کردن افغانستان است. بلی. بعد از پنج سال گوش دادن به خودم این سو دلم آن سوی دریا، هوای پار دریا دارم ای دوست، غربت‌سرا و یک عالمه آهنگ دلتنگی دیگر که حالا یادم نمی‌آید، این روزها به سلام افغانستان گوش میکنم... از ای آواره

از ای سرگردان

از ای تنهایی

و از ای زندان

به کابل جان به کابل جان به کابل جان سلام!

افغانستان سلام! 

:)

۱۱ روز ِدیگر به کابل جان پرواز دارم. در پوست خودم نمی‌گنجم. 

خانواده‌ام میخواستند در ۹ روز رخصتی برویم نیویورک. با موتر. ۲۳ ساعت راه است. من مخالف بودم. اما وقتی با قدم‌های کوچک و خسته به سمت پارکینگ میرفتم و فکر افغانستان داشت بدی امتحان کوانتوم را از یادم میبرد، فکر کردم بقیه هم حق دارند فکر ثابتی برای خوشحالی داشته باشند. بعد از یک هفته مخالفت در گروه گفتم «I'll go to NY with you.» و این گفته‌ام با استقبال زیادی مواجه شد :)

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۱۸ دسامبر ۱۹

گاهی برایم اتفاق‌های خوب میافتد

شلوار سیاه ِجدیدم که مثل لایه‌ی دومی از پوست جذب و زیبا روی بدنم می‌نشیند را پوشیدم. جاکت ِکوتاه ِ سفیدی که با کریستینا خریده بودم را پوشیدم. ساعت قهوه‌ای ِمصطفی را روی مچم بستم. جاکت ِپیش‌باز قهوه‌ای مخمل را روی جاکت سفیدم پوشیدم. جوراب‌های سفیدم که طرح پیشو دارند را روی پاچه‌های شلوارم کشیدم. بوت‌های قهوه‌ایم را پوشیدم. موهایم را با کش قهوه‌ایی که کریستینا برای تولدم خریده بود بستم. گوشواره‌هایم را انداختم. به این اعتمادبه‌نفس نیاز داشتم. کریس آزمایشگاه را نشانم میداد. استیو جابز و بقیه آدم‌هایی که همیشه یک نوع لباس می‌پوشند به اعتمادبه‌نفس نیاز ندارند.

دروازه آزمایشگاه از بیرون باز نمیشد. ایمیل دادم که بیاید در را باز کند. رفتیم داخل. اولین چیزی که گفت این بود «امتحانت را پس میخواهی؟» نمیخواستم. گفتم «چرا که نه.» نمره‌ام را میدانستم. حداکثر نمره ۵۰ بود، نمره کامل ۳۰ بود و من ۳۲ گرفته بودم. بد نبود. میتوانست بهتر باشد. نمره‌ام خوشحالم نمیکند. هیچ چیز خوشحالم نمیکند. برگه‌ام را ورق زد. به سوال سوم اشاره کرد و گفت: «در تمام صنف تو تنها کسی بودی که این سوال را درست جواب دادی.» فقط گفتم تشکر. چیزی خوشحالم نمیکند. اما یکی در ذهنم گفت الههههههههه انگار خیلی هم احمق نیستی! ۱ ساعت و ۲۰ دقیقه از تحقیقش حرف زد. بی‌قرار بودم. اینکه نمیدانستم قرار است پیشش کار کنم یا نه کلافه‌ام میکرد. در رفتارم مشخص بود. اما خب چیکار کنم :| بیقرار بودم دیگه. آخرش گفت با سیتز به زودی حرف میزند و خبرم میکند. مثل همیشه با اقتدار دست دادم. انگار نه انگار که برای یک قطره اعتمادبه‌نفس به لباس ِ خوب پوشیدن روی آورده بودم :)


با کریستینا درس میخواندیم. جو پیام داد که «به مهمانی دیپارتمنت میایی؟» قرار بود با کریستینا بروم. اما هر دو مشغول درس خواندن بودیم. تصمیم گرفتیم نرویم. گفتم نه. نیم ساعت بعد بهم پیام داد که:

DUDE YOU WON AN AWARD

CONGRATULATIONS!

همینقدر یکدفعه‌ای! بی‌خبر! اصلا نمیدانستم در مورد چی است! لعنتی‌ها به رئیسم گفته بودند ولی میخواستند برای من سورپرایز باشد! یعنی چی خب؟ اگر میدانستم قرار است جایزه ببرم می‌رفتم. تمام بچه‌های نجوم بودند. فکر کنید! پیش همه‌ی بچه‌ها یک صفحه مطلب در ستایش من خواندند :)) 

به کریستینا گفتم. حال خوشی داشتم. لباس‌های خوبی تنم بود. بابت یک کار نامعلوم به مقدار نامعلومی جایزه برده بودم. شاید آنقدر‌ها هم که فکر میکنم بی‌مصرف نباشم.

به درس خواندن ادامه دادم. 


ساعت ۳ با کریستینا رفتیم به کریس کارخانگی ترموداینامیک را تحویل بدهیم. گفت با سیتز حرف زده. سیتز قبول کرده. سیتز قبول کرده. سیتز قبول کرده. کریس سرش را برگرداند تا برگه امتحان کریستینا را پیدا کند. از فرصت استفاده کردم و با هیجان کریستینا را بغل کردم. بعد که کارمان تمام شد تا آسانسور دویدم. دست خودم نبود. با اینهمه انرژی نمیدانستم چیکار کنم. بیرون آسانسور در جا می‌پریدم. به کریستینا گفتم

I am really gonna work for him. he said yes. Im gonna work for Chris. he said yes.

کریستینا گفت Is this what happiness looks like? 

گفتم YES! I AM HAPPY. 

پ.ن. تشکر احسان جان. 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۱۱ دسامبر ۱۹

بی‌انگیزه

به آینده فکر می‌کنم. به روزهایی که هدر میدهم. به کتابهایی که نمیخوانم. به اهدافی که نمی‌رسم. زندگی ترسناک است. من شکننده‌تر از چیزی هستم که مردم فکر می‌کنند. که خودم فکر می‌کنم. روزهای سختی را میگذرانم. دیروز بغلم کرد. گردنش روی گردنم بود. بغضش را که تند تند قورت میداد صدایش را میشنیدم. آخرش هم گریه‌اش گرفت. هیچ حسی نداشتم. دنیای ایده‌الم به طور متواتر عوض میشود. بچه که بودم فکر می‌کردم بهترین حالت زندگی شرایطی است که در یک جای امن زندگی کنیم و والدینم مرا دوست داشته باشند...

هیچوقت در مورد پدر و مادرم یا شرایط بچگی‌م با کسی حرف نمی‌زنم. شاید تنها کسی که کمی در مورد مامانم بداند کریستینا باشد. در حدی که وقتی در مورد مادر خودش چیزی گفته من گفته‌ام «مامان من هم همینطور.» بدم میآید وقتی مردم به خودشان جرات میدهند در مورد بچگی ِ من، پدر و مادرم یا مشکلات خانوادگیم نظر بدهند. 

در ۱۲ سالگی فکر می‌کردم بهترین زندگی را در جزیره‌ای تنها با بهترین دوستم میشود تجربه کرد.

در ۱۶ سالگی اینقدر احساس گناه می‌کردم که هر حالتی از زندگی برایم زهر بود. فقط دوست داشتم بمیرم.

چند هفته پیش یکدفعه‌ای به ذهنم رسید که فرض کنید از آدمی به صورت پاک، ساده، بدون اینکه شناخت درستی ازش داشته باشید خوشتان آمده. احتمالا بخاطر یک مشخصه‌ی جذابی که دارد. مشخصه‌ی جذاب برای من همیشه سختکوشی‌ای است که منجر به یادداشتن زیاد ِ‌فزیک میشود :| تا حالا فقط دوبار از کسی خوشم آمده. هر بار هم دو روز، نهایتا دو روز بعد از پی بردن به حسم شروع به سرکوبش کرده‌ام. چون که شدنی نبودن هر دو بار. حالا فرض کنید یکبار شما از این حس‌ها پیدا می‌کنید و اینبار اتفاقا احساس مشترک است. شما با هم میروید بیرون! دست همدیگر را می‌گیرید! متوجه میشوید که بودن کنار او از شما آدم بهتری میسازد. هر چه بیشتر همدیگر را میشناسید رابطه‌تان مستحکم‌تر میشود. این خیلی باید حس نابی باشد. چه میانبر خوبی برای پیشرفت. چه هدف والایی است اینکه کنار همدیگر باشید تا از همدیگر یاد بگیرید و آدم‌های بهتری باشید. چند وقت پیش فکر می‌کردم در دنیای ایده‌ال من از این اتفاق‌ها برای من هم میافتد. 

حالا فکرم عوض شده. من بدم میاید از آدم‌هایی که قسمت مهمی از زندگیشان را وقف پریدن از بغل یک پارتنر به پارتنر دیگر میکنند تا آدمی را که برایشان خوب است پیدا کنند. کلا بدم میآید که آدم حس کند برای کامل بودن یا بهتر بودن نیاز به نیمه‌ی گمشده‌اش دارد. خب خودت به تنهایی خوب باش احمق! حالا اگر یکی هم این وسط آمد که از تو آدم بهتری ساخت، خوب.

امروز فکر می‌کردم ایده‌ال‌ترین نوع زندگی برای من این است که تنها، بدون اینکه کسی به من وابسته باشد (دقت کنید که وابسته نبودن من به مردم کافی نیست، مردم هم باید از من بیزار باشند) در اتاقم با لپتاپم و ۱۲۰تا دفتر خالی زندگی کنم. دفترها را با حل تمرین پر کنم. بعد همانجا در همان اتاق بمیرم. این که سخت نیست. چرا نمیتوانم این را داشته باشم؟ چون من یک عادت بد دارم که اگر دوتا کار مهم داشته باشم و مهمترینش را نتوانم انجام بدهم، نمیتوانم درست روی کاری که اهمیت کمتری دارد تمرکز کنم. 

باید چندتا مقاله در مورد پروژه‌ام بخوانم و خلاصه‌شان را بنویسم. اما انگیزه‌ای برای تحقیق ندارم و برای همین نمی‌توانم برای امتحانم درس بخوانم. این مشکل جدیدی است. نمیدانم چطور حلش کنم. قبلا هیچوقت با کمبود انگیزه مشکل نداشتم. ایستون میگه: «با اتفاقی که افتاد حق داری انگیزه نداشته باشی.» اما اشتباه میکند. حق ندارم. بعد یک شکست فلج شده‌ام. خاک بر سرم. همین نوشتن این پست هم برای است که نروم و مقاله‌ها را نخوانم. پست دارد تمام میشود و خانواده‌ام آماده شده که برویم رستورانت لب دریاچه‌ی فلان غذا بخوریم. برگردم میخوابم. آخرش هم مقاله‌ها را نمیخوانم. 

  • //][//-/
  • جمعه ۲۹ نوامبر ۱۹

وقتی پی‌دی مهربان است

برای تولدش کارت درست کرده بودم. یک سمتش پر از عکس‌هایش بود و سمت دیگرش را نوشته بودم. در آخر نوشته‌ام گفته بودم «Please don’t fight with me so much.» امروز مهربان بود. نمی‌دانم تاثیر کارتی بود که برایش داده بودم یا ۱۶ سالگیش قرار است مهربان‌تر باشد. وقتی رسیدم سر ِقرار، نبود. زنگ زدم. جواب نداد. دوباره زنگ زدم. گفت چند دقیقه‌ی دیگر می‌آید. ناراحت شدم. اینقدر به من گفت عجله کنم و خودش آماده نبود. بی‌مقدمه قطع کردم. دوباره زنگ زدم. جواب داد و گفت «Yes love?» رفتم دنبالش. از پیش کافه‌تریا سوارش کردم. دربان مکتب از من آی‌دی خواست. گفت فقط شاگردهای صنف ۱۲ اجازه دارند بی‌اجازه مکتب را ترک کنند. معذرت خواستم. گفت: «فقط گفتم بگم که برای دفعه‌ی بعد خبر داشته باشین.» اجازه داد که برویم. بردمش یک رستورانت شیک. به قیمت‌ها نگاه می‌کرد. گفتم «مهمان من.» یک همبرگر ِگوشتِ مصنوعی سفارش داد. میخواستم دست‌هایم را بشویم. گفت «اول عکس بگیریم.»

غذا را خوردیم. از اوضاع سیاسی جهان حرف زدیم. لعنتی باهوش است. لقمه‌ی آخر ساندویچش را نصف کردیم.

دامنی که برای تولدش خریده بودم بزرگ بود. رفتیم عوضش کنیم. دامن را داد و به جایش یک جاکت گرفت. دامن از جاکت گرانتر بود و کمی پول اضافه آمد. گفت «پول را تو بگیر. جاکت هدیه‌ام. باقی پول مال تو.» گفتم «نه. مگر نمی‌خواستی جین پاره پاره بخری؟» تشکر کرد. گفتم «من دوست داشتم پولدار میبودم و برای شما همه چیز می‌خریدم. برای تو یک عالمه لوازم آرایش، یک عالمه کفش می‌خریدم.» گفت «تو همین حالا هم برای ما زیاد می‌خری.» گفتم «اما کافی نیست. کاش پولدار بودم.» گفت «اوهوم. کاش هردویمان پولدار می‌بودیم که هردو برای من کفش و لوازم آرایش می‌خریدیم.» خندیدم. گفتم «تو پولدار میبودی برای من چیزی نمی‌خریدی؟» گفت «تو مثل بودایی. مادی‌گرا نیستی. برای تو که پول مهم نیست. به تو چی بخرم خب؟» خندیدم. میخواستم آیفون XR خودم را بدهم به او و آیفون ۸ او را بگیرم. برای من مدل مبایلم مهم نیست اما برای او است. داخل کتابفروشی شدیم. کتابی که میخواستم را نداشتند. سفارش دادم که بیاورند. داشتیم برمیگشتیم. گفت «Thanks Ellie.» گفتم «yeah of course!» پیش نیامده بود در این موارد از من تشکر کند. معمولا طوری رفتار می‌کند انگار وظیفه‌ام است. گفت «فکر می‌کنم از بین ما تو از همه coolتر میشی. در مراسم‌های خانوادگی ما درگیر بچه‌ها هستیم و تو با موتر مرسدس و عینک‌های گران میآیی. بچه‌های ما دور و برت جمع میشوند. تو را بیشتر از همه دوست دارند. با اینکه تو نصف بقیه محبت خرجشان نمی‌کنی. دوستت دارند چون خیلی cool هستی و برایشان هدیه می‌خری. احتمالا مغز آنها را هم با ترجمه‌ی آهنگ‌های پشتو و فارسی میخوری. بهشان موضوعات علمی ِ مهم را تشریح می‌کنی.» گفتم « چه جالب! این تصوری است که من از آینده‌ی خود دارم. نمی‌دانستم که تو هم با من هم‌فکری.» تا حالا هربار حرف زده بودیم فسقلی به من می‌گفت مرا در ۱۰ کیلومتری بچه‌هایش راه نمی‌دهد چون نمیخواهد بچه‌هایش مثل من باشند. گفت «با ما وقت نمی‌گذرانی. آهنگ دلخواه مرا نمی‌دانی. برنامه‌ی بازی مصطفی را نمی‌دانی. هیچوقت خانه نیستی.» نمی‌دانستم چی بگویم. پیاده شد. گفت «امشب با ما به رستورانت میری؟» گفتم «بلی. حتما.» رفت. هیچوقت تا حالا اینهمه مدت را بدون دعوا، با محبت کنار هم نگذرانده بودیم. دلم برایش تنگ شده بود.

  • //][//-/
  • جمعه ۲۲ نوامبر ۱۹

تشویش و ترس

۱. تمام کسانی که برایتان مهم استند، تمام کسانی که دوستشان دارید، زندگی شخصی خودشان را دارند. شخصیت مستقل خودشان را دارند. آرزوها، هوس‌ها، رازها، خیال‌ها و ترس‌های خودشان را دارند. تمام نیازهایی که شما دارید را اطرافیان‌تان هم دارند. آدم یادش میرود. یادش میرود که هر قدر عاشق و معشوق باشید نمی‌توانید جای دوست‌های همدیگر را پر کنید. آدم یادش میرود که هر قدر مادر باشید نمی‌توانید بهترین انتخاب را برای فرزندتان بدانید. آدم یادش میرود که بقیه هم دل دارند. که بقیه هم درد میکشند. که فرقی نمی‌کند چقدر دوستشان دارید، آنها هیچ چیزی به شما بدهکار نیستند. حق ندارید بخواهید برای شما از خوشی‌ها، آرزو‌ها، آرامش و فکرهای خودش بگذرند. 

۲. چند روز پیش پشت به گلدان‌های بزرگ نشسته بودیم. منطقی اما تند حرف می‌زدم. سرش عصبانی بودم و ترسیده بودم از حرفهایم دلگیر شود. آخر حرفهایم دست‌هایش را باز کرد. بغلم کرد.

۴. امشب گفتم «سال بعد هم‌اتاقی شویم؟» گفت «شویم. البته پدر و مادرم گفتن اگر دوباره کوچ کنم در اسباب‌کشی کمک نمی‌کنند.» عزیزم... گفتم «خودم کمکت می‌کنم.» گفت «وقتی خوشحالی هیچکس نمی‌گوید 'احمق! مردم ازدواج می‌کنند، بچه‌دار میشوند، دکترا می‌گیرند ولی به اندازه‌ی تو خوشحالی نمی‌کنند' همیشه اتفاقات منفی است که بی‌ارزش جلوه داد میشوند. تو حق داری ناراحت باشی. افرادی هستند که شرایطی بدتر از تو دارند، اما این به معنای اینکه شرایط تو بد نیست، نیست.» گریه‌ام گرفته بود. گفتم «میترسم. چی میشد اگر حمایتم می‌کرد؟ میگفت 'هر کاری که خوشحالت می‌کند را بکن. هوایت را دارم'؟ تنهام. میترسم. » گفت «سال بعد وقتی به الان نگاه کنی به خوشحالی از این روزها یاد نمی‌کنی. چون درد دارد. این اتفاقات درد دارند. اما مطمئن خواهی بود که کار درست را انجام دادی.» 

۳. اگر با دختری دوست ِعادی هستین و اینقدر راحت هستین که با هم از سیاست گرفته تا ماجراهای کودکیتان حرف می‌زنید، یکباره از دوست ِعادی به آدمی به شدت مهربان و احساسی تبدیل نشوید. شما که با هم راحت هستین، یکبار قبل از ابراز احساسات از طرف بپرس «فلانی چطور است که تو با کسی در رابطه نیستی؟» و ببین طرف اصلا دنبال رابطه هست یا نه. دوستی‌های خوب را با احساسات غلیظ ِ کم‌دوام ِبی‌ارزش خراب نکنیم. 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۲۱ نوامبر ۱۹

هیچ زنجیری نمیتواند تو را تا همیشه در بند نگه‌ دارد

تازه پارک کرده بودم. زنگ زد گفت «غذا خوردی؟» گفتم «نه. اما با جک قرار دارم که یک ساعت بعد با هم فوتبال ببینیم. وقت ندارم غذا بخورم.» گفت «بریم غذا بخوریم؟» دلم میخواست و نمیخواست. گفتم «با جک قرار دارم. البته حوصله‌ی فوتبال دیدن ندارم. ولی با جک قرار دارم.» گفت «قرار مهم نیست. 'تو' چی میخوای؟» من آدم خودخواهی استم. نه بیشتر از آدم‌های دیگر. فقط در رابطه‌هایم همیشه سعی دارم بین خودم و طرف مقابل، خودم را انتخاب کنم. این کمکم کرده خوشحال‌تر باشم. هنوز نمیدانم اینکه این رفتارم از طرف دوستانم خواسته یا ناخواسته مورد تشویق قرار می‌گیرد خوب است یا بد. به این نتیجه رسیدم که تا وقتی من از بقیه انتظار دارم که در رابطه با من خودشان را در اولویت قرار بدهند، کار غیراخلاقی‌ای نمی‌کنم. قرارم را با جک کنسل کردم.

غذا گرفتیم و رفتیم پارک. در مورد کریستینا و دوست‌پسرش حرف زدیم. این اواخر انگار موضوع گفتگوهای ما همیشه کریستینا است. حالم خوب است. در بی‌خیالی سکرآوری غرقم. هیچ چیز برایم مهم نیست. روزهاست که تمرکزم مثل وقتهایی است که برای امتحان آدرال میخوردم و هیچ چیز تمرکزم را برهم نمیزد. دوست دارم از این موقعیت استفاده کنم. میخواهم بخوانم و بخوانم و بخوانم و بخوانم. به من میگه «اوایل که دیدمت فکر نمی‌کردم دوست شویم» حق دارد. شخصیت‌های متفاوتی داریم. به نظر او من خیلی سیاه-سفید و ۰ - ۱ هستم. به نظر من او زیادی تحلیل‌گر است. من میگم «لعنتی خب یک روز آدم باید تصمیم بگیرد که 'بس است!' و اجازه ندهد اتفاقاتی که برایش افتاده بیشتر از این تحت تاثیر قرارش بدهد. ما بچگی بدی داشتیم؟ درست. تا کی زیر سایه‌ی بچگی ِ بدمان زندگی کنیم؟ بس نیست هرقدر تا الان این اتفاقات به زندگیمان گند زده؟ بلاخره یک روز باید بیدار شوی و بگویی'فراموش کن! هر اتفاقی که افتاده، افتاده. فراموش کن. خودت خودت را بساز. از امروز به بعد حق نداری گذشته‌ات را بابت آینده ملامت کنی'» او میگوید «نهههههه. فراموش کردن راه حلش نیست. جنگیدن راه حل درست است.» اما خب لعنتی آدم مگر چقدر توان دارد؟ برای آینده بجنگیم یا برای گذشته؟ او بدون شوخی، صادقانه می‌گوید «احساسات خیلی خوبن. صمیمیت میارن. من مثل تو نیستم. اگر احساسی داشته باشم برایم مهم نیست بقیه چه فکری میکنند. به حسم ارزش میدهم. حسش میکنم. اگر نیاز داشته باشم که گریه کنم مهم نیست که کی کنارم نشسته. گریه میکنم.» و من با چشم‌های درشت صدایم ناخوداگاه بلند میرود که «دیوانه مگر احمقی؟! کجای احساسات خوبند؟» بعد آرام میگویم «یک چیزی میگم به کسی بگی گلویت را می‌برم. دو هفته پیش در دفتر سیتز گریه کردم.» بعد از خودم می‌پرسم لعنتی چرا اینقدر خشن؟ میپرسد که چرا؟ میگم «چون من نمیخواهم دکترا بگیرم» بیشتر و بیشتر و بیشتر در مورد کریستینا حرف می‌زنیم. شاید چون هربار سوالی در مورد من می‌پرسد من جواب درست نمیدهم. حالم گرفته میشود. به دوست‌پسر کریستینا فحش میدهم. عصبانی میشوم. کایل باز برمیگردد سر حرفش که «چقدر همه چیز برای تو سیاه و سفید است.» 

هنوز در بی‌خیالی سکرآوری غرقم. هیچ چیز برایم مهم نیست. برایم مهم نیست اینکه چند شب است خودم را تا دیروقت به هر کاری مشغول می‌کنم تا دیر خانه بروم و چشمم به چشم کسی نیافتد. برایم مهم نیست که خودم از خودم دلگیرم. آرامم. برایم مهم نیست. بهش میگم «میدانی، به این خوشم که میدانم در هر شرایطی، هرقدر تنها هم که باشم خودم را نجات میدهم. میدانم که چطور باید از تنهایی بیرون بیایم. میدانم که سخت است و دوستش ندارم، اما بلدم که به آدم‌ها لبخند بزنم و خودم را معرفی کنم. بلدم با مردم دوست شوم. بلدم خودم را از تنهایی بکشم بیرون.» 

چند ساعت بعد بین درخت‌ها نشسته‌ایم. حرف می‌زنیم. از ترس‌هامان. از حس‌هامان. از پدرش. از دوستانم. از عشق. از پیری. از مرگ. ترسش این است که وقتی پیر شد و در خانه‌سالمندان رفت، هیچکسی نباشد که با او حرف بزند. سیگار را با سیگار روشن می‌کنیم و حرف می‌زنیم. میگوید در دانشگاه سعیش این است که دوستی‌هایی را تجربه کند که برایش بمانند. برایش یک عمر بمانند. می‌خندم. من یکی از همین دوستهایم. میگم «عوض شدی کایل. یادت است پارسال همین وقت رفته بودیم پیتزا بخوریم. تو می‌گفتی اگر کسی را هر روز نبینی کم کم ارتباطت را قطع می‌کنی. من غصه‌ام گرفته بود چون میدانستم دانشگاه که تمام شود دیگر همدیگر را نمی‌بینیم. عوض شدی. بگذریم. من توقع ندارم به اندازه‌ی تو عمر کنم. اما اگر هر دو با هم زنده بودیم، میایم دیدنت. وقتی پیری و هیچکس حوصله ندارد با تو حرف بزند من میایم دیدنت.»

Nothing is gonna hold you down for long

-Wildfire. SYML

  • //][//-/
  • شنبه ۱۶ نوامبر ۱۹

ای کاش با تو هیچ مقابل نمی‌شدم

۱. خواستن چیز خطرناکی است. وقتی کسی را، چیزی را میخواهی، در ذهنت هربار که اذیت میشوی به خودت میگویی «خفه شو! همین یکبار را خفه شو. خرابش نکن.» اما همین یکبار نیست. کسی/چیزی که یکبار باعث ناراحتیت شده دوباره و صدباره هم حالت را خراب می‌کند. آدم‌ها برای همدیگر تغییر نمی‌کنند. مگر اینکه دنیایشان بدون شما به طور محسوسی زشت‌تر باشد. آن وقت ممکن است کارهای زیادی بکنند که شما را کنارشان داشته باشند. اما ببین، حتی در آن مورد هم من دلم برای به کسی که تغییر کرده میسوزد. خودش را نادیده گرفته تا تو را داشته باشد. بخاطر اینکه خیلی تو را میخواسته. خلاصه اینکه، خفه نشو. کسی برای تو تغییر نمی‌کند. اینقدر بیهوده تلاش نکن. درست است که دنیا گزینه‌ی تمیزی برای حذف کسی از زندگیت ندارد، اما سختی ِ حذف آدم‌ها موقتی‌ست. سختی درد کشیدن بخاطر سگ بودن کسی میتواند به اندازه‌ی یک عمر تو را بشکند. یادت باشد الی ِمن، اینکه یکبار اشتباه کردی دلیلی برای ادامه دادن اشتباهت نیست. 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۷ نوامبر ۱۹
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب