مثلا شاید عشق پایدارتر باشد

در مورد دوستی‌مان می‌نوشتم. بدون اغراق، بدون توجه. حقیقت، تمام حقیقت و هیچ چیزی به جز حقیقت. بعد از تمام شدن نوشته وقتی دوباره خواندمش خنده‌ام گرفت. هر کسی غیر از خودم نوشته را خوانده بود فکر می‌کرد عاشق شده‌ام. من هنوز -و احتمالا همیشه- دوستی‌های عمیق را به رمانس ترجیح میدهم. بی‌صبرانه منتظرم برگردد. حرف زدن با او را دوست دارم. خودم را بابت داشتنش خوش‌شانس میدانم. اما عاشقش نیستم. من دوستی‌های خوبی داشته‌ام. اگر عشق قرار است از دوستی بهتر باشد، سطح توقع من خیلی بالاست. من دوست‌های نابی داشته‌ام. آدم‌هایی که به من اعتماد می‌کنند. آدم‌هایی که در مقابلم عریانند و چیزی را پنهان نمی‌کنند. آدم‌هایی که کنارشان بلند بلند فکر می‌کنم و آدم‌هایی که گاهی جرات میکنم کنارشان عریان باشم. آدم‌هایی که حس نمی‌کنم باید سوالهای شخصی‌شان را با دروغ جواب بدهم. عشق باید فراتر از عطف/ارتباط/همبستگی/connection و درکِ متقابل دوستی، خوب باشد. اما چطور؟ :)

  • //][//-/
  • دوشنبه ۱۳ جولای ۲۰

تا کجا رفتن و رفتن دریا؟ تا چه مقدار شکستن دریا؟

همدیگر را درست نمیشناختیم. از تمام اعضای گروه او را کمتر می‌دیدم. یکبار بخاطر اینکه به ایستون بفهمانم که چقدر ما از هم دوریم بهش گفته بودم من ارمیا را بیشتر از تو میشناسم و ایستون به عمق فاجعه پی برد. ایستون همیشه دنبال رشد است و من اولین بار است که کسی را می‌بینم که در این عرصه اینقدر به من شبیه است. کافی است متوجه‌ی یک نکته‌ی منفی در شخصیتش شود. نکته‌ی منفی را در همان لحظه می‌کشد. آدم دیگری میشود. در بالکن ایستاده بودیم. گفت «متوجه شدم که امشب چقدر متفاوت رفتار کردی. you are a different woman» من کودکانه بخاطر این موفقیت کوچک به خودم افتخار کردم. به من گفت قوی‌ترین آدمی استم که میشناسد. این گپش کمی از سرخوردگیم را کم کرد. گفت « چرا حس می‌کنم با عذر در مورد رفتارت حرف می‌زنی؟ تو همه چیز را همانطوری انجام دادی که باید. هیچ چیزی کم نگذاشتی.» سرخوردگیم کمتر شد. بار سنگین روی شانه‌هایم ولم نمی‌کند. حتی جرات رو به رو شدن با غمی که در زندگیم افتاده را ندارم. اگر با احساساتم مقابل شوم له میشوم و الان من وقت ِله شدن ندارم. مامان حالش خوب نیست. اوضاع ایده‌آل نیست. امروز لیست دانشگاه‌هایی را که برای دکترا مناسب استند می‌نوشتم. دلم یکسره پشت واندربلت، شیکاگو، کلمبیا، کورنل،‌ ام آی تی و امثالهم میره. احتمال اینکه در هیچکدام این دانشگاه‌ها قبول نشوم است. اما ایستون میگه احتمال اینکه قبول شوم هم است و این هیجانیم می‌کند. به هر حال، باید آمادگی رد شدن از تمام دانشگاه‌های خوب را داشته باشم. حواس خودم را با همین ماجراها پرت می‌کنم. سر مامان در بغلم بود. با گریه گفت «هیچ عادت نمی‌کنم. هر بار که یادم میایه قلبم میریزه.» من؟ چی دروغ بگویم، من دارم کم کم عادت می‌کنم. در برابر گریه‌های مامان مقاوم‌ترم. با این‌ حال... هر بار ذره ذره با اشک‌هایش می‌میرم و از اینکه کاری از دستم ساخته نیست سرخورده میشوم. کاش دنیا کمی با مامان مهربانتر بود. یکبار اِم گفته بود تصمیم دارد حتما در زندگی به جایی برسد چون زندگی مادرش نباید تا آخر اینطور بماند. برنامه این است که اِم به جایی برسد و مادرش بعد از عمری بلاخره روزهای خوشی را تجربه کند. مامان من؟ روزی که جلو پیراهنش از اشک تر شده بود به من گفت «خدا را چه دیدی شاید دکترا را هم در تگزاس گرفتی.» من اگر در دانشگاه های رویاهایم قبول شوم هم مامان از دوریم دریا دریا اشک می‌ریزد. من به آریزونا که ۱۴ ساعت از اینجا فاصله دارد اپلای نمی‌کنم چون به نظرم زیادی به اینجا نزدیک است. مامان قرار نیست هیچ روز خوشی را تجربه کند. چطور سرخورده نباشم؟ 

های دریا، دریا!

دامن مادریت را چه فتاد

که ز آغوش تو آرام آرام

دخترانت همه آواره شدند

ماهیانت به سفر های جدایی رفتند...

-قهار عاصی

  • //][//-/
  • دوشنبه ۶ جولای ۲۰

‌تو هم زین خانه تاریک بیرون تاختی رفتی

زد ز بیرحمی به تیغم یار، یاری را ببین

ساخت کارم را به زخمی، زخم ِکاری را ببین 

بهش زنگ زدم. جواب نداد. پیام داد که «دلم پر است. گپ زده نمیتانم.» دفعتا ناراحت شدم. کاش اینقدر محاسبه نشده، اینقدر شدید، اینقدر همیشگی، اینقدر بی‌دلیل، اینقدر بی‌ملاحظه وقت و ناوقت مرا ناراحت نمی‌کرد.


عمرها شد میکشم با ضعف تن بار تنش

ناتوانی را نظر کن، بردباری را ببین

تمام حرفها گفته شده‌اند. حتی حرفهایی که ارزش گفتن نداشتند. مشکلات مثل chronic pain که نی کم میشه و نی گُم میشه استن. اینهمه سال که در موردشان گپ زدیم چی شد که از این به بعد شود؟ بعد از یک شب ِخندیدن، رقصیدن و مسخره گپ زدن، نمیدانستم میخواهم چیزی بگویم یا نه. خیلی خودم را نگه داشتم. تا شروع به حرف زدن کردم آمد بغلم کرد. گفتم ولم کند که گریه‌ام می‌گیرد. داشتم عادی برایش تعریف می‌کردم که دیدم دارد گریه می‌کند. پسر مردم را گریه دادم. کرستینا را هم. کرستینا روی تختم خوابش برد. 

 

رفت و بی او زنده ماندم، سخت‌جانی را نگر

آمد و مردم ز خجلت، شرمساری را ببین

در کادر زندگیم این روزها فقط یک حفره‌ی عمیق است. منظره‌هایی که قبلا دنبالشان بودم دور و نامفهوم به نظر میرسند. با این حال میدانم که این روزها می‌گذرند و اگر کم‌کاری کنم بعدا پشیمان خواهد شدم. نمی‌توانم به حفره توجه کنم. فقط نگاهم دنبال همان منظره‌های نامفهوم است. ارمیا چیزی می‌گفت. یک لحظه عمق حفره‌ای که داخلش استم باورم شد. حس کردم از درد دارم له میشوم. نفسم بند رفت. با ترس بهش گفتم بس کند. مچاله شدم. باید خط فکریم را عوض می‌کردم. به ایمیلی که به کریس نفرستاده بودم فکر کردم. به چراغ‌های خیابانی که از پنجره‌ی اتاق پیدا بود نگاه کردم. منظره‌های نامفهوم. گفتم «اگر این شرایط یک تست می‌بود...» نگذاشت حرفم را تمام کنم. شانه‌ام را محکم تکان داد. گفت you would get an A+. you hear me? A effing Plus

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۱ جولای ۲۰

اگر این شرایط یک تست می‌بود من قطعا سعی می‌کردم A بگیرم. A گرفتن به این معنا می‌بود که از GRE عقب نمی‌ماندم، از کار عقب نمی‌ماندم، به کسی که نباید زنگ نمی‌زدم، مهمانداری می‌کردم، مواظب مامان می‌بودم، از دوست‌ها تشکر می‌کردم، مواظب بچه‌ها می‌بودم، به پسرا و مادر در افغانستان زنگ می‌زدم، مواظب خودم می‌بودم. اما در دنیای واقعی نمیشود این توقعات خداگونه را برآورده کرد حتی اگر نامم الهه باشد؛ خودم الهه باشم. در این تست A نگرفتم. نمی‌گیرم.

بچه‌ها همه خوبند. گاهی سیتا را از پای تلویزیون بلند می‌کنم و کتاب دستش می‌دهم. پی‌دی را که در کنترل احساسات جوره ندارد بغل می‌کنم. وقت و ناوقت به همه آب و میوه می‌برم. به مامان که گریه می‌کند دستمال نرم می‌دهم. بعد از هر وعده به کمک بچه‌ها آشپزخانه را سریع پاک می‌کنم. فرشید هنوز جوابم را نمی‌دهد اما هر روز حالش را می‌پرسم. وقتی می‌بینم حال مامان کمی بهتر است سعی می‌کنم بخندانمش. مامان را هیچوقت تنها نمی‌گذارم. وقتی سرش را روی زانویم می‌گذارد و گریه می‌کند سعی می‌کنم خودم را نکُشم.

در طول روز انگار نفسم را حبس کرده‌ام. انگار تمام روز زیر آبم. روزها را برای مامان است و شب‌ها برای من. شب‌ها مامان که میخوابد از خانه می‌زنم بیرون. جاده‌ها را با گریه رانندگی می‌کنم و وقتی آرام شدم زنگ می‌زنم به مادر. قطع می‌کنم و غصه‌های مادر را خفه کف آسفالت اشک می‌ریزم. نمی‌توانم فاجعه را حس نکنم و از درد به خودم می‌پیچم. خانه که میآیم تمام وجودم پر از استیصال است. حس می‌کنم از درد ممکن است بمیرم و فقط می‌خواهم به یک نفر زنگ بزنم. یک نفری که وقتی این روزهای مرا از سر میگذراند من کنارش بودم. میخواهم بیاید و مرا به زور بخواباند. بغلم کند و کاری کند این تیرگی کمی کمرنگ شود. با این حال می‌دانم که نباید. با این حال میدانم که دوام میاورم. با بدبختی میخوابم. وقتی بیدار میشوم صبح شده و من باید دختر خوبی باشم. 

  • //][//-/
  • دوشنبه ۲۲ ژوئن ۲۰

همه بردند آرزو در خاک‌. خاک دیگر چه آرزو دارد؟

I think about people’s death, but never you. Never once did I think of you dying. You can do more laps around the football field than anyone I know. You have the most restrict diet of anyone I know. You know how to take care of yourself and others better than anyone I know. So, when I say “I am not ready for this” it is not because your death is not something I could ever be ready for. It is just that… up until the end, I still thought you were invincible. I can’t think of you as “gone.” It is killing me, Agha. But I am YOUR grandchild. I can try to be invincible. I will take care of Maman and PD for you. If it ever comes down to it, I will take care of your sons for you. I have loads of emotions I can’t face. You always said I should never stop growing, it will take a lot of growth to deal with your absence, Agha. I will never stop wanting to be like you. I was not there, but I know you fought up until last minute. You died standing, and for that, I thank and love you.

  • //][//-/
  • سه شنبه ۱۶ ژوئن ۲۰

عشق ِپاک :)

مردم خانه دارند، سهام، زن و بچه، حیوان‌خانگی، کلکسیون اشیاء قیمتی. من؟ من ۴۹تا کهکشان دارم که فقط ۱ ملیارد سال بعد از بیگ‌بنگ به دنیا آمدند و با هم خوشه‌کهکشانی تشکیل دادند. ممکن است قرنطینه خیلی به من فشار آورده باشد اما در این لحظه فکر می‌کنم کهکشان‌هایم را با هیچ خانه، سهام، بچه، حیوان‌خانگی یا شی قیمتی عوض نمی‌کنم.

  • //][//-/
  • سه شنبه ۱۶ ژوئن ۲۰

از هر دری سخنی

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۱۰ ژوئن ۲۰

کور و جاهل

X و رفیقش در مورد به فضا رفتن Dragon crew گپ می‌زنند. به پسر گفتم «من فمنیست سرسخت نیستم. میدانی که.» گفت «اوهوم. فقط حقوق مساوی.» حرفش را تائید کردم. گفتم «من فکر می‌کردم X متعصب نیست. فکر می‌کردم چون مثلا تحصیل کرده و چه می‌فهمم، به پوشش ما کار ندارد یعنی که متعصب نیست. اما حالا که کلان شده‌ام متوجه شده‌ام که اتفاقا X زیرپوستی متعصب است. مثلا وقتی با رفیق‌هایش در مورد چیزی حرف می‌زند که هیچکدامشان چیزی در موردش نمی‌فهمند اما موضوع بحث به رشته‌ی من ربط دارد نظر مرا نمی‌پرسند! علم که سر جای خودش، روبروی من در مورد دانشگاه من با حدس و گمان گپ می‌زنند ولی از من چیزی نمی‌پرسند. همین ده دقیقه پیش رو به روی من در مورد کلاه من و اینکه آمریکایی‌ها در مورد کلاهم چی فکر می‌کنند گپ می‌زدند و من جز گفتگویشان نبودم! چه دلیلی جز دختر بودنم دارد؟» پسر گفت «اگر اینا رو به روی من در مورد مکتب من گپ بزنند خب من خودم در گفتگو داخل میشم.» گفتم «هوم.. من این کار را نمی‌کنم. نمی‌فهمم. معذب می‌شوند. خوش ندارم. اما تو هیچ نیاز نداری. اگر در مورد چیزی گپ بزنند که تو ازش اطلاع داشته باشی از تو میخواهند در بحث‌شان شرکت کنی. اما X از اینکه من با مردها بحث کنم خوشش نمیاید. یا چیزی شبیه این. هر چی هست، حاضرند حرفهای احمقانه بزنند اما من جز بحث‌شان نباشم.»

ده دقیقه بعد X میگه «مصطفی، ما در مورد تسلا گپ می‌زنیم. بیا نظر بده.» مصطفی با یک لبخند معذب کسری از ثانیه به من نگاه می‌کند. مکث می‌کند. انتظار نداشت اینقدر زود حرفی که بهش زده بودم ثابت شود. قلبم سنگین میشود. لبخند می‌زنم. مصطفی دلمرده وارد بحثشان میشود. بعدا میگه «میدانم که بد است. میدانم که درد دارد.» و خب امیدوارم مصطفی همیشه یادش بماند.

+ دانشگاه برای دانشجوهایی که بخاطر کرونا مراسم فراغت نداشتند فراغت مجازی انداخته بود. این ویدیو را دوست داشتم. سه چهار بار دیدمش و هربار با دیدنش احساس غرور کردم :) hook'em baby :) ویدیو کلکسیون پیام‌های آدم‌های مهمی است که از دانشگاه تگزاس فارغ شدن. متیو مکانهی برعلاوه‌ای اینکه از دانشگاه تگزاس فارغ شده،‌ چند سال است که در دانشگاه ما پروفسور است. 

+ میگه «گاه دشت نقره گه دریای زر می‌بینمت»

  • //][//-/
  • سه شنبه ۲ ژوئن ۲۰

در پارک برگر می‌خوردیم. من از افغانستان می‌گفتم و او از سفرش به پرو. تمدن بشریت را تحلیل می‌کردیم که باران گرفت. برگشتیم داخل موتر. بی‌هدف رانندگی می‌کرد. رفتیم محله‌ای که ما وقتی تازه آستن آمده بودیم آنجا زندگی می‌کردیم. هنوز زیباترین منطقه‌ای است که دیده‌ام. نزدیک تپه‌ی بونل بودیم. باران می‌بارید اما من میخواستم پیاده شوم. به هیجانم بخاطر نشستن لب صخره خندید. ارتفاع را دوست دارم. حرف زدیم. چند بار حس کردم صدایش پر از بغض است. چند بار خندیدیم. هوا تاریک شد. بعدا که برگشتیم در آپارتمانش چشم‌هایش سرخ بود. شاید واقعا گریه‌اش گرفته بود. با هم‌اتاقیش روی مبل نشسته بودم. در مورد قرارمان برای اپلای کردن برای فضانوردی فکر می‌کردم. برای کارهای اینطوری آدم بهتر است مجرد باشد. معاش خوبی ندارد. بهش گفتم «تو تصمیم به ازدواج داری؟» گفت «با تو؟» از خنده روده‌بر شدیم. از کاغذ حلقه ساختم و دستش انداختم. گفت تا اخر عمر به همه می‌گوید که یک شبی که حالمان دست خودمان نبوده الهه ازش خواستگاری کرده. تا آخر شب در این مورد شوخی کردیم. بعد یک اشتباه کردم. بهم گوشزد کرد و خجل شدم. روی مبل زیر پتو گم شدم. معذرت خواستم. از اینکه ناراحت شده‌ام ناراحت شد اما نتوانست حالم را بهتر کند. دو ساعت بعد از خانه زدم بیرون. دنبالم آمد. تا اینجا حرف زدیم. گفتم کلافه‌ام از اینکه فرمول‌های رفتار اجتماعی را نمی‌دانم. گاهی کاری می‌کنم که برای خودم عادی است اما مردم معذب میشوند. ازم تشکر کرد که به حرفهایش گوش داده‌ام. بغلش کردم. آمدم داخل و او برگشت به آپارتمان خودش. لباس‌هایم را کشیدم. آب نوشیدم. زیر پتو دراز کشیدم و همینطور که به خودم یادآوری می‌کردم «حوصله‌ی گریه کردن ندارم» با چشم‌های داغ، با آهنگ Hey there delilah خوابم برد. 

+ گفته بود «همه چیز همیشه ۰ یا ۱، سیاه یا سفید نیست. در ذهن تو اما همه چیز سیاه و سفید است.» دیشب با تمام لحظات شیرینش بخاطر یک اشتباه کوچک در ذهن من سیاه است. کی بزرگ میشوم؟ 

  • //][//-/
  • دوشنبه ۱ ژوئن ۲۰

خدا بیامرز همیشه می‌گفت «فردا حتما روز بهتری است»

همین یک ماه پیش همراه مصطفی قصه می‌کردم که یادم نیست آخرین باری که خودم را زخم کرده بودم کی بود. از بس که با هیچ چیز زمخت سروکار نداشتم. اما حالا دستهایم چند جا زخم شدن. نمی‌دانم چرا. وقتی میشویم سوزش می‌گیرند. مهم نیست. دست‌های تو هم زخم بودن. نمی‌دانم چرا. پریروز که تست‌های خسته‌کننده‌ی GRE را میزدم یک لحظه به یادت افتادم و تپش قلبم تند شد. هیجان‌زده شدم. در ذهنم بلند و رسا به خودم گفتم «یک نمره‌ای بگیر که بهت افتخار کند!!» دقیقا همینطور. با دوتا علامت تعجب. البته نمی‌دانم حتی اگر نمره‌ی خوب بگیرم تو به چه حقی میخواهی به من افتخار کنی. مثلا افتخار کنی که مرا میشناسی؟ اعتماد به نفس کاهو را دارم. احتمال اینکه پایان قصه‌ام خوب نباشد است. این احتمال که همیشه است، اما حالا که دارم به پایان نزدیکتر میشوم بیشتر آزارم میدهد. بلی. من ۲۰ ساله‌ام و کوته‌بین. نادان. فکر می‌کنم پایان قصه یعنی که چه دانشگاه‌هایی مرا برای دکترا قبول کنند. حالا زمین و زمان بگوید موضوع اینقدری که من فکر می‌کنم مرگ و زندگی نیست؛ من نمی‌توانم قبول کنم. 

امروز خوابم بهم ریخت و به برنامه‌های روزانه‌ام نرسیدم. رئیسم دارد از زنش طلاق می‌گیرد و حالش خوب نیست. کرسیتنا حالش خوب نیست. خودم اعتماد به نفس کلم را دارم. در این میان غیرمنتظره‌ترین اتفاق ممکن افتاده. دلم میخواهد بروم دیدن مامان. من که ماه‌هــــــا را بدون دیدنش می‌گذراندم حالا که میدانم از من دلگیر است بی‌قرار شده‌ام. 

باشد که سالها بعد بخوانم و با خودم بگویم من تنها «ای شب تو به روزگار من می‌مانی» را در شب‌های غم‌انگیز گوش داده‌ام و زنده مانده‌ام. 

 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۲۷ می ۲۰
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب