خاطرات بوستون

بیمار شوم تو را کس آگه نکند

  • //][//-/
  • شنبه ۳ آگوست ۱۹

به فکر من باش لعنتی

هیچوقت گم شدی؟ ترسناک گم شدی؟ در پنج سالگی یکبار گم شده بودم. با مامان و خاله رفته بودیم بازار. مامان را از روی کفش‌هایش دنبال می‌کردم. یک لحظه متوجه شدم زنی که دنبالش می‌کردم فقط کفش‌های مامان را داشته. مامان نبود. مضطرب شدم. اوضاع را با خودم بررسی می‌کردم. شماره‌ی بابا را با خودم مرور کردم. نهایتش کسی را پیدا می‌کنم که به بابا زنگ بزند و بابا میاید دنبالم. فقط باید شانس بیارم کسی که به بابا زنگ می‌زند دزد نباشد. مرا ندزدد. مرا از مرز‌ها بیرون نکند و اعضای بدنم را نفروشد. فقط باید همین‌جایش را شانس بیاورم. فقط باید تا زنگ زدن به بابا کسی مرا اختطاف نکند. فعلا باید برگردم به آخرین جایی که مطمئن بودم مامان را دیده بودم. احتمالا او هم برمیگردد به دوکان‌هایی که رفته بودیم. مدت زیادی از آخرین باری که دیدمش نمی‌گذرد. فقط باید شانس بیاورم و زود متوجه شود که کنارش نیستم. هر چه زودتر متوجه شود احتمال پیدا شدنم بیشتر است. خدا کند عصبانی نباشد... وقتی برگشتم به آخرین دوکانی که دیده بودمش فروشنده متوجه تنهایی‌ام شد. دلداری‌ام میداد. میگفت مادرت پیدایت میکند. اگر پیدایت نکرد زنگ می‌زنیم بهش. گفتم «شما مبایل دارین؟ که اگر مادرم پیدایم نکرد زنگ بزنیم به پدرم؟ شماره‌ی پدرم را از بر استم.» فروشنده خنده‌اش گرفت. من متوجه شدم که نمیدانست من شماره‌ی بابا را حفظ هستم. به خیال خودش به من امید واهی میداد. مامان پیدا شد. دوکان‌دار کلی به مامان از باهوشی‌ام تعریف کرد و من تعجب کرده بودم که مامان عصبانی نیست، مامان با حوصله به فروشنده گوش می‌کند، مامان آرام است. نمیدانم مامانم هم به اندازه‌ی من از گم شدنم ترسیده بود یا نه، اما مطمئنا تو به اندازه‌ی من گم شدنم برایت مهم نیست. لعنتی. من تمام امیدم این روزها به این بوده که نهایتش یک تاکسی تا میدان‌هوایی، یک تکت به تو و بوووووم! روز بعد در مقابلت نشسته‌ام. ازت می‌پرسم «ورژن کوتاه ماجرا را میخواهی یا درازش؟» و تو مثل همیشه میگی «درازش» که در دلم چیزی نماند. اما لعنتی، تو که برای من نترسیدی. تو که به فکر من نبودی. تو که متوجه نیستی گم شده‌ام. تو که برای من نترسیدی. 

  • //][//-/
  • سه شنبه ۳۰ جولای ۱۹

میرم به زیارت سخی بهر دعا - بی‌قراری‌های دلم آرام شود

امروز عروسیش است. دلم آنجاست. خودم نیستم.

  • //][//-/
  • شنبه ۲۷ جولای ۱۹

نور ِآخر ِتونل

Dear Elaha, I miss you so so much. I [wonder] [when] you are coming home. [every] morning the first thing I think [about] is you. I love you very much. so you have to know I will never forget you ever. you know we [aren't] friends we are BFL's (Best Friends for Life). I made [poem] for you too:

[roses] are red [violets] are blue your hair is black and so is mine [too]

you like to eat and I do [too]! I love you and you love me [too]!

Love, 

Setayesh 

Babe's letter

دیشب کریستینا بهم گفت love and thank you. کریستینا وقتی دوست‌پسرش بهش گفته بود دوستش دارد، یک و نیم ماه صبر کرد تا بهش بگوید او هم دوستش دارد. چون مطمئن نبود واقعا دوستش داشته باشد. این نامه دومین دوستت دارم صادقانه‌ی ۲۴ ساعت گذشته‌ام بود :) 

کلمات داخل براکت [] غلط‌های املایی بودن که اصلاح کردم. املایش بهتر شده. تازه پیش‌دبستانی را تمام کرده. امسال قرار است برود صنف اول. خودش باور دارد یک نابغه است :) 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۱۸ جولای ۱۹

بمیری تو

احساس مریضی می‌کنم. مثل وقتایی که غم بزرگی درگیرم کرده باشد. دلم میخواهد بخوابم. سنگینم. گرمم. انگار که مریض باشم. احساس خامی می‌کنم. نمی‌دانم دفعه‌ی قبلی که این اتفاق برایم افتاد کی بوده. نمیدانم آخرش چطور شد. اما این شرایط برایم سخت است. آستانه‌ی تحملم در برابر اتفاقاتی که خارج از برنامه میافتند و برنامه‌ام را خراب می‌کنند قریب به صفر است. زندگی دارد یادم میدهد آدم باشم. بفهمم که همه چیز همیشه طبق برنامه پیش نمی‌رود. دارد یادم میدهد همیشه آخر کار آن چیزی نیست که من میخواستم. درس ساده‌ای نیست. هی مجبور میشوم وسط روز از شدت کلافگی، حس مریضی و غم، از پشت کامپیوتر بلند شوم و بروم روی مبل دراز بکشم. باعث میشود برای کنترل خودم بارها و بارها در ذهنم تا ده بشمارم ... یک دو سه چهار ... پنج شش هفت هشت نه ده... یک دو سه چهار پنج شش... وقتی متیو حرف می‌زند، وقتی گرمم میشود، وقتی یادم میافتد که برنامه‌ام عملی نمی‌شود، وقتی دارم به اتاقم برمیگردم و یادم میاید که برنامه‌ام عملی نمیشود، وقتی خییییییلی دلم میخواهد حالا که هدفی از ماندن در اینجا ندارم بروم میدان‌هوایی و با اولین پرواز به آستن برگردم، وقتی کار می‌کنم و یادم میآید برنامه‌ام عملی نمیشود، وقتی یادم میآید که چه برنامه‌های هیجان‌انگیزی برای این تابستان داشتم، وقتی در دستشویی احساس مریضی می‌کنم، وقتی دلم میخواهد به مامان زنگ بزنم و غر بزنم، وقتی یادم میآید که برنامه‌ام عملی نمیشود، در ذهنم میشمرم یک دو سه چهار پنج شش هفت هشت نه ده یک دو سه چهار پنج... 

آدم قوی‌ای بودن یعنی بفهمی که به عنوان یک مخلوق ذات ضعیفی داری،‌ ولی این ضعف را بپذیری. وقتی این ضعف را بپذیری، قبول کنی و باهاش کنار بیایی، مخلوقی هستی که ذات ضعیفی دارد، اما قوی است. 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۱۷ جولای ۱۹

برای ما ضمیر دیگری باید بسازند

خیلی دوست دارم جواب ندی. یکی از هدفن‌ها را از گوشم بیرون می‌کنم. میخواهم قطع کنم. نمی‌دانم چرا دوست ندارم جواب بدی و از این دلیل نداشتن کلافه میشم اما قطع نمی‌کنم. بدون دلیل قطع نمی‌کنم. برخلاف دیروز و پریروز اینبار جواب میدی. من اما همین امروز نمی‌دانم چرا نمیخواستم جواب بدی. صدای بچه از پشت تلفن میآید. حالم را می‌پرسی میگم خوبم و حالش را میپرسم. میگی چه خبر ولی من توجه نمی‌کنم. حال بچه‌ را میپرسم. می‌خندی. من کم‌کم صدای خنده‌هایت یادم میآید. میگی «هی از او می‌پرسی نمیگذاری حال تو ر بپرسم» و من کم‌کم لهجه‌ات یادم میآید. بعد بی‌هوا، بی‌دلیل، بی‌مقدمه میگی «او ر بیشتر از تو دوست دارم. حسودی تو که نمیشه؟» من با لب‌های صاف و چشمهای خمار به در و دیوار نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم منی که به هیچکسی هیچوقت تا حالا حسودی نکردم به چی ِ یک فسقلی ۷ ماهه حسودی کنم؟ میگم «نه خب. من و اولادت؟ مقایسه‌ی درستی نیست.» میگی دوست داری می‌بودم و بغلش می‌کردم. دوست داری می‌بودم و می‌دیدم. کمی غافل‌گیر میشم. حرفت غیرمنتظره بود. هر چی فکر می‌کنم یادم نمی‌آید شنیده باشم کسی چنین چیزی به کس دیگری گفته باشد. نمی‌دانم جواب مناسب در این شرایط چی است. برای همین نمی‌دانم چی بگم. یادم نیست چی گفتم. میگی «اصلا تو بچه دوست داری؟» ندارم. دوست دارم ببینم سینا بزرگ شود اما بچه دوست ندارم. میگم «بچه‌ دوست داشته باشم یا نداشته باشم بچه‌ی تو ره که دوست دارم.» تو میگی وقتی خوابم را می‌بینی تمام روز پریشانی. من باز غافل‌گیر میشم. تو هنوز خواب مرا می‌بینی؟ باز بی‌مقدمه میگی تو می‌نویسی؟ اینبار خیلی بیشتر غافل‌گیر میشم و از لحنم پیداست. نمی‌دانم از کجا میدانی. اما میدانی. میگم می‌نویسم.

میگی «افغانستان بیایی کجا میری؟» میگم کابل و هرات. میخندی میگی «میای پیشم؟ هرات بیایی پیشم میمانی؟» میگم «هرات؟ به جز تو که کسی نیست. پیش تو میایم.» میگی یکی از آرزوهایت دوباره دیدن من است. میگی رزاق به دوستی من و تو حسودی میکند. میگی دوست داری من حرف بزنم و گوش کنی. میگی دوست داری بی‌نگرانی و بی‌قید با من ساعت‌ها حرف بزنی. میگی وقتی کسی با لهجه‌ی من حرف می‌زند دلت برایم تنگ میشود. میگی خوشحالی که من و تو بخشی از زندگی هم هستیم. تو حرف می‌زنی و من کم‌کم انگار از یخ‌زدگی بیرون بیایم. چشم‌هایم هشیارند. روی تخت می‌شینم. به در و دیوار نگاه نمی‌کنم. تمام حواسم پیش توست. تو را تصور می‌کنم. میگم اینطوری که حرف میزنی قلبم سنگین میشه. تو فکر میکنی مسخره‌ات میکنم. اما من مسخره نمی‌کنم. حتما متوجه‌ی کرختی، بی‌حسی، یخ‌زدگی‌م شدی. تو همیشه متوجه میشی. من متاسفم. میگم مسخره نمی‌کنم.

چرا نزدیک یک سال است که بهت زنگ نزده‌ام؟ تو مهربانی. تو نمی‌پرسی که چرا زنگ نزده‌ام. یادم میاید که گفته بودم من که وقتی برم دلم به هیچکسی اینجا بند نیست. گفته بودم اگر او نمی‌بود هیچوقت برنمی‌گشتم به افغانستان. گفته بودم تو مرا به اینجا وصل میکنی. گفته بودم اگر قرار بود تا آخر عمرم با یک نفر در یک جزیره تنها باشم تو را انتخاب می‌کردم. بعد خیلی بارها فکر کرده بودم که زندگی در آن جزیره ایده‌آل‌ترین نوع زندگی باید باشد. از پنجره به بیرون نگاه می‌کنم. دیشب باران باریده. با خودم فکر می‌کنم من هیچوقت هیچوقت هیچوقت نباید فکر کنم که دوست داشته نشده‌ام. 

خیلی از حرفها را نمیشود زد. بیشتر از نیم ساعت حرف می‌زنیم اما فرصت نمی‌کنی که ببینی من هم بلاخره با شنیدن صدایت دلم تنگ شود. فرصت نمی‌کنم که بگویم برای موهایم رنگ بنفش خریده‌ام. فرصت نمی‌کنم که بگویم دیشب تصمیم گرفتم که فردا برم نیویورک. فرصت نمی‌کنم که بگویم من هنوز هم دوستت دارم. تو فقط وقت داری که بیایی، مرا با صدایت کم کم و نفس به نفس زنده کنی، به یادم بیاری که برای من کی هستی، و به یادم بیاری که دوستم داری. 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۲۷ ژوئن ۱۹

من اما مهربان‌تر

امروز پولمان به حساب واریز شد. به حساب آمازونم سر زدم و چیزهایی که از چند وقت قبل میخواستم بخرم را خریدم. بیشتر از یک ماه پیش مامان خواسته بود چیزی برایش بخرم و تا همین امروز در سبد خریدم بود. خریدم و به آدرس خانه فرستادم. گزینه‌ی "هدیه" را تیک زدم و به جای یادداشت نوشتم:

الهه به مامان:) دل‌آراما..نگارا..چون تو هستی، همه چیزی که باید هست مارا

الان نمیدانم سر صبح چطور چنین تصمیمات رمانتیکی گرفتم. انگار که خریدن این هدیه کافی نباشد، آنلاین به یک گل‌فروشی سفارش دادم که روز جمعه ۱۲ شاخه گل رُز رنگارنگ ببرند دم خانه! این گل‌فروشی پیام فارسی را قبول نمی‌کرد و برای یادداشت نوشتم:

I miss you. 

love, 

Elaha 

 خودم را درک نمی‌کنم. من تا حالا حتی پشت تلفن هم بهش نگفته‌ام دلم برایش تنگ شده. اصلا کم پیش میآید... بگذریم... طبق یک قانون که در سیزده‌ سالگی برای خودم وضع کردم دارم سعی می‌کنم به خود ِصبحم اعتماد کنم. حماقت‌ها، اشتباهات، لحظات زیبا، خاطره‌های خوب و رابطه‌ها از همین لحظات بی‌فکر و بی‌منطق نشأت می‌گیرند و من این تصمیمات از قبل برنامه‌ریزی نشده‌ را دوست دارم. 

  • //][//-/
  • شنبه ۲۲ ژوئن ۱۹

من اما من‌تر، من اما شدیدتر!

اوج ِدیشب همان قسمتی بود که رو به دریا نشسته بودم. کشتی‌های مقابلم نمیگذاشتند آخر دنیا را ببینم. آسمان ابری بود و من اینقدر شکل در آسمان پیدا کردم که آخرش فهمیدم چرا هنرمندها به تجربیات از این دست علاقه دارند. باد ملایمی که می‌وزید را روی تمام اجزا صورتم حس می‌کردم. دکوتا با فرید در مورد چیزی حرف می‌زد و من اینقدر به این مکالمه خندیدم که نمی‌توانستم نفس بکشم. تمام شب حرف نزدم. آرام بودم. به ابرها نگاه می‌کردم و به مکالمه‌ی بچه‌ها گوش می‌دادم. برایم مهم نبود که جزئی از مکالمه نیستم. گلویم خشک بود. سرم سنگین. آسمان ابری. دریا در مقابلم. ماه پشت ابرها. جیا و دکوتا در کنارم. میدانستم که حالم خوب است. بعد حرف کیلب یادم آمد. آدم بعد از مصرف هنوز خودش است، فقط با کمی اغراق. 

  • //][//-/
  • شنبه ۱۵ ژوئن ۱۹

هرچند او هرگز مرا نخواهد دید

"All the stuff you think will never happen, will happen. you just gotta be ready for it"

Bones-

"تمام چیزهایی که فکر میکنی هیچوقت اتفاق نمیافتند، اتفاق میافتند. فقط باید آماده‌ی افتادن‌شان باشی." من هیچوقت به این فکر نکرده بودم که در حقیقت احتمال افتادن تمام اتفاقاتی که به نظر من دست‌نیافتنی میرسند، هست. یکبار بعد از اینکه با حسرت در مورد یکی از پروفسورها و زندگی شخصیش حرف میزدم کایل گفت: «طوری حرف میزنی انگار قرار نیست تو هم مثل او باشی.» من از حرفش تعجب کرده بودم اما جوابی به ذهنم نمی‌رسید. حقیقت این است که من ممکن است یک روزی با کفش‌های پاشنه بلند، پیراهن بلند، موهای تزئین شده، مثل فیلم‌های قدیمی از پله‌ها بدوم پایین. ممکن است ایستون، جک، جرمی، اندرو و جو و بقیه را در خانه‌ام مهمان کنم. ممکن است روزی برقصم. ممکن است آفتاب‌گرفتگی‌ کامل را ببینم. ممکن است روزی محمد را دوباره ببینم. و من نمیدانستم. تا قبل از شنیدن دیالوگ بالا نمیدانستم که تمام اینها و خیلی بیشتر از اینها هم ممکن است. ۱


گفتم: نگفتی نامت چی است.

گفت: معمولی‌ترین و معروف‌ترین نامی که تا حالا شنیدی. منظورم جان اسمیت نیست، منظورم در فرهنگ ماست. 

گفتم: محمد؟

گفت: بلی.


۱. احتمال اتفاق افتادن تمام این اتفاقات نادر کم است. اما حداقل یکی دوتایشان ممکن است برایم اتفاق بیافتد و غافلگیرم کند. 

  • //][//-/
  • يكشنبه ۹ ژوئن ۱۹

سعی داشت نکته‌ی آخر را به من بفهماند

سمستر اول دانشگاه استاد هنر به ما مستندی در مورد زندگی انسل آدمز (Ansel Adams) نشان داد. در مستند میگفت انسل در نوجوانی روزانه حداقل ۶ ساعت پیانو تمرین میکرد. مهم‌ترین چیزی که از آن صنف خسته‌کننده و خوابآور یاد گرفتم از همین ده ثانیه‌ی آن مستند بود:

۱. باید زندگیم را وقف کاری کنم که بتوانم روزانه حداقل ۶ ساعت برایش وقت بگذارم و هنوز ازش لذت ببرم.

۲. باید پشتکار ِ۶ ساعت روی یک موضوع کار کردن را داشته باشم.

نکته‌ی دیگری هم در مستند بود. مستند در مورد عکاسی انسل بود، نه موسیقی. انسل به سالها تمرین موسیقی پشت‌ پا زد، رفت سراغ عکاسی و در عکاسی شهره شد. فکر نکنم این قسمت را یاد گرفته باشم. 

  • //][//-/
  • جمعه ۲۴ می ۱۹
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب