خط پایان

میگم: چطور هستی؟ گفتن دوره‌ی نقاهت ۳ تا ۶ ماه است؟

میگه: فلج شدم الهه. 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۲۹ آگوست ۱۸

_

فقط چند روز از رفتن‌مان به هرات گذشته بود. نمایشگاه کتاب در سالون مولانا برگذار شده بود. همه با هم رفتیم که کتاب بخریم. دور از انتظار نیست که دست‌های ۱۲ ساله‌ی من پر شده‌ بودند از کتاب‌های علمی و اطلاعات عمومی. پی‌دی ولی به علاوه‌ی مجله‌ها و کتاب‌های داستان کودک، کتابی برداشته بود از آتوسا صالحی  به نام حتی یک دقیقه کافی‌ است. من هنوز فکر می‌کنم تنها دلیلش برای برداشتن این کتاب نام خانوادگی نویسنده بوده! در طی چند هفته‌ی آینده همه سرگرم کتاب‌های خود بودیم اما پی‌دی حتی یک دقیقه کافی‌ است را نمی‌خواند. برایش جذاب نبود. اصلا کتاب برای بچه‌های ۸ ساله نوشته نشده بود. من یک روز وقتی از مکتب برگشته بودم و دنبال جای دنجی برای دراز کشیدن در خانه‌ی جدید اتاق‌ها را دوره می‌کردم، کتاب را برداشتم و شروع کردم به خواندنش. یک ساعت بعد متوجه شدم که تا حالا هیچوقت با این سرعت کتاب را ورق نزده بودم! متوجه شدم که وارد دنیای دیگری غیر از کتاب‌های علمی شده‌ام. فرق نمی‌کند شما چقدر عاشق علم باشید یا چقدر باهوش باشید، امکان ندارد در یک ساعت ۳۰ صفحه از یک کتاب‌ علمی را بتوانید بخوانید. کتاب سه روز بعد تمام شد. من عاشق این سرعت و انتقال احساسات شده بودم! دخترک شخصیت اصلی کتاب شطرنج باز بود. من یادم نیست بخاطر خواندن این کتاب بود یا قبل از خواندن این کتاب شروعش کرده بودم، ولی من چند ماه از دوازده سالگی‌ام را هر شب شطرنج بازی کردم. سالها‌ست از شطرنج خوشم نمیاید. کُندی‌اش خسته‌ام می‌کند. خود کتاب شاید کتاب خاصی نبود. شاید پیام خاصی هم نداشت. اما برای من دنیای جدیدی بود. 

بعد از تمام شدن کتاب لپتاپم را برداشتم و دنبال سایت‌های دانلود رمان می‌گشتم. پیدا کردن رمانی که برچسپ #عاشقانه نداشته باشد مدتی وقت برد. اولین رمان بدون برچسپ عاشقانه‌ای که پیدا کردم کتاب ورونیکا تصمیم می‌گیرد بمیرد از پائولو کوئلیو بود. کتاب را در یک بعد از ظهر جمعه‌ی پاییزی با پس زمینه‌ی آهنگ زیبایی که تازه پیدا کرده بودم خواندم. خواندن این کتاب برای من معجزه کرد! تا هفته‌ها این کتاب را می‌پرستیدم! شخصیت اصلی کتاب دختری ۲۴ ساله بود که تصمیم گرفته بود خودکشی کند چون فکر می‌کرد دچار روزمرگی مزمنی شده و فردایش قرار نیست با امروزش فرقی داشته باشد، پس چرا باید فردا را زندگی کند؟! این برای مغز ۱۲ ساله‌ی من ورود به دنیایی بود که قبلا وجودش را کاملا نادیده گرفته بودم. قدرت تحلیل را در ذهنم فعال کرد. سوال‌های جدید و عجیبی را به من معرفی کرد که اینبار شاید علمی نبودند! تا روزها کاملا مست و مفتون این کتاب شده بودم. ساعت‌ها در ذهنم نقد و تحلیلش می‌کردم. یکباره یکی دستم را گرفته بود و از دنیای تام و جری، باب اسفنجی و مهدی آذریزدی پرتم کرده بود به دنیایی که آدم‌هایش یا تصمیم‌های مهم می‌گرفتند، یا تصمیم می‌گرفتند بمیرند و دیگر تصمیم نگیرند! 

من آتوسا صالحی را جز با همان یک کتابی که ازش خواندم نمیشناسم. کتابهایش شاید برای نوجوان‌ها خوب باشد. کتابی که من ازش خواندم ساده، روان و تا حدی بی‌دغدغه بود. پائولو کوئلیو با مکتب خاصی که دارد ۶ سال بعد از اولین کتابی که ازش خواندم برایم دیگر معجزه‌ی سالهای اول را ندارد. با کتاب‌هایش پرواز نمی‌کنم چون باورهای متافزیکی‌اش برای من هرچند قابل احترام، اما قابل درک نیستند. با این‌حال بر حسب عادت -یا شاید لذت- هنوز هم هر سال حتما حداقل یک کتاب ازش می‌خوانم.

تمام آدم‌ها کتابی دارند که کلید ورود آنها به دنیای بزرگسالی بوده. اما معمولا این آدم‌ها از "خاطرات یک خوناشام" یا "ماجراهای دارن شان" به "فارنهایت ۴۵۱" یا "مسخ" رسیده‌اند. من از "اصول تندرستی و شناخت بیماری‌ها" پا به دنیایی گذاشتم که بُعد دیگری به شخصیتم داد. 

#برای تسنیم

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۲۲ آگوست ۱۸

سفرنامه ۱

  • //][//-/
  • سه شنبه ۲۱ آگوست ۱۸

منجی ِعصبانی

اسمش که روی گوشی افتاد ترسیدم. ما همیشه به هم پیام می‌دادیم. هیچوقت زنگ نزده بود قبلا. میخواستم جواب ندم. اما قبل از اینکه ذهنم درگیرتر شود سریع جواب دادم. سلام دادم. گفت چه خبر؟ گفتم اخرین پروژه‌ی تابستان را دیروز تحویل دادم. الان فقط تحقیق می‌کنم. گفت وقتی پیام میدی و میگی میخوای حرف بزنی میخوام مطمئن بشم حالت خوبه. میخندم. میگم همه چیز خوبه ولی... 

بهش میگم خب او هم از دست رفت با حرفهایی که زد. میگه از دست رفت؟ میگم انتظار که نداری من بعد از حرفهایی که بهم زد هنوز باهاش دوست باشم؟ میگه بخشش؟ میگم دست خودم نیست. من نمی‌توانم ببخشمش. به من میگه تو خودت را خیلی قاطع تعریف کردی. اینطوری نمیشه. جلو خودت را میگیری چون فکر می‌کنی الهه این کار را هیچوقت انجام نمیده. این چیزی نیست که من بتوانم کمکی در موردش بکنم الی. خودت باید حلش کنی. 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۱۶ آگوست ۱۸

Ultimate Freedom

من نمی‌دانم ما کی تمام شدیم. یاد بعد از ظهر رمضان پنج سال پیش افتادم. مریض شده بودم. تمام بدنم بوی خون می‌داد. شب‌ها خوابم نمی‌برد. رختخوابم کثیف شده بود. همه جا بوی خون می‌داد. فردینا نبود. دست شیفو شکسته بود. دلم مدام درد می‌کرد. مامان سرم داد می‌زد. ساعت ها خودم را در اتاق حبس می‌کردم. همه‌ی دنیا علیه من بود. تو نبودی. تو پشتم نبودی. تو اصلا نبودی. روزهایمان بدون گفتن کلمه‌ای به همدیگر می‌گذشتند. تو پشتم نبودی. صدایت زدم که بیایی به اتاقم. آمدی کنارم نشستی. سرم را گذاشتم روی پایت و گریه کردم. تمام روزهایی که پشتم نبودی را گریه کردم. تمام نبودن های فردینا را گریه کردم. تمام جاهای خالی آدم‌هایی که رفته بودند را گریه کردم. تمام شب‌های کلافگی و بیداری، تمام خون‌ها و تعفن ها را، تمام انقباض‌های زیر دلم را، تمام نجاست ها و درد‌های بلوغ را روی پاهایت گریه کردم. بالاتر از سیاهی که رنگی نیست تصدقت بشوم. تمام دنیا علیه من بود، تو پشتم نبودی و می‌دانستی که مدت‌هاست که از درد راست نایستاده‌ام. چه فرقی می‌کرد اگر پیش پاهایت زانو میزدم و گریه می‌کردم؟ اما مگر من چندبار به دلیلی جز تو گریه کرده‌ام؟ مگر چندبار تو بعد از گریه کردن من عوض شده‌ای؟ 

میخواهم بیایم بشینم کنارت و بگویم امروز رفته بودم خون بدهم اما سطح آهنم پایین بود؛ نگرفتند. میخواهم بیایم بگویم نمیدانم این خزان ۱۷ واحد بردارم یا نه. میخواهم بیایم بگویم نمی‌دانم به این پروفسور جدید که در مورد مریخ تحقیق می‌کند ایمیل بدهم یا تحقیقم با همین پروفسور فعلی را ادامه بدم. میخواهم فکر کنم تو آدمی هستی که هنوز پشتم هستی. میخواهم فکر کنم تو هنوز برایت مهم است که سطح آهن من چقدر است یا چه صنف‌هایی را در خزان بر می دارم. اما حقیقت این است که ما تمام شدیم. هر بار که من میخواهم بیایم بشینم کنارت و چیزی بگویم این موضوع مشخص‌تر میشود. هربار کس دیگری به تو یادآوری می‌کند که "چیکار داری میکنی؟ با الهه‌ی خودت اینطوری دعوا میکنی؟" مشخص‌تر میشود که من دیگه "الهه‌ی تو" نیستم. 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۱۵ آگوست ۱۸

در تمام این آهنگ یک جمله نیست که حرف دل من باشد

روزی از نیوجرسی با موتر حرکت می‌کنم سمت خانه. من نمی‌دانم اما شاید کسی برود با خودش محاسبه کند و ببیند ۲۷ ساعت طول میکشد تا برسم. من نمی‌دانم اما کسی شاید دعا کند زودتر برسم. من نمی‌دانم اما کسی شاید با خودش برنامه بریزد که کنارم رو به روی ساختمان اصلی دانشگاه، روی چمن ها دراز بکشد و به من بگوید "تا حالا شده با خودت فکر کنی خیلی حرف برای زدن داری که کسی نشنیده؟ فقط برای اینکه از کشور دیگری، از زبان دیگری، و از ادبیات دیگری ریشه می‌گیری؟" 

پ.ن. پنج صفحه مقاله‌ی سیاسی نوشتم، پنجاه سال از عمرم کم شد. مدتها بود اینقدر احساس بیچارگی نکرده بودم. مغزم خسته ست. مغزم پژمرده‌ست. 

پ.ن. غزنی را طالبان گرفته. جرات نمیکنم بروم اخبار را در موردش بخوانم. 

پ.ن. برادرش مرده. الان حتما در هوا داخل هواپیما است. منتظر تا برسد و برادرش را دفن کند. از این سخت‌تر هم میشه؟ روزی که از کارولینای شمالی داشتم برمیگشتم زنی کنارم نشسته بود، قاب عکس دختربچه‌ای را از کیفش در آورد و تمام طول پرواز از پشت عینک های دودیش اشک می‌ریخت. 

+ به جواب کامنت خصوصی: جناب س. اگر وبلاگ می‌داشتین شاید در کامنتی جوابتان را می‌دادم. اما واقعا حس خوبی به ایمیل دادن ندارم. امیدوارم عفو کنید. ممنون که اجازه دادین جواب ندم. 

  • //][//-/
  • يكشنبه ۱۲ آگوست ۱۸

مهربان باشیم. دنیا به کمبود مهر دچار است.

 هر وقت سر هر چیزی عصبانی میشه -حتی اگر عصبانیتش ربطی به من نداشته باشه- به من میگه "تنبل ِ بی‌لیاقت" من چطوری باورش نکنم وقتی از وقتی که یادم است می گفت "من تو را مثل کف دستم میشناسم"؟

  • //][//-/
  • شنبه ۱۱ آگوست ۱۸

خودم اینسو دلم آنسوی دریا

تو هم دردهای خودت را داری. من نمیتوانم تصور کنم جز مشکلات همسر بودن و پدر بودن چه مشکلی میتوانی در زندگی داشته باشی که من از سرنگذرانده باشم. نمیدانم. اما خب تو هم نمیتوانی تصور کنی جز دغدغه‌هایی که هر دانشجو دارد-و روزی تو هم داشتی- ممکن است چه دغدغه‌های دیگری داشته باشم. آتی میگفت همه‌ی آدم‌ها زخم خورده‌اند. همه. بدون استثنا. بهم گفت 'میخوای حرفش را پیش بکشم ببینی بچه‌ها همه اعتراف کنن به دردهایی که میکشند؟ ما همه شکسته‌ایم.' حتی گفت چه ناز که فکر میکنی فقط تو این حس‌ها را داری! اما آتی هم نمی‌داند. تو نمی‌دانی. او نمی‌داند. به آتی هم نگفتم. من منکر نمیشم. شاید راست میگه. شاید تو هم دردهایی داری که کسی ازش خبر ندارند. اما چیزی که مرا در شب بیدار نگه میدارد خیلی از شب‌ بیداری های بقیه فرق دارد. هفته‌ی پیش بهش زنگ زده بودم. بهم گفت سر کار دیر رسیده. پرسیدم چرا. گفت سر راهش انفجار شده بوده. منتظر شدن تا راه باز شود و بروند. نفسم حبس شد. من نمی‌دانستم اوضاع اینقدر خراب شده. تا ما بودیم اینطوری نبود. اینطوری نبود. اینقدر بیخ‌گوشش نبود. اینقدر بیخیال نبود. اینقدر عادی نبود. اینقدر روزمره نبود. نفسم حبس شد. اگر یک روز زنگ بزنم و جواب نده چی؟ تو که این درد را نمیدانی. تو که نمی‌فهمی. 

آتی میگه حتما از جایی زخم خورده بوده. گفت آدم ها دردها را منتقل می‌کنند. گفتم من که دارم مثل مار به خودم می‌پیچم و دردم را به کسی منتقل نمیکنم. یادم نیست چی گفت. مهم نیست چی گفت. کار از کار گذشته. هیچ جوابی، هیچ حرفی زمان را به عقب نمی‌برد. نمیخواهم زمان به عقب برود. تو همانی هستی که درد کشیدی و همیشه درد را منتقل کردی به آدم هایی که دوستشان داری. من میدانستم. من بهت گفته بودم. زیر نور آفتابی که غروب میکرد بهت گفته بودم تو آدم هایی که دوست داری را اذیت میکنی. تو بارها بهم گفته بودی دوستم داری. به فارسی. تو به فارسی بهم گفته بودی دوستم داری. 

میگه در فرودگاه گم شده. رفته دنبالش و دیده روی چندتا صندلی کنار هم خوابیده. رفته که ببینه چرا خوابیده. میگه عرق کرده بود. حالش بد بود. من با خودم میگم خوب میشه. به مامان میگم چقدر پیراهن قشنگی پوشیده پدربزرگ. در ذهنم فقط یک جمله، بدون توقف در حال فریاد شدن است:"قبلا هم همین را در مورد کسی گفته بودی که دو هفته بعد در body bag به خانه برگشت"

  • //][//-/
  • دوشنبه ۶ آگوست ۱۸

I sailed half the world to find you

فیلم‌های عاشقانه می‌بینند. خودشان را جای دختر و پسر فیلم تصور می‌کنند. منتظرند تا دنیا روی خوشش را نشانشان بدهد. منتظرند تا درد هم اگر می‌کَشند، درد شیرین عشق باشد. آخرش بعد از چهار سال سماجت جواب مثبت را به خواستگاری می‌دهند که چهار سال روز شب بهش اظهار تنفر کرده بودند. هنوز فیلم عاشقانه می‌بینند. خودشان را عاشق و معشوقی تصور می‌کنند که به هم رسیده‌اند، لقمه دهانِ هم می‌مانند، لباس برای هم پرو می‌کنند، صبحانه برای هم درست می‌کنند. آخرش هر دو پنج روز هفته را از ۷ صبح تا ۶ شب در آنسوی شهر دنبال خانه‌ای بزرگتر، موتر راحت‌تر و تخت ِ بزرگتر در اسارت شغلی می‌گذرانند که حالشان را خوب نمی‌کند. به هر کسی میرسند توصیه می‌کنند که ازدواج را تا پیدا کردن شغلی درست و داشتن پس‌اندازی هنگفت به تعویق بی‌اندازند. هنوز فیلم عاشقانه می‌بینند. خودشان را پیرمرد و پیرزنی تصور می‌کنند که بچه‌ها را بزرگ کرده‌اند، نوه‌ها را به مکتب رسانده‌اند، از چنگ شغل رها شده‌اند، کنار هم به تماشای مهتاب میروند، لقمه دهان هم می‌گذارند و صبحانه برای هم درست می‌کنند. اما آخرش زوج پیری می‌شوند که هر روز فرزندی با چشم‌های اشک‌آلود در خانه‌یشان را می‌زند و داستان دعوایش با همسری که با او شبیه فیلم‌های عاشقانه رفتار نمی‌کند را میگوید. حقیقت این است که کسی هنوز رویای فیلم‌های عاشقانه را به واقعیت نرسانده‌است. 

  • //][//-/
  • يكشنبه ۱۵ جولای ۱۸

الی در...

یک‌شنبه سی‌ پیام داد و گفت میخوام باهاش برم استریپ کلب؟ میخواستم بگم نه. باید می‌گفتم نه. بعد از ظهر یک‌شنبه با خانواده بیرون بودم. صبح دوشنبه قرار بود مقاله‌ای را تحویل بدهم که هنوز شروع به نوشتنش هم نکرده‌ بودم. پدر و مادرم حس خوبی به اینکه من نصف شب بروم بیرون ندارند. اما الی است و عشقش به تجربه‌های جدید! بهش گفتم i'm down. مجبور شد دنبال کلابی بگردد که به زیر ۲۱ سال اجازه‌ی ورود بدهند. ۱۸ ساله‌ها اجازه‌ی ورود به کلب‌ها را دارند. یعنی مشکل فضای کلب نیست. مشکل اینجاست که ورود افراد زیر ۱۸ سال به مکان‌هایی که الکل سرو می‌کنن ممنوع است. استریپ‌ کلب ها اکثر مواقع الکل سرو می‌کنن. استریپ کلبی را انتخاب کردیم که من هر روز در مسیر دانشگاه از کنارش می‌گذرم. خیلی از خانه دور نیست. ساعت از ۹ شب گذشته بود که حاضر شدم و رفتم. در وبسایت‌شان نوشته بود قبل از ساعت ۱۰ ورودی ۱۵ دالر و بعد از ساعت ۱۰ ورودی ۲۵ دالر است. من ۲۰ دالر پول نقد داشتم. چون تا ده وقت زیادی بود خرامان خرامان و با خیال راحت می‌رفتم. سر راه حتی توقف کردم و به تایر‌های موتر هوا دادم. بعد نزدیک کلب که رسیدم یادم امد کارت شناسایی‌ام همراهم نیست!‌ مجبور شدم برگردم خانه کارتم را بردارم. ساعت ۱۰ شده بود که رسیدم خانه. ۳ دالر دیگه هم پول نقد داشتم که گرفتم و حرکت کردم دوباره. به سی‌ گفتم منتظرم بماند چون پول نیاز دارم.

رسیدم آنجا. اونا مشروب سرو نمی‌کردن اما هرکسی اجازه داشت با خودش مشروب بیاره. به همین خاطر نگهبان به مچ دستم دستبند سبزی را چسپاند که نوشته بود under 21 که یعنی من اجازه ندارم مشروب بنوشم. بعد رفتیم داخل. سی پولم را حساب کرد. باید برایتان بگویم که در فیلم‌ها وقتی استریپ کلب را نشان می‌دهند و می‌ بینید که رقاص‌ها با لباس زیر می‌رقصند، فقط فیلم است! در دنیای واقعی رقاص‌ها اولین آهنگ‌شان را با لباس زیر می‌رقصند،‌ بعد میروند پشت صحنه و لخت مادرزاد بر‌می‌گردند! آری... به محض رسیدن و نشستن‌ ما یکی از رقاص‌ها آمد و شروع به حرف زدن با ما کرد. گفت welcome to tities bar و بالا تنه‌اش را به ما نشان داد... استغفرالله... سی‌سی وقتی یادش افتاد من مسلمانم از خنده روده‌بر شد... تشنه بودیم. رفتیم بیرون که آبی بخوریم و سیگاری بخریم... با سیگار و آب برگشتیم. بیشتر از تمام عمرم همان یک شب سیگار کشیدم. برای اولین بار از کشیدن سیگار تا حدی لذت بردم. یک کمی، فقط کمی لذت‌بخش بود. 

رقاص‌ها واقعا ماهر بودند. حس بدی داشتم از اینکه پول همراهم نبود که انعام بدم. سی‌سی رفت پشت و لپ‌دنس گرفت. من همینطور سیگار می‌کشیدم و رقاص‌های روی‌ صحنه را نگاه می‌کردم. برایم لذتی نداشت. نگاهم کاملا معصومانه بود و به نظرم واقعا زیبا می‌رقصیدند. حرکت‌شان دور میله خیلی هنرمندانه بود. خوش گذشت. طوری‌که دوست دارم هر‌ چند وقت یکبار برم همینطوری نگاه کنم :) ولی خب، به هر حال محیطی نیست که آدم بخواهد تنها برود و لذت نامشروعی نبرد و برگردد. 

ساعت از نیمه‌شب گذشته بود که برگشتم. تا ۵ صبح مقاله را نوشتم. ۷ صبح بیدار شدم و رفتم تحویلش دادم. تمام روز را سرِ کار بودم و دیشب هم تا دیروقت بیدار بودم که کار کنم. امروز هم نتوانستم بخوابم چون امشب امتحان داشتم. فردا با اینکه سالروز استقلال آمریکا‌ست و همه جا تعطیل است من میروم سر کار! روز بعدش هم امتحان دارم هم مقاله باید بنویسم. روز بعدش که میشه جمعه، میرم یک کَمپِ سه روزه. من زندگی ندارم. فقط کار دارم. 

+ سی‌ وسط رقص میگه همش دارم به angular momentum این رقاص‌ها فکر می‌کنم :))‌ دخترک فزیکدان ِ دلشکسته. 

+ هدف سی از بیرون رفتن آن‌شب این بود که فرصتی پیدا کند با من حرف بزن. عاشق کسی شده و معشوق دلش را بد بد بد بد شکسته. آخرش گفت بدون گریه نمی‌تواند در موردش حرف بزند و همین بهتر که حرف نزند. خانه که رفت بهش پیام دادم و با پیام کمی حرف زد. من از عشق چی می‌دانم که بتواند تسلای کسی مثل سی باشد آخه؟ سعی کردم نفهمد اما معذب بودم وقتی حرف می‌زد. 

  • //][//-/
  • سه شنبه ۳ جولای ۱۸
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب