- //][//-/
- سه شنبه ۲۱ آگوست ۱۸
اسمش که روی گوشی افتاد ترسیدم. ما همیشه به هم پیام میدادیم. هیچوقت زنگ نزده بود قبلا. میخواستم جواب ندم. اما قبل از اینکه ذهنم درگیرتر شود سریع جواب دادم. سلام دادم. گفت چه خبر؟ گفتم اخرین پروژهی تابستان را دیروز تحویل دادم. الان فقط تحقیق میکنم. گفت وقتی پیام میدی و میگی میخوای حرف بزنی میخوام مطمئن بشم حالت خوبه. میخندم. میگم همه چیز خوبه ولی...
بهش میگم خب او هم از دست رفت با حرفهایی که زد. میگه از دست رفت؟ میگم انتظار که نداری من بعد از حرفهایی که بهم زد هنوز باهاش دوست باشم؟ میگه بخشش؟ میگم دست خودم نیست. من نمیتوانم ببخشمش. به من میگه تو خودت را خیلی قاطع تعریف کردی. اینطوری نمیشه. جلو خودت را میگیری چون فکر میکنی الهه این کار را هیچوقت انجام نمیده. این چیزی نیست که من بتوانم کمکی در موردش بکنم الی. خودت باید حلش کنی.
من نمیدانم ما کی تمام شدیم. یاد بعد از ظهر رمضان پنج سال پیش افتادم. مریض شده بودم. تمام بدنم بوی خون میداد. شبها خوابم نمیبرد. رختخوابم کثیف شده بود. همه جا بوی خون میداد. فردینا نبود. دست شیفو شکسته بود. دلم مدام درد میکرد. مامان سرم داد میزد. ساعت ها خودم را در اتاق حبس میکردم. همهی دنیا علیه من بود. تو نبودی. تو پشتم نبودی. تو اصلا نبودی. روزهایمان بدون گفتن کلمهای به همدیگر میگذشتند. تو پشتم نبودی. صدایت زدم که بیایی به اتاقم. آمدی کنارم نشستی. سرم را گذاشتم روی پایت و گریه کردم. تمام روزهایی که پشتم نبودی را گریه کردم. تمام نبودن های فردینا را گریه کردم. تمام جاهای خالی آدمهایی که رفته بودند را گریه کردم. تمام شبهای کلافگی و بیداری، تمام خونها و تعفن ها را، تمام انقباضهای زیر دلم را، تمام نجاست ها و دردهای بلوغ را روی پاهایت گریه کردم. بالاتر از سیاهی که رنگی نیست تصدقت بشوم. تمام دنیا علیه من بود، تو پشتم نبودی و میدانستی که مدتهاست که از درد راست نایستادهام. چه فرقی میکرد اگر پیش پاهایت زانو میزدم و گریه میکردم؟ اما مگر من چندبار به دلیلی جز تو گریه کردهام؟ مگر چندبار تو بعد از گریه کردن من عوض شدهای؟
میخواهم بیایم بشینم کنارت و بگویم امروز رفته بودم خون بدهم اما سطح آهنم پایین بود؛ نگرفتند. میخواهم بیایم بگویم نمیدانم این خزان ۱۷ واحد بردارم یا نه. میخواهم بیایم بگویم نمیدانم به این پروفسور جدید که در مورد مریخ تحقیق میکند ایمیل بدهم یا تحقیقم با همین پروفسور فعلی را ادامه بدم. میخواهم فکر کنم تو آدمی هستی که هنوز پشتم هستی. میخواهم فکر کنم تو هنوز برایت مهم است که سطح آهن من چقدر است یا چه صنفهایی را در خزان بر می دارم. اما حقیقت این است که ما تمام شدیم. هر بار که من میخواهم بیایم بشینم کنارت و چیزی بگویم این موضوع مشخصتر میشود. هربار کس دیگری به تو یادآوری میکند که "چیکار داری میکنی؟ با الههی خودت اینطوری دعوا میکنی؟" مشخصتر میشود که من دیگه "الههی تو" نیستم.
روزی از نیوجرسی با موتر حرکت میکنم سمت خانه. من نمیدانم اما شاید کسی برود با خودش محاسبه کند و ببیند ۲۷ ساعت طول میکشد تا برسم. من نمیدانم اما کسی شاید دعا کند زودتر برسم. من نمیدانم اما کسی شاید با خودش برنامه بریزد که کنارم رو به روی ساختمان اصلی دانشگاه، روی چمن ها دراز بکشد و به من بگوید "تا حالا شده با خودت فکر کنی خیلی حرف برای زدن داری که کسی نشنیده؟ فقط برای اینکه از کشور دیگری، از زبان دیگری، و از ادبیات دیگری ریشه میگیری؟"
پ.ن. پنج صفحه مقالهی سیاسی نوشتم، پنجاه سال از عمرم کم شد. مدتها بود اینقدر احساس بیچارگی نکرده بودم. مغزم خسته ست. مغزم پژمردهست.
پ.ن. غزنی را طالبان گرفته. جرات نمیکنم بروم اخبار را در موردش بخوانم.
پ.ن. برادرش مرده. الان حتما در هوا داخل هواپیما است. منتظر تا برسد و برادرش را دفن کند. از این سختتر هم میشه؟ روزی که از کارولینای شمالی داشتم برمیگشتم زنی کنارم نشسته بود، قاب عکس دختربچهای را از کیفش در آورد و تمام طول پرواز از پشت عینک های دودیش اشک میریخت.
+ به جواب کامنت خصوصی: جناب س. اگر وبلاگ میداشتین شاید در کامنتی جوابتان را میدادم. اما واقعا حس خوبی به ایمیل دادن ندارم. امیدوارم عفو کنید. ممنون که اجازه دادین جواب ندم.
هر وقت سر هر چیزی عصبانی میشه -حتی اگر عصبانیتش ربطی به من نداشته باشه- به من میگه "تنبل ِ بیلیاقت" من چطوری باورش نکنم وقتی از وقتی که یادم است می گفت "من تو را مثل کف دستم میشناسم"؟
تو هم دردهای خودت را داری. من نمیتوانم تصور کنم جز مشکلات همسر بودن و پدر بودن چه مشکلی میتوانی در زندگی داشته باشی که من از سرنگذرانده باشم. نمیدانم. اما خب تو هم نمیتوانی تصور کنی جز دغدغههایی که هر دانشجو دارد-و روزی تو هم داشتی- ممکن است چه دغدغههای دیگری داشته باشم. آتی میگفت همهی آدمها زخم خوردهاند. همه. بدون استثنا. بهم گفت 'میخوای حرفش را پیش بکشم ببینی بچهها همه اعتراف کنن به دردهایی که میکشند؟ ما همه شکستهایم.' حتی گفت چه ناز که فکر میکنی فقط تو این حسها را داری! اما آتی هم نمیداند. تو نمیدانی. او نمیداند. به آتی هم نگفتم. من منکر نمیشم. شاید راست میگه. شاید تو هم دردهایی داری که کسی ازش خبر ندارند. اما چیزی که مرا در شب بیدار نگه میدارد خیلی از شب بیداری های بقیه فرق دارد. هفتهی پیش بهش زنگ زده بودم. بهم گفت سر کار دیر رسیده. پرسیدم چرا. گفت سر راهش انفجار شده بوده. منتظر شدن تا راه باز شود و بروند. نفسم حبس شد. من نمیدانستم اوضاع اینقدر خراب شده. تا ما بودیم اینطوری نبود. اینطوری نبود. اینقدر بیخگوشش نبود. اینقدر بیخیال نبود. اینقدر عادی نبود. اینقدر روزمره نبود. نفسم حبس شد. اگر یک روز زنگ بزنم و جواب نده چی؟ تو که این درد را نمیدانی. تو که نمیفهمی.
آتی میگه حتما از جایی زخم خورده بوده. گفت آدم ها دردها را منتقل میکنند. گفتم من که دارم مثل مار به خودم میپیچم و دردم را به کسی منتقل نمیکنم. یادم نیست چی گفت. مهم نیست چی گفت. کار از کار گذشته. هیچ جوابی، هیچ حرفی زمان را به عقب نمیبرد. نمیخواهم زمان به عقب برود. تو همانی هستی که درد کشیدی و همیشه درد را منتقل کردی به آدم هایی که دوستشان داری. من میدانستم. من بهت گفته بودم. زیر نور آفتابی که غروب میکرد بهت گفته بودم تو آدم هایی که دوست داری را اذیت میکنی. تو بارها بهم گفته بودی دوستم داری. به فارسی. تو به فارسی بهم گفته بودی دوستم داری.
میگه در فرودگاه گم شده. رفته دنبالش و دیده روی چندتا صندلی کنار هم خوابیده. رفته که ببینه چرا خوابیده. میگه عرق کرده بود. حالش بد بود. من با خودم میگم خوب میشه. به مامان میگم چقدر پیراهن قشنگی پوشیده پدربزرگ. در ذهنم فقط یک جمله، بدون توقف در حال فریاد شدن است:"قبلا هم همین را در مورد کسی گفته بودی که دو هفته بعد در body bag به خانه برگشت"
فیلمهای عاشقانه میبینند. خودشان را جای دختر و پسر فیلم تصور میکنند. منتظرند تا دنیا روی خوشش را نشانشان بدهد. منتظرند تا درد هم اگر میکَشند، درد شیرین عشق باشد. آخرش بعد از چهار سال سماجت جواب مثبت را به خواستگاری میدهند که چهار سال روز شب بهش اظهار تنفر کرده بودند. هنوز فیلم عاشقانه میبینند. خودشان را عاشق و معشوقی تصور میکنند که به هم رسیدهاند، لقمه دهانِ هم میمانند، لباس برای هم پرو میکنند، صبحانه برای هم درست میکنند. آخرش هر دو پنج روز هفته را از ۷ صبح تا ۶ شب در آنسوی شهر دنبال خانهای بزرگتر، موتر راحتتر و تخت ِ بزرگتر در اسارت شغلی میگذرانند که حالشان را خوب نمیکند. به هر کسی میرسند توصیه میکنند که ازدواج را تا پیدا کردن شغلی درست و داشتن پساندازی هنگفت به تعویق بیاندازند. هنوز فیلم عاشقانه میبینند. خودشان را پیرمرد و پیرزنی تصور میکنند که بچهها را بزرگ کردهاند، نوهها را به مکتب رساندهاند، از چنگ شغل رها شدهاند، کنار هم به تماشای مهتاب میروند، لقمه دهان هم میگذارند و صبحانه برای هم درست میکنند. اما آخرش زوج پیری میشوند که هر روز فرزندی با چشمهای اشکآلود در خانهیشان را میزند و داستان دعوایش با همسری که با او شبیه فیلمهای عاشقانه رفتار نمیکند را میگوید. حقیقت این است که کسی هنوز رویای فیلمهای عاشقانه را به واقعیت نرساندهاست.
یکشنبه سی پیام داد و گفت میخوام باهاش برم استریپ کلب؟ میخواستم بگم نه. باید میگفتم نه. بعد از ظهر یکشنبه با خانواده بیرون بودم. صبح دوشنبه قرار بود مقالهای را تحویل بدهم که هنوز شروع به نوشتنش هم نکرده بودم. پدر و مادرم حس خوبی به اینکه من نصف شب بروم بیرون ندارند. اما الی است و عشقش به تجربههای جدید! بهش گفتم i'm down. مجبور شد دنبال کلابی بگردد که به زیر ۲۱ سال اجازهی ورود بدهند. ۱۸ سالهها اجازهی ورود به کلبها را دارند. یعنی مشکل فضای کلب نیست. مشکل اینجاست که ورود افراد زیر ۱۸ سال به مکانهایی که الکل سرو میکنن ممنوع است. استریپ کلب ها اکثر مواقع الکل سرو میکنن. استریپ کلبی را انتخاب کردیم که من هر روز در مسیر دانشگاه از کنارش میگذرم. خیلی از خانه دور نیست. ساعت از ۹ شب گذشته بود که حاضر شدم و رفتم. در وبسایتشان نوشته بود قبل از ساعت ۱۰ ورودی ۱۵ دالر و بعد از ساعت ۱۰ ورودی ۲۵ دالر است. من ۲۰ دالر پول نقد داشتم. چون تا ده وقت زیادی بود خرامان خرامان و با خیال راحت میرفتم. سر راه حتی توقف کردم و به تایرهای موتر هوا دادم. بعد نزدیک کلب که رسیدم یادم امد کارت شناساییام همراهم نیست! مجبور شدم برگردم خانه کارتم را بردارم. ساعت ۱۰ شده بود که رسیدم خانه. ۳ دالر دیگه هم پول نقد داشتم که گرفتم و حرکت کردم دوباره. به سی گفتم منتظرم بماند چون پول نیاز دارم.
رسیدم آنجا. اونا مشروب سرو نمیکردن اما هرکسی اجازه داشت با خودش مشروب بیاره. به همین خاطر نگهبان به مچ دستم دستبند سبزی را چسپاند که نوشته بود under 21 که یعنی من اجازه ندارم مشروب بنوشم. بعد رفتیم داخل. سی پولم را حساب کرد. باید برایتان بگویم که در فیلمها وقتی استریپ کلب را نشان میدهند و می بینید که رقاصها با لباس زیر میرقصند، فقط فیلم است! در دنیای واقعی رقاصها اولین آهنگشان را با لباس زیر میرقصند، بعد میروند پشت صحنه و لخت مادرزاد برمیگردند! آری... به محض رسیدن و نشستن ما یکی از رقاصها آمد و شروع به حرف زدن با ما کرد. گفت welcome to tities bar و بالا تنهاش را به ما نشان داد... استغفرالله... سیسی وقتی یادش افتاد من مسلمانم از خنده رودهبر شد... تشنه بودیم. رفتیم بیرون که آبی بخوریم و سیگاری بخریم... با سیگار و آب برگشتیم. بیشتر از تمام عمرم همان یک شب سیگار کشیدم. برای اولین بار از کشیدن سیگار تا حدی لذت بردم. یک کمی، فقط کمی لذتبخش بود.
رقاصها واقعا ماهر بودند. حس بدی داشتم از اینکه پول همراهم نبود که انعام بدم. سیسی رفت پشت و لپدنس گرفت. من همینطور سیگار میکشیدم و رقاصهای روی صحنه را نگاه میکردم. برایم لذتی نداشت. نگاهم کاملا معصومانه بود و به نظرم واقعا زیبا میرقصیدند. حرکتشان دور میله خیلی هنرمندانه بود. خوش گذشت. طوریکه دوست دارم هر چند وقت یکبار برم همینطوری نگاه کنم :) ولی خب، به هر حال محیطی نیست که آدم بخواهد تنها برود و لذت نامشروعی نبرد و برگردد.
ساعت از نیمهشب گذشته بود که برگشتم. تا ۵ صبح مقاله را نوشتم. ۷ صبح بیدار شدم و رفتم تحویلش دادم. تمام روز را سرِ کار بودم و دیشب هم تا دیروقت بیدار بودم که کار کنم. امروز هم نتوانستم بخوابم چون امشب امتحان داشتم. فردا با اینکه سالروز استقلال آمریکاست و همه جا تعطیل است من میروم سر کار! روز بعدش هم امتحان دارم هم مقاله باید بنویسم. روز بعدش که میشه جمعه، میرم یک کَمپِ سه روزه. من زندگی ندارم. فقط کار دارم.
+ سی وسط رقص میگه همش دارم به angular momentum این رقاصها فکر میکنم :)) دخترک فزیکدان ِ دلشکسته.
+ هدف سی از بیرون رفتن آنشب این بود که فرصتی پیدا کند با من حرف بزن. عاشق کسی شده و معشوق دلش را بد بد بد بد شکسته. آخرش گفت بدون گریه نمیتواند در موردش حرف بزند و همین بهتر که حرف نزند. خانه که رفت بهش پیام دادم و با پیام کمی حرف زد. من از عشق چی میدانم که بتواند تسلای کسی مثل سی باشد آخه؟ سعی کردم نفهمد اما معذب بودم وقتی حرف میزد.
بهم گفت "کسی اذیتت کرده؟ بهم بگو! i will slit there tiers. i'll do it with a smile" و من لبخند زدم. خندیدم. قلبم سنگین بود. بعد بهم گفت "باور کن تو فرشتهای" و من از اینکه حرفش را باور نکردم گریهام گرفت. بهش گفتم نمیتوانم بگویم چه اتفاقی افتاده و لحظهی آخر از اینکه ازش بخواهم برایم مواد پیدا کند منصرف شدم. بهش گفتم i'll be fine و خوابیدم. نور چراغهای خیابان روی صورتم بود. قلبم هنوز سنگین بود. با خودم فکر کردم "اهمیت دادن به کسی یعنی قدرت این را بهش دادن که تو را از خودت متنفر کند" سعی کردم کمتر حس کنم. سعی کردم کمتر فکر کنم چقدر احمقم. سعی کردم کمتر فکر کنم. سعی کردم بخوابم.
میدانی٫ من قرار نیست همینطور بمانم. سعی هم نمیکنم همینطور بمانم. شجاعت به معنای نترسیدن نیست٫ شجاعت یعنی بترسی و باز هم منطقی باشی٫ انجامش بدی. به جهنم که تو فکر میکنی زندگی را نمیشود منطقی پیش برد. من نمیتوانم تو را بفهمم. نمیتوانم مثل تو پیش بروم. هیچ دلم نمیخواهد بروم. حتی یکذره. تمام سلول های وجودم میگن "this is too much. run!" ولی من میدانم که پنجشنبه شب یکی از آدمهای پشت میز قرار است من باشم. چون درستش همین است. من نمیدانم تو چطور پیش میروی. نمیدانم چطور با سختیها کنار میایی. اما bro من فقط میخواهم بروم. همیشه میخواهم بروم. برای همین باید شجاع باشم.