step away from your mind
ملکوت در آسمان ها جیغ می کشید. تخت ها روی تخته ها خوابیده بودند. فیل زرد پیانو ها را جویده بود. در ها با آسمان پرواز مرغابی ها را تماشا می کردند. سیاهی و تاریکی روی زردی خورشید دست کشیدند. ماهی ها بچه ها را از دنیا بردند. ماهی ها مادر شدند. کوسه ها در صندق های فلزی لبخند زدند. دل الهه به آفتاب بیرمق بعد از ظهری گرم شد. الهه یکبار دیگر از پوچی همه چیز ترسید. الهه یکبار دیگر تنهایی خواست. اما صورفلکی هنوز پشت روشنایی افتاب پنهان بودند و خرس های قطبی از دوری آفتاب جان به لب شده بودند.
آدم های زندگیم همیشگی نیستند. این حقیقت ساده و آشکاریست که من برای قبول کردنش جان می کَنم. بعضی آدم ها می آیند که بمانند. حس می کنی که میمانند. بعضی ها نمی مانند. گفتنش صدایم را می شکند اما فکر نمی کنم زی یکی از ماندنی ها باشد. اما همین که حالا هست٫ همین بودن این روزهایش خوب است. همین خوب است. من خیلی بزرگم بخاطر قبول کردن این حقیقت کوچک و واضح. من خیلی بزرگم که ماندن موقتیاش را قبول می کنم. من خیلی پیشرفت کردهام که می توانم از حال بدم برایش بگویم و قبول کنم که روزی میان حال بدم جای خالی او حالم را بدتر خواهد کرد.
دنیای درونم به ترکیدن رسیده است. خیلی احتمال دارد که این ترکیدن بخاطر فنجان قهوهای باشد که نیم ساعت پیش صرف کردم! قهوه مغزم را تکان می دهد. پاهایم را می لرزاند و دست هایم را سست می کند. قهوه را برای من نیافریدند. از طرفی weed را چرا. ملامتم بکنید. حماقت کردهام. اما اعتراف می کنم که همین هفتهی پیش ماریجوانا کشیدم. خیلی خندیدم. خیلی. و نفهمیدم این خنده ها برای ازادیای بود که به خودم داده بودم چون "فکر" می کردم نئشهام٫ یا برای این بود که واقعا نئشه بودم. شاید هیچوقت نفهمم. شاید هم باز دوباره کشیدم و اینبار فهمیدم.
دلم برای آسمانم تنگ شده. استفن هاوکینگ مرد و من مثل اینکه قهوه خورده باشم٫ دنیایم انگار به ترکیدن رسید. بعد فهمیدم مرگ او هیچ ربطی به من ندارد. او می تواند با خیال راحت بمیرد و زندگی من هیچ تغییری نخواهد کرد. اما مثل همیشه٫ "مرگ" به یادم آورد که من با زمان در جنگم. یادم آمد که کلی کتاب نخوانده دارم و کلی مقاله های ننوشته. لیست جاهای مسافرت نکردهام یادم آمد. رفتنم یادم آمد. دست هایم سست شدند. پاهایم لرزیدند. مغزم تکان خورد. دلم لرزید. ساعت ها فیلم دیدم مثل یک آدم کودن. مثل یک آدم ضعیف. بعد ساعت ها درس خواندم. ساعت های بیشتر فیلم دیدم.
فزیک برق را صد گرفتم. بانجی جامپینگ رفتم. کارهای خطرناک کردم. وید کشیدم. باز نفهمیدم. این وسط فقط پارمیدا دلخوشیم هست. که همینطوری کلید را بر میدارم و پیام میدهم که آمدم٫ و نیم ساعت بعد پشت در خانهشان منتظرم تا از فروشگاه برگردد. شب با هم فیلم می بینیم. می خوابیم. صبحش پیتزا می خریم و میرویم بالای تپه٫ حرف می زنیم. می خندیم. بغض می کند. میگویم "i am emotionaly detached. من دلم هیچوقت برای دیدن هیچکس تنگ نمیشه." میگه این خیلی بد است. میگویم می دانم و حتی بابتش خجالت می کشم. دلم برای حرف زدن با آدم ها تنگ میشود٫ اما برای دیدنشان نه. از مرده ها میگوییم. از دنیایی که بعد از نبودشان انگار دنیا نیست. آدم های قوی و احساساتیای که شکستهاند. میگویم میخواهم بروم. می گوید یک جای دووور. به موافقت سر تکان می دهم. میگوید اعتقاد دارد. به خدا اعتماد دارد و می داند که خدا بهترین ها را برایمان در نظر دارد وگرنه الان اینجا نبودیم. می گویم همه چیز خوب است. از آدم های قوی و احساساتیای که منتظرند حرف می زنیم. باد میوزد لای موهای چرکِ دوش نگرفتهیمان. از مادر های مان می گوییم٫ که شبیه شناگرهاییاند که در دویدن مسابقه داشته باشند. از خودمان می گوییم٬ که انگار دختران یهود مادران مسلمان باشیم. چقدر این متافر ها بد هستن. از لب صخره بلند می شویم. باد هنوز می وزد. هوا از این بهتر نمی شود. بر می گردیم. میگویم:"ما همه چیز را بیش از حد مغلق می کنیم. هی دنبال دلیل می گردیم برای همه چی. میگویم این برای..." می گوید"فلسفی بودنمان است." و من میگویم"میخواستم بگویم scientist بودنمان." دل به هم خوش می کنیم. می دانیم که برای هم می مانیم.
ما چه می دانیم٫ شاید ماند. شاید ماند و نگذاشت غرق شوم. شاید ماند و با هم غرق شدیم. بالاخره پریدن دو نفره سخت تر از پریدن یک نفرهست. شاید نگذاشت بپرم. کاش نگذارم بپرد. چرا من اینقدر نمی فهمم؟؟ بر می گردم به خانه. وقتی میرویم برای مهمانی خرید کنیم٫ بابا می گوید دو روز مرا نبیند دلش برایم به اندازهی ده سال ندیدن انوَر تنگ میشود. من دلم می شکند وقتی می بینم که هنوز روی حرفم هستم. که هنوز میخواهم بروم یک جای دور.
برای من انگلیسی زبان پوچی است. نه فحش هایش ناراحتم می کنند٫ نه تمجید هایش خوشحال. اگر از من بخواهند به انگلیسی چیزی را فحش بدهم٬ می توانم چشم ببندم و دهان باز کنم و هر چه تا امروز شنیدهام را به زبان بیاورم. حالا همین مسئله در زبان فارسی اتفاق بیافتد٫ عکس العملم احتمالا چیزیست شبیه "همم... س... سگ؟" بعد بگن بدتر. میگم "هممم.. هم... سگ. خر." هر کسی هم به من فحشی فرای همین دو کلمه بده بهم برمیخوره. حتی اگر سعی کنم به روی خودم نیارم. برای همین نمی فهمم منظور از اینکه آدم برای ابراز احساسات به زبان مادری رو میاورد یعنی چه. من به آدم های زیادی همینطوری گفتهام i love you. حالا س. برایم می نویسد 'الهه من خیلی دوستت دارم' و من هاج و واج می مانم چه بگویم. آخرش می گویم 'i love you too'. خ میگوید دوستت دارم و من فقط برای ناراحت نشدنش در پیام می نویسم "منم دوستت دارم" و هی از چندش مور مور میشوم.
او هم همینطور است. میدانم چون ما اینقدر از فکر کردن خستهایم که نمیگذاریم در مغز یکدیگر ایهامی باقی بگذاریم. من به او میگویم 'بدم میاد از اینطوری غذا خوردنت.' و میگه "من وقتی جلو غریبه ها غذا میخورم معذب میشم. اگر تو نمی بودی با دست میخوردم."وسط بحثی که خودم شروع کردم میگم"حوصلهی بحثم رفت. باشه یک وقت دیگه ادامه بدیم." میگه باشه و پیام نمیده.به هم میگیم. هر چی از ذهنمان میگذره. خیییلی بیشتر از سه چهار بار با نفرت برای هم نوشتیم "من از تو متنفرم." به فارسی. بعد به بحثمان ادامه دادیم. ناراحت نشدیم. همین امروز٫ همینطور که پیتزایش را به جای چاقو با دست خورد٫ بهم گفت "من حس می کنم دوستت دارم. همینطوری هر روز بیشتر. نفرت اولیهای که داشتم دیگه نیست." من گفتم"تشکر". بعد گفتم "تو هم حس می کنی انگلیسی زبان پوچی است؟؟" با دهان پر چشم هایش را گشاد کرد و با دست هایش بال بال زد به نشانهی اینکه وااااای آررررره!!! ده ثانیه بعدش گفت"حالا به تو گفتم ولی نمیتونم به فارسی به کسی بگم دوستش دارم."
چند روز پیش که عکس بچگیهایم را به ستایش نشان میدادم٫ همینطور که لب تختش نشسته بودم به این فکر کردم که چقدر این اسارتی که ما اسمش را زندگی گذاشتیم ترسناک است. یکبار یکی از من پرسید پنج حس غالب زندگیت کدام حس ها هستن. باید می گفتم ترس٬ ترس٬ ترس٬ ترس٬... .
...«'ولی وقتی از این ترس بگذری میدانی پشتش چی است؟' گفتم 'ترسِ بیشتر!' و پیاده شدم.» ...
دلم برایش تنگ شده. برزیل رفته. جایی که من با خودم قرار دارم برای تولد ۲۵ سالگیم برم. امشب در خانهی لیلی حس بدی داشتم. همه همدیگر را میشناختند جز من. این حس ترس از تنها بودن در جمع بعد از مهاجرت در من ایجاد شد. بعید نیست اگر آخرین فکرم قبل از مرگ این باشد که نکند هیچکس در تشییع من نیاید. مرگ... مرگ... مرگ... یک تحقیق مفصل در مورد خودکشی با بریدن گردن انجام دادم. پشت یکی از مقالههایی که باید می خواندم خلاصهی تحقیقم را نوشته بودم. وقتی در مورد مقاله ها با Mace حرف می زدیم٫ گفت «آلارم هایم روشن نشدن. در مورد تو نگران نیستم.» حس خوبی بود.
چقدر این نوشتن افکارِ آنی را دوست دارم. چقدر خوب است.
بودن در جمع٫ از من انرژی می گیرد. همین چند وقت پیش دنبال این افتاده بودم که معلوم کنم آیا من درونگرا هستم یا برونگرا. یکجا گفته بود آدم های مثل من «آشنا های برونگرا و بیگانه های درونگرا» هستن! من به این نتیجه زل زده بودم و کشمکش داشتم که آیا این موضوع make sense میکند یا نه. بعد چند هفته بعدش وقتی داشتم میگفتم «خسته نمیشی از اینکه در هر شهری که میری٫ خودتی؟ خود واقعیت؟ خسته نمیشی از اینکه مجبوری خودت را توضیح بدی به آدم هایی که یک ماه بیشتر کنارشان نیستی؟ سخت نیست؟ انرژی نمیبره؟» گفت برایش عادت شده. در حدی که خودش تنها آدمی است که می تواند باشد. بعد گفت «خب تو درونگرایی که بودن با آدم ها ازت انرژی میگیره. مثل ونیسا. اینکه مشکلی نیست.» من فکر کردم جواب ساده و قاطع او را بیشتر از نتیجهی تست دوست دارم.
چند روز پیش کتاب کوئلیو را که می خواندم می گفت زندگی یک جریان برای تلاش برای کشف معنای زندگیست! و ما در هر عرصه از زندگی به تعریف و معنای جدیدی برمیخوریم. بعضی اوقات این معانی سالها دوام میارن و بعضی وقت ها تاب حتی دو شبانه روز فکر و بررسی را ندارند. این وضعیت من برای پیدا کردن دلیل برای ازدواج است! هر چند وقت یکبار یک دلیل برای توجیه تصمیم مردم برای ازدواج پیدا میکنم و بعد از مدتی آن نتیجه به نظرم مضحک میرسه.
کشف کردهام که سعدی اشتباه میکرده که گفته از دل نرود هر آنکه از دیده رود. من هی خودم را میکشم که با همه در ارتباط باشم. اما نمیشه. سعی کردهام شماره های همه را پیدا کنم. برای همه وقت بگذارم. ببینم سمان ترکیه رفته یا نه. الی چه رشتهای می خواند. مرضیه چه شغلی انتخاب کرده. محمدرضا چطور است. مموش چطوره. سعید با خانوادهش چطورن. نسیم در کدام شهر است. کمبیل چه رشتهای می خواند. کار هریتیه چطور پیش میره. عربیا وضع روحیش چطوره. اما باور به خدا کنید که٬ نمیشه. مخصوصا وقتی در یک شهر نباشید. در یک شهر که باشید حداقل سالی یکبار با هم جمع میشین و امکان اینکه از هم دور نشید هست. اما وقتی یک طرف ماجرا در یک قارهی دیگه باشه وضعیت خیلی خرابه. وخیمه اصلا.
مردم برای همین ازدواج می کنند. بودن با کسی را دوست میدارند. بعد می ترسند از اینکه یکی از طرفین بره آمریکا و دیگری در اروپا یا افغانستان یا استرالیا بماند. یا یکی برود برزیل و دیگری در تگزاس بماند. برای همین با هم ازدواج می کنند. که مطمئن باشند اول و آخرش بلاخره به هم بر می گردند.
کاش برای تنوع هم که شده میشد با یکی حرف بزنم که بعدش پشیمان نشم :|
پ.ن. دخترک خندان٫ آسمانی نشد٫ پیش فرشته ها نرفت٫ فقط مُرد. سرطان گرفت و مُرد. راه بهترِ گفتن این حرف که دروغ نباشه چیه؟... اها... دخترک خندان اسیر خاک شد.
ما را برای زندگی های اینچنانی نیافریدند. ما را آفریدند که روزها برویم در دنیا٬ بین آدم ها٬ خرید کنیم٬ جوک بگوییم٬ آیسکریم بخوریم٬ فیلم ببینیم٬ کتاب پیشنهاد بدهیم٬ ورزش کنیم٬ درس بخوانیم٬ اما شب ها برگردیم به کور غار خودمان. برگردیم به کور غار خودمان٬ در را ببندیم٬ پنجره را باز کنیم٬ پرده را باز کنیم٬ آهنگ بشنویم٬ موبایل را خاموش کنیم٬ چراغ را خاموش کنیم٬ زیر نور چراغ قوه/شمع کالیگولا و زنان کوچک بخوانیم٬ لباس ها را بیاندازیم دور٬ کتاب را کناری بگذاریم و به تاریکی زل بزنیم و خوابمان نبرد و آهنگ گوش کنیم…
من قبول دارم که ممکن است به شروع دوباره معتاد باشم. خیلی هم معتاد باشم. قبول دارم که نمی توانم در یک شهر بیشتر از چندسال مختصر دوام بیاورم. اما اینبار حرف دیگری هم هست٬ اینکه٬ ما را برای زندگی های اینطوری نیافریدند. که تا از دنیا بیایی داخل به کور غار خودت٬ کسی در بزند و صدای نکرهاش بپرسد "بیایم داخل؟" و ترا از هر چه زندگی است سیر کند. چشم هایت را ببندی و مهربانترین "یک لحظه"ای را که می توانی از وجودت در ان شرایط در بیاری٬ به زبانت بریزی و بعد کتاب را کنار بگذاری٬ چراغ را روشن کنی٬ لباس تنت کنی٬ آهنگ را خاموش کنی٬ پنجره را ببندی و در را باز کنی.
همینطوری که داشت به چراغ سرخ نزدیک میشد٬ به من نگاه کرد و از من پرسید "الی٬ خودت را دوست داری؟" نمی دانستم چی بگویم. باید می گفتم: "تا حالا شده بخواهی به کسی آسیب بزنی؟ مشت؟ لگد؟ تا حالا شده آرزوی مرگ کسی را بکنی؟ حتی خودت به کشتنش فکر کنی؟ نه؟ منم نه. عجیب نیست؟ اشتباه نکن٬ هنوزم از آدم ها خوشم نمی آید. اما دیدن خون دماغ شدن کسی هم ناراحتم می کند. عجیب نیست؟"
چیزی که به مراتب زجردهنده تر از محروم بودن از چیزی است٬ دانستن لذت آن چیز است. خدا اگر آدم را از بهشت بیرون کرد٬ کار به جایی کرد. چون شما که شاهد هستید٬ آدم تا از بهشت بیرون شد٬ تمدن بشریت را بر پایه ی میوه ی ممنوعه٬ گندم٬ بنا کرد. یا هم اگر سیب خورده بود٬ ضرب المثل one apple a day keeps the doctor away را ساخت. به هر حال٬ مشکل اینجاست که وقتی نشستی مقابل کسی و او با دستش یک گردباد درست کرد مقابل صورتت و بهت گفت :«اتحاد دنیا را حس می کنی؟» و در جواب اینکه چطور می دانی این حس همانی است که دنبالش می گردی٬ گفت «اگه خودش باشه٬تو بیشتر میخوای. بازم میخوای.» تو با همان گردباد بر باد میری. چون آدم در زندگی نمی تواند در آن ٍ واحد هر چیزی را که نیاز دارد داشته باشد. شاید هم بتواند. من که نمی توانم. اینجا ست که آدم به نتیجه می رسد سارتر غلط کرده است. اینجا ست که به نتیجه میرسی تولستوی ٍ بی رحم خبر داشته. بگذریم... منی که اینجا نشسته ام یک برباد رفته ام. نمی توانم حرف بزنم. چون در زندگی درد هایی است که آدم را از درون مثل خوره می خورد و این حرفا. اوضاع پیچیده ست. حتی یادداشت هایی که برای خودم می نویسم هم آنقدر دقیق نیستند که بتوانند حسی از احساسات و فکر هایم کم کنند. وقت هم ندارم دقیق تر بنویسم. چون فردا و پس فردا امتحان دارم. پشت سر هم.
امشب پیام که داد٬ یاد یک خاطره ی دور افتادم. که روی تختم نشسته بودم و مبایلم کنارم بود. منتظر پیام کسی بودم. بی صبرانه. به معنای واقعی کلمه. یعنی هر تعریف دیگه ای از بی صبرانه شنیده اید را بریزید دور و از این به بعد در مورد حال آن شب من وقتی انتظار آن پیام را می کشیدم فکر کنید. وقتی بعد از بیست دقیقه که سالیانی دراز بود پیامش آمد٬ من بلند زدم زیر گریه. چون خسته شده بودم. خیلی خسته. از صبر کردن. از سردرگمی ای که داشتم. از حالی که گرفتارم کرده بود. از اینکه نمی دانستم چیکار باید بکنم. مبایل در دستم لرزید و من بلند زدم زیر گریه. امشب که پیام داد٬ جواب ندادم. گذاشتم برای وقتی که حالم بدتر از الان باشه. حالی مثل حال ٍ امروز صبح٬ یا دیشب مثلا. حالا بی حس ترم. خیلی بی حس تر. می دانم این خلاف روشی است که باید تمرین کنم. میدانم که در حقیقت باید جرات کنم و هر وقت هر غلطی دلم خواست به قلب سبیل مانده ام رجوع کنم و ببینم چه فرمایشی دارد. می دانم. اما برای من زود است. همین فکرش هم دارد مرا دوباره به سیاهچاله ها می برد. ای خاک بر سر هر چه دنیا و خدا و آدم و آفرینش و وجــــــــــدان است. بر پدر تمام اینا.
بهم گفت «به خودت اجازه بده گاهی گریه کنی.» حالم از هر حرفی که ازش به یاد میارم بهم میخوره. چون میدانم راست میگه. مثل سگ راست میگه. راست میگه. امروز که بین این همه درس و کتاب یاد حرف هایش میافتادم و به این فکر می کردم که خدایا! یعنی تو چقدر مرا بی ثبات آفریدی؟ همین موضوع کوچک باید مرا بی قرار کند؟ باید خوابم را بهم بریزد؟ باید کابوس هایم را برگرداند؟ واقعا؟ بعد یاد این افتادم که بهم گفت «من فکر می کنم با ثبات تر از چیزی که فکر می کنی هستی.» یک لعنت دیگه بهش فرستادم. همین یک مورد را اشتباه می کند. کمربند پالتو ام را در آوردم. پشت چشم هایم بستم. محکم کشیدم. محکمتر کشیدم. محکمتر. نبضم را لای موهایم حس می کردم. این سیاهی را دوست داشتم. کاش مجبور نبودم به این زودی این پارچه از روی چشمم باز کنم. حس خوبی داشت. چانه ام لرزید. دو دقیقه به خودم وقت دادم. بعد کمربند را باز کردم و دوباره به کمرم بستم. انگار هیچ چیزی نشده باشد. روی کاغذ مقابلم نوشتم : سوال بیست و سوم ...