دیشب کیپ تورن عزیزم در هاروارد برنامه داشت. کیپ تورن جز کسایی بود که بخاطر مشاهدهی کردن امواج گرانشی برای اولین بار، نوبل بردند. اگر کیپ تورن و همکارهایش نبودند موضوع تحقیق من در دکترا قطعا چیز دیگری بود. کیپ تورن دانشمندی است که با کارگردان فیلم انترستلر همکاری کرد که کمک کند فیلم از لحاظ علمی موثق باشد.
دیشب از کتاب جدیدش رونمایی کرد. کتابش تخصصی نیست و چیزی در مایههای «جهان در قالب شعر و نقاشی» برای عموم مردم است. از لا به لای حرفهایش متوجه شدم در مورد فزیک انترستلر هم کتاب نوشته. از کیپ تورن فقط کتاب «جاذبه»اش را دارم که دو کیلو و هفصد گرم وزنش است و من هنوز شروع به خواندنش نکردم. باید کتابهایش را بخوانم. خدایا... چیکار میشه مرا شبیه کیپ تورن باهوش کنی؟
-----------------------
به اودی گفتم «میخواهم شبیه تو باشم. که گفتی در دوره دکترا همه چیز را رها کرده بودی و فقط و فقط روی کار/تحقیق تمرکز کرده بودی.» با خنده گفت «راستی؟ چطور پیش میره؟» گفتم «نمیدانم. پیش نمیره. جهان را رها میکنم. جهان رهایم نمیکند.»
-----------------------
در دوران لیسانس ما یک TA نابغه داشتیم که بخاطر نابغه بودنش نمیتوانستیم عاشقش نباشیم، و بخاطر عجیب و غریب بودنش نمیتوانستیم مسخرهاش نکنیم. یکی از کارهای جالبش این بود که در کولهاش یک بوتل peanut butter داشت و هر وقت گشنه میشد، هر جایی که بود، یک قاشق پر میگذاشت دهنش. من واقعا از ته دل مطمئن نیستم که آیا اصلا غذای دیگری میخورد یا روزانه فقط چند قاشق پینت بتر میخورد.
از عینکش که اصلا نگویم.
بگذریم. این موضوع کاملا فراموشم شده بود. وقتی اندیگو (کرستینای سابق) آمده بود دیدنم بوتل Sun Butter را روی میزم دید. گفت «یادت است چقدر به کریس بابت این کارش میخندیدیم؟» و بلی. من هر وقت گشنه میشوم یک قاشق سن بتر میخورم. از بخت بدم من هیچ چیزی از نبوغ کریس یاد نگرفتم ولی هر روز بیشتر و بیشتر شبیه او تمسخرآمیز میشوم.
از عینکم که اصلا نگویم.
-----------------------
بابا چند ماه است که خیلی در مورد تغذیه مطالعه میکند. این کارش روی تمام خانواده تاثیر گذاشته. حتی من که دوهزار مایل دور استم هم بدون عذاب وجدان نمیتوانم غذای غیرصحی بخورم. یکی از چیزهایی که کامل از رژیمم حذف شده شکر افزوده است. که خب من شیرینی دوست ندارم و برایم سخت نیست. دیشب رفته بودم به رستورانت زیبای گردون رمزی عزیزم. جایی که غذای خوشمزهاش تمام مشکلاتم را حل میکند. بعد از اینکه گیلاس اول نوشابهام را تمام کردم، گارسون گفت «گیلاست را دوباره با نوشابه پر کنم؟» گفتم «نوشابه رژیمی. بلی لطفا.» گفت «عه؟ نوشابه رژیمی گفته بودی؟ ببخشید من نوشابهی عادی آورده بودم.» از فکر اینکه یک گیلاس پر از نوشابه چقدر شکر دارد استرس گرفتم. قشنگ نزدیک بود حمله استرسی داشته باشم. نمیتوانستم فکرش را از سرم بیرون کنم. غذا به جانم زهر شد.
-----------------------
جورج بعد از دو ماه تازه دارد غم جدایی را حس میکند. آویزانم شده. من دارم میمیرم برای چند روز تنهایی.