امتحانم تمام شده. باز میخواهم فلک را سقف بشکافم :) ولی قبلش بگذارید ذهنم را اینجا خالی کنم :)
۱. مامان زنگ زده بود. شکایت میکرد که هیچکدام از بچههایش نمیخواهند پزشک شوند. هر کاری میکنم نمیتوانم درکش کنم. گفتم «من اگر یکی از اعضای فامیلم، مخصوصا دخترم، در هاروارد داشت دکترا میگرفت دیگه هیچ دنبال افتخار بزرگتری نمیبودم.» گفت «نه خب. هر چیزی به جای خودش.» آخ خدای من... هیچ چیز هیچوقت برای او کافی نیست.
۲. الکسیا میگه «الان درگیر شغلش است و تو به حیث دوستش کنارش استی. وقتی به ثبات رسید، اگر روزی کنارش نبودی، به خودش میاید و میبیند که از دستت داده. دوان دوان برمیگردد. من مطمئنم که این پسر میاید سراغت.» میخواهم سرم را بکوبم به دیوار. میگم «اگر سراغم بیاید به چشمهایش نگاه میکنم و قاه قاه میخندم. من اینهمه مدت روی خودم کار کردم، درد کشیدم تا وقتی به صورتش نگاه میکنم قلبم از عشق پاره نشود. وقتی که دیگر بهش فکر نمیکنم برگردد؟ برای چی؟ نمیفهمم. برای چی برگردد؟»
۳. دارم روی کاغذ فرمولها را برای امتحان فردایم مینویسم. جورج زنگ زده که حالم را بپرسد. میگم «خوبم. داکترم یک نامه داده که بدهم به پروفسورم. در نامه نوشته که از من نباید امتحان بگیرند چون حالم بد است. ولی نمیخواهم از نامه استفاده کنم. فردا امتحان میدم.» ده دقیقه بعد میگه «الی چرا حس میکنم ناراحتی؟» عزیز من، ناز من، احمق من، عمر من، خیلی کشف بزرگی کردی که ناراحتیم را حس کردی. نمیدانم. تا الان فکر میکردی من از خوشحالی است که قلبم دارد میایستد و دکتر بهم توصیه کرده امتحانم را ندهم؟
۴. برای امتحان حق داشتیم یک ورق پشت و رو پر از فرمول و یادداشت با خودمان بیاریم. من فرمولها را در آیپدم نوشته بودم که هر قدر دلم خواست کوچکشان کنم. ورق را که چاپ کردم دیدم اینقدر کوچکند که چشمم نمیبیند. روی زمین نشسته بودم و سایز نوشتهام را کلانتر میکردم. ساعت هشت و نیم صبح بود- یک ساعت مانده به امتحان. رالف آمد که مقالهیی را چاپ کند. روی زمین نشسته بودم و لپتاپ، آیپد و کُت جین زمستانیم دورم پخش بود. با خنده بهم نگاه کرد. توضیح دادم که دارم کاغذ فرمولهایم را آماده میکنم. چند دقیقه بعد وقتی کارش تمام شد، با خنده سرش را تکان داد و گفت «تو بهترینی. تو قطعا بهترینی.» و رفت! خندهام گرفت. در بیچارهترین حالت خودم بودم. نمیدانم منظورش چی بود. از دخترهای شلخته خوشش میاید؟ :]