۱۲ مطلب در مارس ۲۰۲۴ ثبت شده است

آیا تو هم به من فکر می‌کنی؟

در مسیر برگشت حرف روی آهنگ‌های هندی رفت و ازش خواستم پلی‌لیست آهنگ‌های هندی مرا پلی کند. گفت «هندی مخلوطی از سانسکریت، فارسی و عربی است.» او کلمات سانسکریت را معنا می‌کرد و من کلمات فارسی را. آهنگ‌ها را به کمک هم معنا می‌کردیم و از عمیق بودن شعرهای شرقی لذت می‌بردیم. گفت «دوتای ما را جمع بزنند هندی را می‌فهمیم.» 

این یکی بودن محدود، این ارتباط کوچک، این connection ریز را من همیشه خریدارم. عاشق وقت‌هایی استم که اتفاقی بین ما میافتد که فقط و فقط میتوانست بین ما دوتا بیافتد. تجربه‌یی با هم داریم که نمی‌توانیم با هیچ یک از دوست‌های دیگرمان داشته باشیم. با تمام استرسی که داشتم که زودتر خانه برسم و کار کنم،‌ دلم خواست که مسیر طولانی‌تر میبود. دلم خواست که شب درازتر میبود. دلم خواست که برایش پلی کنم:

مرغ سحر تو گم شوی، یار بدین بهانه رفت ... 

  • //][//-/
  • يكشنبه ۳۱ مارس ۲۴

شگفتن فصل می خواهد؛ مرا بال پریدن نیست.

معمولا مطالب را در ذهنم کاملا آماده می‌کنم و وقتی می‌نویسم اول، وسط و پایان ماجرا مشخص است و فقط جاهای خالی را پر می‌کنم. این روزها وقت فکر کردن ندارم و بداهه نویسی می‌کنم :) دیشب به خودم می‌گفتم «عزیزم، هیچ مقداری از کار قرار نیست برای کم کردن استرست کافی باشد.» درست است ولی خب چیکار کنم؟ چاره‌یی به ذهنم نمی‌رسد.

با کارتیک آمده‌ام به یک شهر ساحلی که حدود یک ساعت با بوستون فاصله دارد، کیپ کاد. در یک کتاب فروشی نشسته‌ام و دارم مقاله می‌خوانم که آخرش یک خط در مورد نتیجه‌شان در مقاله‌ی خودم بنویسم. به شرط این قبول کردم بیایم که بگذارد من رانندگی کنم. رانندگی ذهنم را آرام میسازد.

از استرس کار نمی‌توانم نفس بکشم. داشتم برای ایستون توضیح میدادم که دنبال آمفتامین استم که بازدهیم را بالا ببرم. گفت «تو همین حالا هم داری بی‌حد کار می‌کنی» و برای نیم ساعت حالم خوب بود. انگار من به همین تائید نیاز داشتم. به اینکه کسی مرا دیده باشد. به اینکه کسی بفهمد من اگر چیزی برای نشان دادن ندارم بخاطر این است که تحقیق و پژوهش سخت است. برای این است که نوشتن مقاله سخت است. برای این است که زندگی لعنتی سخت است. وگرنه من هر روز تا شب که از کافه به کافه دارم ساعت‌های متوالی کار می‌کنم. آرام گرفتم. گفتم «ولش کن. به جای دنبال دوای غیرقانونی بودن شروع می‌کنم به قهوه نوشیدن.» و قهوه نوشیدم. بدن من خیلی به کافئین حساس است. تمام دیروز می‌لرزیدم و کار می‌کردم. دلم آرام نمی‌گیرد. از همه چیز عقبم. تراپیست جدیدم، نتاشا، داشت می‌گفت «خودت را با کار نکش.» و من فکر می‌کردم با مردن در حال کار کردن مشکلی ندارم. در کار و در عشق هر چیزی روا ست :') من فقط میخواهم اینهمه عقب نباشم.

پ.ن. کلیفرنیا که بودم فرشید بهم گفت هوای پی‌دی را داشته باشم که تنهاست. من بیشتر از دو هزار کیلومتر با خانواده‌ام فاصله دارم و پی‌دی در خانه است. فرشید میخواهد من از این فاصله هوای پی‌دی را داشته باشم که کنار مامان و بابا و خواهر برادرمان است. یک گردنبند طلا به دستم داده که وقتی تگزاس رفتم بدهمش به پی‌دی. من خودم همانجا بودم و می‌توانست گردنبند را بدهد به من. ولی نه. پی‌دی خواهرزاده‌ی دلخواه همه است. پی‌دی عزیز دل همه است. پی‌دی جان همه است. پی‌دی نفس همه‌ی ما است. چقدر برای یک لبخندش می‌میرم.

پ.ن. من که سوشیال میدیا ندارم. بگذارید یکی از عکس‌های کلیفرنیا را اینجا پست کنم.

SF

  • //][//-/
  • شنبه ۳۰ مارس ۲۴

زندگی تلخ‌تر از مرگ بود گر تو نباشی

شاید یک ماه از جداییش گذشته باشد. هی ناله می‌کند که بی‌حس است و درد جدایی را حس نمی‌کند. یک روز حتی گفت «میشه اینقدر در مورد تینا ازم سوال بپرسی تا بلاخره از دلتنگیش گریه کنم؟» و من می‌توانستم ازش بپرسم ولی کار داشتیم و وقت برای احساسات نداشتیم. شبی که خواهرانه روی تخت کنارم دراز کشید و گفت «موقتی است. خوب میشی.» خودش مریض بود. بلند شدم و برایش چای دم کردم تا راه نفسش باز شود. روی زمین داشت چای می‌خورد و من کنارش از خستگی خوابم می‌برد. گفت «آهنگ‌هایی که تو گوش می‌کنی همیشه مرا تا مرز گریه می‌برند.» گفتم «خوب است دیگه. مگر دنبال این نیستی که گریه کنی؟» داشت خوابم می‌برد که صدای هق‌هقش آمد. زار میزد. بلند شدم دستمال به دستش دادم و گفتم «آفرین. گریه کن.» و باز کنارش در بین خواب و هشیاری دراز کشیدم. او همینطور زار میزد و من هر چند دقیقه با چشم‌های بسته تشویقش می‌کردم. نمی‌دانم چقدر گذشت. صدای گریه‌اش دیگر نمیامد. از سکوتش بیدار شدم. به دیوار زل زده بود. بلند شدم. کنارش نشستم. دست‌هایم را دورش پیچیدم و پرسیدم «میخواهی امشب اینجا بمانی؟» حرف نمی‌زد. انگار اینجا نبود. چند دقیقه بعدش خداحافظی کرد و خانه رفت.

دیروز که با کیوان دعوا کرده بودم، سام پیام داده بود، اضطراب کار یک لحظه رهایم نمی‌کرد، جورج با دوستم دیت رفته بود، و نمی‌توانستم با ایمیلو گپ بزنم، گفتم «ربه‌کا یک کاری کن گریه کنم.» بعد حتی قبل از اینکه او چیزی بگوید یادم آمد که نفس بی‌بی به نفس مصطفی بند بود. بی‌بی مُرده. مصطفی قرار است برود خانه‌ی بی‌بی، دیدن عمه‌ها و بی‌بی ۱۰ سال مصطفی را ندید و مُرد. بی‌بی جانم مُرده. قلبم سنگین شد. دردش طاقت‌فرسا بود. زیرش له میشدم. گفتم «نه. نه. چیزی نگو. کاری کن فراموش کنم.» و بعد هر دو مشغول کار شدیم.

  • //][//-/
  • دوشنبه ۲۵ مارس ۲۴

تا به کی رفتن و رفتن؟ تا چه مقدار شکستن؟

به کیوان گفتم «روز جمعه تراپیست جدیدم، نتاشا، داشت می‌گفت تو اگر با فلان کس بری بیرون و اوضاع آنطوری که تو میخواهی پیش نرود چیکار می‌کنی؟ هدفش این بود که چطور قرار است از خودم مواظبت کنم اگر این مرد بیگانه حرفی بزند که ناراحت شوم. به نتاشا گفتم "من این آدم را نمی‌شناسم. هر حرفی بزند، هر کاری بکند، برایم مهم نیست. در تمام زندگیم قرار نیست بیشتر از چند ساعت را با او وقت بگذرانم. هیچ نفوذی رویم ندارد." تو، کیوان، ولی دوستم استی. با هم کار می‌کنیم. هر هفته در جلسه‌ها و برنامه‌ها می‌بینمت. نمی‌توانم کنارت بگذارم. دوستم استی. رویم نفوذ داری. برای همین اذیت شدم.»

پنجره را باز کردم چون از عصبانیت گُر گرفته بودم. گفتم «فکر می‌کردم حماقت کردی چون مست بودی. ولی تو در هشیاری هم احمقی.» گفت «راست می‌گی.» و خب، وقتی اشتباهش را قبول داشت جایی برای دعوا نمی‌ماند. در سکوت نشسته بودیم. حس کردم سعی دارد از لرزش چانه‌اش جلوگیری کند. آهسته گفتم «میدانم که عمدا اذیتم نکردی.» گفت «حرف برای گفتن دارم ولی حس می‌کنم هر چی بگم اوضاع بدتر میشه.» و بعد که حرف زد، اوضاع بدتر نشد ولی بهتر هم نشد. گفت «چیکار کنم که جبران کرده باشم؟» و من نمی‌دانستم.

  • //][//-/
  • دوشنبه ۲۵ مارس ۲۴

یا بمان، یا که نرو، یا نگهت می دارم.

پر از غصه بودم و احساس تنهایی می‌کردم. تصمیم گرفتم همراه ایمیلو گپ بزنم. بهش زنگ زدم که رازی را که ازش پنهان کرده بودم را بگویم. استرس داشتم. گفتم «خواهش می‌کنم نگذار بابت این ماجرا دیدت خیلی به من عوض شود.» وقتی قضیه را تعریف کردم، گفت «اشتباه کردی. فدای سرت. دیدم به تو عوض نشده.» انگار که خود ِخدا مرا بخشیده باشد، نفس راحتی کشیدم. گفتم کیوان سر این قضیه اذیتم کرده. کلی کیوان را ملامت کرد. یک جای قصه در مورد پسری گپ می‌زدیم که در قراری که داشتیم اصلا از من سوال نمی‌پرسید و هی در مورد خودش گپ می‌زد. مثل یک برادر بزرگتر گفت «هر کاری می‌خواهی بکن، ولی سعی کن کمتر با آدم‌های اینطوری نشست و برخاست کنی. ارزش تو بیشتر از اینهاست که با آدم‌های خودشیفته تعامل کنی.»  

بعد از اینکه بخاطر اختلافم با سام دوستی‌مان بهم خورد، فکر این به جانم افتاده بود که اگر روزی با امیلیو اختلاف داشته باشم هر دویمان اینقدر روحیه‌ی بی‌رحمی داریم که بی درنگ صحنه را ترک می‌کنیم. من نمی‌خواهم از دستش بدهم، ولی واقعا ما تا تقی به توقی بخورد آدم‌ها را ترک می‌کنیم. اینکه ۷ سال است رفیق استیم خودش یک معجزه است. چطور تا حالا کاری نکرده که اذیتم کند؟ چطور تا حالا نرفته‌ام؟ چطور تا حالا اذیتش نکرده‌ام؟ بهش از تشویشم گفتم. گفت «نه. دلتنگ صمیمیتی که داریم می‌شویم. برمیگردیم. ولی مجبورم نکن که قول بدم برگردم. میدانی که از تعهد بدم میاید.» حرفش دلگرم‌کننده نبود. دیروز در ذهنم چیزی جرقه خورد و بعد از دو هفته آرام گرفتم. گفتم «من که روی رفتار تو کنترل ندارم. نمی‌توانم مجبورت کنم نروی. نمی‌توانم مجبورت کنم که به جای رفتن اختلافات‌مان را حل کنیم. ولی میدانی می‌توانم چیکار کنم؟ منتظر بشینم تا عصبانیت خودم فروکش کند بعد با زور، با تلاش فراوان تو را برگردانم. اجازه نمی‌دهم ترکم کنی. روزی صدبار بهت زنگ می‌زنم. سفر می‌کنم به آن سر کشور و میایم پشت در خانه‌ات. نمی‌گذارم بروی. به این سادگی‌ها که نیست. تو بهترین دوست منی. یک درصد فکر کن که من از تو بگذرم! هه! خودم دلت را نرم می‌کنم. خودم برت می‌گردانم.» در بین خنده‌هایش گفت «تو بهترین دوست منی. دوستت دارم.» بعد گفت «میخواهی قبل از خواب داستان جادوگر چخوف را برایت بخوانم؟» و در حالی که غصه‌ام تمام شده بود، استرس در هیچ بندی از وجودم نبود، با لبخند، با صدای او خوابم برد.

  • //][//-/
  • دوشنبه ۲۵ مارس ۲۴

او صبر خواهد از من

در طیاره‌ استم و دارم میرم طرف کالیفرنیا. دفعه‌ی قبلی که سن‌فرانسیسکو بودم دیدن تو آمده بودم. یک گوشه از زندگیم از همان روز تا حالا در خودش فروریخته. نتاشا از من خواسته در موردت بنویسم و من فقط دارم به وظیفه‌ام عمل می‌کنم. ولی خواهش می‌کنم بفهم که با رنجش و انزجار به این وظیفه عمل می‌کنم. از اینکه اینهمه تو را تحلیل کنم خسته شده‌ام. نتاشا از من خواسته در موردت بنویسم. به من گفته صبور باشم و نمی‌داند که من از صبوری نفرت دارم عزیزم. نمی‌خواهم. هیچکدام این‌ها را نمی‌خواهم. کلیفرنیا را نمی‌خواهم. تو را نمی‌خواهم. نتاشا گفته باید زندگی کنم، صبور باشم، و تو وقتی آماده بودی خودت میایی دنبالم. عزیز دلم، قندم، من هیچوقت منتظر تو و یا هیچ کس دیگری نمی‌مانم. این زندگی لعنتی باارزش‌تر از اینهاست. من بار ارزش‌تر از اینها استم. نمی‌توانی مرا به بازیچه بگیری. از تو متنفرم که فکر می‌کنی می‌توانی هر وقت خواستی بیایی و هر وقت خواستی بروی. اگر بیایی، با حرف‌هایم تو را ترور می‌کنم. کاری می‌کنم دیگر هیچوقت جرات نکنی بیایی سراغم. 

  • //][//-/
  • يكشنبه ۱۷ مارس ۲۴

دور از تو غریب و بینوا می‌مانم

از وسط پارتی بلند شدم و آمدم اتاق خودم. بیرون پر از سر و صدا بود. پیام دادم که «بیداری؟» سریع زنگ زد. لباس‌هایم را عوض کردم و گپ زدیم. دندان‌هایم را نخ کردم و گپ زدیم. بیرون پر از آدم بود. سر و صدا بود. گپ زدیم. در تختم دراز کشیدم. گپ زدیم. برایم از رویاهای برادرش گفت و از خریدهایش. برایش از عطر تازه‌ام گفتم و از مهمان‌هایی که به فاصله‌ی یک دیوار از من مست و سرخوش با الکسیا پارتی داشتند. گفتم «میدانی، من دوست‌های فوق‌العاده‌یی دارم. با الکسیا زندگی می‌کنم و همراهش اینقدر راحتم که میتوانیم از همه چیز با هم گپ بزنیم. با این حال، به نظرم یک دوست درجه دو میرسد، میدانی چرا؟ چون تو در جایگاهی استی که بقیه هر قدر هم که خوب و نزدیک باشند در مقایسه با تو کم میارن.» گفت «و زیباییش اینجاست که ما تمام این سالها از پشت تلفن این رابطه را ساختیم. باقی دوست‌هایت را از روی اجبار، از روی عادت،‌ اینقدر می‌بینی که بین‌تان بخواهی یا نخواهی صمیمیت به وجود میاید. من و تو ولی هر بار عمدا به همدیگر روی آوردیم. از فاصله‌ی دور این دوستی را ساختیم.» راست میگه. تقریبا هر سال فقط برای یک هفته یا دو هفته می‌بینمش. در حالی که آماده‌ی از دست دادن تمام رابطه‌های زندگیم استم (سام رفت و عین خیالم نیست)، ایمیلیو برایم مثل خانواده‌ است. از فکر از دست دادنش مثل فکر از دست دادن مصطفی وحشت می‌کنم. 

دور از تو غریب و بینوا می‌مانم 

بی هیچ کس و کوی خدا می‌مانم 

ای جفت من، ای عزیز، ای نیمه‌ی من 

خاکم به سر از تو گر جدا می‌مانم 

- قهار عاصی 

  • //][//-/
  • شنبه ۱۶ مارس ۲۴

ز کمال ناتوانی...

میدانی چی به یادم آمده؟ آرامش روزی که سه ساعت را از نیویورک تا خانه تنها رانندگی کردم. جورج را رساندم به کانفرانسی در یک نقطه‌ی دور افتاده از نیویورک و به سمت خانه حرکت کردم. کسی را دوست داشتم که دوستم داشت. با این حال قرار بود سه روز تنهای تنها و به دور از او باشم. این تعادل بین تعلق و رهایی برای من خود ِخودِ زیبایی است.

مسیرم از دشت و دمن و کوه و صحرا بود. بدون کفش رانندگی می‌کردم و به کتاب فوق‌العاده‌ی All the Living and the Dead گوش میدادم. وقتی از تاریکی کتاب و تاریکی هوا خسته شدم به یکی از کتاب‌های سبک و زیبای David Sedaris گوش دادم. در مسیر به سرم زد به جای غذا بروم و یک شکم سیر آیسکریم بخورم. از روی نقشه یک آیسکریم فروشی پیدا کردم. با پاهای برهنه رفتم و یک قیف بزرگِ بزرگ آیسکریم خریدم. همزمان با من یک تیم ورزشی کودکان هم آمده بودند آیسکریم بخرند. حال خوبی بود. خانه که آمدم با اینکه هنوز سر ِشب بود از خستگی خوابم برد. چقدر گاهی خوشحالی برایم ساده است.

  • //][//-/
  • سه شنبه ۱۲ مارس ۲۴

دامن از امید بی پایان و دستم کوته است

از استرس دارم خفه میشم. دیشب کای برد اینجا در مورد کتاب اپنهایمر و فیلمی که نولان ازش ساخته حرف می‌زد. من می‌خواستم کای برد باشم که پولیتزر برده. می‌خواستم نولان باشم که فیلمش نامزد ۱۳ جایزه‌ی اسکار شده. میخواستم استادهایی باشم که مصاحبه‌ش می‌کردند و در هاروارد درس می‌دهند. میخواستم میشا باشم که با مغز پُرش یک گوشه نشسته بود. اطرافم پر از آدم‌های فوق‌العاده است. من همیشه میخواستم در کاری که می‌کنم بهترین باشم. دارم از غصه‌ی اینکه بهترین نیستم می‌میرم. دارم از استرس اینکه ممکن است تا همیشه متوسط باشم می‌میرم.

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۷ مارس ۲۴

شکرگذارم :)

امتحانم تمام شده. باز میخواهم فلک را سقف بشکافم :) ولی قبلش بگذارید ذهنم را اینجا خالی کنم :) 

۱. مامان زنگ زده بود. شکایت می‌کرد که هیچکدام از بچه‌هایش نمی‌خواهند پزشک شوند. هر کاری می‌کنم نمی‌توانم درکش کنم. گفتم «من اگر یکی از اعضای فامیلم، مخصوصا دخترم، در هاروارد داشت دکترا می‌گرفت دیگه هیچ دنبال افتخار بزرگتری نمی‌بودم.» گفت «نه خب. هر چیزی به جای خودش.» آخ خدای من... هیچ‌ چیز هیچوقت برای او کافی نیست.  

۲. الکسیا میگه «الان درگیر شغلش است و تو به حیث دوستش کنارش استی. وقتی به ثبات رسید، اگر روزی کنارش نبودی، به خودش میاید و می‌بیند که از دستت داده. دوان دوان برمی‌گردد. من مطمئنم که این پسر میاید سراغت.» میخواهم سرم را بکوبم به دیوار. میگم «اگر سراغم بیاید به چشم‌هایش نگاه می‌کنم و قاه قاه می‌خندم. من اینهمه مدت روی خودم کار کردم، درد کشیدم تا وقتی به صورتش نگاه می‌کنم قلبم از عشق پاره نشود. وقتی که دیگر بهش فکر نمی‌کنم برگردد؟ برای چی؟ نمی‌فهمم. برای چی برگردد؟»  

۳. دارم روی کاغذ فرمول‌ها را برای امتحان فردایم می‌نویسم. جورج زنگ زده که حالم را بپرسد. میگم «خوبم. داکترم یک نامه داده که بدهم به پروفسورم. در نامه نوشته که از من نباید امتحان بگیرند چون حالم بد است. ولی نمی‌خواهم از نامه استفاده کنم. فردا امتحان میدم.» ده دقیقه بعد میگه «الی چرا حس می‌کنم ناراحتی؟» عزیز من، ناز من، احمق من، عمر من، خیلی کشف بزرگی کردی که ناراحتیم را حس کردی. نمی‌دانم. تا الان فکر می‌کردی من از خوشحالی است که قلبم دارد می‌ایستد و دکتر بهم توصیه کرده امتحانم را ندهم؟ 

۴. برای امتحان حق داشتیم یک ورق پشت و رو پر از فرمول و یادداشت با خودمان بیاریم. من فرمول‌ها را در آی‌پدم نوشته‌ بودم که هر قدر دلم خواست کوچکشان کنم. ورق را که چاپ کردم دیدم اینقدر کوچک‌ند که چشمم نمی‌بیند. روی زمین نشسته بودم و سایز نوشته‌ام را کلانتر می‌کردم. ساعت هشت و نیم صبح بود- یک ساعت مانده به امتحان. رالف آمد که مقاله‌یی را چاپ کند. روی زمین نشسته بودم و لپتاپ،‌ آی‌پد و کُت جین زمستانی‌م دورم پخش بود. با خنده بهم نگاه کرد. توضیح دادم که دارم کاغذ فرمول‌هایم را آماده می‌کنم. چند دقیقه بعد وقتی کارش تمام شد، با خنده سرش را تکان داد و گفت «تو بهترینی. تو قطعا بهترینی.» و رفت!‌ خنده‌ام گرفت. در بیچاره‌ترین حالت خودم بودم. نمی‌دانم منظورش چی بود. از دخترهای شلخته خوشش میاید؟ :]

  • //][//-/
  • سه شنبه ۵ مارس ۲۴
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب