۱۱ مطلب با موضوع «Mr. E» ثبت شده است

شاهکارهای زندگی من. ا.ا.آ

ا.یستون.
دیروز تولدش بود. آلاسکا استم و تفاوت زمانی ما ۴ ساعت است. تا آخر روز بعد از کانفرانس و ورزش برگشتم به هتل و پیام دادم که مطمئن شوم روز خوبی داشته، ساعت برای او ۹ شب بود. به نظر نمی‌رسید روز فوق‌العاده‌ای داشته باشه و من دلم رازی نمیشد که روز تولدش خاطره‌انگیز نباشد. برایش شیرینی و آیسکریم سفارش دادم. تا خوردنی‌ها به خانه‌اش برسد کمی چت کردیم. ایوانز از روی تخت داشت نگاهم می‌کرد. گفتم «تولدش است. میخواهم مطمئن شوم روزی خوبی داشته.» گفت «حسی، چیزی، که من باید در موردش بدانم؟» گفتم «نه. فقط دلم برایش تنگ شده. برای صمیمیت و دوستیمان دلتنگم.» هنوزم دلتنگم. قبل از اینکه پیراهن زیبایم را بپوشم و با ایوانز برویم بیرونا، بهش پیام دادم و گفتم «تولدت مبارک. خیلی خوشحالم که به دنیا آمدی.» و هنوز دلم سنگین میشود از فکر اینکه چقـــــدر از به دنیا آمدنش خوشحالم، و چقدر دوستش دارم، و چقدر دوریم. 

ا.میلیو. 

اول نیویورک بودم. بعد تگزاس رفتم. بعد مینیاپولیس رفتم. این سه هفته‌ی گذشته، هر جمعه بیشتر از ۲۰ دقیقه یا نیم ساعت گپ نزدیم چون من خسته‌ی سفرم و کار دارم. جمعه‌ی پیش که زنگ زد و کمی گپ زدیم، گفتم «ایوانز بیرون است و من میخواهم این چند ساعتی که هوتل نیست را تنها باشم و از تنهاییم لذت ببرم. میشه قطع کنیم؟ بعدا گپ می‌زنیم. ببخشید این چند هفته وقت گپ زدن نداشتم. سرم خلوت‌تر شود برمی‌گردیم به نرمال.» گفت‌ «برنمی‌گردیم. هر چی زمان بگذره بدتر میشه. مشغول‌تر میشیم. بهتر نمیشه.» 

آ.لاسکا. 

انکوریج به طرز شوکه‌کننده‌ای شبیه بقیه شهرهای آمریکا است. ولی آفتاب ساعت ۱۱ و نیم شب می‌شیند و ساعت ۴ صبح بلند میشود. وقتی می‌خوابیم هوا روشن است و وقتی بیدار میشویم هوا روشن است. آه... زیبایی‌های طبیعت نفس‌گیر است. هوا سردتر از چیزی است که انتظار داشتم. مثلا امروز ۸ درجه است و تا ۱۴ درجه هم بالا میره. دیروز رفتم دویدن. هوا سرد بود و باران می‌بارید. خیلی خوب بود. پنج کیلومتر را سریع‌تر از همیشه و آسانتر از همیشه دویدم. 

  • //][//-/
  • سه شنبه ۱۰ ژوئن ۲۵

سوگ

در شیرینی فروشی ایتالیایی پشت میز نشسته بودیم. داشتی شیرینی‌ت را با آرامش می‌خوردی و من در دلم آشوب بود. با قلبی که هزار بار در ثانیه می‌تپید و دست‌هایی که از استرس کرخت شده بودند گفتم «می‌دانم احمقانه است، ولی گاهی که بهش فکر می‌کنم باورم نمیشود قرار است ما بدون اینکه همدیگر را بوسیده باشیم بمیریم.» حالا آشوبم به تو هم منتقل شده بود؟ وقتی رساندمت دم هتل، محکم بغلم کردی و من در بین بازوهای تو شبیه کسی در بغل بیمکس بودم. میخواستم رهایم نکنی. میخواستی رهایم نکنی؟ رفتی داخل. درد، امید، عشق، هوس، غضب، استیصال، سرکشی و ترس را با هم حس می‌کردم. احساس زنده بودن در رگ رگم جاری بود. 

پیام دادم گفتم «دارم بهت فکر می‌کنم. حواسم پرت است. اصلا حس خوبی نیست.» جواب داد «منم ترجیحم این بود که خیلی خیلی کمتر ازت خوشم آمده بود.» دلم پر از پروانه، پر از امید، پر از ترس و عشق شد. هر بار می‌بینمش، میگه «میخواهی بغلت کنم و بگویم چقدر برایم عزیزی و چقدر دوستت دارم و چقدر خوشحالم که تو با منی و چقدر خوش‌شانسم که ...» گوشم پر از زمزمه‌های عشقش است. پر از عشق، پر از ترس و پر از امیدم. 

ساعت ۲ صبح بود که تلفن را قطع کردم. از داشتن و نداشتن همزمان،‌ از لذت صمیمیت، از درد دوری، حس می‌کردم تمام عضلاتم منقبض‌اند. هزار بار بیدار شدن کنارت را تصور کرده‌ بودم. هزار بار به لمس بند بند وجودت فکر کرده‌ بودم. اینقدر واقعی اینها را خیال کرده‌ بودم که دلم برای تکرار چیزهایی که هیچوقت اتفاق نیافتادند تنگ بود. بی‌قرار بودم. از هر فرصتی استفاده می‌کردم که در موردت حرف بزنم. امیلیو گفت «اگر تو یک روزی با این پسر ازدواج کنی، من می‌توانم شاعرانه‌ترین قصه‌ی انتظار و وصال را برای حضار تعریف کنم.» و من تصور کردم که تو در تکسیدوی دامادی کنار من می‌خندیدی،‌ با من می‌رقصیدی. بی‌قرار بودم. پر از استیصال بودم. خسته‌ بودم. 

ساعت از نیمه شب گذشته. در حال گریه‌ام که زنگ می‌زند. میگم «از احساساتم متنفرم. ضعیفم. از ضعفم متنفرم.» ترس و نفرتم را دور میکند و به جایش مرا پر از عشق می‌کند. حس امنیت می‌کنم. ضعیفم و تنها نیستم. احساساتیم و همچنان دوستم دارد. حس امنیت می‌کنم و این برایم جدید است. آرامشی را دارم که هیچوقت تجربه نکرده‌ام. میگم «تو با من خیلی خوبی.» میگه «لیاقتت هیچی کمتر از بهترین نیست.» 

افسرده‌ بودم. تو را تصور می‌کردم که کنار تختم نشستی و با محبت از من میخواهی بلند شوم. حالم بد بود. تو را تصور می‌کردم که بغلم گرفتی. خوابم نمی‌برد. تو را تصور می‌کردم که برایم از نجوم حرف می‌زنی. غمگین بودم. تو را تصور می‌کردم که برایم آشپزی می‌کنی. نوشتم «من به قربان خدا تا که مرا غمگین دید، بهر خوشحالی من در دلم انداخت تو را» چسپاندمش روی پنجره‌ی دفترم. 

گفت «بیا هیچوقت از هم جدا نشویم... اصلا نمی‌توانم تصور کنم چیزی ما را از هم جدا بسازد.» کایل گفت «تو مردی را پیدا کردی که بخاطرت به جنگ می‌رود الهه.» افسرده‌ام. میاید و کنار تختم آب می‌گذارد. حالم بد است. در سکوت بغلم می‌کند. خوابم نمی‌برد. با شیطنت او را بیدار نگه می‌دارم و التماس می‌کند بگذارم بخوابد. غمگینم. میگه «ده دقیقه‌ی دیگه پیشتم.» برایم غذا می‌پزد و دوستم میدارد و مرا پر از امنیت می‌کند. از آشپزی متنفرم ولی از وقتی با هم آشپزی می‌کنیم عاشق آشپزخانه و غذاهای فوق‌العاده‌یی که با هم می‌پزیم استم. از خرید متنفر است ولی عاشق وقت‌هایی است که با هم خرید می‌ریم. در دلم آرزو می‌کنم دیگر هرگز تنها آشپزی نکنم، هرگز تنها خرید نرود. 

از فکر کردن به تو خسته شدم. فکرت را مثل تومور از سرم کندم و انداختم بیرون. روزی که رهایت کردم، از فکر نداشتن خیالت گریه کردم. حالا مدت‌هاست که به تو فکر نمی‌کنم. ماه‌هاست که هیچ از تو ننوشته‌ام. به ندرت حرف می‌زنیم. دو ماه پیش که با هم صبحانه می‌خوردیم، وقتی پشت میز نشسته بودیم، به شبی که در شیرینی‌فروشی ایتالیایی با هم بودیم فکر کردم. تنها چیزی که در مغرم تکرار میشد این بود که «تو در این مرد چی دیده بودی مگه؟» بی‌قرار این بودم که ایوانز بیدار شود و برگردم پیشش. تا بیدار شد از تو خداحافظی کردم. لحظه‌ی آخر عکس گرفتیم. گفتم «من دو ساعت پیش از خواب بیدار شدم. زشت و خپلم.» گفتی «you look beautiful» دلم تعریف‌های تو را نمی‌خواست. میخواستم هر چه سریعتر عکس بگیریم و من برگردم پیش ایوانز. حتی یادم نیست که بغلت کردم یا نه. 

حالا که کنار کسی پر از آرامشم، از فکر اینکه «هیچوقت از هم جدا نشویم» پر از حس ثبات می‌شوم. از فکر اینکه شاید دیگر هرگز قرار نیست درد خواستن و نداشتن را بچشم، خوشحالم. ولی بخشی از من، سوگوار جوانی و سرکشی است. میاید و از تضاد عشق به وصل رسیده و عشق بی‌ثمر می‌نویسد. 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۲۰ فوریه ۲۵

او صبر خواهد از من

در طیاره‌ استم و دارم میرم طرف کالیفرنیا. دفعه‌ی قبلی که سن‌فرانسیسکو بودم دیدن تو آمده بودم. یک گوشه از زندگیم از همان روز تا حالا در خودش فروریخته. نتاشا از من خواسته در موردت بنویسم و من فقط دارم به وظیفه‌ام عمل می‌کنم. ولی خواهش می‌کنم بفهم که با رنجش و انزجار به این وظیفه عمل می‌کنم. از اینکه اینهمه تو را تحلیل کنم خسته شده‌ام. نتاشا از من خواسته در موردت بنویسم. به من گفته صبور باشم و نمی‌داند که من از صبوری نفرت دارم عزیزم. نمی‌خواهم. هیچکدام این‌ها را نمی‌خواهم. کلیفرنیا را نمی‌خواهم. تو را نمی‌خواهم. نتاشا گفته باید زندگی کنم، صبور باشم، و تو وقتی آماده بودی خودت میایی دنبالم. عزیز دلم، قندم، من هیچوقت منتظر تو و یا هیچ کس دیگری نمی‌مانم. این زندگی لعنتی باارزش‌تر از اینهاست. من بار ارزش‌تر از اینها استم. نمی‌توانی مرا به بازیچه بگیری. از تو متنفرم که فکر می‌کنی می‌توانی هر وقت خواستی بیایی و هر وقت خواستی بروی. اگر بیایی، با حرف‌هایم تو را ترور می‌کنم. کاری می‌کنم دیگر هیچوقت جرات نکنی بیایی سراغم. 

  • //][//-/
  • يكشنبه ۱۷ مارس ۲۴

غم آخرم نباشد

من می‌گفتم زندگیم به هیجان نیاز دارد. مثلا یک عشق پنهان، یا یک رازی که از درون مرا بسوزاند و همه چیز را برایم بی‌معنا کند. امیلیو گفت «تو طاقت بار احساسی این هیجانات را نداری.» فکر کردم راست گفته. مگم باور به خدا کن که معتاد وقت‌هایی استم که از درد ِدوری، از لذت صمیمیت، از داشتن و نداشتن توأمانش وقتی ساعت دو صبح تلفن را قطع می‌کنم «چون برگ سپیدار به چنگ پاییز» تمامم می‌لرزد. 

احساس جوانی می‌کنم.

درد دارم. بند بند وجودم درد ِندانستن را دارد. استخوان‌هایم از نتوانستن می‌سوزند. مگر مثل اینکه زندگی همین است. شکایتی ندارم. حرف از عقل و تجربه آمد. تمام عقل دنیا را هم اگر داشته باشم دلم برای ضعف زانوهایم وقتی با نفوذ نگاهم می‌کند تنگ خواهد شد. گپ به عقل نیست. گپ به این است که آدم بودن سراسر ضعف است و بعد از بیست سال من تازه دارم حس می‌کنم که این ضعف لعنتی که سالهای سال است همراهش در جنگ استم، زیباست. سرسخت بودن زیباست. هر بار آغوشت را به روی زندگی باز می‌کنی، به بال‌هایت تیر می‌زنند و تو باز با لبخند و بال‌های خونی به استقبال زندگی می‌روی. این ضعف، این انتخاب، این درد زیباست. تو درد بیست و چهار سالگی‌ منی. تو تیر این روزهای زندگی در بال‌های منی.

---------------


یادم آمد از شبی که اینقدر با ایمیلیو گپ زدیم که صدایش دیگر در نمیامد. آدم‌های زیادی کسی را ندارند که اینقدر پیش‌شان گپ بزنند تا دیگر صدایشان در نیاید. دردها را بودنش آسان‌تر می‌کند. با بودنش احساس جوانی و خوشبختی می‌کنم.

  • //][//-/
  • شنبه ۲۴ فوریه ۲۴

کو شور دماغی که به سودای تو افتم؟

یادت است وقت‌هایی که خیلی افسرده می‌شدم، میامدی و کنارم روی تخت می‌نشستی؟ بلندم می‌کردی که دوش بگیرم، آب و نان بخورم؟ یادت است در روزهای بد برایم glimmer/کورسوی خوشی بودی؟ امروز رنجور نشستم پیش داکتر که تومور فکر تو را از سرم بردارد. حتی قبل از رفتنت دلم برایت تنگ شد. اشک ریختم. دکتر حالم را پرسید. گفتم «نمی‌خواهم رهایش کنم،‌ ولی درستش همین است.» و تو را با درد، با تیغ، با خون، از خودم جدا کردم.

+ دیوان حافظ ندارم. فال بیدل گرفتم. بیدل میگه: مپسند که امروز من گمشده فرصت/ در کشمکش وعده‌ی فردای تو افتم

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۲۱ فوریه ۲۴

سایکوپتِ ناکام

گفت «تو با حیوان‌ها نمی‌توانی ارتباط برقرار کنی. غیر از آن پیشک زردی که در پارک پیدا کرده بودی و مامانت نگذاشت بیاری خانه.» گفتم « او پیشک احتمالا مُرده. همان چهار سال پیش هم مریض و کثیف بود.» فکر کرد بابتش ناراحتم. سعی داشت سناریو بچیند که نه معلوم نیست که مُرده باشد. گفتم «خیر است اگر مُرده باشد. برایم مهم نیست.» خنده‌اش گرفت. گفت «بعد می‌گی نمی‌دانم چرا مردم به من می‌گن سایکوپت. ببین ده دقیقه با من گپ زدی به شناخت بهتری نسبت به خودت رسیدی. دیگه چی در مورد خودت یاد گرفتی این روزها؟» گفتم «امشب با ربه‌کا بودم و به این فکر می‌کردم که من دوست‌های فوق‌العاده‌یی دارم. احتمالا دوست بدی نیستم که اینهمه آدم خوب با من دوستند.» گفت «تو همیشه گفتی من آدم عوضی استم و دوست بدی استم. چرا از بین اینهمه آدم خوب من یکی از نزدیک‌ترین دوست‌هایت استم؟» میخواستم بگم به قرآن حاضرم یک سال از عمرم کم شود ولی جواب این سوال را بدانم. حاضرم بچه‌ی اولم را بدهم به جادوگر شهر و جواب این سوال را بدانم. حاضرم ده سال نوشابه نخورم و جواب این سوال را بدانم. حاضرم پنج سال کتاب ترموداینامیک شرودر را در کتابخانه‌ام نداشته باشم و جواب این سوال را بدانم. حاضرم شش ماه رانندگی نکنم ولی جواب این سوال را بدانم. بعد از یک نفس عمیق نامحسوس، گفتم «تو آدم عوضی نیستی. من هیچوقت نگفتم تو آدم بدی استی. دوست خیلی بدی هم نیستی. فقط بی‌ثباتی. میایی و میروی. تابستان ۲۰۱۹ رفتی. بعد از فراغت رفتی. پارسال رفتی. حالا کی گفته تو نزدیکترین دوست منی؟» گفت « خودت دو هفته پیش وقتی از پدیز تا مترو پیاده می‌رفتیم گفتی.» گفتم «از دو هفته پیش تا حالا خیلی چیزها عوض شده.» و خبیثانه خندیدم. 

  • //][//-/
  • دوشنبه ۱۹ فوریه ۲۴

جهان ترانه‌ی شیرین مهر می‌خواند

اتاقم، آشپزخانه و سالن را تمیز کردم. همه جا را جارو کشیدم. میز دفترم را مرتب کردم. ظرف‌های کثیفی که در دفترم بودند را شستم. رابرت را برای اولین بار از وقتی که خریده‌ام کارواش/موترشویی بردم. آشغالهای داخلش را دور انداختم و همه جایش را جاروبرقی کشیدم. برایت نوشیدنی دلخواهت را خریدم. در رستورانت گوردون رمزی برای شام‌مان وقت رزو کردم. ناخن‌هایم را رنگ ِناخن زدم. با وسواس زیاد لباسم را انتخاب کردم. منتظرم. منتظرم که بیایی. 


نوشیدنی‌ش را بلند کرد و گفت «با چهار ماه تاخیر…»حیران بودم که چی میخواهد بگوید. گفت «تولدت مبارک.» گفتم «باید همان روز بهم تبریکی میدادی.» گفت «۲۴ سپتامبر، درست است؟ به یادم بود. ببخشید که پیام ندادم. »


از سرما می‌لرزیدم و با اینکه از این کارها به شدت متنفرم، به اعتراضاتم گوش ندادی و کت زمستانی‌ت را دورم پیچیدی. حرف زدیم و من شجاع و احمق بودم. یک ساعت بعد داشتی می‌گفتی «حس بد نداشته باش.» با اعتماد به نفسی که فقط از یک الهه برمیاید گفتم «ندارم. چرا حس بد داشته باشم؟» دم هتل محکم بغلم کردی. محکمتر از وقت آمدنت. در مسیر برگشت، در موتر تنها بودم. یادم از وقتی آمد که بابا با من گپ نمی‌زد و افسرده بودم. هر هفته که خانه به دیدنش می‌رفتم، هر لحظه آرزو می‌کردم که تصادف کنم. باز دلم خواست. دلم خواست یک تریلی بزرگ بزند به رابرت، موترم.


ایستون: از کجای بوستون بیشتر از همه خوشت میاید؟

من: دفترم.

ایستون: نه. خارج از محل کارت.

من: آپارتمانم. 

ایستون: واو!‌ فکر می‌کردم من گوشه‌گیرم. 


بهش گفتم «میخواهی فردا شب وید بخریم بکشی؟» با مهربانی دستش را روی زانویم گذاشته گفت «این سفر یک سفر کاری است. باش برگردم. مثلا برای رخصتی‌های بهاری شاید برای دو سه روز بیایم. اگر آمدم وید بکشیم.»


به قول شاعر: دامن مرا از گل سرخ آرزو‌ها پر کدی. 

به قول من: دامن گل سرخ آرزوهایم لای چرخ‌های مغزم گیر کرد و پاره شد. حتی قریب بود خودم لای چرخ‌ها کشیده شده و تکه تکه شوم. خدا رحم کرد که زنده استم. 

  • //][//-/
  • جمعه ۲ فوریه ۲۴

پایان خوش. شروع تازه.

عرضم به حضور شما که، کمتر از دو ساعت بعد از نشر این پست همراهش تماس گرفتم. میدانستم که صبر من تا آمدنش قد نمی‌دهد :) از ساعت ده شب تا ۲ صبح چت کردیم. با درد، با خجالت، همه چیز را تشریح دادیم. عذر خواست و احساس ندامت و پشیمانی کرد. دلداریش دادم و سوال پرسیدم و سوال پرسیدم. گفت آن یکسالی که گپ نمی‌زدیم سخت گذشت. گفت «به نظر من از یک جایی رابطه‌های خیلی نزدیک را سخت است که تعریف کنی. مخصوصا اگر خیلی با طرف احساس صمیمیت کنی و عمیقا بهش اعتماد داشته باشی. پیدا کردن خط مرز بین دوست‌های خیلی صمیمی و عشق سخت میشه، حتی اگر هیچکدام از طرفین این موضوع را نبینند و یا به صراحت تائیدش نکنند.» با این پیامش حس کردم می‌توانم دوباره نفس بکشم. گفت «کلیشه‌ است ولی ۵ ورژن عشق یونانی به ذهنم میرسد. مشخصا فیلیا و ستورگه.» خنده‌ام گرفت. فیلیا عشق برادر به برادر است. یادم آمد که ایمیلیو گفته بود که چون خواهر ندارد نمی‌داند چطور مرا مثل خواهرش دوست داشته باشد، مرا مثل برادرش دوست دارد. ایستون هم خواهر ندارد. مرا مثل برادرش دوست دارد.

یک قسمتی را از استرس در تشناب استفراغ می‌کردم. یک قسمتی را کنار بخاری به زیبایی زندگی فکر می‌کردم. یک قسمتی را میخواستم بدوم در خیابان‌ها پرواز کنم. بعد از چهار ساعت تلاطم، رأی ما این است که  برای همدیگر مهم استیم. حماقت‌های گذشته را در گذشته رها می‌کنیم و برمی‌گردیم به بهتر بودن، به رشد کردن کنار همدیگر. هر چی نباشه یکی از بهترین دوست‌هایی است که در تمام عمرم داشته‌ام. یکی از بهترین دانشمند‌هایی است که میشناسم.

  • //][//-/
  • شنبه ۲۰ ژانویه ۲۴

خلوتی کو که خیالات تو آنجا ببرم

مُرده

تا دو سال از مرگش می‌نوشتم. از حس گناهم و اینکه چطور بعد از رفتنش آواره شدم. بعد از دو سال،‌ در هفده‌سالگی تصمیم گرفتم داغش را فراموش کنم. این روزها در تراپی مرگش را کاوش می‌کنیم و در ذهن من الهه‌ی ۱۵ ساله روی مبل دراز کشیده و از بی‌خوابی، از درد احساس مرگ دارد. منتظرم باز مثل ۱۵ سالگی فرو بریزم. منتظرم غم نبودنش باز بیدار شود و بیخ گلویم را بگیرد. منتظرم لبریز از گناه شوم و دیگر هرگز نتوانم بخوابم. 


جورج

رهایت کرده‌ام که تنهاتر باشم. که خوش‌تر باشم. رهایم نمی‌کنی. دلم برای خودمان می‌سوزد. به روی خودم تسلط دارم. کار می‌کنم، گاهی تنها و گاهی با ایستون. میل عمیقی به تنهایی دارم و روانشناسم برایم کارخانگی داده که با این میل بجنگم. نقطه ضعفم را می‌داند. مگر شده من کارخانگی را انجام ندهم؟ دیشب با لیزا بودم. امشب با سام استم. فردا با مریسا و الکسیا. دلم هیچ گفتگوی عمیقی را نمی‌خواهد. گند بزنند به دنیا و حس ندانستن. هیچ چیزی را نمی‌دانم. دیشب دلم خواست کاری بکنم که دقیقا تا ۲ فبروری، روز ِآمدنش، در خواب، کما، در بی‌خبری، در مرگ باشم. از اینکه کار به اینجا رسیده تعجب کردم. چقدر من در صبر بی‌تجربه‌ام. چقدر من از صبر نفرت دارم. 

رهایت کرده‌ام که تنهاتر باشم. که خوش‌تر باشم. تنهاترم. خوش‌ترم. باثبات‌ترم. پرکارترم. ولی بین خودمان بماند، هنوز هم مثل همیشه بدون حضورت ناامنم. ترسیده‌ترم.

کاش خودم برای خودم از همه لحاظ کافی بودم. 


او

امشب وقتی رو به روی سام در برگرفروشی محبوبش نشسته بودم، چشمم به تابلوی تیاتر رنگارنگ بیرون از پنجره بود و به او فکر کردم. چنان لبخند بزرگی روی لب‌هایم نشست که سام اصرار داشت بگویم به چی فکر می‌کنم. نمی‌توانستم حرفی بزنم. از سطحی بودن خسته شده‌ام. ولی به او، به آمدنش، به نرفتنش فکر می‌کردم. در ذهنم خودم را دیدم که وسط همین خیابان، در میان برف‌های کثیف هفته‌ی گذشته،‌ در میان راننده‌های بی‌حوصله، از خبر اینکه قرار است بماند با خنده می‌دوم و می‌پرم. با این تصویر لبخندم حتی بزرگتر شد و سام کنجکاوتر. ولی عزیزم... حالا که از خوشحالی‌م از فکر آمدنت می‌نویسم، به این فکر می‌کنم که بیایی و نمانی. بیایی و مرا برهنه، تنها، با بغض، با درد، پیچیده در ملحفه‌های سفید هتل لعنتی‌ت رها کنی و بروی. بعد از رفتنت آواره شوم. تا سالها از نبودنت بنویسم. بدانم که می‌توانستی برایم رحمت باشی و مصیبت شدی. 

اینکه با فکرت می‌توانم در خیابان‌ها پرواز کنم و با فکرت می‌توانم قلبم را در مشتم بگیرم و روی مبل مچاله شوم باعث میشود از زندگی بیزار باشم. من نمی‌خواهم حالم تابع کس دیگری باشد. می‌خواهم که نباشی.

از سطحی بودن خسته شده‌ام. 

  • //][//-/
  • جمعه ۱۹ ژانویه ۲۴

باز آمدی ای جان من...

خانواده‌ام برای رخصتی‌ها مسافرت رفته‌اند و من در این خانه‌ی دراندشت تنهایم. در سکوتم. میخواهم تو را برای خودم نگه دارم. نمی‌توانم به طور منسجم بنویسم. زنگ زدی. تا دیروقت گپ زدیم. مثل همیشه بودی. مثل همیشه بودم. از همه چیز برایم گفتی. برادرهایت، پایان ماستری، آغاز دکترا، کوچ‌کشی از سواحل غربی به سواحل شرقی، از دوست‌های صمیمیت، از تنهایی و بی‌یاری، از کار، از صنف‌ها، از آپارتمان، از شرایط دانشگاه، از برنامه‌های کریسمس‌ت و از ورزش‌نکردن‌هایت. آرامش و صمیمیت گفتگویمان دلم را آرام کرد.

تو برگشتی. نه. برگرداندمت. گفتی «it's good to be back» و من باورت کردم. هر باری که گفتی خوشحالی که برگشتی من باورت کردم ولی هنوز نمی‌توانم به کسی بگویم که برگشتی. هنوز اعتماد ندارم که آمده باشی که بمانی. همه میروند. در دنیا بیشتر از هر چیزی میخواهم که تو آمده باشی که بمانی. ولی عزیز دلم، میدانم که جگرم را خون می‌کنی. بیا در لحظه زندگی کنیم و به این فکر نکنیم که ممکن است سالها بعد من ندانم کجای این کره‌ی خاکی زندگی می‌کنی، یا حتی کجای این کره‌ی خاکی خاکت کرده‌اند. به این فکر نکن. به این فکر کن که ما در زندگی بنا است که زخم بخوریم و من، همین منِ خودخواه، انتخاب کرده‌ام که از تو زخم بخورم.

  • //][//-/
  • شنبه ۲۳ دسامبر ۲۳
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب