تا آخر ِعشق با من برقص

تمام روز کار کرده بودم و ساعت ۹ شب مغزم خسته بود ولی از تکاپو نمی‌افتاد. میخواستم کارم را فراموش کنم و استراحت کنم ولی ذهنم آرام نمی‌شد و یکسره به سوالهایی که سعی داشتم حل کنم فکر می‌کرد. اضطراب ولم نمی‌کرد و تهوع گرفته بودم. یادم رفته بود که وقتی غرق کار می‌شوم چقدر بیرون آمدن ازش برایم سخت است. به جایی میرسم که عملا بدنم دیگر نمی‌کشد ولی ذهنم آرام نمی‌گیرد. تمام سالهای لیسانس همینطور بودم و چون هیچوقت تجربه‌ی آرامش را نداشتم اصلا نمی‌دانستم که اینطور بودن سالم نیست. به لیزا پیام دادم. رفتم دنبالش و با هم رفتیم آیسکریم بخوریم. همین که کنارم نشست و شروع کرد به حرف زدن، ذره ذره آرام گرفتم. تمام مدتی که با هم بودیم بیشتر از ۳۰ دقیقه نبود و در همین مدت کم به حالت نرمال رسیدم. خانه که رفتم آماده بودم که بخوابم. امیلیو زنگ زد. حالم را برایش توضیح دادم و کمی از همه چیز گپ زدیم. وقتی شب‌بخیر گفتم، در مورد گفتن چیزی تردید داشت. بلاخره گفت «میخواهی برایت کتاب بخوانم تا بخوابی؟ کتاب سقوط آلبرت کامو را خریده‌ام.» برایم کامو خواند تا خوابم برد. بی‌اندازه احساس خوش‌شانسی می‌کنم. دوست‌هایم فرشته‌هایم استند. 

---------------------------

فرانسیس به کیوان چسپیده بود و با هم آواز می‌خواندند. کیوان آمد سمتم. دستم را کشید و از روی مبل بلندم کرد. من رقصیدن بلد نیستم و نمی‌توانستم ریتم کیوان را دنبال کنم. گفت «قدم‌های مرا دنبال کن» و با هم چند دقیقه‌ رقصیدیم. خنده‌ام بند نمی‌آمد. الکسیا را هم بلند کردیم. برای آهنگ بعدی دوباره و دوباره بلندم کرد که برقصیم. وقتی مهمانی تمام شد به الکسیا گفتم «من تا قبل از امشب اصلا کیوان را به چشم یک مرد ندیده بودم. همیشه در ذهنم فقط کیوان بود.» 

---------------------------

به هر کسی که گوش کند فریاد می‌زنم که آتش ِدرونم برگشته. بی‌وقفه کار می‌کنم. اینقدر که مغزم از خستگی تهوع می‌گیرد و از بس ذهنم فعال است خوابم نمی‌برد. تا باد چنین بادا!

---------------------------

میخواست به من رقص عربی یاد بدهد. خودش هم چندان یاد نداشت و مردانه می‌رقصید. ولی ماه‌ها بود که کوشش می‌کرد من یاد بگیرم و نمیشد. نه علاقه‌اش را داشتم و نه او معلم خوبی بود. یکی از شب‌هایی که هر کاری می‌کردم، حرکاتم بیشتر شبیه تشنج بود تا رقص عربی، با ناامیدی نگاهم کرد و گفت «میدانی چی اذیتم می‌کند؟ اینکه بدنت پتانسیلش را دارد.» حسرت صدایش به خنده‌ام انداخت و از خنده‌ی من او هم شروع به خندیدن کرد. امیدوارم پارتنر آینده‌اش بتواند بهتر از من برقصد :) 

  • //][//-/
  • دوشنبه ۱۸ سپتامبر ۲۳

بالجمله ز من هر آنچه چیز است تویی

در ذهنم هزار گپ می‌گردد. هر روز با یک فکر تازه بیدار میشوم. دیروز به تنهایی فکر می‌کردم و دلم از زندگی سیاه بود. امروز به موفقیت فکر می‌کنم و هیجان‌زده میشوم. دلم برای سالهای لیسانسم تنگ شده. برای وقت‌هایی که فزیک تمام زندگیم بود و در زندگی موفق بودم. میخواهم دوباره غرق باشم؛ غرق تلاش و یادگرفتن. میخواهم فزیک بخورم و بنوشم. خوابم میاید و نمی‌توانم زیاد بنویسم. ولی میخواهم بگویم که:

من واقعا واقعا فکر می‌کنم میتوانم تنهای تنها، فقط با یادگرفتن خوشحال باشم و زندگی کنم.

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۱۴ سپتامبر ۲۳

صدقه‌ی این دستگیری‌ها و یاری‌ات شوم

زنگ زد. گفت «سلام! چی حال داری؟» و من اینقدر سینه‌ام زیر بار حس‌های مختلف له بود که نمی‌توانستم لب از لب باز کنم. آب دهانم را قورت دادم. بغض داشت عضلات گلویم را پاره می‌کرد. اشک‌هایم را پاک کردم. با زحمت گفتم «از غصه نمی‌توانم نفس بکشم.» گفت «you're gonna be ok» لحاف را روی دهنم فشار دادم که صدای گریه‌ام کسی را بیدار نکند. نمی‌توانستم جواب سوالهایش را بدهم. با هق هق گفتم «تو میدانستی من اذیت میشم و عمدا آزارم دادی. تو قصدا نیامدی که اذیتم کنی.» محکم و با آرامش گفت «نه. نه.» میدانستم که آخرین کسی که در دنیا ممکن است عمدا اذیتم کند اوست ولی دنبال کسی بودم که برای حال بدم ملامتش کنم. هر قدر دنیا روی سر و سینه‌ی من آوار بود، او آرامشش را تا آخر حفظ کرد. در مورد روزم پرسید. در مورد لپتاپ جدیدش گفت. حرف زد و به حرفم آورد تا گریه‌ام بند آمد. آرام گرفتم. خوابم میامد. گفتم «سه ساعت است که کوشش دارم بخوابم و نمی‌توانم.» گفت «چیکار کنم که بهتر شوی؟» تا همینجا هم از جنون مرا به آرامش رسانده بود. با چشم‌های بسته گفتم «قطع نکن.» نمی‌دانم چند دقیقه بود که ساکت بودیم. داشت خوابم می‌برد. گفت « You're so nice» من یکساعت پیش ازش شکایت کرده بودم که به قصد آزارم داده و او هنوز مرا مهربان می‌دید. از ته دل گفتم «you're so good» و خوابم برد. 


وقت‌هایی که نوشتنم بخاطر خلوت کردن ذهنم نیست، معمولا از لحظه‌های ناب زندگیم اینجا مینویسم. دارم متوجه میشوم که گاهی... شاید خیلی بیشتر از گاهی، این لحظه‌های نابِ خالص و زیبا، اندوهگینند. 

  • //][//-/
  • يكشنبه ۱۰ سپتامبر ۲۳

من از پایان دنیا، از تو، از تقدیر می‌ترسم

هر بار سوگ را تجربه می‌کنم از همان لحظه‌ی اول ِمرگ، از همان اولین نفس ِبعد از دست دادن، پر از وحشت روزهای جهنمی و شب‌های پر کابوسی استم که حداقل تا چند ماه آینده «زندگی» من است. به هر کسی که حالم را بلد باشد گوش می‌کنم و سعی می‌کنم از تجربه‌هایش درس بگیرم. در مجله‌های علمی دنبال نتیجه تحقیقات درباره سوگ می‌گردم. از دکترها نظر می‌خواهم. از پیرها و جوان‌ها نظر میخواهم. در برنامه‌ام وقت برای عملی کردن توصیه‌هایشان می‌گذارم و مثل امری که از طرف خدا آمده باشد به برنامه‌ام پایبند میباشم. 

به جایی نمی‌رسم. 

مدت‌هاست میگم که عشق من یادگرفتن است. هیچ چیزی به اندازه‌ی آموختن مرا هیجان‌زده نمی‌کند. حالا که توجه می‌کنم، من فقط از نفهمیدن متنفرم. وقتی چیزی را یاد می‌گیرم هیجانم بخاطر به زنجیر کشیدن غول ِنفهمیدن است. از کانفرانس‌ها متنفرم. از صنف‌هایی که از سطحم بالا استند متنفرم. از خواندن مقاله‌های علمی متنفرم. نمی‌فهمم. هیچکدام این‌ها را نمی‌فهمم. 

زندگی را هم نمی‌فهمم.

سالهای سال کیوان به من میگفت باید بگذارم زندگی رود باشد و من داخلش شناور. میگفت باید اجازه بدهم زندگی مرا با خودش ببرد هر جا که خواست. من دست و پا نزدن را همسان ِمرگ می‌بینم. همیشه در تکاپوی بهتر کردن شرایط استم. ولی این رویکرد مرا به کجا رسانده؟ هنوز نمی‌فهمم. هنوز درد سوگ هر روز استخوان‌هایم را می‌سوزاند. 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۷ سپتامبر ۲۳

قربان چشم های تو من گریه میکنی؟

مادر جانم چند روز پیش از پرتگال به تگزاس رفتند. کارهای سفرش به عهده‌ی من بود. پرواز مستقیم از لیزبون به آستن نبود و من نگران این بودم که در راه اذیت شود، به پرواز دومش نرسد، در گمرک سوال و جواب کنند، معده‌اش درد بگیرد، گم شود. برای سفرش از راه دور تمام آمادگی‌های ممکن را گرفته بودم. به شرکت هواپیمایی که میاوردنش چند بار زنگ زده و تاکید کرده بودم که مادرکلانم انگلیسی حرف نمی‌زند و نیاز به کمک دارد. سفرش بسیار با آرامش پیش رفت. با زحمت بسیار کم به آستن رسید. خوش است. حالا هر بار که زنگ میزنم که خبرش را بگیرم، داستان سفرش را تعریف میکند. جاهایی که خیلی خوش گذشته را چند باره تعریف کرده. تمام قصه‌های سفرش را شنیده‌ام. امروز ولی یک داستان تازه گفت:

مادر: یک دختر نامزاد دار پیش رویم شیشته بود. چله د دستش بود. یا نامزاد داشت یا عروسی کرده بود. ایقدر ای دختر مقبول بود. گل موهایش واز شده بود، وقتی موهایش ره دوباره بسته میکد دیدم که موهایش تا کمر. چشم‌هایش مثل ستاره واری. مژه‌‌ها و ابروهایش پر پشت. میفامی الهه؟ از اول تا آخر پرواز ره گریه کد. ایقه دلم سوخت که توبه. پرواز نشست کد. همگی از طیاره پایین میشدن. ایستاد شدم. موهایش ره ناز کدم، پشتش ره ناز کدم که بگویم «خیر است. خیر است. تیر میشه. جور میشه.» تا که ناز دادمش باز چشم‌هایش پر شد. 

دوشنبه رابطه‌ام با جورج، بهترین مردی که در عمرم دیده‌ام، به پایان رسید. حال و روزم شبیه دخترک ِرو به روی مادر است منهای موهای دراز و چشم‌های ستاره‌یی و چهره‌ی زیبا. دلم نوازش‌های مادرکم را خواست که با دست‌هایش بگوید «خیر است. تیر میشه. جور میشه.» 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۳۱ آگوست ۲۳

بلاگیر چشم‌هایش شوم

پی‌دی اینجاست و حالا که فقط ۵ ساعت از رسیدنش گذشته و کنارم روی زمین خوابیده‌، میخوام هیچوقت نره. میخوام برنگرده. فانتزی میسازم در ذهنم که مثلا قانعش می‌کنم پیشم بماند. مصطفی پاسپورتش را برایمان پست کند و پی‌دی همینجا بماند. کنارم بخوابد. درمورد چیدمان آپارتمانم نظر بدهد. ببرمش رستورانت. برای اضطرابش دوا بگیرم. برایش روغن ِرُز بخرم. برایش شامپو برای موهای خشک بخرم. تمام آدم‌های دیگر زندگیم را فدای دل کوچکش بکنم. برایش کتاب بخرم. از مامان دور نگهش دارم. از تمام بلاهای زمینی وآسمانی دور نگهش دارم. برایش سپر شوم. برایش مادر شوم. برایش خواهر شوم.

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۳ آگوست ۲۳

این سراشیبی تند رو به پایین ِمن

چند شب پیش با امیلیو گپ می‌زدم.

۱. گفتم «دوست‌ها میایند و میروند. تا حد زیادی میشود جایگزین‌شان کرد.» بعد یادم آمد که دارم با دوستم گپ میزنم و سریع علاوه کردم «البته شما که نه. تو تعویض شدنی نیستی.» 

۲. از خنده وسط پیاده‌رو دولا شده بودم. می‌گفت صفحه‌ی نهلیسیتی که در یکی از رسانه‌های جمعی دنبال میکند تی‌شرت نهلیسیتی می‌فروشد و تبلیغ می‌کند. نهلیست و بزنس؟ نهلیست و تبلیغ؟

۳. پرسید «چطور تجربه‌ی فراغ‌بالی و آرامش بچگی را برای تو فراهم کنیم؟» 

۴. گفت «زندگی از لحظه‌یی که به دنیا میاییم یک سراشیبی رو به پایین است. هیچ راهی برای برد وجود ندارد.» 

۵. گفت «من فقط برای تو و مادرم با همدلی رفتار می‌کنم.» ازش توضیح خواستم. گفت «مثلا وقتی میگی 'زنگ بزن' زنگ می‌زنم. وقتی پیام میفرستی جواب میفرستم.»

۶. داشتم می‌گفتم در خانواده‌ی ما تا همین چند سال پیش کسی به ظاهر اهمیتی نمی‌داد و چون همیشه از هوشم تعریف می‌کردند و نه زیبایی، من مطمئن بودم که زشتم. اصلا هیچ مشکلی هم با این حقیقت نداشتم. حالا که جورج از زیبایی‌م تعریف می‌کند نمی‌دانم باور کنم یا نه. گفت «یک چیزی میگم در موردش ازم توضیح نخواه. هیچ چیز نگو. باشه؟» گفتم «باشه.» گفت « یادت است بوستون که آمده بودم عکست را نشانم و دادی و من گفتم "چقدر در این عکس جوان بودی" و تو می‌گفتی "مگر من در ۲۳ سالگی پیرم که در این عکس جوان بودم؟" من منظورم زیبا بود. باشه؟ منظورم زیبا بو ولی معذب می‌شدم اگر می‌گفتم زیبایی.» 

۷. گفت «اگر ترکت کنه چیکار می‌کنی؟» گفتم «دو سه هفته به تنهایی نبودنش را سوگواری می‌کنم. بعد خودم را جمع می‌کنم و دیگر به هیچ مردی دل نمی‌بندم.» 

۸. گفت «یادته تو داشتی در لپتاپت تایپ می‌کردی و من حرف می‌زدم و به من گفتی Shut up و من ناراحت شدم؟»

۹. تعریف می‌کردم که دیدن اوپن‌هایمر در کنار جورج فوق‌العاده بود. دوتا فزیکدان که اکثر ساینتست‌های روی صحنه را میشناختیم. از خاطره‌هایی بود که تا آخر عمر با لذت بهش نگاه می‌کنم. با خودم گفتم «ما ممکن است همدیگر را برای همیشه نداشته باشیم، ولی امشب را داریم.» گفت «اینکه اوضاع بین‌تان خوب نیست رمانتیک‌ترش میکند. تو فکر کن تجربه چقدر باید خوب بوده باشد که از اینهمه تلخی که بین‌تان است عبور کند و هنوز شیرین باشد. میفهمی؟»

۱۰. گفت «پدر و مادرم خوبند، ولی نمی‌دانم میدانی یا نه، دلیل اینکه عقلم را از دست ندادم تویی.» 

۱۱. سه ساعت گپ زدیم. گفتم «بسه دیگه. من برم.» گفت «تو چطوری تصمیم میگیری که بسه؟ من هیچوقت نمی‌دانم کی باید قطع کنیم.» صدایش از گپ زدن زیاد گرفته بود و در نمیامد. گفتم «من شخصا وقتی حرفهایم تمام شد میگم بسه. تو هر وقت صدایت دیگر در نمیامد بگو.»

  • //][//-/
  • سه شنبه ۱ آگوست ۲۳

الهی از سر ما کم نگردد سایه‌ی مستی

پارسال، روزی که یان تیرسن برای کنسرتش آمده بود بوستون من یک مدتی میشد که افسرده بودم. جواب دوست‌هایم را نمی‌دادم و از جورج خواسته بودم سراغم نیاید. روز کنسرت تن لشم را از تخت بیرون کشیدم. دوش گرفتم. لباس پوشیدم و پیاده به سمت سالن کنسرت رفتم. جورج عزیزم پیراهن مردانه‌ی سفیدی پوشیده بود که چروک بود. کروات باریک سیاه داشت. به نظرم زیباترین مرد آن خیابان شلوغ میامد. کنسرت چیزی فراتر از افتضاح بود. یان تیرسن، روح پاکش را همراه با آکاردیون جادوییش به شیطان فروخته بود و حالا موسیقی گوش‌خراش ِالکتریکی می‌نواخت. هیچ سازی روی استیژ نبود و من از همان اول نگران بودم که نکند خودم را بعد از یک هفته برای هیچ از تخت کشیده‌ام. وقتی منتظر بودیم کنسرت شروع شود، یادم است با بی‌حوصلگی به سقف نگاه می‌کردم و می‌خواستم در اتاقم باشم. می‌ترسیدم جلو جورج بزنم زیر گریه. وسط کنسرت از بی‌حوصلگی زدیم بیرون. انرژیم تمام شده بود و وسط راه مجبور شدم لب پیاده‌رو، وسط خیابان بشینم. هر لحظه می‌توانستم بمیرم و اگر مرگ سراغم میامد، با لبخند همراهش میشدم. جورج حالم را نمی‌فهمید و دست‌پاچه، نمی‌دانست چیکار کند. بعدش یک ساعت بیرون آپارتمانم، روی پله‌های دکانی که اسباب‌بازی و وسایل سگ می‌فروشد نشستیم و گپ زدیم. یادم نیست که آیا اجازه دادم آخرش بیاید داخل یا نه. فکر کنم ازش خواستم برود خانه‌ی خودش و تنهایم بگذارد. 

امروز که به آهنگ‌های خوب یان تیرسن گوش میدادم، یاد آن روزهای افسردگی برایم تازه شد. میدانی، آشفتگی‌ همیشگی من به کنار، اگر ما کمی بیشتر پول داشتیم و من می‌توانستم آنقدری که نیاز دارم در آپارتمان خودم تنها باشم، ما می‌توانستیم زوج فوق‌العاده‌یی باشیم. اگر می‌توانستم سرنوشت را کنترل کنم، با تو در ۲۷ سالگی آشنا میشدم. ولی خب، من حتی نمی‌دانم تو در ۲۷ سالگی من قرار است در کدام قاره باشی. زندگی است دیگر. 

  • //][//-/
  • جمعه ۲۱ جولای ۲۳

۷

۱.  فارسی نوشتن روز به روز سخت‌تر میشه و این لزوما به این معنا نیست که انگلیسی نوشتن ساده شده. به زودی از اینجا مانده و از آنجا رانده میشم. ولی چرا بعد از ۸ سال تازه فارسی نوشتن برایم سخت شده؟ فکر کنم برای این است که تفاوت فرهنگی‌یی که در دنیای مجازی با نوشته‌های فارسی حس می‌کنم برایم فرسایشی شده. متنفرم از اینکه فرهنگ زن‌ستیزی اینقدر جا افتاده است که هیچکس حتی بهش اعتراض نمی‌کند. من پیش دوست‌هایم از این ناله می‌کنم که در جامعه‌ی جنسیت‌زده‌ی ما وقتی با جورج رستورانت می‌روم، همیشه چک را پیش جورج می‌گذارند چون فکر می‌کنند که مرد قرار است حساب کند؛ در حالی که چون ما همیشه به اصرار من رستورانت می‌رویم معمولا من حساب می‌کنم. بعد در فضای مجازی با این حقیقت رو به رو میشم که زن‌های افغان حق تحصیل ندارند. مردهای ایران به زن‌ها اهمیت قایل نیستند. این اختلاف بارز بین مشکلات خودم و مشکلات همزبان‌هایم حالم را بد می‌کند. 

سالهای سال است که فارسی زبان درد است. ولی چی کنم که فارسی را بیشتر از این دوست دارم که بتوانم رهایش کنم. 

۲.  گفتم «ناراحتم که از اینجا میری.» گفتی «میدانی که چرا کوچ می‌کنم، نه؟» گفتم «برای اینکه قراردادت با این خانه تمام شده؟» گفتی «نه. می‌توانستم تمدیدش کنم. میرم چون هر جای دیگری خانه بگیرم به تو نزدیک‌تر است. از تو خیلی دور بودم.» راست میگه. کنار دریاس. از میز پکنیک بیرون آپارتمانش، وقتی صبحانه می‌خوریم میتوانیم دریا را ببینیم. وقتی بی‌بی‌م مرد از دکان مشروب فروشی لیمونات خریدم و رفتم کنار دریا که به امیلیو زنگ بزنم. کنار دریاست. از همه چیز دور است. این خانه را دوست دارم. بزرگ است و نسبت به باقی منطقه‌ها بسیار ارزان‌تر است چون که از همه چیز دور است. غصه‌ام میگیرد که ده روز بعد باید از اینجا کوچ کند. البته از این خانه و دوریش متنفر بودم. فقط حالا که هم‌خانه‌هایش رفته‌اند و من می‌توانم به کابینت‌ها سرک بکشم، آشپزخانه را کثیف کنم و در اتاق نشیمن بخوابم دوستش دارم. به اندیگو می‌گفتم که بیشتر روزها عاشق زندگیم استم. کسی برایش مهم نیست که کی دفتر میروم و کی خانه میایم. تمام تصمیماتم دست خودم است. اگر خواسته باشم می‌توانم به گوشه و کنار دنیا بخاطر کارم سفر کنم. ولی وقتی سفر میروم به اندازه‌ی کافی پول ندارم که بتوانم چیزهایی که میخواهم را تجربه کنم. و وقتی خانه میایم، خانه‌ام خانه‌ی شریکی من و الکسیا است. الکسیا را دوست دارم ولی بیشتر از هر چیزی خانه‌ایی را میخواهم که مال من باشد. روزهایی که جورج سر کار میرود و من در آپارتمانش تنها میمانم، بیشتر لذت زندگی تنهایی یادم میاید و بیشتر دلم خانه‌ی خودم را میخواهد. از فکر اینکه تا چندین سال آینده تا دکترایم را تمام کنم، قرار نیست خانه‌ی خودم را داشته باشم عمیقا غمگین میشوم. شاید روزی با جورج همخانه شدم و خب، این خیلی هیجان‌انگیز است. ولی من اگر توانایی مالیش را داشته باشم، ترجیحم این است که یک چهاردیواری (اتاقم حساب نیست) برای خودم داشته باشم. 

۳.  امروز وسط پردازش مجدد یک خاطره بد از نوجوانیم (به طریق EMDR)، به روانشناس گفتم «برای امروز بسه.» داشتم از عصبانیت اتفاقی که ۹ سال قبل افتاده بود می‌مردم. اگر بیشتر ادامه میدادیم دردش را هم حس می‌کردم. از زندگی متنفر میشدم. تا روزها درگیر یک اپیزود افسردگی میشدم. بعد هفته‌ی بعد اگر که حالم خوب میشد، باید روی خاطره‌ی بعدی کار می‌کردم. برای چی؟ مگر زندگی قرار است عوض شود؟ مگر تاریخ عوض میشود؟ من همیشه قرار است زخم‌خورده باشم. چرا زخم‌ها را مرور کنم؟ چرا دردها را به یادم بیاورم؟ گفت «فقط یک دوره‌ی دیگر. چشم‌هایت را ببند و به حرفهایمان فکر کن.» چشم‌هایم را بستم. در هرات بودم. سیتا بچه بود. سیتا در همین خانه نشستن را یاد گرفت. مصطفی در همین خانه دستش شکست. من در همین خانه برای اولین بار پریود شدم. مامان سرم داد میزد و من هیچ راهی برای خلاصی به ذهنم نمی‌رسید. مستاصل بودم. هر چه زمان میگذشت داغ پدرکلانم سرد نمیشد. رابطه‌ام با بابا خراب شده بود. تمام دوست‌هایم در مزارجان بودند و تنها بودم. مستاصل بودم. هنوز هم مستاصلم. چقدر ناعادلانه‌س که کسانی که ما را شکستند بدون درد زندگی می‌کنند و ما، هر دوشنبه ساعت ۹ صبح باید چشم‌هایمان را ببندیم و دردهای گذشته را مرور کنیم. 

۴.  من: «تو وقتی استرس داری ناخن‌هایت را می‌جوی. من وقتی استرس دارم چیکار می‌کنم؟» 

او: «اگر بخواهی که بهتر شوی، می‌نویسی. اگر نخواهی که بهتر شوی از استرس عصبانی می‌شوی و با من جنگ می‌کنی.»

۵.  کنارم نشست که من بنویسم. از حالِ بدِ من به گریه افتاد ولی من با نوشتن داشتم بهتر میشدم. حالا که دفترم را نگاه می‌کنم هر دو سه جمله نوشته‌ام «بی‌بی‌م مرده.» 

۶.  بیدار کردم و کابوسم را برایش تعریف کردم. بغلم گرفت. گفتم «let's never have children.» گفت «Ok, baby.‌» و من در تنهایی‌ و بی‌بچگی‌مان، در فقری که از شریک شدن آپارتمانم با الکسیا مشهود بود، در سکوتی که اتاقم را فراگرفته بود، در بهم ریختگی ناشی از تنبلی و کوچ‌کشی اخیرم، در راحتی‌مان کنار همدیگر با صورت‌های نشسته و در تنگی آغوشش احساس عشق، احساس آرامش کردم. 

۷.  مادر ویزا گرفت. به زودی دیدن ما میاید. 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۲۰ جولای ۲۳

یاران یاران

دیشب با سام، لیزا و دوست ِلیزا رفتیم برگر فروشی Gordon Ramsay که تازه در بوستون باز شده. من سطح توقعم خیلی بالا بود و مطمئن بودم که ناامید میشوم، ولی در کمال شگفت‌انگیزی بهترین چیز برگر عمرم را خوردم. بقیه هم همین عقیده را داشتند و تصمیم گرفتیم هفته‌ی بعد دوباره برگردیم و باقی برگرهای منو را سفارش بدهیم. بعد از غذا به اصرار من رفتیم پارک کنار رستورانت. سرسره‌ی پارک بلند بود و می‌توانستیم نصف شهر را از آن بالا ببینیم. میخواستم عکس بگذارم ولی شلوارکم کوتاه بود و اگر عکسش را در انترنت بگذارم مامان عاقم میکند. سام و لیزا برای اولین بار با هم آشنا میشدند و اینقدر از هم خوششان آمد که سام ِملاحظه‌گر ِمن آخر ِشب نگران بود که من حسادت کرده باشم :) سام گفت می‌خواهد شب بیاید خانه‌ی من. به جورج زنگ زدم و گفتم امشب قرار نیست ببینمش. با سام رفتیم آپارتمان ِمن و تا چهار و نیم صبح حرف زدیم. 

بچه‌ها، یکی از بهترین شب‌های عمرم بود. 

زندگی پیچ و خم‌هایی داشته که جایی که حالا استم، روزی جز تصوراتم برای آینده نبود. مهاجرت بخش بزرگیش است ولی نه تمام ماجرا. درست است که من در ۱۴ سالگی فکر نمی‌کردم که آمریکا میایم و هاروارد میروم و در رستورانت Gordon Ramsay غذا میخورم؛ ولی حتی همین سه سال پیش فکر نمی‌کردم هیچوقت بتوانم رابطه‌ی رمانتیک داشته باشم. با حسرت به دانشجوهای دکترای هاوراد نگاه می‌کردم و نمی‌توانستم خودم را در جمعشان ببینم. مثلا ازدواج را در نظر بگیرید. من تصورم این بود که در ۲۸ سالگی بخاطر فشار جامعه ازدواج میکنم. بعد آمریکا آمدم و فکرم این بود که اینجا مقاومت در برابر فشار جامعه بسیار راحت‌تر است و می‌توانم ازدواج نکنم. بعد عاشق شدم و شکنندگی عشق را دیدم و خواسته‌ام این بود که با عشقم همخانه شوم، ولی ازدواج نکنم. حالا با جورج استم که ازدواج برایش یک رویای مقدس است و اگر با هم بمانیم، من احتمالا روزی در یک کشتی بزرگ در مصر برای جورج پیراهن سفید بپوشم! چقدر دور از ذهن!‌ چقدر عجیب! 

+ هزار و یک گپ برای گفتن دارم. احتمالا این روزها بیشتر بنویسم. 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۱۳ جولای ۲۳
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب