به این سوزی که من دارم، مگر آتش کند سردم

سه روز و دو شب است که افقی زندگی می‌کنم. رختخوابم پهن است و از جلو تلویزیون تکان نمی‌خورم. جمعه وقتی بعد از کار خانه آمدم، راستش تا حدی شوکه شدم که خانه آمدن مرا سر حال نیاورد. تمام هفته خسته و مضطرب بودم و فکر می‌کردم جمعه قرار است حالم را خوب کند. فکر می‌کردم خانه بیایم حالم خوب میشود. ولی در کار اضطراب دارم و در خانه اضطراب. حس می‌کنم مدت‌هاست یک نفس راحت نکشیده‌ام. 

قبل از اینکه تگزاس بروم، بیشتر از یک ماه بود که منظم ورزش می‌کردم. حالم خوب بود. عاشق بودم (البته هنوز هم استم، و این خودش همانطور که در جریان استید، هم درد است و هم درمان). زندگی هیجان‌انگیز بود. داشتم برنامه می‌ریختم که ۴ سال بعد وقتی فارغ شدم، با اندیگو تمام ایالت‌های آمریکا را سفر کنیم. بعدش با جورج آفریقا را بگردم. تنهایی اروپا و آسیا را سفر کنم. با کریس کشورهای آسترالیایی را بگردم. حالا برگشته‌ام و حالم فقط با تصور زندگی در یک سیاره‌ی دیگر بهتر میشود. همه چیز خوب است. زندگی عالی است. ولی من در رکودم. از ته دل می‌ترسم بهترین سالهای زندگیم گذشته باشند. از لحاظ آماری امکانش کم است. ولی واقعا چطور قرار است دوباره مثل سالهای گذشته، با سرعت موترهای بی‌ام‌دبلیو در اتوبان‌های جرمنی، فزیک یاد بگیرم؟ میترسم دیگر هیچوقت قرار نباشد مثل قبل سختکوش باشم. من نمی‌توانم معنی زندگی را در چیزی غیر از بهتر بودن ببینم، و این روزها من در حال بهتر شدن نیستم. 

جمعه شب خانه کریس رفتم. ولی گفتگو و بگو بخند با کریس و الکسیا حالم را حتی بدتر کرد. میخواهم خودم را ایزوله کنم. از همه کس دوری کنم تا اول از همه حسم به خودم بهتر شود. جورج هر ۱۲ ساعت می‌پرسد که «چی اذیتت میکنه؟» و هیچی اذیتم نمیکنه. من فقط واقعا از ته دل حس می‌کنم consciousness/خودآگاهی بشر واقعا یک خطا در تکامل موجودات زنده بوده. آخرش این خودآگاهی مثل تمام خاصیت‌های بی‌مصرف دیگری طبیعت، به فنا میرود. به فنا میرویم. امکان ندارد که طبیعت خواسته باشد ما بشینیم و به آرامش پس از مرگ فکر کنیم. ای خدا... چقدر ما خوش‌شانس استیم. جهان با اینهمه وقار و عظمت در اختیار ماست. هیچکسی، هیچ چیزی غیر از ما نمی‌تواند قدرش را بداند. چه اشتباه زیبایی. 

به هر حال، من این روزها انرژی دیدن این زیبایی‌ها را ندارم. جلو تلویزیون یا خوابم و یا سریال می‌بینم. فردا قرار است روز دیگری باشد. هدر دادن شنبه و یکشنبه یک چیز است، هدر دادن روز کاری یک سطح دیگری از افسردگی‌ست. ولی من حتی حس افسردگی ندارم. فقط میخواهم کسی کارم نداشته باشد. مجبور نباشم به کسی گوش کنم. مجبور نباشم با کسی مهربان باشم. مجبور نباشم تفاوت‌های فرهنگی را درک کنم. مجبور نباشم وقتی رفتار کسی به نظرم احمقانه میرسد با خودم توجیهش کنم. نمی‌خواهم در اجتماع باشم. میخواهم وسط دریا، در تاریکی محض آسمان را نگاه کنم و ستاره بشمرم. حالا که زورم به وسط دریا رفتن نمی‌رسد، میخواهم در اتاق خوابم، وسط یک عالمه ظرف نشسته، لباس‌های کثیف،‌ در لا به لای پتو‌ها و بالشت‌ها به ستاره‌های هالیود نگاه کنم و حض کنم از زیبایی زن‌هایی که قدرتمندند، میتوانند،‌ و میجنگند تا دنیا را عوض کنند. 

  • //][//-/
  • يكشنبه ۲۱ می ۲۳

جنونها می کنم تا لغزشی هموار می‌گردد

و وقتی عاقلانه و با اعتماد به نفس رفتار می‌کنی و بعد در تنهایی خود می‌شکنی، آیا قوی استی یا ضعیف؟ 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۱۸ می ۲۳

زلال آب را دزدید

سلام،

اندیگو عقیده دارد که تو خاص نیستی، من با نگاهم تو را خاص کرده بودم یا چنین چیزی. خیلی قابل اعتبار نیست چون اندیگو که قرار نیست در این معامله طرفدار بهترین دوستش نباشد و بیاید طرف تو را بگیرد. ولی شاید راست گفته باشد عشقم. تو کجای زندگی استی و من کجا؟ ما یک جمع ِبیشتر از اجزا بودیم جان ِمه. تو ۹۰ بودی و من ۹۵. میانگین‌مان ولی ۱۱۰ بود. اندیگو فکر می‌کند نگاهم را به هر کس دیگری منعطف کنم می‌توانم یکی مثل تو داشته باشم. اگر راست میگه، تو چرا اینقدر احمق بودی که بروی؟ چرا جنبه نداشتی؟ خیلی عصبانی‌ام. بوتل آب شیشه‌یی‌ام را یادت است؟ میگفتی شبیه بوتل‌های زهر جادوگرها است. حداقل چندبار در هفته چشم‌هایم را می‌بندم و تصور می‌کنم که با تمام توان شیشه را میکوبم به صورتت. شیشه خرد میشود و صورتت پر از خون. باز دلم یخ نمی‌کند. میخواهم اینقدر درد بکشی که عاقل شوی و برگردی ولی تو با عاقل شدن خیلی فاصله داری. با یکی دوتا ضربه مغزی عاقل نمیشی. ای خدا... ای خدا... هر کتابی می‌خوانم بهترین‌دوست‌ها مرا یاد تو میاندازد. من اگر لولا باشم کی مثل تو میتواند مارک باشد؟ من اگر دیزی باشم کی مثل تو میتواند ویلیام باشد؟ من میخواستم با هم به بلندترین مقام‌ها برسیم و انگار تو آدم اشتباه بودی برای این نقش. گاو احمق مگر نگفتی «تو بروی بدبخت میشوم؟» حالا چرا برنمیگردی عذرخواهی کنی؟ چرا برنمیگردی که بمانی؟ چرا خریت می‌کنی؟ چرا دیوانگی می‌کنی؟ با کی قرار است بالاتر از ۱۰۰ باشی؟ برو بمیر. برو بمیر که مرا دلتنگ نگهداشتی. برو بمیر. بی‌شرف.

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۱۷ می ۲۳

جوان از تازگی، سرشار از زندگی

سیتا به استاد ریاضیش گفته خواهرش که من باشم اخترفزیک میخواند. استادش هم مرا در پارتی‌شان که تِم فضا داشت دعوت کرد. سیتا اولش در پوستش نمی‌گنجید که هم من می‌توانم صنف ریاضی تیزهوشان را، که سه سال است به من پُزش را میدهد، ببینم و هم دوست‌هایش مرا ببینند. ولی دیشب می‌دیدم که استرس گرفته. میگفت «فردا چی می‌پوشی؟» من واقعا در تگزاس یک یا دو دست لباس بیشتر ندارم. میخواستم بلوز زردی که خودش وقتی خرید رفته بودیم برایم انتخاب کرده بود را بپوشم. گفت «بلوز زرد بی‌حجاب است. میشه رویش جاکت بپوشی؟» بلوز زرد یخنش باز است. میخواست من وسط ماه می در تگزاس در هوای ۳۰ درجه جاکت بپوشم. باز رفت و آمد و گفت « ببین تو خیلی وقت است مکتب ابتدایی نرفتی. قانون مکتب این است که اگر خیلی خواسته باشی میتوانی بگی Hell. ولی Damn و کلمات زشت‌تر اجازه نداری بگی.» باز رفت و آمد و گفت «میدانی که اینها بچه‌اند. مثل من باهوش هم نیستند. باید خیلی پرانرژی باشی و همه چیز را بچگانه تشریح کنی وگرنه حواسشان پرت میشود و حرفت را گوش نمی‌کنند.» 

امروز زیر بلوز زرد تاپ پوشیدم که یخنم را بپوشاند. با مژه‌های ریمل زده و لب‌های سرخ تا مکتبش با بایسکل رفتم. میخواستم برای یک مشت بچه‌ی ۱۰ ساله کول و زیبا به نظر برسم که سیتا شرمسار نشود. استادشان مرا به صنف معرفی کرد و خواست در مورد تحقیقم حرف بزنم. برای توضیح ستاره‌های دوگانه از سیتا خواستم بیاید سر صنف.گفتم «ستاره‌های دوگانه اینطوری دور هم می‌چرخند.» و با سیتا ایرلندی رقصیدیم :) دو سه دقیقه بیشتر گپ نزدم. باقی وقت را به سوالهای بچه‌ها جواب میدادم. چرا مریخ شبیه زمین نیست؟ عمر سامانه شمسی چقدر است؟ آیا ستاره‌های دیگر هم سیاره دارند؟ ممکن است که سیاره‌های دیگر هم موجودات زنده داشته باشند؟ ستاره‌های نیوترونی شبیه سیاهچاله استند؟ زمین اول به وجود آمده یا مریخ؟ ممکن است سیاره‌ها هم تبدیل به سیاهچاله شوند؟ در دنیا چندتا ستاره است؟ آیا فقط یک Universe/جهان وجود دارد؟ چطور میدانیم که Universe/جهان‌ های دیگر هم وجود دارند؟ 

تعداد ستاره‌ها در دنیا را با خودِ بچه‌ها محاسبه کردم. خوب بود. خوش گذشت. 

من تحمل هیچ بچه‌یی جز سیتا را ندارم. ولی بعد از امروز فکر می‌کنم شاید بچه‌های کنجکاو را در هر شکل و فرمی دوست داشته باشم. از سیتا پرسیدم «چطور بودم؟» گفت «اولش همگی کمی معذب/awkward بودیم. ولی بعدش خوب بودی.» خب شکر که حداقل سیتاگک قندم را پیش دوست‌هایش شرمنده نکردم :)

  • //][//-/
  • جمعه ۱۲ می ۲۳

گم گشته جان ِجانِ من

یک روز به جورج گفتم «من واقعا اگر دکترا نگیرم تا هیچوقت خودم را نمی‌بخشم.» به من خندید. گفت «باقی جمعیت که دکترا نگرفتن مُردن که تو بدونش با خودت کنار نمیایی؟» نمی‌دانم. من در اپلکیشن‌های جایزه‌ها و بورسیه‌ها همیشه می‌نوشتم «تمام تصمیم‌هایی که در زندگیم گرفتم در راستای گرفتن دکترای نجوم بوده» و درست است که کمی اغراق کردم، ولی واقعا دور از واقعیت نیست. از دانشگاه اولم که آمدم دانشگاه آستن، از خانه که رفتم... وای... از خانه که رفتم و بابا با من حرف نمی‌زد و مامان گریه میکرد، برای این بود که هر روز از لحظه‌ی بیداری تا خواب فقط پژوهش کنم و برای امتحان دکترا آماده شوم. نمی‌خواستم میل به مرگی که خانه به من میداد روی آمادگیم برای دکترا تاثیر داشته باشد. نجوم و فزیک مرا زنده نگه می‌دارد.

دیروز یکی از روزهایی بود که من فکر می‌کردم امکان اینکه نتوانم مسیر دکترا را به آخر برسانم، وجود دارد. من تقریبا هیچوقت این فکر را نمی‌کنم. گاهی فکر می‌کنم بعد از دکترا باید بروم یک کار برنامه‌نویسی پیدا کنم و پولدار شوم. از عشقم به برنامه‌نویسی استفاده کنم و بلاخره پولش را داشته باشم که برای خودم یک تلسکوپ لعنتی بخرم حداقل. پولش را داشته باشم که اتاقم یک بالکن داشته باشد که تلسکوپم را شب‌ها ببرم بیرون. پولش را داشته باشم که بدون همخانه زندگی کنم. پولش را داشته باشم که برای دیدن کسوف کامل سفر کنم. با این حال، حتی اگر بخواهم برنامه‌نویس باشم هم حتما اول در نجوم دکترا می‌گیرم.

ولی حتی رویای برنامه‌نویس شدن هم همیشگی نیست. در حالت عادی فکر می‌کنم معلوم است که تا همیشه وقتی حرف از ادغام ستاره‌های نیوترونی می‌شود نام من در بحث کشیده میشود. خاطره می‌گفت «نامت در اتاق‌هایی برده شده که هیچوقت داخلش نشدی» و نام من قرار است قرین ستاره‌های نیوترونی باشد و در تمام دانشگاه‌های نامدار دنیا برده شود. ولی دیروز؟ نه. دیروز دلم میخواست از دانشگاه انصراف بدهم و تا همیشه فقط برنامه‌های عجیب غریب در پایتان و سی بنویسم. دلم میخواست بخوابم و بخوابم و بخوابم. از استرس زیاد نمی‌توانستم کار کنم. اثرات بودن در تگزاس است، گل من. 

وجیهه و فرید رستگار یک آهنگ زیبا دارن که من دو ماه است هر روز گوش می‌کنم. میگه:

غم نان و غم جان و همی معامله قندم - برای عشق کجا مانده دیگه حوصله قندم؟

گاهی از غم نان و غم جان حتی به نجوم هم نمی‌رسم. جورج پیام میدهد و زنگ میزند که حالم را بپرسد. با اینکه فکر می‌کنم اگر کنارم بود حالم بهتر بود،‌ و حتی در حالی که تقاضا می‌کنم حتی وقتی دورم به یادم باشد، با تماس‌هایش حالم بهتر نمیشود. تقاضایم بی‌جا است جورج عزیزم، چون ما همیشه در دردها تنهاییم.

زندگی- وجیهه و فرید رستگار

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۱۰ می ۲۳

دختر خوب

همیشه وقتی شرایط اینطوری میشود نمی‌نویسم. کاش دختر خوبی بودن اینقدر در تضاد با «الهه» بودن نبود. میدانی چی میگم؟ وقتی اینجا استم دختر خوب بودن را انتخاب می‌کنم و حس این را دارم که خودم به خودم تجاوز کرده‌ام. برای همین نمی‌نویسم. بعد یادم میرود. فراموش می‌کنم ساعت دو نیمه شب امیلیو احساس بی‌فایده بودن می‌کرد وقتی از غصه نمی‌توانستم لب باز کنم چون تمام بدنم میخواست inside out شود و از دهانم بیاید بیرون. مثلا دیشب یک مسکن و یک آرامبخش خوردم که پیش خانواده‌ام از هم نپاشم. بعد در گوشه‌ترین سیت موتر نشستم و به آهنگ گوش دادم تا خانه‌ی زنی برسیم که در ۱۱ سالگی به سینه‌هایم دست زده بود که ببیند چقدر بزرگ شده‌اند. به من گفته بود حتما کاری کرده‌ام که زود به بلوغ رسیده‌ام و من تا سالها از کاری که نمی‌دانستم چیست شرم و وحشت داشتم. مامان به صورتم دست کشید و گفت «کاشکی نمی‌آمدیم.» من مثل پنج سالگیم بی‌حرف،‌ با لبخند و چشم‌های بی‌روح نشسته بودم. فقط میل شدیدی به این داشتم که در دهنم دست بیندازم، قلبم را از سینه‌ام بکشم بیرون، لقمه لقمه بجوم و تف کنم بیرون. حالا که خنده‌‌های از ته دلم را به اضطراب محض تبدیل کرده، حالا آرزو می‌کند که نیامده بودیم.

در خانه‌اش بیست سوالی بازی کردیم. با دوست ِ تی فارسی به انگلیسی بازی کردیم. من نام‌های فارسی را می‌گفتم و او باید انگلیسیش را حدس میزد. داوود؟ David. یعقوب؟ Jacob. سارا؟ Sara. حتی خندیدیم. در کمال تعجب اصلا دلم نمی‌خواست خودم را بکُشم. اما در مسیر خانه هر لحظه مرا بیم فروریختن بود. 

رفتنم خانه‌ی او بی‌احترامی به من بود. خودم هوای خودم را نداشتم. اینها هیچوقت به من احترام قائل نبودند، و من باز خودم هم خودم را نادیده گرفتم. هر لحظه‌ی آزاد مامان، هر دقیقه از وقت آزاد بابا، هر روز رخصتی پی‌دی، صرف او و خانواده‌ی او بود. ده روز است که آمده‌ام خانه و هیچ روزی را با هم و بدون آنها نبودیم. پیش من شکایتش را می‌کردند. ولی وقتی نبود، من کافی نبودم. خوشحالی و راحتی من با بچه‌ها کافی نبود. مامان گریه کرد. من یک مسکن و یک آرامبخش خوردم که پیش خانواده‌ام از هم نپاشم. بعد در گوشه‌ترین سیت موتر نشستم و به آهنگ گوش دادم تا خانه‌ی زنی برسیم که در ۱۱ سالگی به سینه‌هایم دست زده بود که ببیند چقدر بزرگ شده‌اند.

دلم برای خانه‌ی خودم تنگ شده. 

  • //][//-/
  • يكشنبه ۷ می ۲۳

پی‌دی! بیا جایی برویم که هر دو بیمار شویم

گفتم «دیگر نمی‌خواهم اینجا برگردم» و از بغض نمیشد نفس بکشم. سبزه‌ها زیر پایم تَر از شبنم بودند. دیروز تا دیروقت با کرستینا گپ زدیم و قدم زدیم در پارک وسیعی در وسط شهر که سبزی درخت‌ها و صدای پرنده‌هایش حس و حال یک جزیره‌ی متروکه را داشت. آستن من، عزیز من، شهر زیبا و سبز من... گفت «معلوم است که برمیگردی. میایی بوستون. حالت بهتر میشود. قوی‌تر برمیگردی.» راست می‌گفت ولی نمی‌دانست. نیازی نیست که قوی باشم. تمام این سالها آماده بودم که بچه‌هایم را از گیر ظلم نجات بدهم. همیشه در استرس بودم که در خطرند. نگران این بودم که وقتی زمانش رسید که از این خانه پر بکشند من آماده نباشم که زیر بالشان را بگیرم. ولی بچه‌ها خوشحالند. بچه‌ها امن‌اند. اینجا خانه‌ی بچه‌هاست و خانه‌شان پر از عشق است، نه ظلم. من بی‌نهایت خوشحالم برایشان. من بی‌نهایت آرامم حالا که نگرانشان نیستم. و من بی‌نهایت تنهایم که در خطر بودم و زیر ظلم بودم و کسی نبود که نجاتم بدهد و تمام این ظلم‌ها فقط برای من و پی‌دی بود و نه هیچکس دیگری. ما بی‌نهایت بی‌کسیم. 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۳ می ۲۳

غیرمترقبه باش: برگرد.

تو میخواستی من در سرگردانی منتظر بمانم تا تو حرفی بزنی؟ میخواستی تا ابد بین ما تنش باشه و ندانیم در ارتباط با هم کجا ایستادیم؟ اینقدر نزدیک بودی که اگر دست دراز می‌کردم میتوانستم دستت را بگیرم. اینقدر عشق بودی که اگر لب تر می‌کردی میتوانستم دردهایت را از تو بگیرم و جورشان را خودم بکشم. شب‌ها تا پارکینگ با من پیاده میامدی و خب، چه کسی با حضور تو میتوانست اذیتم کند؟ با تو تلاش می‌کردم و خب، چه کسی با حضور من میتوانست مانع پیشرفت تو شود؟ بهترین می‌بودیم با هم. مثل کیتلین و برندون که یکی از دیگری پروفسور بهتری در دانشگاه بودند. میخواستم یک روزی کسی از تو بپرسد «الهه را میشناسی؟» و تو بگویی «الهه؟ دوستم/ همسرم/ همکارم است. معلوم است که میشناسم.» برایم فرق نمی‌کرد چطور. فقط میخواستم باشی. میخواستم یک روزی دوباره در یک شهر باشیم. میخواستم در آخرین روز از دنیا در آپارتمان کوچک من که تو کلید دومش را داری، اینقدر بنوشیم که لب‌هایمان بی‌حس شود. اینقدر بدویم و بخندیم که اگر دنیا به آخر نمی‌رسید، روز بعد با بدن درد بیدار میشدیم. عزیز ِباهوش ِمن!‌ برای لحظه‌ی مرگم تو را میخواستم که دوستم یا همسرم یا همکارم استی، ولی استی. 

  • //][//-/
  • دوشنبه ۱ می ۲۳

پرواز

در میدان‌ ِهوایی بوستون استم. یک ساعت بعد به آستن پرواز دارم. من خیلی میدان هوایی‌ها را دوست دارم. میدان آدم را به پرواز و به مقصد میرساند :) یکی از امن‌ترین نقطه‌های هر شهری میدان هواییش است (بعد از ۱۱ سپتمبر ۲۰۰۱ حداقل). پنجره‌های بزرگ و رستورانت‌هایی که از تمام اقصی نقاط دنیا غذا سرو می‌کنند. وای فای رایگان. سرویس بهداشتی تمیز و گاهی اوقات خوشبو. انواع رنگارنگ آدم‌ها. قانون‌های دنیا بیرون داخل میدان هوایی صدق نمی‌کند. در میدان هوایی میتوانی ساعت ۱۰ صبح با پیژامه در پا، همبرگر در دست، مارگاریتا بنوشی، فیلم ببینی و این به نظر هیچکس عجیب نیست. از لحاظ مهندسی میدان هوایی‌ها مثل شاهکار استند. خدای من!‌ چطور تعمیری به این عظمت میتواند اینقدر منظم باشد که هر کس با هر زبانی از دنیا بتواند مسیر خودش را پیدا کند؟ قبلا هم گفته بودم،‌ ولی من اگر معمار یا انجنیر ساختمان بودم،‌ قطعا هدفم سرپرستی بخشی از ساخت کدام میدان هوایی میبود. 

دوست دارم خیلی زودتر از وقت پروازم بروم میدان که بتوانم "مردم‌نگری" کنم. میدان هوایی از نمونه‌ی زیبایی از تنوع است. آدم هر نوع آدم را در میدان هوایی می‌بیند. من فقط ۲۰ دقیقه قبل اینجا رسیدم و تا حالا که این زوج از آدم‌های مورد علاقه‌ام استند:

دوست دارم زود بروم که وقت داشته باشم میدان را بگردم و جاها و چیزهای مورد علاقه‌ام را پیدا کنم. مثلا این نوشته را از روی این صندلی گهواره‌یی می‌نویسم. فوق‌العاده نیست؟

در میدان هوایی اصلی استانبول پشت یکی از کانتین‌هایی که غذا می‌فروشند یک گوشه آرام می‌شناسم که دوستش دارم. در میدان‌ لیزبون، پرتگال یک سرویس بهداشتی تک نفره‌ی بـــــــــزرگ میشناسم که دوستش دارم. از میدان هوایی لندن فقط دویدن با مصطفی را یادم است. قربان کابل جانم شوم، از میدان هوایی کابل همین یادم است که وقتی رسیدم برق نبود و همه جا تاریک بود :)

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۲۶ آوریل ۲۳

ترجیحم این است که فکر کنم آدم بدی نیستم. حتی فرزند بدی هم نیستم. ولی رشته‌یی که مامان و بابا میخواستند را نخواندم؛ از خانه مامان و بابا کوچ کردم؛ بابا میگه رفتارم با او همیشه با انزجار است؛ یکبار شب ِعید شکرگذاری گفتم «بابت داشتن خواهرها و برادری مثل شما شکرگذارم.» و مامان ناراحت شد که پدر و مادرم را نادیده گرفتم. پس ممکن است آدم و فرزند بدی باشم.

حقیقتش این است که من از زندگیم راضی استم و کم کم مامان و بابا هم از زندگیم راضی استند. انگار که مرا بخشیده‌اند که رشته‌یی که میخواستند را نخواندم. بخشیده‌اند که قبل از اینکه آماده باشند کوچیدم. بخشیده‌اند که گستاخ و پر از نفرت بودم. دیدند که راهی که خودم انتخاب کنم را تا آخرش میروم. دیدند که بلدم بازنده نباشم. دیدند که میتوانم مستقل باشم. با این حال، نمی‌توانم اعتمادشان را به بالغ بودن خودم جلب کنم. وقتی میگم «از پژوهش لذت نمی‌برم» بابا فکر میکند این یک عیب شخصیتی است. وقتی میگم ممکن است «مسیرم بعد از دکترا عوض شود» بابا فکر می‌کند من بدون فکر و احمقانه خیال‌پردازی می‌کنم. من باز یادم میاید که چرا اینهمه نسبت به مامان و بابا انزجار داشتم: فکر می‌کنند راهی که مورد تائید آنها نباشد راه غلط است. این طرز فکر اینقدر خودخواهانه، غیرمنطقی و کلافه‌کننده‌ست که من نمی‌توانم از فکر کردن بهش عصبانی نباشم. میتوانم صفحه صفحه از نفرتم از این موضوع بنویسم.

بگذار مسیرم را خودم انتخاب کنم. فدای یک تار مویت اگر اشتباه بود. بگذار خودم باشم. بگذار خودم اشتباه کنم و یاد بگیرم. 

  • //][//-/
  • سه شنبه ۲۵ آوریل ۲۳
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب