۹ مطلب با موضوع «دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را» ثبت شده است

دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را

۱. ربه‌کا در جواب یکی از پیام‌هایم که به نظر خودم خنده‌دار بود، خیلی بی‌ربط نوشت «از این به بعد بیشتر و طولانی‌تر بغلت می‌کنم.» 

۲. دیروز فراغت کریس عزیزم بود. اینقدر من و الکسیا برایش خوش بودیم که خدا میداند. مادرش از آسترالیا آمده بود برای مراسم دفاعش. مادرش کریس را کریستوفر صدا می‌کند که به نظر من خیلی ناز میاید. دیشب، برای تجلیل فراغتش یک بار زیبا را با غذا و نوشیدنی‌ کامل ریزرو کرده بود. من و الکسیا برایش کیک خریدیم و رویش شمع PHD گذاشتیم. برایش sash خریدیم و رویش نوشتیم «دکتر س» چون دوکان تمام حرفهای نامش را نداشت :) sash را با مروارید تزئین کردیم :) من برایش کارت خریده بودم و یک هدیه‌ی کوچک. الکسیا هم یک کارت آورده بود که مهمان‌ها برایش تبریکی بنویسند. بعد از این ماجرا، تقریبا دو ماه بود که نمی‌نوشیدم. حداقل نه بیشتر از یکی دو درینک. دیشب ولی کریس یک عالمه پول داده بود که ما هرقدر دلمان می‌خواهد بنوشیم، و خب اگر من نمی‌نوشیدم که پولش حیف میشد :) اینقدر کوکتل نوشیدم داشتم خفه میشدم. بعد از اینکه کیک را قطع کرد، همگی می‌گفتند یکی باید توست بده و من که میشناسمش میدانستم کریس خودش امکان ندارد توست بدهد و چیزی بگوید. دینگ دینگ دینگ با قاشق به لیوانم زدم و گفتم «مادر کریس چند جمله برای گفتن دارد :)» بیچاره مادر کریس که در عمل انجام شده قرار گرفته بود یک توست طولانی و قشنگی داد که نگو :) تو فکر کن آدم پسرش از هاروارد دکترای اخترفزیک بگیرد. معلوم بود از افتخار در پوستش نمی‌گنجد. من خودم به عنوان دوستش داشتم از افتخار غش می‌کردم :) مادرش که جای خود دارد :)

۳. فردا میریم به سفر جاده‌ایی که من در این چند هفته‌ی گذشته در موردش رویا بافته‌ام و بی‌صبرانه منتظرش بوده‌ام. در این سفر قرار است کایل، ایستون و یکی از دوست‌های وبلاگیم را ببینم :) قبلا هیچوقت فرصت ملاقات کسی که مرا از وبلاگ میشناسد را نداشتم :) تماما هیجانم :)

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۵ دسامبر ۲۴

تمام چیزی که برای زندگی نیاز داریم

پریشب یک حمله‌ی پانیک داشتم. نمی‌توانستم نفس بکشم و زمان کش آمده بود. برای یک قطره هوا زوزه می‌کشیدم و به نظر می‌رسید هیچوقت قرار نیست تمام شود. پس‌لرزه‌های وحشتی که حس کردم همراهم است. آمده‌ام از این بنویسم که این اواخر چندبار احساس دوست‌داشته‌شدن کردم. میخواهم اینجا به خودم یادآوری کنم که حالم بهتر شود. 

۱. کانفرانس که تمام شد و بنکوک آمدم، انترنتم خوب نبود. به مصطفی پیام دادم و گفتم انترنت من خوب نیست، تو بوردینگ پاسم را بگیر و برایم عکسش را بفرست. شماره تکتم را بهش دادم و او کارهایم را انجام داد. سرجمع همه چیز کمتر از ده دقیقه طول کشید. قبل از اینکه بهش پیام بدهم، نگران این بودم که کجا برم که انترنت خوب پیدا کنم و هر چه زودتر برای خودم سیت رزرو کنم که ۱۵ ساعت وسط دوتا غریبه گیر نیافتاده باشم. ولی شماره پروازم را به مصطفی دادم و بعدش کاملا آسوده خاطر بودم. اینکه ازش کمک خواستم و نگرانیم کاملا ریشه‌کن شد، برایم ارزشمند بود. احساس دوست‌داشته‌شدن کردم.

۲. از تایلند که برمیگشتم، ایوانز در میدان هوایی منتظرم بود. بهش گفته بودم مردم میروند میدان که مسافر را با موتر بیارند خانه که مسافر علاف نشود. تو که رانندگی نمی‌کنی. دلیلی ندارد که با مترو بیایی و با هم تکسی بگیریم که بریم خانه. ولی او دلتنگ بود و آمد که هر چه زودتر همدیگر را ببینیم. رفته بود از فروشگاه بین‌المللی برایم لواشک خریده بود. من متنفرم از وقت‌هایی که بعد از یک سفر طولانی میایم خانه و خانه سرد و تاریک است و هیچکسی منتظرم نیست. اینبار ولی کسی در میدان منتظرم بود و با هم آمدیم خانه. احساس دوست‌داشته‌شدن کردم.

۳. سرای عزیزم داشت در مورد بازی مبایلش حرف می‌زد. بابت اینکه اینهمه وقتش را صرف یک بازی می‌کند احساس شرم داشت. نمی‌خواست اسم بازی را بگوید چون نمی‌خواست بدانم چقدر بازی مزخرفی است. در آخر مکالمه‌ی ما، دستم را گرفت و گفت «نام بازی را به تو می‌گم چون دوستت دارم و تو را امتدادی از خودم می‌بینم...» خیلی گذرا این جمله را گفت. ولی بسیار زیاد به دلم نشست. سرای مرا امتدادی از خودش می‌بیند.

۴. بابا از حمله‌های پانیکم خبر ندارد ولی میداند اضطراب شدید دارم. چند ماه است که در مورد تاثیر تغذیه روی سلامت روان مطالعه می‌کند، تحقیق می‌کند و نتیجه‌اش را با من شریک می‌شود. چند روز پیش برایم یک محصول گیاهی معرفی کرد که قرار است برای اضطرابم مفید باشد. دوستم دارد. 

۵. نمی‌خواهم خیلی بهش فکر کنم، ولی پریشب که حالم بد شد، ربه‌کا تازه از آپارتمانم رفته بود خانه‌ی خودش. بهش زنگ زدم و سریع خودش را رساند. کنارم با آرامش عمیق نفس کشید تا من آرام شدم. صبح بعدش که از خواب بیدار شدم، آمد پیشم و کنارم دراز کشید. از همه چیز حرف زد و با کمکش روزم را با آرامش شروع کردم. دوستم دارد.

۶. روز تولد پی‌دی، بعد از تولدش بهم زنگ زد که ازم برای هدیه‌هایی که فرستاده بودم تشکری کند. می‌دانم که برای نظم دادن افکارش می‌نویسد (مثل من:)‌ ) ولی دفتر خوب ندارد. برایش یک کتابچه‌ی خوب خریده بودم به همراه یک کاپ استنلی. از قبل هم برایش یک کارت تبریک تولد نوشته و پست کرده بودم به تی که روز تولدش بدهد بهش. پی‌دی گفت «تو برای تولد همه، همیشه اینقدر قشنگ هدیه می‌خری که حتی اگر بقیه کم‌کاری کرده باشند هم هدیه‌های تو برای خوشحال کردنش کافی است.» من برای خواهرها و برادرم بهترین‌های دنیا را می‌خواهم. اینکه پی‌دی بخشی از تلاشم برای خوشحالی‌شان را متوجه شده برایم خوشایند بود. پی‌دی به من توجه می‌کند. پی‌دی دوستم دارد. 

۷. پدربزرگِ ایوانز که اینجا ازش حرف زده بودم، به پدر ِایوانز گفته خوشحال است که من و ایوانز هر هفته دیدنش می‌ریم. از من تعریف کرده و گفته she is a keeper. گفتم «بیا! پدربزرگت با دمانس هم فهمید که من keeperم.» :) ایوانز مرا طوری دوست دارد که هرگز کسی دوستم نداشته. طوری دوستش دارم که هرگز کسی را دوست نداشته‌ام. امسال قرار است عید شکرگذاری را با خانواده‌ی او بگذرانم. همین پنجشنبه‌ است. ببینیم که چطور پیش میره :) 

۸. با اندیگو حرف می‌زدم. خیلی دلتنگ هم استیم. این هفته زنگ زد و از ساعت ۱۰ تا ساعت ۱ گپ زدیم. آدم با هر کس نمی‌تواند اینقدر طولانی حرف بزند و دلش مرگ نخواهد. برای رخصتی‌های زمستانی که خانه برم، حداقل یک شبانه روز را باید باهم بگذرانیم که یک دل سیر همدیگر را ببینیم. دوستم دارد. 

۹. کایل دوستم دارد. امیلیو دوستم دارد. جک دوستم دارد. که البته ای کاش جک دوستم نمی‌داشت :') لیزا دوستم دارد. سیتا دوستم دارد. تی دوستم دارد. 

به گفته‌ی پنی در سریال لاست، تمام چیزی که برای دوام آوردن نیاز داریم، کسی است که دوستمان داشته باشد.

 

  • //][//-/
  • دوشنبه ۲۵ نوامبر ۲۴

کشیده‌ایم در آغوش آرزوی تو را

میگه «کار درست این است که تا یکشنبه بهش زمان بدی.» میگم «یکشنبه؟ من امروز نزدیک بود بهش زنگ بزنم. یک ویدیو است که میگه نمی‌دانم HD چی است، ولی داکترم زنگ زد و گفت من ازش ۸۰‌تا دارم. متوجه شدی؟ AD? eighty? ADHD?» گیج میگه «ربطش به زنگ زدن به او چی است؟» میگم«هیچی. ربطش این است که هربار ویدیوی خنده‌دار می‌بینم میخواهم بهش زنگ بزنم. ولی باشه. قوی می‌باشم. صبر می‌کنم. سرم شلوغ است. تا چشم بهم بزنم یکشنبه شده. سعی می‌کنم و قوی می‌باشم. می‌توانم تا یکشنبه صبر کنم. بلی. صبر می‌کنم.» میگه «کاترینا اسفورزا، یکی از قدرتمندترین زن‌های تاریخ بود. در جنگ‌ها فرماندهی می‌کرد و پیروز میشد. حتی وقتی باردار بود هم از وظایف رهبریش سر باز نمی‌زد. رهبر فوق‌العاده‌یی بود و برای مردمش مایه سربلندی بود. میدانی تنها وقتی که اشتباه می‌کرد کی بود؟  وقتی که عاشق بود. این به معنای ضعیف بودن کاترینا نیست. خاصیت عشق است. تو عاشقی. نیازی نیست که قوی بودنت را توجیه کنی. یا تا یکشنبه بهش وقت میدی، یا هم که نه. در هر صورت قوی استی.» آه امیلیوی عزیزم، تو سزای کدام کار نیک منی؟

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۲۴ اکتبر ۲۴

آبنبات چوبی

ربه‌کا یکی از بهترین دوست‌هایم است. همکارم است. همسایه‌ام است. زیاد همدیگر را می‌بینیم. یک ماه پیش بهش گفتم «میدانی چیست؟ ما از بزرگسال بودنمان نهایت استفاده را نمی‌کنیم. چرا سال به سال فقط وقتی داکتر می‌رویم از مطب داکتر آبنبات چوبی برمیداریم؟ چرا یک بسته آبنبات چوبی نمی‌خریم که هر روز بخوریم؟» چند روز بعدش وقتی با اخم و بی‌حوصلگی داشتیم به سمت باشگاه می‌رفتیم، گفت «برایت یک سورپرایز کوچک دارم.» از جیبش یک آبنبات چوبی درآورد. اخمم به خنده تبدیل شد. گفتم «تا قبل از سورپرایزت اعصاب نداشتم. با کج‌خلقی قرار بود ورزش کنیم.» چون همان روز رفته بود واکسن بزند فکر کردم از مطب دکتر برایم آبنبات برداشته. هر روز برایم آبنبات میاورد و من هر بار گل از گلم می‌شکفت. هر بار می‌پرسیدم از کجا آبنبات گرفته طفره می‌رفت.  

دیشب بهش زنگ زدم که چیزی بپرسم. جوابم را داد. بعد گفتم «خودت چطوری؟ روزت چطور است؟» چیزی نگفت. سکوتش طولانی شد. با شیطنت گفتم «تا این حد بد یعنی؟» زد زیر گریه! گفتم «دارم میایم پیشت.» وقتی رفتم خانه‌اش، طولانی بغلم کرد. حداقل دو دقیقه سر پا ایستاده بودم و بغلش گرفته بودم. اینقدر که پاهایم خسته شدند. بلاخره دست‌هایش را از دورم باز کرد. آمدم که روی صندلی کنار تختش بشینم که چشمم به یک بسته‌ی ۲۰۰تایی آبنبات چوبی خورد :) 

  • //][//-/
  • سه شنبه ۱۵ اکتبر ۲۴

تفاوتی نکند قرب دل به بعد مکان

با ایوانز لب ساحل بودیم. از ساحل و دریا بدم میاید و برای اینکه بتوانم کنار ساحل بودن را تحمل کنم، نوشیده بودم. در مستی دریا خیلی هم بد به نظر نمی‌رسید. از قدم زدن خسته شدیم و نشستیم که دم بگیریم. حالم اینقدر خوب بود که صورتم از بس لبخند زده بودم درد می‌کرد. نیم ساعت میشد که کنارش نشسته بودم و تئوری Big Bounce کیهان‌شناسی را برایش توضیح میدادم و او با دقت گوش میداد و سوال می‌پرسید. هیچ چیزی، مطلقا هیچ چیزی مرا به اندازه‌ی فزیک به وجد نمیاورد. 

--------------------------------


با الکسیا و ایوانز در اشپزخانه بودیم. ایوانز گفت «ما سه نفر نماینده‌ی تمام ادیان ابراهیمی استیم!» ایوانز یهود است، من مسلمان و الکسیا مسیحی. 

--------------------------------


به یکی از کاغذهای روی دیوار اشاره کرد و گفت «این یکی چی میگه؟» گفتم «داستان حضرت یوسف را شنیدی؟» گفت شنیده. پرسیدم « شنیدی که حضرت یعقوب بعد از اینکه یوسف را برادرهایش در چاه انداختند از گریه کور شد؟» گفت «نه» توضیح دادم که «یوسف را برادرهایش در چاه انداختند. یعقوب از دلتنگی و گریه زیاد کور شد. سالها بعد وقتی یوسف در مصر به قدرت رسید، با پدرش دوباره به تماس شد. نمی‌دانم چطور، خبر شد که پدرش کور شده. پیراهنش را به پدرش فرستاد و وقتی یعقوب پیراهن یوسف را به صورتش کشید دوباره بینا شد.» گفت «خب؟» ادامه دادم «شعر روی دیوار میگه اینقدر برای یارم بی‌اهمیت استم که می‌توانست فقط با فرستادن پیرهنش منی که کور شده بودم را بینا کند، ولی نکرد.»

 سه دقیقه بود یک مصرع شعر را داشتم توضیح میدادم. زیبایی شعر در این است که احساسات مغلق را در فقط چند کلمه بیان می‌کند. توضیح مفرط لذت شعر را از بین می‌برد. با صورت خالی از احساس داشت نگاهم می‌کرد. از تفاوت فرهنگی ما به خنده افتادم. حالا شعری که داشتم ترجمه می‌کردم چی بود؟ من کور شدم پیرهنش را نفرستاد.

--------------------------------

از یکی از دوست‌هایم خسته شده‌ام و ناخوداگاه دارم ازش دوری می‌کنم. او فکر می‌کند چون تمام وقتم را با ایوانز می‌گذرانم برای او وقت ندارم. ولی اینطور نیست. فقط برای او وقت ندارم. امیلیو گفت «میداند که در هفته حداقل سه ساعت با من حرف می‌زنی؟» با خنده گفتم «میداند. چون تو زنگ می‌زنی، می‌بیند که هدفنم را روی گوشم میگذارم و از خانه می‌زنم بیرون. دو ساعت بیرون قدم می‌زنم و گپ می‌زنیم. میایم خانه و می‌بیند که هنوز دارم با تو گپ می‌زنم. میروم در اتاقم. نیم ساعت بعد بیرون میایم که آب بنوشم و هنوز دارم با تو حرف می‌زنم. میروم در اتاقم. باز یک ساعت بعد میایم بیرون که مسواک بزنم و هنوز با تو حرف می‌زنم. میروم که بخوابم و هنوز دارم با تو حرف می‌زنم.» از بزرگترین شانس‌های زندگیم، از بهترین اتفاقاتی که در عمرم افتاده، دوستیم با امیلیو است.

  • //][//-/
  • دوشنبه ۵ آگوست ۲۴

خانواده‌ی دوم من

بعد از تماسش، قشنگ قسمتی از استرسش به من منتقل شد. روی تخت الکسیا زیر پتویش مچاله شدم. فایده نکرد. خم شدم کف تشناب و دل و روده‌ام را بالا آوردم. برگشتم به اتاقم. مبایلم دوباره زنگ خورد و اینبار دوست دیگرم بود. عزیزک دلم پشت تلفن، به خاطر فشار کار داشت گریه می‌کرد. حالش را میفهمم. تا همین هفته‌ی پیش منم همینطور بودم. آوردمش کافیشاپ و کنارش نشسته‌ام تا کارش را تمام کند. یکبار سام بعد از یک روز بد بهم پیام داد و گفت «امروز از من هیچی نمانده بود و مردم باز بردند و بردند.» امروز از من هیچی نمانده و مردم هنوز دارند می‌برند. دست‌هایم به لرزه افتاده‌. میخواهم که کسی محکم بغلم کند. احتمالا برگردم پیش دوستی که استرسش مرا به تهوع انداخت و ازش بخواهم آنقدر طولانی در آغوشم بگیرد که ضربان قلبم به حالت عادی برگردد. در آخر ماها که غیر از همدیگر کسی را نداریم.

  • //][//-/
  • سه شنبه ۷ می ۲۴

ترس از آینده

از چیزی ناراحت بود. بهش دلداری دادم و گفتم حالش را درک می‌کنم. هر کس دیگری هم جای او بود ناراحت میشد. گفت «هیچوقت تائیدم نکن. من به تائید تو و هیچکس دیگری نیاز ندارم. خودم می‌دانم که حسم به جا است. من زنگ زدم که شاید مثلا مرا بخندانی. چی می‌دانم. کاری کنی بهتر شوم. ولش کن.» گفتم «بو فاکین هو. مردم معشوقه‌هایشان را رها می‌کنند و میروند جنگ. در جبهه کشته می‌شوند و تکه تکه به خانه برمی‌گردند. تو بابت این موضوع ناراحتی؟ جمع کن برو بابا. خجالت بکش.» صدای خنده‌اش بلند شد.

گپ زدیم و گپ زدیم و گپ زدیم. بی‌نهایت با او احساس راحتی می‌کنم. خیلی دوستش دارم. در عین حال، یک لحظه هم موقتی بودن آدم‌ها از یادم نمی‌رود. باور ندارم که تا همیشه همینطور بمانیم. نباشد چیکار کنم؟ ساعت از نیمه شب گذشته بود. گفت می‌خواهد قسمت‌هایی از فلان کتاب که او را یاد من میاندازد را برایم بخواند. اینقدر توصیفات کتاب شبیه من بودند که هر دو به خنده افتاده بودیم. نمی‌دانم کی خوابم برد.

  • //][//-/
  • يكشنبه ۱۴ آوریل ۲۴

امیلیوی عزیزم

برایم پنج صفحه در دفترش نوشته، عکس گرفته و فرستاده. در آخر روزی که بعد از جلسه‌ام با استادم سردرد گرفته بودم، مثل نوشیدن یک گیلاس آب خنک در وسط تابستان بود. گفته «روی یک چیز تمرکز کنم» خودم را غرقش کنم و به هیچ چیز دیگری، به استانداردها، به توقعات، به نتیجه، به هیچ چیزی فکر نکنم. گفته «یادت است زمانی را که گذر لحظه‌ها فقط با خود شیرینی حل سوالات، و خوابالودگی ناشی از خستگی را به همراه داشتند؟ برای این بود که چیزهای کوچکی مثل ظاهر، موقعیت، نمره و چیزهایی از این قبیل برایت مهم نبودند. این چیزهای کوچک زندگی را سخت‌تر نمی‌کردند، و باعث نمی‌شدند بیشتر ِ لحظه‌ها روی تیغی بین نابودی و امید راه بروی. ذهنت را از این چیزهای حقیر آزاد کن. فراموششان کن. حتی اگر شده فقط برای لحظاتی که مشغول انجام کارت استی، فراموششان کن.

مردمان ابله اطرافت خوش‌شانس‌اند؛ تو با حضورت و با کارت زندگی‌شان را منور می‌کنی.

با خودت مهربان باش. زمانی که توقعات و موضوعات حقیر را رها می‌کنی، و تبدیل به یک ماشین می‌شوی، لطفا کمی مهر برای خودت نگه دار. شرایط فقط نابهینه نیستند، شرایط یک دنیا از مناسب فاصله دارند. تمام تقاضاهای اساسی وجود،‌ استراحت، درد و ناراحتی، همه  این‌ها عملکرد بهینه را کاهش می‌دهند. تو بی‌رحمانه به سمت موفقیت شتاب کن، و وقتی که خسته‌یی، وقتی ذهنت خاموش و بدنت سنگین است، خودت را اینقدر دوست داشته باش که به خود اجازه‌ی استراحت بدهی.

اگر با تمام این‌ها شکست خوردی، با خودت مهربان باش. اگر تو تمام تلاشت را بکنی و شکست بخوری، ضعیت نیستی. کمتر چیزی قوی‌تر از این است که تمام تلاشت را برای کار شریفی بکنی و شکست بخوری. مهری که ازش حرف می‌زنم قرار نیست درد شکست را کم کند. نه. ولی با خودت مهربان باش و به یاد بیار که تو تمام تلاشت را کردی و به خاطرش مغرور باش.

همه چیز خوب خواهد شد.

تو از زمان تولد چشم‌های پر از نور و امید داشتی. تو دختر ستاره‌هایی. تو بهترین دختر ستاره‌هایی. مثل یک ستاره بدرخش.»‌

خدای من! خدای من!‌ مهر به خودم را ولش کن، تمام وجودم پر از مهر برای این پسر است.

  • //][//-/
  • سه شنبه ۲ آوریل ۲۴

دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را

ایستون داشت ازم یک سوال برنامه‌نویسی می‌پرسید. گفتم «ببخشید میشه یک لحظه این سوال را کنار بگذاریم؟ به نظرت در مورد چیزی نیاز دارم.»
آوی (همان ابراهیم خودمان) پیام داد که تاریخی که برای امتحان ماستری من در نظر گرفته بودیم دیگر برایش مناسب نیست و باید وقت امتحانم را تغییر بدهم. به استادم، اودی، پیام دادم و پرسیدم چیکار کنیم. اودی گفت «سعی کن به هفته‌ی بعدش منتقلش کنی.» ایستون زنگ زد. ماجرا را شرح دادم و گفتم « چیکار کنم؟ به باقی پروفسورها چی بگویم؟ از همه مهمتر، به نظر تو اودی فکر می‌کند آماده نیستم و از خدا خواسته سریع نظرش این است که یک هفته امتحان را به تعویق بیاندازد؟» حتی قبل از اینکه حرفم تمام شود گفت «نه. به هیچ وجه. اودی اگر فکر می‌کرد آماده نیستی اصلا نمی‌گذاشت امتحان بدی. فکر می‌کنی نشسته و دارد نقشه می‌کشد چطور یک هفته بیشتر به تو وقت بدهد؟ اگر فکر می‌کرد آماده نیستی که نمی‌گذاشت اصلا امتحان بدهی.» قطعیت صدایش دلم را آرام کرد. من نمی‌توانم همیشه به خودم باور داشته باشم. هزار شکر که این آدم‌ها را دارم که وقتی خودم به خودم باور ندارم، آنها به من باور دارند. سریع برنامه ریختیم که چطور به بهترین شکل ممکن با این وضعیت برخورد کنم و دنیا دوباره امن و امان بود :) 

بعد از اینکه مشکلم حل شد برایش کُدی که نیاز داشت را نوشتم.

  • //][//-/
  • سه شنبه ۲ آوریل ۲۴
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب