در تو گم شدم و جهان را فرو گذاشتم

مرا بیشتر از آدم‌هایی که ادعایش را دارند میشناسی. تمام ِمرا میشناسی. حتی وقتی خودم از یاد خودم میروم تو مرا هنوز به یاد داری. وقتی همه جا تاریک است و من یادم میرود چرا اینجای زندگی ایستاده‌ام تو گذشته‌ام را به یادم میاوری. وقت‌هایی که ناراحتم خودم را تصور میکنم که در یک اتاق با چند کتابچه و چندین کتاب فزیک نشسته‌ام و تمام روز میخوانم. تمام روز حل میکنم. تمام روز یاد میگیرم. تو این را میدانی. تو کمکم کردی این حس را تجربه کنم. تو گذاشتی من بدون دغدغه قطر سیاهچاله‌ها را محاسبه کنم و برایم غذا آوردی، ظرف شستی، محبت کردی. من در زندگی به کسی مثل تو نیاز دارم. به کسی که مرا بیشتر از من دوست داشته باشد، مرا بیشتر از من بشناسد، مرا به خودم نزدیکتر کند. کسی که از ریتم نفس‌ها و حرکت دست‌هایم بفهمد که دارم به درون سیاهچاله‌ کشیده میشوم و مرا از پشت میز بلندم کند، مجبورم کند برویم بیرون قدم بزنیم. کسی که به حماقت‌هایم مثل اشتباهات یک بچه‌ی ۲ ساله نگاه کند و فقط با محبت بگوید «عزیزم...»

میدانی؟ من قبل از تو هیچوقت، هرگز احتمال نداده بودم که ممکن است آدمی در دنیا وجود داشته باشد که من روزهای متمادی کنارش باشم و نه تنها باعث نشود بخواهم خودم را دار بزنم، بلکه بتواند مرا از خودم نجات بدهد. تو یک تنه دید مرا به دنیا عوض کردی. ذره ذره و با صبر منتظر ماندی که من زندگی کردن را یاد بگیرم و با خودم فکر کنم من گاهی میتوانم سرشار از اشتباهات باشم- مثل وقتی که با یقین از تاریکی حرف می‌زنم. به من یاد دادی که خودم را با یک چیز تعریف نکنم. یادم دادی زندگی مثل مدار اجسامی که در تعادل دینامیکی استند نیست و شبیه مسیر ستاره‌های بین‌کهکشانی است. کنارم ایستادی و به من خندیدی وقتی با تعجب به سیر اتفاقاتی که فکر می‌کردم «ناممکن» استند نگاه می‌کردم. 

۴ ماه است که از آلدو خبر ندارم. تابستان امسال گفت به این فکر کرده که از من بخواهد اگر هر دو در ۴۰ سالگی مجرد بودیم بیاییم با هم ازدواج کنیم که تنها نباشیم. از اوج صمیمیت رسیدیم به بی‌خبری مطلق. حالا ۴ ماه است که ازش خبری ندارم. وقتی بخاطر رفتنش گریه کردم تو یادم آوردی که چرا آنجای زندگی ایستاده بودم. تو یادم آوردی که زندگی مثل مدار اجسامی که در تعادل دینامیکی استند مسیر مشخصی ندارد. تو همیشه اینقدر به من باور داشتی که از اول تا آخر تمام ماجراها همیشه در تیم من بودی. تو عشق بی‌قید و شرط را نشانم دادی. تو برایم دوست شدی وقتی از درد به خودم می‌پیچیدم و برایم خانواده شدی وقتی نیاز داشتم به کسی تکیه کنم. امیدوارم روزی بدون جبر و امتحان با یک خروار کتاب و کتابچه بشینم و به خودم فزیک یاد بدهم. و هرچند ناممکن به نظر میرسد، اما عاجزانه آرزو میکنم کسی بیاید که آنطور که تو نشانم دادی به من محبت کند. امیدوارم دوباره با تعجب به اتفاق افتادن این «ناممکن» نگاه کنم. 

 

  • //][//-/
  • يكشنبه ۱۲ دسامبر ۲۱

بهار جوانی

هیجانش را دوست دارم. دوست دارم که قبل از رفتن خودم را در آینه نگاه می‌کنم و به گفته فروشنده سفورا، تمام نقص‌هایی که فکر می‌کنم دارم، را بررسی می‌کنم، می‌پوشانم. هر بار مردی با شنیدن رشته‌ام تعجب می‌کند و میگوید «زیبا و همچنان باهوش» من مغزم پر از هرمون‌های رضایت میشود. غریزی است. زیبا است که در سینما فیلم می‌بینیم و ۴۵ دقیقه طول میکشد تا یکی بلاخره تمام جراتش را جمع کند و دست دیگری را بگیرد. دوست دارم که انگار تمام دوست‌هایم در این سرگرمی با من شریکند. ایمیلیو که به من گفته بود «من خواهر که ندارم، تو را مثل برادرم دوست دارم.» کمکم میکند لباس انتخاب کنم و من از معیارهای پسرها برای انتخاب لباس میخندم و میخندم و میخندم. لبخند میزنم وقتی که جک میگوید «تو هنوز در سنی استی که هر چیزی که بخواهی را می‌توانی داشته باشی. خوش باش!» کیوان و لیزا گزارش تمام قرارهایم را میخواهند و مثبت‌ها و منفی‌های همه را با هم تحلیل می‌کنیم. دیشب فکر می‌کردم مردم در مورد من هم با دوست‌هایشان آنطوری که من با لیزا و کیوان حرف می‌زنم، حرف می‌زنند؟ «دختر باهوشی بود. قیافه‌اش هم بد نبود. ولی میگفت هیچوقت در یک شهر بیشتر از ۵ سال زندگی نکرده. این چطور آدمی است؟ تا آخر عمر باید اواره باشیم؟ یعنی خانه نمی‌خواهد بخرد؟ آها!‌ یک جایی هم داشتیم در مورد سالگره تولد گپ می‌زدیم و گفت از بچه‌ها نفرت دارد. یعنی چی خب؟»

و شور شناختن آدم جدیدی که دنیایش با دنیای من فرق دارد... خنده‌ی یکی وقتی من از مثلث‌ها حرف می‌زنم. بغض دیگری وقتی من از خانواده‌ام گپ می‌زنم. هیجان کسی وقتی از افغانستان گپ می‌زنم. کنجکاوی کسی وقتی من از آسمان گپ می‌زنم. علاقه‌ی همه به تمام چیزهایی که میگویم. عشق یکی به برف. علاقه‌ی یکی به پول. دیدگاه کسی به قانون. نفرت یکی از حیوانات! اهمیت‌ ندادن کسی به ظاهرش :/ جذب حداکثر اطلاعات در ۹۰ دقیقه‌ایی که با هم غذا می‌خوریم. سوالهای بی‌پایان، خنده‌های مودبانه ولی گاها غیرقابل کنترل. همه را دوست دارم.

و از همه دوست‌داشتنی‌تر، ابراز علاقه‌های ناآگاهانه! از سینما بیرون شدیم. گفت «چقدر خوش گذشت! فیلم افتضاح بود. نه؟» داشتیم آماده می‌شدیم که از بار بیاییم بیرون. گفت «دفعه‌ی بعد باید برویم... منظورم این است اگر بخواهی که دفعه‌ی بعدی در کار باشد... یعنی اگر تو هم از من خوشت آمده باشد... آه ولش کن. بیا بریم.» پرسید مسیرم کدام طرف است. گفتم آپارتمانم پیاده پانزده دقیقه با رستورانت فاصله دارد و به سمت غرب است اما اگر او به ایستگاه شمالی میرود میتوانم تا ایستگاه همراهش بیایم چون ایستگاه در مسیرم است. گفت «اگر جنوب بری و بپیچی به غرب نزدیک‌تر نمیشه؟» گفتم «دو سه دقیقه. خیلی فرق نمیکنه.» گفت «خب چرا شمال میری؟» اینبار من گفتم «ولش کن. بیا بریم. من با خودم فکر کردم شاید دوست داشته باشی که تا ایستگاه همراهت بیایم.» 

دخترانگی می‌کنم. 

  • //][//-/
  • جمعه ۳ دسامبر ۲۱

ترامپ خرابکار

دیروز کانر خیلی عادی لا به لای حرفهایش گفت «از تو خیلی خوشم میاید.» من متعجب بودم که چطور با یکبار دیدار و ۵ روز حرف زدن فهمیده که از من خوشش میاید. من هنوز حسی در موردش نداشتم اما برای شناختنش هیجان زده بودم. زیبا بود و بی‌نهایت خوش‌تیپ. مودب بود و در عین حال میتوانست مرا بخنداند. تاریخ را دوست داشت اما قانون‌های ترموداینامیک را هم می‌دانست. وکیل بود و روزی ۱۲ ساعت کار می‌کرد. از من هم خوشش میامد. دیشب با کیوان، جیا و لیزا رفته بودیم که لباس زمستانی بخریم. پیام داد. بداخلاق بودم. پرسید چی شده. معذرت خواستم و گفتم امروز غذا نخورده‌ام. بخاطر گشنگی بدخلقم. امد دنبالم و رفتیم پیتزا خوردیم. مثل بیشتر بوستونی‌ها، بدون اینکه متوجه شود گاهی لهجه‌اش مثل لهجه‌ی شخصیت‌های فیلم Good Will Hunting بوستونی میشد. وقتی پول پیتزای خودش را حساب کرد رو به من گفت «Can I buy you dinnah?» خنده‌ام گرفت. خودش هیچ متوجه تغییر لهجه‌اش نشده بود. چند ساعت قبل گفته بود از من خوشش میاید و من حالا از خجالت حتی نمی‌توانستم به صورتش نگاه کنم. همه چیز خیلی عالی بود. همه چیز خیلی خوب بود. 

 ‌

بعد امروز کاشف به عمل آمد که در انتخابات به ترامپ رای داده 🤣

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۱۸ نوامبر ۲۱

و من نمی دانم که این ابتدای ویرانی ست یا آبادی؟

در تمام این سالها تقریبا همیشه خودم را از بیرون تماشا کرده‌ام. خودم را دیدم که در تلاطم بود. خودم را دیدم که برای تو می‌جنگید. خودم را دیدم که همه چیز را تحلیل می‌کرد. خودم را دیدم که وقتی حسی داشت که منطقی نبود مرا تنبیه می‌کرد. حالا خودم را می‌بینم که تسلیم شده. دیگر نمی‌توانم برای آرامش بجنگم. نمی‌دانم موقتی است یا همیشگی. اما چند روز است که دیگر انتظار ندارم اتفاقات بد را فراموش کنم. دیگر فکر نمی‌کنم که یک روز بیدار میشوم و می‌بینم همه را بخشیده‌ام. دیگر فکر نمی‌کنم که زخم‌ها خوب میشوند. دیگر فکر نمی‌کنم روزی رابطه‌ام با آدم‌هایی که دوستشان دارم بهتر میشود. دیگر فکر نمی‌کنم یک روزی نور آفتاب به جهانی میتابد که در صلح است. زندگی همین است. همیشه همین بوده. تا ابد قرار است همین باشد. 

یاد نظریه جهان ثابت افتادم. قبل از سال ۱۹۲۰ مردم فکر می‌کردند عمر جهان و اندازه‌ی جهان هر دو نامتناهی استند. جهان همیشه بوده، همیشه خواهد بود، به هر طرفی نگاه کنی تا ابد ادامه دارد، و هیچوقت تغییر نمی‌کند. 

  • //][//-/
  • جمعه ۵ نوامبر ۲۱

بنشینم و صبر پیش گیرم دنباله‌ی کار خویش گیرم

امروز آی‌پدم رسید. اگر زحمتی نیست در بخش «حرفی هست؟» به من بگویید از چه برنامه‌ایی برای نوت گرفتن در تبلت/آی‌پدتان استفاده می‌کنید. 

ادامه‌ی مطلب نکاتی است در مورد درس‌هایم که برای اینکه در یاد خودم بماند نوشته‌ام. 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۱۴ اکتبر ۲۱

سفر تا قندهار است یار جانی

حس می‌کنم متدم برای خواندن دکترا غلط است. هر روز صبح تمام دپارتمنت در «ساعت قهوه» دور هم جمع میشوند که قهوه بخورند و حرف بزنند. در طول ساعت قهوه از رئیس دپارتمنت پرسیدم به نظرش چیزی که دانشجوهای سال اول باید بدانند چی است. میدانید چی گفت؟ گفت اگر وقت زیادی را صرف صنف‌ها می‌کنید دارید اشتباه می‌کنید. تحقیق باید اولویت اول را داشته باشد. نباید صنف‌ها را خیلی جدی گرفت. در حالی که من ۴ روز از ۵ روز کاری را فقط و فقط به درس‌های صنف می‌پردازم و یک روزش را تحقیق میکنم. نمیدانم. سردرگمم. به ذوقم خورده که درس‌هایم تکراری است و در طول این یک‌ماه هیچ چیز قابل توجهی یاد نگرفته‌ام. دکترا قرار بود پر از یادگیری، پر از هیجان باشد.

یک استاد داشتیم، دکتر میلوش. وقتی ازش سوال می‌پرسیدیم ۱۰ ثانیه فکر می‌کرد بعد به جای توضیح دادن با کلمات شروع میکرد تند تند روی تخته معادله‌ها را می‌نوشت و جواب سوال ما را حل می‌کرد. مثلا اگر می‌پرسیدیم چرا هر چه فاصله بیشتر باشد آدم دیرتر به مقصد میرسد، نمی‌رفت با حرف توضیح بدهد. روی تخته فرمول سرعت را می‌نوشت و می‌گفت ببینید که اگر فاصله را در این فرمول زیاد و کم کنیم تاثیرش روی سرعت چی است. جوزف می‌گوید یکبار میلوش به او گفته بوده که من وقتی دانشجو بودم فرمول‌ها را حفظ می‌کردم که همه جا و همه وقت بتوانم در ذهنم به فزیک فکر کنم. من میخواهم مثل او باشم. مثل فیتزپاتریک. آنوقت استادم سعی دارد مرا با مقاله‌های انفجار پرتوی گاما (Gamma Ray Bursts) خفه کند. من دوست دارم با فرمول خفه شوم نه با کلمات. ای لعنت به این مقاله‌های علمی که تمام لذت یادگیری علم را از وجود آدم می‌مکند. 

دیروز در طیاره متوجه شدم دارم کم کم غمگین میشوم. بعد دیدم که من همیشه در سفرهای طولانی غمگین میشوم. یکبار که تا سن‌انتونیو میرفتم اینقدر حالم بد شده بود که زنگ زده بودم جاستن باید دنبالم -ــ- سفر که نمیتواند دلیل جگرخونی باشد. من غمگین میشوم چون ساعت‌های متمادی به آهنگ‌های غم‌انگیزم گوش میکنم. آهنگ‌ها را عوض کردم و از دیترویت تا اینجا با آهنگ‌های هیجانی حض کردم و مقاله خواندم. دیشب ساعت ۱۱ به آستن رسیدم. به کسی نگفته بودم چون نمی‌خواستم دیروقت شب دنبالم به میدان بیایند. جرمی مرا از میدان‌هوایی تا خانه رساند. از ایتالیا برای من نوشیدنی ایتالیایی آورده :) با چالاکی این تحفه را هم سوغاتی و هم تحفه تولد حساب میکند. خیر است. بی‌پول است. اینبار را میگذاریم بگذرد :) امروز صبح رفتم که سیتا را برای مکتب بیدار کنم. در بین خواب و بیداری گردنم را بغل کرده بود و ایلا (یله) نمی‌کرد. 

+ با یک آدم ناشناس اینترنتی حرف میزنم. میدانم. ممکن است قاتل زنجیره‌ایی باشد. از من پرسید «در فزیک آدم چی میخواند؟ فلسفه؟» میخواستم همان لحظه بزنم بلاکش کنم. 

++ از دل من بخاطر افغانستان خدا خبر است. منتها من تا همیشه به موسیقی افغانستان افتخار میکنم. عنوان

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۷ اکتبر ۲۱

یادم میاید که استادم در دوره دکترایش ۱۳ First author papers نشر کرده. یادم میاید که وسط این ساختمان با اینهمه آدم دچار حمله شدم و خدا رحم کرد پیش از اینکه کسی ببیند خودم را به دستشویی رساندم، اما مهم نیست چون قرار است بخاطرش آفیس شخصی خودم را داشته باشم. یادم میاید که هاروارد استم. یادم میاید که دارم دکترا می‌گیرم. یادم از gravitational waves میاید. یادم از پروژه‌ی هیجان‌انگیز جوزف میاید. یادم از کتابهای روی میزم میاید. متوجه میشوم که شنبه‌شب است و من در ساختمانی که خالی است دارم به تنهایی کار میکنم. یادم میاید که برعلاوه‌ی صنف‌های نجوم و فزیک قرار است برای ماستری برنامه‌نویسی اپلای کنم. یادم میاید که سیتا میخواهد برای تولدم هدیه بفرستد. یادم میاید که هوا اینجا خوب است. اما گاهی هم پر از انزجارم عزیز دلم. شب‌ها به تو فکر می‌کنم و گریه میکنم. صبح‌ها تو به یادم میایی و گریه میکنم. هق می‌زنم و نمی‌توانم نفس بکشم. یادم میاید که در این شهر هیـــچ‌کســــی را ندارم و گریه میکنم. با خود میخوانم غزل‌های عزیز شهر مردم، دوبیتی‌های ادرسکن نمیشه. اما کم مانده عزیز دلم. من در این شهر جا باز میکنم. من در این شهر بهترین خاطره‌هایم را میسازم.

آفیسم قرار است به زودی عوض شود اما اینجا اولین آفیس عمرم بود و تخته سیاه قشنگ و بی‌نقصی داشت. 

  • //][//-/
  • شنبه ۱۸ سپتامبر ۲۱

پرواز جوجه‌گک من

بطری خالی شامپاین را از داشبورد برداشتم. شامپاین را شبی که خبر قبولیم در هاروارد آمده بود خریده بودم. به حرف زدن ادامه دادم«... مهم نیست که شب است یا روز, مستی یا هشیار, اگر جایی بند مانده بودی به من زنگ بزن. اگر گشنه بودی زنگ بزن. از هر جایی که باشم برایت تکسی میفرستم, غذا میفرستم.» بعد بیشتر از اینکه او را دلداری بدهم بخاطر دل خودم گفتم You will be ok. Just be brave. You will be ok. بغلش کردم. لپتاپی که دو ماه پیش به اپل درخواست داده بودم مخصوص با 16 گیگابایت رم برایم بسازند را با تمام مخلفاتش داخل کیس همرنگ خودش گذاشتم و داخل کوله اش گذاشت. داشت میرفت. ازش خواستم بایستد. رفتم دنبال قرآن. با مشقت از لای کتابهای بابا پیدایش کردم. از زیر قرآن رد شد. پشتش آب پاشیدم. پی دی دانشگاه رفت. 

P.S. کوله‌پشتیش یادش رفت :) لپتاپ و کتابهایش خانه ماند :)‌ 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۱۸ آگوست ۲۱

توقعات آسمانی، دوست‌های جان جانی

ساعت ۱۲:۴۸ دقیقه شب بود. اولش سعی کردم گریه نکنم اما بدون گریه نمی‌توانستم حرف بزنم. بهش گفتم بابا اذیتم کرده. هر چی حرف میزد گریه‌ام بند نمیامد. بیست دقیقه از پشت تلفن سعی کرد آرامم کند و بعد آدرس پارک را برایم فرستاد. وقتی رسیدم در تاریکی نشسته بود. با بغض سلام دادم. سرم را بغل گرفت و من گریه کردم. بهم آب داد. روی سبزه‌ها نشستیم. به ستاره‌ها نگاه کردیم. ابرها ستاره‌ها را پوشاندند. از خاطرات بچگی‌مان حرف زدیم. مرا خنداند. ابرها رفتند. ستاره‌ها دوباره آمدند. کم کم گریه‌ام آرام شد. بهش گفتم «خوبیش این است که کم کم دارم به زندگی نرمالم برمی‌گردم. تا نصف شب بخاطر حرفی که بابا زده گریه کردن و نخوابیدن! ازین نرمال‌تر نمیشود :) » ساعت ۳ صبح به خانه برگشتم و خوابم برد. 21 سال تلاش کردم و آخرش دختری که بابا میخواست نشدم. کاش رهایم میکرد. 

  • //][//-/
  • جمعه ۶ آگوست ۲۱

همیشه با مهر

سلام جانا، 

امیدوارم این نامه را در صحت کامل دریافت کنی. میخواستم برایت بنویسم و بگویم امروز دو ساعت در کلب‌ پدال میزدم. احساس فوق‌العاده‌ایی بود. فردا دوباره میروم. اولین‌بار تو ورزش را به من توصیه کردی. آن روزها با نیکی راکتبال بازی می‌کردیم. بابا گفته به ظاهرم اهمیت ندهم چون زیبایی برای کسانی اهمیت دارد که چیز دیگری برای عرضه نداشته باشند. انگار حالا که من هاروارد میروم قرار است خیلی به جامعه چیزهای خوب عرضه کنم. تو به من یاد داده بودی به زیبایی اهمیت بدهم. یادت است که سر پی‌دی بخاطر اینکه کفش‌هایت را لکه کرده بود قهر شده بودی؟ تو هیچوقت سر من قهر نشدی. تو تنها کسی استی که بهش گفتم I love you to the moon and back. امیدوار استم روزهای خوشی را با مامان در حال سپری کردن باشی. مامان خیلی دوستت دارد. طوری که اینقدر فرقی که بین تو و دیگران میگذارد برای من آزاردهنده است. اما خب، من هم تو را بسیار دوست دارم. من هم بین تو و دیگران فرق میگذارم. به هر حال، اگر نگرانم استی باید بگویم دلیلی برای نگرانی نیست. دلم برای مامان تنگ نشده. ورزش میکنم، به افغانستان فکر میکنم، به تو فکر میکنم، با رفقا بیرون میروم و حرف میزنم، یوگا میروم، درس میخوانم، سریال می‌بینم و خاطرات ترکیه را دوباره زندگی میکنم. باید عکس‌های ترکیه را چاپ کنم. 

بابا این روزها نگرانم است، رَقَمِ تو. دلم برایت تنگ شده لعنتی. هر وقت بیکار می‌مانم به آن قهرمان المپیک فکر میکنم که سه‌تا بچه دارد. به آن ورزشکار دیگری که در بانک کار میکند. ریچارد فاینمن هم ازدواج کرده بود و نقاشی میکرد، بند می‌نواخت و درس میداد. من نمیخواهم از زندگی دست بکشم جانا. خودت به بابا بگو. خیالش را راحت کن. بهش بگو فزیک کُل زندگی نیست. فزیک تمام دنیاست، اما بخشی از زندگی. بهش بگو الهه قرار است به کلب برود، با پدرش ساعت‌ها گپ بزند، زبان‌های جدید یاد بگیرد، برنامه نویسی کند، روابط عاطفی داشته باشد، دوست‌ها داشته باشد. اگر الهه تا اینجا هم درس خوانده و هم تفریح کرده و هم زیبا بوده، از این به بعد هم قرار است همینطور باشد. به بابا بگو به من اعتماد کند و بگذارد هاروارد را همانطوری که میدانم پیش ببرم. به بابا بگو اگر با مِتُد‌های خودم تا اینجا رسیده‌ام از این به بعدش را هم خودم طی میکنم. به بابا بگو نگران نباشد. و هیچ به روی خودت نیاور که حقیقت را میدانی. بلاخره تو «به روی خود نیاوردن» را خوب بلدی. وگرنه کدام آدمی عاشق شده و عروسی کرده و طلاق گرفته و اینقدر حالش خوب است؟

با مهر،

الهه 

  • //][//-/
  • دوشنبه ۲ آگوست ۲۱
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب