یگانه

جو دیشب غیرمنتظره به دیدنم آمد. بعد از پدیز رفتیم که در پارک قدم بزنیم. زیر ستاره ها، روی چمن‌های میدان فوتبال دراز کشیده بودیم. از دلتنگی‌هایمان حرف می‌زدیم. از زیبایی آستن. هر دو دلمان برای غذاهای و رستورانت‌های خوب آستن تنگ شده بود. گفت دلش برای هم‌اتاقی‌هایش تنگ شده. دو سال اخر در آستن را با ۵تا از دوست‌های دوران مکتبش زندگی کرده بود. همسایه‌ام بود و یکی دوبار رفته بودم خانه‌اش. ۶تا پسر در یک آپارتمان بودند و سالها بود که همدیگر را میشناختند. گفت «دلم برای این تنگ شده که هر وقت دلم خواست بروم به اتاق نشیمن، با دوست‌هام روی مبل بشینم، به خودم بیایم و ببینم که چهار ساعت گذشته.» گفتم «اینکه آدم با ۵تا از بهترین دوست‌هایش زندگی کند فوق‌العاده است. اما خب، این صمیمیت باارزش، کمیاب هم است. مگر چندبار در زندگی پیش میاید که آدم در چنان فضایی باشد؟» گفت «راست میگی. مثلا تو فکر میکنی در زندگی با چندتا ایستون آشنا میشوی؟» 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۱۶ ژوئن ۲۲

مثل کبوتر اوج بگیرم*

راننده‌های تکسی معمولا هر روز با خود قرار میگذارند که امروز اینقدر دالر کار می‌کنم و وقتی به مقدار مد نظر پول پیدا کردند، میروند خانه. برای همین در روزهای بارانی پیدا کردن تکسی سخت است. مردم ِبیشتری تصمیم می‌گیرند به جای پیاده یا با بایسکل رفتن تکسی بگیرند و راننده‌ها زود به مقدار مد نظر میرسند و می‌روند خانه. قبلا متوجه نبودم ولی حالا این رفتار را در بسیاری از آدم‌های اطرافم می‌بینم. انگار دنیا پر است از آدم‌هایی که سد پیشرفت‌شان، خودشان استند که همت بلند ندارند.

پریشب که در پارک با هریتیه و جورج بودیم، یک زوج غریبه دیدند که جورج از ما عکس می‌گیرد و پیشنهاد دادند که جورج هم بیاید کنار ما بایستد و آنها از هر سه ما عکس بگیرند. مرد با جورج شروع به صحبت کرد و ازش پرسید چیکار می‌کند. جورج گفت که دانشجوی دکترای فزیک  در نورت‌ایسترن است. مرد گفت «تو اینهمه راه از مصر آمدی به بوستون، شهری که MIT را دارد، و در نورت‌ایسترن فزیک میخوانی؟»** راست می‌گفت. آدم در شهری که هاروارد و MIT را دارد چرا باید نورت‌ایسترن برود؟ من می‌دانم که جورج به MIT حتی اپلای نکرده بود.

مصطفی به من می‌گفت همه که اعتماد به نفس تو را ندارند. ولی موضوع اعتماد به نفس نیست. موضوع انجام دادن کار درست است. حرکت درست بزرگ فکر کردن است و این طرز فکر ممکن است منجر به شکست شود. اما آدمی که با شکست در صلح نباشد نمی‌تواند بدون پشیمانی زندگی کند و خب، هیچ چیزی ارزش زندگی کردن با پشیمانی را ندارد.

 

دارم سعی می‌کنم این درس‌ها را در خواهرها و برادرم نهادینه کنم. مصطفی، با راهنمایی کمی از من، یک کارآموزی خوب این تابستان پیدا کرد. در جلسه‌ی آشنایی خیلی خیلی بهش خوش گذشته بود. با آدم‌های الهام‌بخش معرفی شده بود. مردم ازش تعریف کرده بودند. یکی برایش پیشنهاد داده بود که عضو برنامه‌ی تدریس فلان نهاد شود. آخر شب به من زنگ زد و از هیجان تند تند حرف می‌زد و وقفه نمی‌گرفت که نفس بکشد. من فکر می‌کنم تغییر در دنیا همینطور اتفاق میافتد. که آدم یک کار مفید انجام می‌دهد و اینقدر این پروسه برایش سکرآور است که از هیجان و لذت نمی‌تواند نفس بکشد. البته من نمی‌دانم مصطفی آن شب معتاد موفقیت شد یا نه، ولی ممکن است یکی از همین موفقیت‌ها دچارش کند.

 

هم به خودم، هم به بچه‌ها یادآوری می‌کنم که علاقه‌ی من به کارم بیمارگونه است. برای همین هر بار در مورد موضوعات آکادمیک نظر می‌دهم ازشان میخواهم وقتی از حدم فراتر میروم و بهشان فشار وارد میکنم، تذکر بدهند که کنار بکشم. در انتهای مسیر، چیزی که از همه مهمتر است این است که سفر خوش گذشته باشد. اگر سلطه‌طلبی مسیری نیست که باعث شود از هیجان نفس‌کشیدن را فراموش کنند، مهم نیست که کی چی فکر می‌کند. ازشان میخواهم که حیطه‌ی نفس‌گیر خودشان را پیدا کنند. پی‌دی عزیزم فعلا در همین مرحله است. 

*فیلم House of Gucci را نگاه میکردم. یک کارکتر میگفت فلان اتفاق بیافتد من رها میشوم. میتوانم مثل یک کبوتر اوج بگیرم. Soar like a pigeon. آخر وقتی عقاب و بلا بتر است، تو چرا باید اوج آرزویت اوج گرفتن مثل کبوتر باشد خب؟

**طرف خودش از MIT فارغ شده بود و براساس دشمنی چند صد ساله، از هاروارد بد گفت :) بعد از من پرسید که چیکار می‌کنم و سریع به جورج گفت «سعی کن ازش عقب نمانی. از دستش نده.» هر روز بیشتر از دیروز از دست آدم‌ها خسته میشوم. از دستم میدهد.  

+ آریزونا استم. تلسکوپ MMT. در ارتفاع هشت‌هزار پایی، جایی که به هر سمت نگاه می‌کنم در افق سلسله‌های کوه را می‌بینم و دلتنگ مزار جانم میشوم. منتها حتی اینجا، وقتی از نزدیکترین شهر ۵۰ کیلومتر فاصله داریم هم، امکانات در سطحی است که با هیچ مقدار پول در افغانستان نمی‌تواند مهیا شود. فکر کنم میخواهم یک خانه در منطقه‌ی دور افتاده‌یی مثل اینجا داشته باشم. آسمان آنقدر تاریک باشد که بتوانم تا قلب کهکشان را با چشم‌های خودم ببینم. 

  • //][//-/
  • جمعه ۳ ژوئن ۲۲

معجزه‌ی من

گفتی «از من مشوره میخواهی؟ من آدم خوبی برای مشوره دادن نیستم. زندگیم را نمی‌بینی؟» میخواهم گپ بزنیم باز. یک شب تا صبح قصه کنیم. در مورد هر چیزی که مهم است و مهم نیست. دلم برای راحتی کنار شماها تنگ شده. یادت است هر هفته چندبار زنگ میزدم که نق بزنم و تو آرامم می‌کردی؟ چه کسی بیشتر از تو مرا میشناسد؟ خدای من!‌ ازت می‌پرسم «چه کسی بیشتر از تو مرا میشناسد؟» خنده‌ات می‌گیرد. میگی «بعد از اینهمه سال با هم کار کردن، خوب میشناسمت.» میدانم عزیزم. میدانم یار. چقدر دلم میخواهد می‌توانستم به تو اعتماد کنم. چقدر دلم میخواست اینقدر از زندگیت خسته نبودی. چقدر برایم عزیزی. چقدر تو به من انگیزه میدادی. هنوز انرژی می‌گیرم از یاد روزی که به جای برنامه نوشتن، با دست سعی کردی مشتق آن معادله‌ی غول‌آسا را بنویسی :) عاشق اینم که بیایم و کدهای بی‌نظم و طولانی‌ات را تمیز و خلاصه کنم. عاشق اینم که با قامت یک خرس (!) در مقابلم بایستی و با رفتارت که شبیه یک پیشوگک کوچک است برایم درس‌ها را توضیح بدهی. دوست دارم که سوالهای عجیبت را برایم می‌فرستی که با هم به نویسنده‌اش لعنت بفرستیم. هنوز انگیزه می‌گیرم از اینکه هم خوب ورزش میکنی و هم عالی درس میخوانی. اگر پیشت بودم، بهتر زندگی می‌کردی. بیشتر بیرون میرفتی. بیشتر خوش میگذراندی. گاهی حس می‌کنم فراتر از یک دوست دوستت دارم. گاهی حس می‌کنم عاشقت استم. چقدر دلم میخواهد موهایت را شانه کنم. سرت بین دست‌هایم بگیرم و بگویم «تو شکست نخوردی. من تو را به اندازه‌ی یک ستاره نیوترونی ستایش میکنم.» تو رفیق‌ترین رفیقی استی که دارم. مرا میشناسی. برایت مهم نیستم. به تو اعتماد ندارم. رویم حساب نمی‌کنی. از احساساتمان حرف نمی‌زنیم. با این حال، گاهی وقتی به آینده نگاه می‌کنم، میترسم که بدون اینکه ببوسمت بمیرم. 

  • //][//-/
  • دوشنبه ۲ می ۲۲

نمی‌دانم.

  • یادم است بعد از خواندن سه‌شنبه‌ها با موری به اهمیت اجتماع فکر می‌کردم. نه همیشه، ولی در بعضی لحظات‌ فرق بین احساس ِتعلق و خوشبختی را نمی‌بینم. مثلا این هفته‌ایی که گذشت، استرس داشتم. نگران کرستینا بودم و پی‌دی پشت تلفن گریه کرده بود. اما حس می‌کردم جزئی از جمع پدیز استم و این حالم را خوب کرد. در پدیز با لکسی آشنا شدم، کریس برایم یک بلوز پدیز هدیه داد، یک شب تا دیر وقت با لوک دارت بازی کردم و با جانی حرف زدم. شنبه‌شب را با اورتیز، هیرین و کوری گذراندم. جمعه‌شب با شلی بودم. پنجشنبه با جورج. یکشنبه شب بعد از فیلم دیدن با جورج رفتم پدیز و فرانک برایم نوشیدنی خرید. هفته‌ی خوبی بود. 
  • به اِم تعریف می‌کردم که هنری برخورد مزخرفی با من داشت. در فازی از زندگی است که دارد مسیر خودش را پیدا میکند. سعی می‌کند بفهمد به کجای جهان تعلق دارد. از کجا آمده است و امدنش بهر چه است. اما هنوز به سطحی نرسیده که به نادانی خود، به ضعف انسان، به نبود حقیقت مطلق پی برده باشد. خدای من! چقدر غیرقابل تحمل است کسی که فکر می‌کند بهتر از بقیه است. به ۱۴سالگی خودم فکر می‌کنم و دلم میسوزد به آدم‌های اطرافم. البته هنری بدتر از من بود چون در ۲۴ سالگی شبیه ۱۴ ساله‌ها رفتار میکرد. نه تنها فکر می‌کرد فقط او در دنیا به معنای زندگی فکر می‌کند، بلکه واقعا فکر می‌کرد بیشتر از من در زمینه فلسفه اطلاعات دارد. شما باورتان نمی‌شود چون مرا فقط از طریق وبلاگ می‌شناسید و من اینجا احتمالا تُن بدی در نوشته‌هایم دارم، ولی در دنیای واقعی اصلا و ابدا اهل پز دادن و تعریف از خود نیستم (این جمله پاردوکس است چون خودش تعریف از خود است. بگذریم.) من تمام مدت نشسته بودم و سعی می‌کردم نخندم وقتی می‌گفت «تو احتمالا نمی‌شناسیش ولی فیلسوف محبوبم ویتگنشتاین است.» یا وقتی ده دقیقه بعد من در مورد تاثیر ویتگنشتاین در فلسفه چیزی می‌گفتم و می‌گفت «عه؟ تو ویتگنشتاین را میشناسی؟ تحسین‌برانگیز است!» عزیز دلم چی باعث شده فکر کنی من به تحسین تو نیاز دارم؟ :) اِم همیشه از این قصه‌هایم به وجد میاید :) 
  • جورج پرسید که آیا میتواند در رسانه‌های جمعی (!) برایم درخواست دوستی بفرستد یا نه. گفتم به جز یکی، در باقی پلتفرم‌ها حساب ندارم و آن یکی را هم خیلی استفاده نمی‌کنم. بعد با خودم گفتم این بیچاره اینقدر ادب به خرج داده که دارد از من اجازه می‌گیرد، نباید نه بگویم. گفتم درست است. بفرستد و همان شب لینک پروفایلم را برایش فرستادم. در کنار نامم به فارسی الهه نوشته است و او از مصر است. دیشب پرسید که آیا میتواند الهه صدایم بزند؟ گفتم فقط خانواده و دوست‌های فارسی زبانم الهه صدایم می‌زنند. 
  • جک از من تصوری دارد که درک نمی‌کنم. یکبار در پیام گفته بود «تو غیر از نفرت به بشریت، مشکل دیگری نداری که.» یکبار وقتی گفتم نمی‌توانم فلان کار را بکنم چون طرف اعتماد به نفسش آسیب می‌بیند گفت «از کی تا حالا تو به احساسات بقیه فکر میکنی؟» یا وقتی یک پیام قشنگ برای حسنین نوشتم و گفتم دیگر نمی‌خواهم ببینمش، گفت نوشتن این پیام مهربانیم را میرساند. ولی من نتوانستم آن پیام قشنگ را خالی بفرستم و یک پانوشت کوچک نوشتم و توضیح دادم که در فلان مورد اشتباه می‌کند. به جک پیام و پانوشت را نشان دادم. بعد از خواندن پانوشت گفت «آها! الهه‌ی تلخی که من میشناسم و دوست دارم!»

  • به جک گفتم «من دوستت دارم. بی‌منظور.» گفت «منم دوستت دارم. با حدود دو درصد منظور.» اوایل که گفته بود قبلاها از من خوشش میامده کمی ناراحت شده بودم. اینبار فقط خنده‌ام گرفت. 

  • پنجشنبه‌شب از جورج پرسیدم «بیشتر از همه دلت برای چه چیزی از مصر تنگ شده؟» و به خدا فکر میکردم قرار است بگوید غذای مصر. همیشه، از هر کسی بپرسی دلش برای چه چیزی از خانه‌اش تنگ شده، جواب غذا است. این پسر با صورتی که از شدت غصه منقبض شده بود گفت «مادرم در دسامبر فوت شد. بیشتر از همه دلم برای مادرم در مصر تنگ شده ولی خب، دیگر در مصر هم نمی‌توانم ببینمش.» جو اینقدر سنگین شد که همبرگر به جانم زهر شد. به خودم لعنت فرستادم با سوال پرسیدنم.

  • ایستون همیشه میگه «تا امتحانش نکردی نمی‌توانی نظری در موردش داشته باشی.» مثلا من می‌گفتم سنگ‌نوردی را دوست ندارم ولی او میگفت تا امتحانش نکنم نمی‌توانم نظری در موردش داشته باشم. یکبار بابا همراه کسی در مورد آینده‌ی من در آکادمیا حرف میزد. می‌گفت «من پژوهشگر نیستم ولی به نظر من پژوهش بسیار هیجان‌انگیز است.» و با عشق از پژوهش حرف می‌زد. من خیلی خفیف داشتم عصبانی می‌شدم و سعی می‌کردم نشان ندهم. بعدا با ایستون حرف می‌زدم و گفتم که بابا چی گفته. گفت «به پدرت بگو برو روی یک پروژه سه سال کار کن و بی‌نتیجه رهایش کن، بعد بیا بگو در مورد پژوهش چه حسی داری. برو یک ماه هفته را صرف فهمیدن دوتا مقاله علمی کن، بعد بیا بگو پژوهش را دوست داری. برو ماه‌ها را صرف نوشتن یک مقاله ۶ صفحه‌یی کن، بعد بگو پژوهش را دوست داری. به پدرت بگو تا امتحانش نکردی نمی‌توانی نظری داشته باشی.» 

  • به جانی در مورد یکباری که در نوشیدن زیاده‌روی کرده بودم گفتم. سریع گفت «That doesn't make you a bad kid.» و خب، این مهم است. که یادم باشد من در نهایت فقط یک «کودک» نادان استم که ازش انتظار میرود اشتباه کند. 
  • ترسم گرفته که عشقم به پیشرفت را از دست بدهم. بیافتم یک گوشه و بمیرم بدون اینکه زندگی کرده باشم، پیشرفت کرده باشم. جک میگفت محال است پیشرفت نکنم. میگفت مگر اینکه سعی کنم زندگیم را خراب کنم، در مسیر فعلی زندگیم قرار است خیلی خیلی خوب پیش برود. 
  • اِم گفت «تعریف شجاعت برای تو زندگی است و برای من مرگ.» اشاره به داستان کیتو داشت که در نبرد وقتی شکست می‌خورد خودش را می‌کشد. من می‌گفتم کیتو بزدلی کرده و او می‌گفت کیتو قهرمان است. گفت «بخاطر این است که من از مرگ می‌ترسم و تو از زندگی خسته‌ایی. این اذیتم می‌کند که اینهمه تلاش داری که با زندگی بسازی و پشت سر هم سیلی می‌خوری.»
  • یکی از دوست‌هایم می‌گفت «اگر من با پارتنری که انتخاب می‌کنم چند نفر را از خودم ناامید نکنم که پارتنر درست انتخاب نکرده‌ام.» فکر کنم حال و روز من است. در مصر از هر ۱۰ نفر فقط یکیش مسیحی است. طرف یکی از مسیحی‌هاست :)
  • //][//-/
  • دوشنبه ۲۵ آوریل ۲۲

قـصـه هـا دارم بـه دل از روزگاران کـهـن

میدانی، تمام سالهایی که وقتی نوشته‌های روی تخته دستخطی غیر از من و تو را داشت، یا کسی میامد که -برخلاف تو- نمی‌دانست من با نور آفتاب زنده‌ام و پرده را می‌انداخت، یا دست میزد به کتابها، غذاها، میوه‌ها، قلم‌ها، کفش‌ها، کیف، هدفن، لپتاپ، جاکت و هزار وسیله‌ی دیگر ِمن که در تمام صنف پخش شده بود، من بی‌حرف کتابهایم را جمع می‌کردم و بی‌صدا میزدم بیرون. تو همیشه بدون استثنا، قبل از اینکه از در بروم بیرون وسیله‌هایت را جمع کرده بودی و دقیقا پشت سرم بودی. میرفتیم به جایی که تخته‌ها فقط برای من و تو باشند. وسیله‌های من روی ۱۰ میز پخش باشند و حتی اگر افتاب نیست،‌ حداقل صدای نحس کسی به گوشمان نخورد. حتی یکبار هم اقرار نکردم که حضورت برایم مهم است. به پشتم نگاه نکردم که ببینم اینبار هم دنبالم آمدی یا نه. با یک غرور ساختگی آماده بودم که اگر تنهایم گذاشتی با قامت راست راه بروم. بین خودمان باشد، اگر تو مثلا استنفورد قبول شوی من واقعا واقعا ممکن است جدی به اینکه هاروارد را رها کنم و بیایم پیش تو فکر کنم. 

هیچ حاجت به دعا نیست تو که خوش باشی
بی‌تو من در به درم با تو دلم آرام است

ابراهیم امینی

  • //][//-/
  • جمعه ۲۵ مارس ۲۲

اگر قرار است سقوط کنم، بگذار از جایی بلند باشد.*

هدفنش را پوشید و فایل صوتی‌ای که آن شب در تاجکستان پیدا کرده بودم را برایش پخش کردم. راه می‌رفتیم و من کوشش داشتم بفهمم که خوش استم از اینکه یادم نیست در فایل چی گفته بود یا نه. فقط یادم بود که آن شبی که پیدایش کردم تا صبح گریه کردم و با خودم و خودش گفتم معجزه دوبار اتفاق نمیافتد. خوب بود که یادم نمیامد. جرات نداشتم دوباره بشنومش. به قول ام، آدم اگر بیافتد یک چیز است، ولی اگر پرواز کند و بیافتد یک چیز دیگر. من پرواز کرده بودم. 

داشتم با خودم آهنگ زمزمه می‌کردم که گریه‌ام نگیرد. وقتی تمام شد گفت «نمی‌دانم کرستینا چرا گفته بود خوب نیست. حرفهایش مثل شعر فوق‌العاده بودن و در لحظه، بدون هیچ تلاشی اینقدر زیبا در مورد تو حرف می‌زد. غیرقابل باور است.» خندیدم. گفت «واقعا نمیخواهم با کرستینا مخالفت کنم ولی لعنتی خیلی زیبا بود. این هجم از احساس را نمی‌توانم تصور کنم.» به صندوق خیریه رسیده بودیم. از برف پوشیده بود. او پشت سرم ایستاده بود. جاکتت را بو کشیدم... بو کشیدم... بو کشیدم و انداختمش داخل صندوق. قرار بود ام بگوید که حرفهایی که در آن فایل صوتی زدی مزخرف بودند. بگوید احمق بودی و حرفهایت حرفهای یک دلقک بودند. بگوید دیوانه بودی که از تمام روزهای دنیا همین امروز کتاب سه‌شنبه‌ها با موری را برایم پس فرستاده بودی. بگوید روانی بودی که آدرسم را داشتی. بگوید زشت بودی. قرار بود این حرفها را بشنوم و فایل را حذف کنم. ولی تو زیبا گفته بودی. دوستم داشتی. حس ماتیلدا و لئون در لئون حرفه‌ای را داشتم. بعد از عادت کردن به زمختی به اولین کسی که به صورتم لبخند زد دل بستم. ولی تو بیشتر از یک لبخند بودی. تو خیلی خیلی بیشتر از یک لبخند بودی. میدانم که به جای یکباره رها کردن دارم تدریجی دست بر میدارم. ولی بگذار این فایل مثل یادگاری الیسون از باب برایم بماند. رهایش می‌کنم. فقط امشب نه. 

سقوط ، از طبقه ی سوم همانقدر درد آور است که سقوط از طبقه ی صدم. اگر قرار است سقوط کنم، بگذار از جایی بلند باشد. پاولو کوئلیو 

A fall from the third floor hurts as much as a fall from the hundredth. If I have to fall, may it be from a high place.”

 

  • //][//-/
  • دوشنبه ۲۸ فوریه ۲۲

سرگشته‌ام

پاریس همانی بود که همه شنیده‌ایم: جادویی. جک میگفت پاریس شهر عشق و نور است. درست میگفت. در عکس‌ها من و مصطفی هر دو بدون زحمت خوشحال به نظر میرسیم. 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۶ ژانویه ۲۲

معصومان میبازند

تو ره دیدم دوباره دلم شده پاره پاره

که رنگ چشم مستت او گرمی ره نداره

زنگ زده بودی و همینطور که حرف میزدی بغضت سنگین‌تر میشد. گفتی «نمیخواهم فکر کنی که احمقم. میدانم که من در سطح Yale نیستم. فقط میخواهم اپلای کنم و ببینم.» میخواستم هزار مایل از من دور نمی‌بودی که من اشک‌هایت را پاک می‌کردم و اینقدر محکم بغلت می‌گرفتم که هیچوقت احساس تنهایی نکنی. توضیح دادم که من هاروارد قبول شدم و دانشگاه کالیفرنیا در ایرواین که هیچکس نامش را نشنیده مرا رد کرد. بهت گفتم در سطحش استی و اگر قبول نشوی از شانس بد است. گفتم استرس نداشته باش چون دانشگاهی که الان میروی هم دانشگاه خوبی است و نهایتا در همین دانشگاه درس میخوانی. بعد گفتم «تو خواسته باشی، میتوانی دانشگاه را ایلا (رها) بکنی و بیایی پیش من زندگی کنی. من خودم تا همیشه مواظبت میباشم چون Baby من پشتتم.»

 

 

 ای دوست هر دم یادم میایی، آیا کجایی؟ آیا کجایی؟

مثل هفته‌های اولی که آمریکا امده بودیم، دلتنگ افغانستان بودیم و کانر میگفت «تو دلت برای افغانستان طوری تنگ شده که دل من برای مکتب ابتدایی‌ام تنگ شده. دلم میخواهد بروم در راهروهایش قدم بزنم ولی هرگز نمیخواهم برگردم.» دل من خواسته در راهروهای تو قدم بزنم عزیز دلم. گفتی wake me up when septermber ends از بهترین آهنگ‌های تاریخ است و برایم خواندیش. همانجایی نشسته بودی که در انترنت در مورد یک ناشناسی به نام ِBen خواندی که خودکشی کرده بود. برای بِن از ته دل گریه کردی. از اینکه اینقدر در ذهنم حضور داری جگرخون نیستم. به این نتیجه رسیده‌ام که نبودنت ممکن است عادی شود، اما تو همیشه خواستنی میمانی. این یعنی من تو را دوست داشتم و قرار است جنازه‌ی نبودنت را تا آخر عمر روی شانه‌هایم حمل کنم. این یعنی از تو رهایی نیست. این یعنی از اشتباهات رهایی نیست. این یعنی من باید با طبعات تمام تجربیات زندگیم بسازم چون هیچکدامشان قرار نیست هیچوقت از بین بروند. حقیقت ناخوشایندی است. به من گفتی «تو برای خیلی‌ها مهمتر از آنی که بخواهی خودت را ازشان دریغ کنی.» تو نیستی و من دلم میخواهد خودم را از همه دریغ کنم. گر قیامت قصه باشد من کجا بینم تو را؟

 

 

 Pack yourself a toothbrush dear

Pack yourself your favorite blouse

Take a withdrawal slip

Take all of your savings out

در این سفر یاد گرفتم که کم کم از هر کسی که بیشتر از دو روز همراهش وقت بگذرانم متنفر میشوم و تحملش برایم سخت میشود. باورم نمیشود که این را مینویسم ولی ترجیحم این بود که مثل تابستان در ترکیه و تاجکستان، الان تنها بودم. از وقت گذراندن با خانواده‌ام (دقیق‌تر بگویم، خانواده‌ی مادرم) خسته‌ام و از اینکه از مصطفی خواستم بیاید پیشم احساس حماقت میکنم. کی فکرش را میکرد من در سفر تنهایی را ترجیح بدهم؟

i want something just like this

دارم زندگی‌نامه نیکولا تسلا را میخوانم. تسلا در دانشگاه از ساعت ۳ صبح تا ۱۱ شب، ۷ روز در هفته کار می‌کرده. اینقدر که پروفسورهایش به پدرش نامه فرستادند که این پسر اگر اینطور ادامه بدهد از کار ِزیاد می‌میرد. دو هفته از سفرم مانده. بی‌صبرانه منتظرم که برگردم به کار و درس. میخواهم از کار زیاد بمیرم.

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۳۰ دسامبر ۲۱

سفرنامه. رمز نام خواهرم. دو حرفی. انگلیسی. هر دو حرف بزرگ.

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • //][//-/
  • سه شنبه ۱۴ دسامبر ۲۱

در تو گم شدم و جهان را فرو گذاشتم

مرا بیشتر از آدم‌هایی که ادعایش را دارند میشناسی. تمام ِمرا میشناسی. حتی وقتی خودم از یاد خودم میروم تو مرا هنوز به یاد داری. وقتی همه جا تاریک است و من یادم میرود چرا اینجای زندگی ایستاده‌ام تو گذشته‌ام را به یادم میاوری. وقت‌هایی که ناراحتم خودم را تصور میکنم که در یک اتاق با چند کتابچه و چندین کتاب فزیک نشسته‌ام و تمام روز میخوانم. تمام روز حل میکنم. تمام روز یاد میگیرم. تو این را میدانی. تو کمکم کردی این حس را تجربه کنم. تو گذاشتی من بدون دغدغه قطر سیاهچاله‌ها را محاسبه کنم و برایم غذا آوردی، ظرف شستی، محبت کردی. من در زندگی به کسی مثل تو نیاز دارم. به کسی که مرا بیشتر از من دوست داشته باشد، مرا بیشتر از من بشناسد، مرا به خودم نزدیکتر کند. کسی که از ریتم نفس‌ها و حرکت دست‌هایم بفهمد که دارم به درون سیاهچاله‌ کشیده میشوم و مرا از پشت میز بلندم کند، مجبورم کند برویم بیرون قدم بزنیم. کسی که به حماقت‌هایم مثل اشتباهات یک بچه‌ی ۲ ساله نگاه کند و فقط با محبت بگوید «عزیزم...»

میدانی؟ من قبل از تو هیچوقت، هرگز احتمال نداده بودم که ممکن است آدمی در دنیا وجود داشته باشد که من روزهای متمادی کنارش باشم و نه تنها باعث نشود بخواهم خودم را دار بزنم، بلکه بتواند مرا از خودم نجات بدهد. تو یک تنه دید مرا به دنیا عوض کردی. ذره ذره و با صبر منتظر ماندی که من زندگی کردن را یاد بگیرم و با خودم فکر کنم من گاهی میتوانم سرشار از اشتباهات باشم- مثل وقتی که با یقین از تاریکی حرف می‌زنم. به من یاد دادی که خودم را با یک چیز تعریف نکنم. یادم دادی زندگی مثل مدار اجسامی که در تعادل دینامیکی استند نیست و شبیه مسیر ستاره‌های بین‌کهکشانی است. کنارم ایستادی و به من خندیدی وقتی با تعجب به سیر اتفاقاتی که فکر می‌کردم «ناممکن» استند نگاه می‌کردم. 

۴ ماه است که از آلدو خبر ندارم. تابستان امسال گفت به این فکر کرده که از من بخواهد اگر هر دو در ۴۰ سالگی مجرد بودیم بیاییم با هم ازدواج کنیم که تنها نباشیم. از اوج صمیمیت رسیدیم به بی‌خبری مطلق. حالا ۴ ماه است که ازش خبری ندارم. وقتی بخاطر رفتنش گریه کردم تو یادم آوردی که چرا آنجای زندگی ایستاده بودم. تو یادم آوردی که زندگی مثل مدار اجسامی که در تعادل دینامیکی استند مسیر مشخصی ندارد. تو همیشه اینقدر به من باور داشتی که از اول تا آخر تمام ماجراها همیشه در تیم من بودی. تو عشق بی‌قید و شرط را نشانم دادی. تو برایم دوست شدی وقتی از درد به خودم می‌پیچیدم و برایم خانواده شدی وقتی نیاز داشتم به کسی تکیه کنم. امیدوارم روزی بدون جبر و امتحان با یک خروار کتاب و کتابچه بشینم و به خودم فزیک یاد بدهم. و هرچند ناممکن به نظر میرسد، اما عاجزانه آرزو میکنم کسی بیاید که آنطور که تو نشانم دادی به من محبت کند. امیدوارم دوباره با تعجب به اتفاق افتادن این «ناممکن» نگاه کنم. 

 

  • //][//-/
  • يكشنبه ۱۲ دسامبر ۲۱
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب