ستا په سترگو کې چې ورک شوم، دا جهان مې واړه پرېښود *‌

در مکتب همیشه با رسامی و خطاطی مشکل داشتم. میگفتن بخاطر این است که حوصله ندارم. راست می‌گفتن. حوصله‌ی ظریف‌کاری را ندارم. نمی‌توانم رسامی کنم، بدوزم، یا حتی زیبا بنویسم. نمی‌توانم چرت بزنم که کلمات را چطور کنار هم بچینم که تو عمقشان را درک کنی. ولی اگر میتوانستم، برایت همانطور که دوست داری، مثل نزار شعر می‌نوشتم.

اگر خواسته باشم تعریفش کنم، میگم اعتیاد است. آدم به توجه تمام و کمال تو معتاد میشود. فقط تو میتوانی روی من با تمام وجودت، با تمام حواس پنجگانه‌ات تمرکز کنی وقتی از غذاهایی که امروز خوردم حرف می‌زنم، و وقتی که از تحمل‌ناپذیری زندگی حرف می‌زنم،‌ و همچنان وقتی که از سفر در زمان حرف می‌زنم. اعتیاد آور است عزیز دلم. 

مرا طوری نگاه میکنی انگار که هیچ زن دیگری را در دنیا نمی‌بینی. مرا طوری می‌بوسی انگار که لب‌هایت هیچوقت هیچ مقصد جز بوسیدن من نداشته‌اند. مرا طوری دوست داری که انگار ... مرا طوری دوست داری که انگار به دنیا آمدی که مرا دوست داشته باشی. 

وسط اتاقم روی قالینچه می‌شینی و دور و برت را پر از مقاله‌های علمی می‌کنی. با من از انتروپی درهم‌تنیدگی حرف می‌زنی. برایم از فلسفه‌ی اسپنوزا حرف می‌زنی. وقتی غمگینی در بغلم مچاله میشوی. برایم غذا می‌پزی. در خواب ناخوداگاه بغلم می‌کنی. با خنده با هر آهنگی عربی می‌رقصی. به دوست‌هایت مهربانی می‌کنی. برای خواهرت تشویش می‌کنی. آهنگ می‌خوانی. من ِاز دنیا بی‌خبر را از اتفاقات اخیر دنیا خبردار می‌کنی. برایم از مصر حرف می‌زنی. چشمم را به یک دنیای شگفت‌انگیزی که نمی‌توانم حتی تصورش را بکنم، باز می‌کنی. مرا به کلیساهای زیبا می‌بری. 

مرا بغل می‌گیری وقتی از غم مچاله می‌شوم. پنجره را باز می‌کنی وقتی در وسط زمستان تب دارم. پتو رویم می‌کشی وقتی خوابم می‌برد. برایم کتاب فزیک میخوانی وقتی نمی‌توانم بخوابم. با سکوتت شرمنده‌ام می‌کنی وقتی دردهایم را فریاد می‌زنم. میگذاری بد باشم. میگذاری نفرت بورزم. میگذاری احمقانه نگران بچه‌هایم باشم. میگذاری وقتی کنارم نشسته‌یی یک ساعت با پی‌دی گپ بزنم تا مطمئن شوم حالش خوب است. میگذاری خودم باشم و خودم را دوست داری. 

آینده بی‌اعتبار است. میفامم و اما میدانم که یک سال قبل، وقتی بعد از گم شدن در پارک در آن تاریکی شب وارد بار ِمحبوبم شدی، من نمی‌دانستم یک سال بعد قرار است عاشق باشیم. آینده بی‌اعتبار است. مگر آینده با تو شگفت‌انگیز است. 

* در چشم‌هایت که گم شدم، تمام دنیا فراموشم شد

  • //][//-/
  • جمعه ۲۱ آوریل ۲۳

بهار ما گذشته شاید

حماقت کرده ۶ کیلومتر تا کافی‌شاپ پیاده رفته بودم و احمقانه‌تر داشتم ۶ کیلومتر را پیاده برمی‌گشتم. زنی که چند چهار‌راهی قبل از کنارم رد شده بود حالا دوباره پشت چراغ عابر پیاده به من رسیده بود. گفت «تو زودتر از من رسیدی! از کدام مسیر آمدی؟» گفتم که من فقط مسیر نقشه را دنبال کردم و چون با منطقه آشنا نیستم اصلا نمی‌دانم چطور اینجا رسیدم. کنار هم راه می‌رفتیم. گفت «کجا میری؟» گفتم «خانه. کمبریج.» گفت «من خانه‌ی دخترم میرم. نامزدم دو ماه پیش در اتاق خوابمان فوت شد و من از دو ماه پیش تا حالا نتوانسته‌ام بروم خانه.» گفتم «تسلیت می‌گم. اصلا نمی‌توانم تصور کنم.» گفت «تشکر. حالا بهترم. بعضی روزها خیلی حالم بد است. ولی سعی می‌کنم بروم سر کار. امروز خوبم. فکر کنم چون هوا آفتابی است خوبم. ۱۲ سال با هم بودیم. پدر و مادرم هم با ما زندگی می‌کردند. صبح که من رفتم سر کار خواب بود. خواب عمیق. خر و پف می‌کرد. چند ساعت بعد پدرم میرود که بیدارش کند و می‌بیند که مرده. حمله قلبی بوده. ولی نتیجه‌ی کالبدشکافی هنوز نیامده و ما خب رسما ازدواج نکرده بودیم. نتیجه میرود به برادرهایش. باید از برادرهایش خواهش کنم نتیجه را با من شریک شوند. سخت است. او هم از ازدواج قبلیش یک دختر و یک پسر داشت. دختر و پسرش دانشگاه استند. برای انها هم سخت است.» ابراز همدردی کردم. رسیدم به خیابانی که مسیرمان از هم جدا میشد. گفت «متاسفم که مسیرت به من خورد و مجبور شدی درد دلم را بشنوی.» گفتم «اصلا! تا همیشه یادم می‌مانی. برایت صبر میخواهم. مواظب خودت باش.» 

  • //][//-/
  • سه شنبه ۱۸ آوریل ۲۳

اینقدر برایم مهمی که میتوانم گریه کنم

جلسه‌ی روانشناسی اینقدر سخت گذشته بود که خوابم میامد. میخواستم بروم بخوابم و هیچوقت بیدار نشوم. نزدیک به یک ساعت چشم‌هایم را بسته بودم و تصور کرده بودم که خودم خودِ ۱۰ ساله‌ام را آرام می‌کنم که فکر می‌کرد بینی‌ش شکسته. که هر دمش درد بود و هر بازدمش سوز. خسته و بی‌رمق بودم. ده دقیقه وقت داشتیم و من توان فکر کردن به گذشته را دیگر نداشتم. بعد از یک جلسه‌ی سخت، روانشناسم در جواب سوالم که «در مورد رابطه‌ی ما چی فکر می‌کنی؟» گفت «تو اینقدر برایم مهمی که می‌توانم گریه کنم.» و همینطور که به من می‌گفت «تو یکی از خاص‌ترین آدم‌هایی که میشناسم» به راستی گریه‌اش گرفت و مجبور شد اشکش را پاک کند. 

شوکه شده بودم. سرد و منطقی از پنجره‌ی لپتاپم بهش نگاه می‌کردم و او با احساس و عمیق حرف می‌زد. دلش برایم تنگ میشود وقتی حوصله‌ی تراپی را ندارم. میخواهد که وقتی حالم بد است زنگ بزنم که حالم را بهتر کند ولی می‌ترسد خط و مرز‌های پروفشنال را رد کنیم. خوشحال است که یک و نیم سال پیش، همراهش مصاحبه کردم و گفتم «من با چند روانشناس دیگه هم حرف می‌زنم و یکی را انتخاب می‌کنم. در هر صورت اگر تمایل به همکاری داشتم خبرتان می‌کنم.» به خودش افتخار می‌کند که او را از بین روانشناس‌هایی که مصاحبه کردم، انتخاب کردم. 

حالا که چند ساعت گذشته، در یک کافیشاپ زیبا نشسته‌ام که کار کنم و به شدت احساس خاص بودن می‌کنم. سخت احساس دوست‌داشته‌شدن می‌کنم. من شاید برای دانشجوهایم بهترین دستیار نباشم، ولی روز آخر آزمایشگاه برایشان کیک خریدم. شاید یادم برود کارخانگی‌هایشان را تصحیح کنم،‌ ولی با هم یک پلی‌لیست زیبا از آهنگ‌های نجومی ساختیم. من لباس پوشیدنم را دوست دارم. خواهر و برادرم را دوست دارم. سیتا اینقدر با من احساس امنیت می‌کند که برایم بنویسد «چرا تو به همه زنگ می‌زنی ولی به من پیام نمی‌دهی؟ راستش گاهی اوقات دردناک است.» و این دخترک ۱۰ ساله با این بلوغ احساسی خواهرک من است. عزیز من است. هیچکس هیچوقت قرار نیست درد او را نادیده بگیرد. من خوبم. شاید بهترین نباشم، ولی حتما جز خوب‌ها استم وگرنه دانشجوی دکترا در هاروارد نبودم. من دوست‌هایی دارم که کار و زندگیشان را رها می‌کنند و به ترسشان از هواپیما غلبه کرده و برای بهتر شدن حالم به دیدنم میایند. خانه‌ام کنار پارک است. لپتاپم زیباترین لپتاپی است که در عمرم دیده‌ام. من خوبم. جورج اینقدر دوستم دارد که میگذارد وقتی ساعت ۳ شب بیدار میشوم و خوابم نمی‌برد، با خودم آهنگ بخوانم و او را بیدار نگه‌دارم تا خوابم ببرد. من خوبم.

اینقدر خودم را خوب می‌بینم که میتوانم گریه کنم. 

  • //][//-/
  • دوشنبه ۱۷ آوریل ۲۳

امیدوارم دخترش هنوز برقصد

نامش تام، مارک، کریس، یا یک نام خیلی معمولی دیگه بود. در همین بار ِسر کوچه، پدیز، دیدمش. عجیب بودن چون در یک و نیم سال گذشته هیچوقت در پدیز ندیده بودمش. بعدش هم دیگر ندیدمش. پلیس بود. می‌گفت فرداشب قرار است با دخترش وقت بگذراند. در وسط پروسه‌ی طلاق بود. رابطه‌اش با دختر ۱۲ ساله‌اش خدشه‌دار شده بود. خودش تمام عمر هاکی بازی کرده بود. حالا هم به تمام بازی‌های هاکی پسر ۸ ساله‌‌اش می‌رفت و خوش می‌گذشت، ولی هر کاری می‌کرد این فاصله‌ی بین خودش و دخترش پر نمی‌شد. گفت «دخترم بعد از ۱۰ سال رقصیدن، قصد دارد رقص را رها کند و هاکی بازی کند.» با غصه گفتم «میدانی که چرا،‌ نه؟» گفت «فکر می‌کند میتواند با هاکی بازی کردن به هم نزدیک شویم.» گفتم «منم هم‌سن دختر تو بودم که رابطه‌ام با پدرم خراب شد.» گفت «تو که از سر گذراندی، بگو چیکار کنم؟» گفتم «بهش بگو که تو هم فاصله را می‌بینی و ازش رنج می‌بری. بگو که دوستش داری. بگو که دوستش داری اگر هاکی بازی کند،‌ دوستش داری اگر برقصد، و دوستش داری اگر هیچ کاری با زندگیش نکند. بهش بگو که میدانی که بار زندگی سنگین‌تر از شانه‌های یک بچه‌ی ۱۲ ساله‌ست، بگو که میدانی طلاق تو و همسرت برای او سخت است، بگو که میدانی که بین‌تان فاصله آمده، و بگو که با تمام اینها تا همیشه هوایش را داری. و داشته باش. تا همیشه بی‌قید و شرط پشتش بایست.» گفت «با زبان بگم؟» خنده‌ام گرفت. گفتم «دخترت می‌داند که دوستش داری؟» گفت «فردا شب قرار است بداند.» :)

  • //][//-/
  • يكشنبه ۱۶ آوریل ۲۳

Khodaia, make it feel like a movie

کریس رو به رویم نشسته. اول از همه میگم «موهایم را کوتاه کردم. شبیه خروس زیر باران مانده شدم با این مویم.» میگه «نه. زیبا شدی. خوب شده. خودت کوتاه کردی؟ عجب! چقدر شجاع. من جرات نمی‌کنم مویم را خودم کوتاه کنم. جدی می‌گم. خوب شده. زیبا شدی.» خیالم کمی راحت میشود. کریس مثل مصطفی است. تعریف‌هایش را بی‌جا مصرف نمی‌کند. میگم «جیا حامله است. خبر بچه‌دار شدن معمولا خبر خوبی است، نه؟ خود جیا خیلی با خوشحالی پیام داده بود. همگی هم با ذوق و هیجان تبریک گفتیم.» گفت «من که از شنیدن این خبر همین حالا تمام عضلاتم منقبض شده.» نفس راحتی کشیدم. فکر می‌کردم من مشکلی دارم که از باردار شدن مردم استرس می‌گیرم. وقتی دید که از جوابش نفس راحت کشیدم گفت «فکر می‌کردم وقتی سنم بالاتر رفت ترسم از بچه‌ کم‌تر میشه. ولی هنوزم از تصور بچه‌دار شدن وحشت می‌کنم.» تولد ۳۳ سالگیش است. کریس آینده‌ی من است. کریس ۱۰ سال از من بزرگتر است. سی سانت از من بلندتر است. ستیزه‌جو و خیره‌سر است. صادق است. دوست خوبی است. به شدت جذاب است. تنها است و  از در مرکز توجه بودن نفرت دارد. از هدیه گرفتن بدش میاید چون حس می‌کند باید برای دل هدیه‌دهنده نقش بازی کند. کارتی که برای تولدش خریده بودیم را بهش دادم و گفتم «به تو نگاه نمی‌کنم. با خیال راحت بخوان.» 


چرا نمیشه ورزش کنم، روی پروژه بی‌وقفه کار کنم، بهتر نوشتن را تمرین کنم، پروژه‌های برنامه‌نویسی داشته باشم، بیشتر شعر حفظ باشم، بیشتر نجوم بخوانم، بیشتر ترموداینامیک حل کنم؟ من خواسته‌ام حتی لاغر بودن، تمام کردن پروژه، گوینده بهتری بودن، برنامه‌نویس بهتری بودن، دانشمند بهتری بودن نیست. میخواهم برای چیزهایی که برایم مهمند تلاش کنم. ولی در عوض تمام انرژیم صرف زنده نگه‌ داشتنم میشود. نصف بیشتر انرژیم صرف این می‌شود که دوش بگیرم، مسواک بزنم، زنده بمانم، بخورم، بعد وقتی یک زهری را زقم کردم و خوابم گرفت، تازه میتوانم بشینم ببینم این تحقیق سبیل مانده به کجا رسیده. 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۱۲ آوریل ۲۳

بار ِزندگی

وقت‌هایی را یادم است که دردِ زندگی در تک تک سلول‌هایم جاری بود. اتفاق خاصی نیافتاده بود. دردهایم، عزاداری‌هایم، بی‌پشتبانی‌ام، آوارگی‌ و غربتم همه اتفاقات معمولی بودند که برای همه میافتد. برایم دقیقا همین دردناک بود، که من با تمام غصه‌ام یکی از خوشبخت‌های زمینم. به دردمند بودن که صفت همیشگی انسان است فکر می‌کردم و زندگی را نمی‌خواستم. به بدبختی ملتم فکر می‌کردم و زندگی را نمی‌خواستم. زندگی درد می‌کرد. زندگی را نمی‌خواستم. آنروزها مثل نوزادی که تازه به دنیا آمده و از وحشت ِهجوم حس‌های مختلف گریه می‌کند، انگار تازه میدیدم زندگی چی برای ما در چنته دارد و لحظه‌ لحظه‌ی روزهایم پر از وحشت، بی‌قراری، دردمندی و تلاش برای پیدا کردن راه نجات بود. 

عادت کرده‌ام. دردش به اندازه‌ی قبل شدید است. قبول کرده‌ام که راه‌ ایده‌آلی برای نجات نیست. یاد گرفته‌ام که اگر روی چیزی غیر از درد تمرکز کنم میتوانم دوام بیاورم. ولی میخواهم روزی که تمام شد همه یادشان باشد که من نمی‌خواستم. من انسان بودن را نمی‌خواستم و این اصلا به این معنا نیست که گیاه یا حیوان بودن را دوست‌تر میداشتم. نه. من نمی‌خواستم زنده باشم. وجود حیات را به چشم یک اشتباه کیهانی می‌دیدم. من ترجیحم این بود که اتم‌هایم تحت فشار هسته‌ی ستاره‌ها ورز داده شود. ترجیحم این بود که گَرد ِیک سحابی بودم. 

روی نجوم و مخلفاتش تمرکز می‌کنم. حسرت می‌خورم که شاعر نیستم وگرنه حس‌هایی که تصور پاره پاره شدن یک ستاره در قلب آدم زنده می‌کند، شبیه هیچ حس دیگری در دنیا نیست. روی هر چیزی غیر از درد تمرکز می‌کنم. دوام میاورم. ولی اگر روزی دستت به کسی رسید که کاری از دستش ساخته بود،‌ صدای مرا بهش برسان. بگو که الهه گفت خاک بر سرت با این خلاقیتت. 

  • //][//-/
  • يكشنبه ۹ آوریل ۲۳

خیال من، یقین من، جناب کفر و دین من، بهشت هفتمین من، دیار نازنین من

میخواستم دکترا که گرفتم برگردم به وطنم. بروم به مزار جان. در دانشگاه بلخ پوهنحٔی۱ اخترفزیک را افتتاح کنم. میدانستم چه مدل تلسکوپ باید بخرم. میدانستم کجاها سیر علمی بریم. می‌دانستم چه برنامه‌های پژوهشی برای دانشجوهایم طرح کنم. میدانستم برای دانشجوهایم چطور استاد راهنما از دانشگاه‌های آمریکایی پیدا کنم. میدانستم چطور توصیه‌نامه‌هایی بنویسم که در هر کارآموزی‌ قبول شوند.

اول میگفتم رو به روی دانشگاه، در تفحصات خانه کرایه می‌کنم. تفحصات را خوش داشتم. درخت‌های بلند و نزدیکیش به سخی‌ جان را خوش داشتم. میخواستم هر وقت دلم خواست، زیر سایه‌ی درخت‌ها پیاده به سخی جان بروم. میخواستم از دروازه بلخ قرطاسیه بخرم. میخواستم تا اخر عمر دست به اجاق نزنم و از چهار راهی کفایت کباب و قابلی بگیرم. میخواستم هر هفته در تابستان بروم از شیریخ فروشی محبوبم که پیش لیلامی۲ است شیریخ۳ بخرم. میخواستم از رستورانت صداقت فرنی بخرم. بابا بخاطر امنیت نگران بود. نظرش این بود که پیش پدرکلان و مادرکلانم باشم. غُر زدم که پدر کلانم سخت‌گیر است و خانه‌شان پیاده حداقل یک ساعت از دانشگاه دور است؛ مجبور میشوم موتر بخرم و نمی‌توانم پیاده هیچ جایی بروم. اما راضی شدم.

هنوز دکترا را شروع نکرده بودم که پدرکلانم مُرد. سال اول دکترا وطنم مُرد. 

حالا وقتی می‌گم ۲۶ اپریل خانه میرم همگی میدانند که منظورم تگزاس است. هیچکس نمی‌پرسد «خانه؟ افغانستان یا تگزاس؟»

‌ 

۱. پوهنحٔی (پوهَنزَی: معادل پشتوی دانشکده)

۲. لیلام به معنی حراج. لیلامی منطقه‌یی است که جنس‌های وارد شده از خارج را حراج می‌کنند. 

۳. شیریخ بهترین آیسکریم دنیا است. غیر از مزار و کابل شیریخ اصیل را هیچ جایی نمیشه پیدا کرد. 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۵ آوریل ۲۳

چه بی‌تفاوت دل بریدی، چه ساده ساده دل سپردیم ما

با ساده‌ترین پدیده‌ها مشکل دارم. فکر می‌کردم طبعیتا اگر کسی را پیدا کنم که دوستش داشته باشم، که دوستم داشته باشد، زندگیم را بهتر کند، حضور همیشگیش مثل نعمت خواهد بود. ولی از او مثل تمام آدم‌های دیگر خسته میشوم. مغزم از پردازش حرکاتش خسته میشود. همانطور که با خودم فکر می‌کنم صدای جذابی دارد، بخشی از من میخواهد که خفه شود و حرف نزند. گرمای بدنش را می‌خواهم و نمی‌خواهم. عشق ورزیدنش را میخواهم و نمی‌خواهم. صدای بمش را میخواهم و نمی‌خواهم. در هفته حداقل یک شبش را باید تنها باشم وگرنه بدخلق میشوم. این قضیه فعلا مهم نیست چون او خانه‌ی خودش را دارد و من خانه‌ی خودم. ولی مردم چطور همدیگر را هر شب، هر هفته، سالهای سال تحمل می‌کنند؟ اگر من هیچوقت قابلیت همزیستی را پیدا نکنم چه؟ 

میدانی، تمام ایده‌هایی که در مورد خودم دارم، همین‌اند: ایده. هیچکدام از ارزش‌هایم ارزش نیستند مگر اینکه عملی شده باشند. فکر می‌کنم که می‌ایستم اگر پشت آسمان خم شود؟ فکر می‌کنم دنیا را روی شانه‌هایم حمل می‌کنم اگر پای بچه‌ها وسط باشد؟ فکر می‌کنم میتوانم به پول نه بگویم و دنبال علم بروم؟ می‌توانم پشت خودم بایستم و نگذارم در حقم ظلم شود؟ میتوانم آرامشم را به کسی گره نزنم؟ میتوانم زندگی کنم و به مرگ فکر نکنم؟ میتوانم همیشه راه درست را انتخاب کنم؟ فکر می‌کنم جواب تمام این سوالها را می‌دانم ولی حقیقت این است که تا موقعیتش پیش نیامده، نمی‌دانم عکس‌العملم چی خواهد بود. 


با الکسیا در مورد سال تحصیلی جدید گپ می‌زدیم. گفت دنبال هم‌خانه‌ی نو می‌گردد. سخت است چون تمام ادمهایی که ما میشناسیم را از دانشگاه/کار می‌شناسیم، و زندگی کردن با کسی که همراهش کار می‌کنی خوشایند نیست. اعضای دپارتمنت ما صمیمی استند و با همه در مورد همه‌ چیز حرف می‌زنند. مثلا الکسیا با آنجلیکا زندگی کند، تمام دپارتمنت از رنگ لباس زیر الکسیا تا ساعت خوابش را خبر میشوند. من گفتم که دنبال شغل دوم می‌گردم که وضعم برسد که یک آپارتمان یک اتاقه را کرایه کنم. گفت: «تو تنها کسی در دپارتمنت استی که اگر همراهش زندگی می‌کردم راحت بودم.» منم همین حس را نسبت به الکسیا دارم. هر دو خیلی محکم به حریم شخصی خود و یکدیگر پابند استیم. اگر آپارتمان یک اتاقه بگیرم، باید دورتر از دانشگاه باشد چون زورم اصلا به کرایه‌های این منطقه نمی‌رسد. بعد رفت و آمدم مکافات است چون دانشگاه نزدیک مترو نیست. این در حالتی است که استرس مالی را هم باید به استرس‌های فعلیم اضافه کنم و دنبال شغل دوم باشم. دارم به هم‌خانه‌شدن با الکسیا فکر می‌کنم. الکسیا مرا میشناسد و عیب‌هایم را از همین حالا میداند. مثل من شدید به تنهایی معتاد است. زندگی با الکسیا، زندگی با یکی از بهترین دوست‌هایم است. اگر فاجعه نباشد میتواند فوق‌العاده باشد. 

+ عنوان مطلع یک آهنگ از امیرجان صبوری است. 

  • //][//-/
  • دوشنبه ۳ آوریل ۲۳

من در هوا معلق، وآن ریسمان گسسته

نمی‌توانم خودم را قانع کنم که با کسی در این مورد حرف بزنم. مضطربم. نفس‌هایم سطحی است و به خودم یادآوری می‌کنم احساس خفگی‌م از استرس است و مغزم برخلاف چیزی که فکر می‌کند در حقیقت غرق در آکسیجن است. گره افتاده در کارهای بازپرداختم و من واقعا نمی‌دانم دو روز دیگر کرایه‌ی اتاقم را چطور بپردازم. بخشی از من میخواهد به بابا زنگ بزنم و شرایطم را توضیح بدهم. بخشی از من حتی از نوشتن این جمله هم شرمسار است. 

میدانی، فکر می‌کنم حالم وقتی بد میشود که به آینده نگاه می‌کنم و نمی‌توانم امیدوار باشم. من سه/چهار سال دیگر را در این شهری که ۹ ماه در سال را یخبندان است چطور دوام بیاورم؟ وقتی تگزاس بودم، وقتی هوا زیر ۲۰ درجه بود عصبانی بودم. اینجا تازه بعد از ماه‌ها یخبندان هوا گاهی به ۱۰ یا ۱۲ درجه می‌رسد و من از خوشحالی می‌خواهم پرواز کنم.

سه چهار سال دیگر را چطور با مردمان بیگانه زیر یک سقف هم‌زیستی کنم؟ نمیتوانم. هیچ امکانش نیست. من برای کسانی که دوستشان دارم به زور انرژی پیدا می‌کنم. حس می‌کنم دو سال است که استراحت نکرده‌ام. دو سال است که در کار استرس کار را داشته‌ام و در آپارتمان استرس هم‌خانه‌ام را. باید بعد از اینکه این قرارداد تمام شد، آپارتمان مستقل بگیرم. ولی چطور؟ من این آپارتمان را با دو نفر شریکم و با این حال امکان دارد نتوانم کرایه‌ی این ماه را سر وقت بپردازم. چطور میخواهم سه/چهار سال کرایه‌ی آپارتمان یک اتاقه را بپردازم؟ 

احساس بی‌عرضگی می‌کنم. از فکر اینکه مجبور شوم از بابا پول قرض بگیرم گریه‌ام می‌گیرد. هر چند فقط برای ۱۵ روز باشد. 

احساس بی‌عرضگی می‌کنم. برای دانشجوهایم دستیار بدی استم. کارخانگی‌هایشان را سر وقت تصحیح نمی‌کنم. برای استادم دانشجوی بدی استم. نمی‌توانم مشکلات پروژه‌ام را برطرف کنم. برای پدر و مادرم فرزند بدی استم. نمی‌توانم مستقل باشم. برای جورج پارتنر بدی استم. نمی‌توانم زیبا باشم. برای خودم خودِ بدی استم. نمی‌توانم خودم را دوست داشته باشم. 

  • //][//-/
  • يكشنبه ۲۶ مارس ۲۳

حالا نه اینکه من تجربه‌ی فقر را داشته باشم، ولی تحمل همین وضع هم سخت است. جورج تعریف می‌کند که در دوره‌ی لیسانس معمولا برای بیرون رفتن با دوست‌هایش بهانه میاورده چون نمی‌خواسته پول خرج کند. این خیلی سخت است. ولی مثلا پی‌دی، وقتی پانزده سالش بود هر روز ساعت ۵ بیدار میشد و می‌رفت تا ۱ بعد از ظهر در قنادی کار می‌کرد. هر روز وقتی خانه میامد از خستگی بغض داشت. دلم میخواست بمیرم برایش. من؟ من در دوره‌ی لیسانس کار می‌کردم. همیشه‌ی خدا در آن کافیشاپ لعنتی استرس این را داشتم که کدام آشنا بیاید و مرا در حال کار شاقه ببیند. گذشت و گذشت و رسیده‌ام به اینجا که بعد از پنجاه ساعت کار در هفته، بیایم ۲۰ ساعت دیگر را در این فروشگاه کار کنم و دلم بخواهد بمیرم. تف به هاروارد که از خروار خروار پولش، به ما گَردش رسیده. 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۲۳ مارس ۲۳
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب