برای یک کانفرانسی تایلند آمدهام. از بوستون به هانگکانگ، و از آنجا به بانکوک پرواز داشتم. در میدان هوایی هانگکانگ داشتم برای خودم میچرخیدم که ایوانز زنگ زد. گفت «هانگکانگی؟ آنجا سیستم مترو خیلی خوبی دارند. اگر فرصت کردی از میدان هوایی بروی بیرون، حتما مترو سوار شو.» خندهام گرفت. قبل از سفرم هی به من یادآوری میکرد که اسکای ترین بانکوک را باید تجربه کنم. به سیستمهای حمل و نقل عمومی که میرسد اوتیسمی بودنش بیشتر از همیشه نمایان میشود. تو فکر کن من لیترالی نصف کره زمین را طی کرده باشم که بیایم آنطرف دنیا، بعد به عنوان جاذبهی توریستی سوار مترو شوم :) دلم برایش رفت. گفتم «فرصت نمیکنم از میدان برم بیرون.»
داریم برنامه میریزیم که در دسامبر به یک سفر جادهیی (road trip) برویم. لیسنس رانندگی ندارد و قرار است تمام مدت من راننده باشم که خب، من عاشق رانندگی استم و برایم مهم نیست. سفری که قرار بود یک هفته باشد، طولانیتر و طولانیتر شد. تا حالا که قرار است ۸ ایالت را بگردیم. ولی برنامه را هی تغییر میدهد و هیچ چیز قطعی نیست. به من یادآوری میکند که به عنوان راننده و همسفرش کاملا حق وتو در مورد تمام شهرهایی که میخواهد ببیند را دارم. من با هر پیشنهادش موافقت میکنم. «بریم تورنتو؟» باشه. «بریم دیترویت؟» باشه. «تورنتو نریم. کارولینای جنوبی بریم.» باشه. دیشب در تماس تصویری یک ساعتهمان که هر دو به نقشهی آمریکا نگاه میکردیم تا مسیر سفرمان را مشخص کنیم گفت «انتظار نداشتم که اینهمه با من راه بیایی. من که خوشحالم ولی کمی هم متعجب.» شانه بالا انداختم. با خودم فکر میکردم مگر من تو را تا شهر مجاور نبردم چون کنجکاو بودی ببینی فلان سیاستمدار پیش خانهاش چندتا موتر پولیس پارک است؟ مگر با تو ساحل نرفتم وقتی از ساحل متنفرم؟ مگر وقتی ساحل رفتیم و تو boogie boardت یادت رفته بود دوباره دنبالش به خانه نرفتم؟ مگر شب مهمانی تولدم که از خستگی نمیتوانستم روی پا بایستم تو که مست بودی و هوس مکدونالد کرده بودی را مکدونالد نبردم؟*مگر هرباری که در این چند ماه گذشته با حسرت به غذایم نگاه کردی غذایم را با تو نصف نکردم؟ پسر! من نمیتوانم به چیزی که تو را خوشحال میکند نه بگویم.
* من به شدت درونگرا استم و برایم سخت است که بخواهم با کسی در یک خانه زندگی کنم. با اینکه همخانهام فوقالعادهست، این سالهای زندگی با همخانه بر من هزار سال گذشته :') او هم به دلایل خودش فکر نمیکند بخواهد در آینده با پارتنرش زندگی کند. این چیزی است که هر دو رویش توافق داریم. آن شب در مستی گفت «الهه، میترسم. چون گاهی با خودم تصور میکنم که زندگی کردن با تو چطور خواهد بود و دلم میخواهدش.» صادقانه گفتم «منم همینطور.» چند ساعت قبلش وقتی من داشتم سعی میکردم تند تند سالن پارتی را تمیز کنم، یک گوشه گیرم انداخته بود که به من بگوید «فکر نمیکردم هیچوقت با کسی به خوبی تو در رابطه باشم. فکر میکردم هیچوقت قرار نیست رابطهیی به خوبی رابطهیی که داریم داشته باشم.»
پ.ن. داشتم نوشتههای دفتر خاطراتم را میخواندم. پیشرفتی که در چند ماه گذشته با هم داشتیم باور کردنی نیست. اوایل نمیدانستیم چطور با هم حرف بزنیم. کنارش اصلا احساس امنیت نمیکردم. مثلا نوشتهام که به ایوانز گفتم «تراپیستم گفته باید در مورد موضوعی با تو حرف بزنم.» چند ساعت بعد که رفتم خانهاش تا در را باز کرد گفت «چی میخواستی بگی؟» و من معلوم است که نمیتوانستم بدون مقدمه همان دم در مستقیم حرفم را بزنم. وقتی بلاخره بهش گفتم که بابت رابطهمان خیلی اضطراب دارم، ایوانز گفت «خب من چیکار کنم؟» و من هاج و واج مانده بودم که این چه جوابی است؟ من چطور میتوانم به این آدم اعتماد کنم و کنارش خودم باشم؟ در مورد چندین اتفاق شبیه این نوشتهام. اضطراب و غرور من، اوتیسم و شخصیت منحصر به فرد او، بارها و بارها با اضطکاک با هم برخورد کردند. چقدر طول کشید تا همدیگر را بلد شویم. ولی هیچوقت دوبار در مورد یک موضوع دعوا نکردیم. هر بار اختلافی پیش آمد یکبار و برای همیشه حلش کردیم. مثلا حالا میدانم که وقتی از چند ساعت قبل میگویم باید در مورد فلان موضوع حرف بزنیم، او در دلش هزار و یک سناریو میاید. وقتی مشکلی را مطرح میکنم، او انتظار دارد که بگویم چطور میتواند اوضاع را بهتر کند، و چطور در آینده از این مشکل جلوگیری کند. مثلا اگر حالا قرار بود حرف بزنیم، میگفتم «برایم سخت است که در این مورد حرف بزنم، ولی اضطراب آیندهی رابطهمان را دارم. تو کاری نکردی که باعث این اضطراب شده باشد. ولی حالم بد است و نمیدانم چیکار کنم.» و او حالا میداند که در این شرایط به من اطمینان بدهد که دوستم دارد و بپرسد «به نظرت چیکار کنم که حالت بهتر شود؟ میخواهی برایم توضیح بدهی چرا انشتین معروف است؟»
- //][//-/
- شنبه ۲ نوامبر ۲۴