آبنبات چوبی

ربه‌کا یکی از بهترین دوست‌هایم است. همکارم است. همسایه‌ام است. زیاد همدیگر را می‌بینیم. یک ماه پیش بهش گفتم «میدانی چیست؟ ما از بزرگسال بودنمان نهایت استفاده را نمی‌کنیم. چرا سال به سال فقط وقتی داکتر می‌رویم از مطب داکتر آبنبات چوبی برمیداریم؟ چرا یک بسته آبنبات چوبی نمی‌خریم که هر روز بخوریم؟» چند روز بعدش وقتی با اخم و بی‌حوصلگی داشتیم به سمت باشگاه می‌رفتیم، گفت «برایت یک سورپرایز کوچک دارم.» از جیبش یک آبنبات چوبی درآورد. اخمم به خنده تبدیل شد. گفتم «تا قبل از سورپرایزت اعصاب نداشتم. با کج‌خلقی قرار بود ورزش کنیم.» چون همان روز رفته بود واکسن بزند فکر کردم از مطب دکتر برایم آبنبات برداشته. هر روز برایم آبنبات میاورد و من هر بار گل از گلم می‌شکفت. هر بار می‌پرسیدم از کجا آبنبات گرفته طفره می‌رفت.  

دیشب بهش زنگ زدم که چیزی بپرسم. جوابم را داد. بعد گفتم «خودت چطوری؟ روزت چطور است؟» چیزی نگفت. سکوتش طولانی شد. با شیطنت گفتم «تا این حد بد یعنی؟» زد زیر گریه! گفتم «دارم میایم پیشت.» وقتی رفتم خانه‌اش، طولانی بغلم کرد. حداقل دو دقیقه سر پا ایستاده بودم و بغلش گرفته بودم. اینقدر که پاهایم خسته شدند. بلاخره دست‌هایش را از دورم باز کرد. آمدم که روی صندلی کنار تختش بشینم که چشمم به یک بسته‌ی ۲۰۰تایی آبنبات چوبی خورد :) 

  • //][//-/
  • سه شنبه ۱۵ اکتبر ۲۴

ونوس حسینی ایوانز

بعد از دو ساعت خواب، ساعت ۶ صبح بیدار شدم. ماجراهای شب گذشته از ذهنم گذشت. از شرم می‌خواستم سر به تنم نباشد. می‌دانستم بیدار که شد باید در مورد رفتار دیشبم حرف بزنیم. میدانستم باید عذرخواهی کنم. فقط باید چند ساعت صبر می‌کردم تا بیدار شود. چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت ولی باید حتما آب می‌نوشیدم. شب گذشته با ایوانز و یکی از دوست‌هایم بیرون رفته بودیم که خوش بگذرانیم. در نوشیدن زیاده‌روی کردم و کاملا بار دوش ایوانز و دوستم بودم. یک سیاه مست سربار احمق بودم. حالا اگر آب نمی‌نوشیدم، با آنهمه زهر و سمی که دیشب به بدنم زده بودم از پا میافتادم. بلند شدم. آب نوشیدم و یک آسپرین خوردم. می‌خواستم خودم را تا بیدار شدنش مشغول کنم ولی دست و دلم به کار نمی‌رفت. کتاب نمی‌توانستم بخوانم. فیلم نمی‌توانستم ببینم. برگشتم به تخت کوچکم که او رویش خوابیده بود. کنارش دراز کشیدم. از شرم داشتم می‌مردم. زمان نمی‌گذشت. میخواستم هر چه زودتر بیدار شود که ازش عذرخواهی کنم. بعد از یک ساعت که کنارش بی‌حرکت دراز کشیده بودم و به حماقتم فکر می‌کردم، در خواب و بیداری سرم را روی سینه‌اش گذاشت و با صدای گرفته گفت «دوستت دارم.» یک بار بزرگ از روی شانه‌ام برداشته شد.

مدیون تمام آدم‌هایی استم که مرا دوست‌دارند وقت‌هایی که خودم از خودم شرم دارم، نفرت دارم و شکایت دارم. بیدار شد. حرف زدیم. عذر خواستم. هنوز دوستم داشت.


یکی از چیزهایی که هر دو رویش توافق داریم این است که نمی‌خواهیم بچه‌دار شویم. امشب می‌گفت «بچه‌های من و تو خیلی زیبا میشن ولی. چند زبانه هم استن. آه... من باید فارسی یاد بگیرم. تو با بچه‌ها فارسی حرف می‌زنی و من نمی‌فهمم چی گفتین. دوست دارم بچه‌های ما نام خارجی/فارسی داشته باشند.» از بین نام‌هایی که گفتم از ونوس خوشش آمد. گفت «ونوس حسینی ایوانز. نام خارق‌العاده‌یی است.»


امشب رفته بودم خانه‌شان. برایم وینگز/بال مرغ پخت. من کارخانگیم را انجام میدادم و او آشپزی می‌کرد. پدر و مادرش بیرون بودند که تولد پدرش را تجلیل کنند. خانه آمدند. ملاقات کردیم. آخر شب وقتی برمی‌گشتم خانه، با ایوانز دم در ایستاده بودیم. خم شد که مرا ببوسد. داشت می‌بوسیدم که پدرش آمد بیرون. ای خدا...


به قول بند محبوبم، Glass Animals:

we were young and so in love, we were just creatures in heaven

ما جوان و عاشق بودیم، موجوداتی در بهشت

  • //][//-/
  • يكشنبه ۱۵ سپتامبر ۲۴

زندگی را دوست می‌دارم/ مثل مادری/که کودک ناقص را

تمام روز اینقدر تحت فشار بودم که نمی‌توانستم از هیچ کاری لذت ببرم. احساس درماندگی می‌کردم. هر چی چُرت می‌زدم یادم نمیامد آیا سالها قبل هم دچار این حس میشدم؟ حس عدم کافی بودن گریبانم را می‌گرفت؟ هی خودم را پاره می‌کردم که بهترین باشم و در نهایت حتی متوسط هم نمی‌بودم؟ احساس بی‌عرضگی می‌کردم؟ تمام روز نفس‌های سطحی می‌کشیدم؟ به لیاقت خودم شک می‌کردم؟ فکر کنم که بلی. همیشه همینطور بوده. 

آمد که وسایلش را ببرد. سه چهار دقیقه قبل از آمدنش، بعد از ساعتها کار کردن و استرس کشیدن، به گریه افتاده بودم. سریع خودم را جمع کردم و رفتم در را برایش باز کردم. میدانست کلافه‌ام ولی حداقل نمی‌دانست به گریه افتاده‌ام. در سکوت بغلم کرده بود و خودش در تویتر می‌گشت. از همه چیز عقبم. از تمام زندگی عقبم. از حجم کار، از تلاش زیاد، از ضعیف بودنم، از دویدن‌های بی‌سرانجام، از سنگینی بار زندگی زبانم بند آمده بود. آن اوایل که پژوهش را شروع کرده بودم، مرا به آرامش وصل می‌کرد. به استادم میگفتم «پژوهش، فزیک و اخترفزیک ناجی منند. اگر روزی قرار باشد حالم را به جای اینکه خوب کنند خراب کنند میگذارم و میروم.» اگر روی حرفم بودم باید پارسال یا پیرار سال همه چیز را رها می‌کردم. 

گفتم «اگر یک روزی تصمیم گرفتم دکترا نخوانم، اگر انصراف دادم، بازم دوستم میداشته باشی؟» گفت «هیچوقت قرار نیست این اتفاق بیافتد. شبیه این است که بپرسی آیا اگر بال در بیارم و پرواز کنم و از پیشت برم بازم دوستم میداشته باشی؟ همینقدر محال است. تو عاشق شغلت استی. ولی بلی. حتی اگر انصراف بدی هم دوستت دارم.» صدای امیلیو در ذهنم آمد که میگفت «انتظار داری چی بگه خب؟» :) 

چیزی که در پایان روز حالم را بهتر کرد، گپ زدن با امیلیو، دویدن و پیاده‌روی کردن بود. ولی حالا که نشسته‌ام که بنویسم، تصویری که ایوانز از من در ذهنش دارد دلم را گرم کرده. بلی. گاهی یادم میره. ولی اکثر اوقات عاشق رشته‌ام استم. بیشتر اوقات عاشق شغلم استم. بهترین دوست‌هایم همکارهایم استند. امروز هر کاری می‌کردم یادم نمیامد، ولی در گذشته‌ای نزدیک (سه روز پیش) زندگیم را دوست داشتم. خیلی از اوقات زندگیم را دوست دارم. 

* عنوان از صبا کاظمیان 

  • //][//-/
  • دوشنبه ۹ سپتامبر ۲۴

پایان تابستان

تا همین پریروز هم تابستان بود. همه چیز خوب بود. سمستر دیروز شروع شد و حال ِمن امروز به لجن کشیده شد. تا پریروز هم شب‌ها چند ساعت روی Hammock در بیرون دراز می‌کشیدم و به این فکر می‌کردم که «سرشار از زندگی استم.» امروز به این فکر می‌کردم که رهی معیری چی میگه؟ زندگی بر دوش ما بار گرانی بیش نیست؟ بلی. زندگی بر دوش ما بار گرانی بیش نیست. این مدت اینقدر حالم خوب بود که تراپیستم گفت به جای هر هفته، همدیگر را هر ماه ببینیم. من به همه خبر دادم که یا ایهاالناس! من دارم از تراپی فارغ میشوم. اضطرابم درمان شده. حالم خوب است.

چی شد؟

کارتیک می‌گفت ما هر شغل دیگری می‌داشتیم، اگر در هفته بیشتر از ۴۰ ساعت کار می‌کردیم و اینهمه تلاش می‌کردیم، هرگز اینطور به تکرار، هر روز احساس حماقت نمی‌کردیم. از این بیشتر چیکار باید بکنیم؟ چیکار باید بکنیم که نمی‌کنیم؟ چی باید عوض شود؟ محیط آکادمیک طوری است که هیچوقت، هیچ‌چیزی کافی نیست. هر چی تلاش می‌کنی، نمی‌رسی. سالهاست که همینطور بوده. در دوره لیسانس، همیشه احساس حماقت می‌کردم و با خودم می‌گفتم من که سر تمام صنف‌ها میرم؛ نمره‌هایم همه A استند؛ چرا اینهمه نمی‌فهمم؟ چیکار باید بکنم که نمی‌کنم؟ فکر می‌کردم در دکترا همه چیز بهتر شود، ولی این حس به مراتب شدیدتر شده.

پریروز فایل ورد را باز کردم که به بابا نامه بنویسم. ازش تشکر کنم که به کنجکاویم در بچگی پر و بال داد. نظرم عوض شد. ده درصد از پست‌هایی که اینجا می‌نویسم در شکایت از بابا است. امروز باز به ذهنم آمد که این مرد در ده سال گذشته یک نصیحتی که به دردم بخورد به من نکرده. زندگی ما خیلی متفاوت است. لعنتی من دارم تلاش می‌کنم که بهترین باشم. دارم زیر فشار این تلاش له میشوم و به جایی نمی‌رسم. او هیچ ایده‌یی در مورد دغدغه‌هایم ندارد. پندهایش با دغدغه‌های من هیچ سنخیتی ندارند. به من میگوید باید سختکوش باشم؟ یعنی یک درصد با خودش فکر نکرده که من اگر نمی‌دانستم سختکوشی مهم است به اینجا نرسیده بودم؟ نمی‌دانم. هر کاری می‌کند از روی علاقه و دوست‌داشتنش به من است. ولی نمی‌دانم... گاهی از اینکه من اینهمه دنبال تائیدش استم در حالی که او هیچ درکی از زندگی من ندارد، اذیت میشوم.

تمام روز از اضطراب شبیه مرغ سرکنده به هر طرف می‌دویدم و ده کار را همزمان انجام می‌دادم. الان یک جمله یادم آمد: it's only life afterall نهایتش فقط زندگی است دیگه... و کمی آرام گرفتم. اینقدر آرام گرفتم که بیایم اینجا بنویسم.

+ دیشب پشت تلفن یک دعوای مختصری داشتیم که حل نشده باقی ماند. امروز وقتی حالم بد بود بهش گفتم «امشب نمی‌خوام ببینمت.» چون با خودم فکر کردم با این حال حوصله اینکه در مورد اختلاف دیشب حرف بزنیم را ندارم. بعد نظرم عوض شد و گفتم بیاید. زنگ زد. بابت دیشب عذر خواست. بعد گفت «امشب می‌خواهی رو در رو گپ بزنیم که با من قطع رابطه کنی؟» هم خنده‌ام گرفت و هم غصه‌ام. اینقدر همیشه آماده‌ی رفتنم که سر کوچکترین حرف‌ها می‌ترسد که بروم. میخواهم بهتر باشم. می‌خواهم برایش امن‌تر باشم.

+ کفش‌های ورزشیم کهنه شده‌اند و کف‌ پاهایم آسیب دیده. چند روز ورزش نمی‌کنم که کف پایم بهتر شود. باز میروم بدوم و باز پایم آسیب می‌بیند. باید کفش بخرم ولی نمی‌خواهم پول خرج کنم. ای خاک به این مغز خسته‌ام.

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۴ سپتامبر ۲۴

اشک به چشمم نشست، دوش چو برخاستی

ایوانز گفت «متاسفم که روز بدی داشتی.» و رویم دراز کشید. فشرده شدن بدنم زیر وزنش را دوست داشتم. گفت «تقصیر تو نبوده. تو عشوه‌گری نکردی. تو فقط به حیث یک دوست با او مهربان بودی. اینکه او در ذهنش چه برداشتی از رفتار تو داشته تقصیر تو نیست. مردها احمقند. حس بد نداشته باش.» از گناهم چیزی کم نشد. کارتیک، از دوست‌های نزدیک که از قضا همکارم هم است، بهم ابراز علاقه کرد. وقتی بهش جواب منفی دادم، هم ناراحت بود و هم شوکه. چرا شوکه؟ چون فکر می‌کرد منم بهش علاقه دارم. روز گندی بود. در کل دنیا با کمتر کسی به اندازه‌ی کارتیک راحتم. چیزی نیست که در مورد هم ندانیم. تمام این مدت من فکر می‌کردم ما دو دوست خیلی خوبیم، نمی‌دانستم که احساساتش درگیر شده. وقتی در مقابلش نشسته بودم، نمی‌دانستم چطور بهش نه بگویم که هم قاطع به نظر برسد و هم احساساتش جریحه‌دار نشود. یکی از بهترین دوست‌هایم است و نمی‌توانم دردش را ببینم. از طرفی، چقدر باید احمق باشد که فکر کند منی که هر روز در مورد رابطه‌م با ایوانز همراهش گپ می‌زنم، ممکن است بهش علاقه داشته باشم؟ حالا نمی‌خواهد تا یک هفته مرا ببیند. به زمان نیاز دارد تا احساساتش را سرکوب کند. دلم برایش تنگ است. دلم برایش درد است. این تجربه مرا به ایوانز نزدیکتر کرد. برایم یک دنیا ارزش دارد که عکس‌العملش به این واقعه اصلا ملامتگر و منفی نبود. هوایم را داشت. حالم را بهتر کرد. بهم اعتماد داشت. به کارتیک بد و بیراه گفت و به من فقط محبت کرد. آه... 

-------------------------------

داشتیم از کنسرت glass animals برمی‌گشتیم. پر از خوشی و آرامش بودم. کریس داشت آهنگ Dreamland را برایم در موتر پخش می‌کرد چون آهنگ دلخواهم است و در کنسرت نخواندنش. کریس گفت «چقدر زندگی تو متفاوت می‌بود اگر افغانستان را ترک نکرده بودی.» گفتم «روزهای خوب ِاینطوری بیشتر از همیشه بهش فکر می‌کنم.» گفت «کاشکی با خانواده‌ت به آسترالیا مهاجرت کرده بودین.» گفتم «چرا؟» گفت «چون کشور خودم را بیشتر از اینجا دوست دارم و فکر می‌کنم در آسترالیا زندگی بهتری میداشتین.» چند دقیقه‌ی بعد را از عشق به وطن گپ می‌زدیم. گفت «مردم درک نمی‌کنند چقدر ترک کردن سرزمین آدم برایش سخت و پیچیده است. ولی بعضی آهنگ‌ها استند که اگر بشنوم زار زار از دلتنگی برای آسترالیا گریه می‌کنم.» یاد روزی افتادم که ایوانز به شوخی سرود ملی افغانستان را پخش کرد و من وسط آشپزخانه حمله پانیک بهم دست داد و پسر مردم از واکنشم زهره‌ترک شد.

-------------------------------

با ایوانز و کارتیک لب دریا بارش شهابی برساوشی را نگاه می‌کردیم. وقتی ایوانز داشت می‌رفت و من و کارتیک تنها شدیم، کارتیک بهم ابراز علاقه کرد. وسایلم را جمع کردم و دویدم دنبال ایوانز. تا تاکسی ایوانز رسید، منم بهش رسیدم. سوار تاکسی شدیم و رفتیم. کارتیک لب دریا تنها ماند. روز بعد همراه کارتیک گپ می‌زدم و توضیح میدادم که چرا نمی‌توانیم با هم باشیم؛ که خداییش خیلی احمقانه به نظر می‌رسد چون من سینگل نیستم و نیاز به دلیل والاتری نیست. منتها فکر می‌کردم اگر بتوانم دلایل دیگرم را توضیح بدهم از دردش کاسته خواهد شد. گفت «تو رفتی. من ساعت ۱ صبح، لب دریا سرد و تنها ماندم. همانجا در خود مچاله شدم و گریه کردم چون نا نداشتم تا پارکینگ بروم و سوار موترم شوم.» دلم برای درد کشیدنش شکست و کاری از دستم ساخته نبود.

یادم آمد که پارسال وقتی شرایط مشابهی را با ایستون از سر می‌گذراندم، بی‌نهایت افسرده بودم. باورم نمی‌شد با بی‌فکری و ابراز علاقه کردنش دوستی ما را خراب کرده. در تگزاس بودم و همگی هر روز می‌رفتند سر کار و مکتب، من تنها می‌ماندم. بابا یک روز مرا با خودش برد سر کار چون به نظرش در خانه تنهایی به غصه‌م دامن می‌زد. وقتی برای نان چاشت رفتیم رستورانت، من از شدت غصه نمی‌توانستم غذا را قورت بدهم. بابا گفت «الهه، نمی‌دانم چرا اینقدر از اینکه دوستت بهت ابراز علاقه کرده شوکه شدی. عادت کن. پسرها و دخترها نمی‌توانند با هم دوست صمیمی باشند. این اتفاق قرار است با تمام دوست‌های پسرت بیافتد.» بعدها که حالم بهتر شد، این حرفش را به همه‌ی دوست‌هایم تعریف کردم و هار هار به این بدبینیش می‌خندیدم. امروز ربه‌کا می‌گفت «انگار پدرت خیلی هم اشتباه نمی‌کرده.»

-------------------------------

فردای کنسرت به بابا پیام دادم و گفتم «زندگی من فوق‌العاده زیباست. همه چیز خیلی متفاوت می‌بود اگر افغانستان را ترک نکرده بودیم. فکر کنم هیچوقت ازت تشکری نکردم بابت اینکه ما را آمریکا آوردی. تا آخر عمر، همیشه بهترین اتفاق زندگیم آمدن به آمریکا خواهد بود. تشکر.»

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۱۴ آگوست ۲۴

تابِ نزدیکی او نیست مرا دوری هم

دریاچه که هر روز هزار نفر را دور خودش می‌بیند که می‌دوند، بایسکل‌سواری می‌کنند،‌ و قدم می‌زنند، شب‌ها مخوف، تاریک و ساکت است. چند ساعت بعد از اینکه درخواستش برای دیدار را رد کردم، پیام دادم و گفتم «میایی در تاریکی دور دریاچه قدم بزنیم؟» گفت «میتوانم کنارت دراز بکشم؟» ساعت ۹ شب رفتم دنبالش. صدای مادرش آمد که گفت «دعوتش کن داخل» و صدای او که گفت آماده‌ نیستم خانواده‌اش را ببینم. زیر ستاره‌ها راه رفتیم و روی پتو کنار هم دراز کشیدیم. گفت «وقتی نمی‌بینمت دلم برایت تنگ میشه. بدم میاید که اینطوری دلتنگت میشم. تو هم دلت برای من تنگ میشه؟» صادقانه گفتم «من خیلی کم پیش میاید دلتنگ کسی شوم.» گفت «نه. تو هم دلتنگم میشی.» از اعتماد به نفسش به خنده‌ افتادم. اوایل که میگفت از من خوشش آمده و من چیزی نمی‌گفتم، میگفت تو هم از من خوشت میاید ولی خودت نمی‌فهمی. ماه‌ها بعد وقتی بهش گفتم «از تو خوشم میاید» گفت «خودم میدانم.»!‌ بعدها که گفت دوستم دارد، یکبار گفت «به نظرم تو هم دوستم داری ولی خودت خبر نداری.»

داشتم موضوع دوتا پروژه‌ی تحقیقاتیم را برایش توضیح میدادم. پروژه‌ی ستاره‌های نیوترونی به نظرش جالب‌تر از پروژه‌ی ساختن نقشه‌ی باریون‌ها میرسید. بی‌مقدمه گفت «اگر میخواهی پدربزرگم را ببینی، می‌برمت پیشش.» هفته‌ها پیش، یکبار که دلتنگی برای پدربزرگ‌هایم مرا از زندگی بیزار کرده بود، ازش خواسته بودم مرا ببرد پیش پدربزرگش. گفته بود عجیب و نامعمول است که نمی‌خواهم پدر و مادرش را ببینم و میخواهم پدربزرگش را ببینم. وقتی اصرار کردم گفت «دارم میگم معذب میشم. چرا نمی‌توانی به تصمیمم احترام بگذاری؟» و این پایان بحث ما بود. حالا خودش دوباره بحثش را پیش کشیده بود. احتمالا برای اینکه شب قبلش، چند دقیقه قبل از اینکه در مورد پدربزرگم اینجا بنویسم  با او حرف زده بودم و معلوم نیست چی گفته بودم. گفت «میخوام خوشحالت کنم. اگر دیدن پدربزرگم خوشحالت میکنه، میریم دیدنش.» بعدا بهم گفت به مراتب بیشتر احساس راحتی می‌کند اگر هم پدر و مادرش را ببینم و هم پدربزرگش را. پنجشنبه قرار است بروم خانه‌شان که مرا به والدینش معرفی کند. یا حضرت عباس،‌ خودت رحم کن.

ازم پرسید تولدم کی است. گفتم «ندانی بهتر است.» از او اصرار و از من انکار. من معمولا تاریخ تولدم را به کسی نمی‌گویم که مردم فکر نکنند توقعی چیزی دارم. گفتم «برای تولدت می‌خواستم ببرمت رستورانت.» گفت «سال بعد؟» گفتم «نه. ۳ ماه پیش را منظورم است. میخواستم ببرمت رستورانت ولی تو سفر بودی و شب دیر رسیدی خانه. وقتی دیدم دیر میرسی، رفتم و برایت یک کاپ کیک پنیر میوه‌یی خریدم.» گفت «عه! چقدر مهربان. چه حرکت قشنگی.» گفتم «چرا طوری حرف می‌زنی انگار یادت نیست؟» گفت «چون اصلا یادم نیست. ولی باور می‌کنم.» گفتم «واقعا یادت نیست؟ رویش شمع گذاشتم. تشکری کردی. شمع را برداشتی و تمام کاپ را یکجا در دو لقمه قورت دادی.» گفت «باور می‌کنم. حتما همینطور بوده. چقدر تو شیرینی. یک دنیا تشکر.» هاج و واج نگاهش کردم. از هیچ چیز عکس نمی‌گیرم و هیچ سندی نداشتم که نشانش بدهم. با خودم گفتم «واقعا، باید حتما شروع کنم به عکس گرفتن.»

  • //][//-/
  • سه شنبه ۶ آگوست ۲۴

تفاوتی نکند قرب دل به بعد مکان

با ایوانز لب ساحل بودیم. از ساحل و دریا بدم میاید و برای اینکه بتوانم کنار ساحل بودن را تحمل کنم، نوشیده بودم. در مستی دریا خیلی هم بد به نظر نمی‌رسید. از قدم زدن خسته شدیم و نشستیم که دم بگیریم. حالم اینقدر خوب بود که صورتم از بس لبخند زده بودم درد می‌کرد. نیم ساعت میشد که کنارش نشسته بودم و تئوری Big Bounce کیهان‌شناسی را برایش توضیح میدادم و او با دقت گوش میداد و سوال می‌پرسید. هیچ چیزی، مطلقا هیچ چیزی مرا به اندازه‌ی فزیک به وجد نمیاورد. 

--------------------------------


با الکسیا و ایوانز در اشپزخانه بودیم. ایوانز گفت «ما سه نفر نماینده‌ی تمام ادیان ابراهیمی استیم!» ایوانز یهود است، من مسلمان و الکسیا مسیحی. 

--------------------------------


به یکی از کاغذهای روی دیوار اشاره کرد و گفت «این یکی چی میگه؟» گفتم «داستان حضرت یوسف را شنیدی؟» گفت شنیده. پرسیدم « شنیدی که حضرت یعقوب بعد از اینکه یوسف را برادرهایش در چاه انداختند از گریه کور شد؟» گفت «نه» توضیح دادم که «یوسف را برادرهایش در چاه انداختند. یعقوب از دلتنگی و گریه زیاد کور شد. سالها بعد وقتی یوسف در مصر به قدرت رسید، با پدرش دوباره به تماس شد. نمی‌دانم چطور، خبر شد که پدرش کور شده. پیراهنش را به پدرش فرستاد و وقتی یعقوب پیراهن یوسف را به صورتش کشید دوباره بینا شد.» گفت «خب؟» ادامه دادم «شعر روی دیوار میگه اینقدر برای یارم بی‌اهمیت استم که می‌توانست فقط با فرستادن پیرهنش منی که کور شده بودم را بینا کند، ولی نکرد.»

 سه دقیقه بود یک مصرع شعر را داشتم توضیح میدادم. زیبایی شعر در این است که احساسات مغلق را در فقط چند کلمه بیان می‌کند. توضیح مفرط لذت شعر را از بین می‌برد. با صورت خالی از احساس داشت نگاهم می‌کرد. از تفاوت فرهنگی ما به خنده افتادم. حالا شعری که داشتم ترجمه می‌کردم چی بود؟ من کور شدم پیرهنش را نفرستاد.

--------------------------------

از یکی از دوست‌هایم خسته شده‌ام و ناخوداگاه دارم ازش دوری می‌کنم. او فکر می‌کند چون تمام وقتم را با ایوانز می‌گذرانم برای او وقت ندارم. ولی اینطور نیست. فقط برای او وقت ندارم. امیلیو گفت «میداند که در هفته حداقل سه ساعت با من حرف می‌زنی؟» با خنده گفتم «میداند. چون تو زنگ می‌زنی، می‌بیند که هدفنم را روی گوشم میگذارم و از خانه می‌زنم بیرون. دو ساعت بیرون قدم می‌زنم و گپ می‌زنیم. میایم خانه و می‌بیند که هنوز دارم با تو گپ می‌زنم. میروم در اتاقم. نیم ساعت بعد بیرون میایم که آب بنوشم و هنوز دارم با تو حرف می‌زنم. میروم در اتاقم. باز یک ساعت بعد میایم بیرون که مسواک بزنم و هنوز با تو حرف می‌زنم. میروم که بخوابم و هنوز دارم با تو حرف می‌زنم.» از بزرگترین شانس‌های زندگیم، از بهترین اتفاقاتی که در عمرم افتاده، دوستیم با امیلیو است.

  • //][//-/
  • دوشنبه ۵ آگوست ۲۴

شده‌ست شام غریبان مرا وطن بی‌تو

می‌دانم که سعی می‌کند خودش را نگهدارد ولی برایش باب خنده است. از این می‌فهمم که هر بار از تو حرف می‌زنم می‌پرسد «همانی که از کهولت سن به رحمت خدا رفت؟» فکر می‌کند چون تو ۸۴ ساله بودی که مُردی، من باید مرگت را به راحتی قبول می‌کردم. ولی نتوانستم عزیز من. انگار نه انگار که تو بیشتر از ۱۰ سال است که رفته‌یی. به سختی می‌توانم از تو حرف بزنم. به سختی می‌توانم خاطراتت را به خاطر بیاورم. هنوز وقتی چشم می‌بندم و چهره‌ات را در ذهنم می‌بینم، میل دارم که شیون کنم. میل دارم چشم‌هایم را از کاسه در بیاورم که نبیند جهانی را که تو را ندارد. میل دارم ناخن بکشم به پوستی که هیچوقت قرار نیست تو نوازشش کنی. میل دارم قلبم را در مشتم مچاله کنم. میل دارم مغزم را با کارد صبحانه‌خوری قطعه قطعه کنم. میل دارم جمجمه‌ام را با سنگ در هم بشکنم. میل دارم اعضا و جوارحم را پاره پاره کنم. میل دارم نیست شوم که تو نیستی.

  • //][//-/
  • يكشنبه ۴ آگوست ۲۴

تمام آنچه در ذهن من است

وقتی رو به دیوار دراز می‌کشم، هی فکر می‌کنم در اتاق طبقه پایین در تگزاسم. خیال می‌کنم از در بروم بیرون و بپیچم به چپ به آشپزخانه می‌رسم. چه روزهای سختی را در آن اتاق در نوجوانی‌هایم پشت سر گذاشته‌ام. دلم برای اتاق خودم در بوستون تنگ شده. بیشتر از همه دلتنگ اینم که روی تخت یک‌نفره‌ام به زور جا شویم و روی هم بخوابیم. از روی جبر سرم روی شانه‌اش باشد. از روی جبر دست‌هایش دور کمرم باشند. از روی جبر پیشانیم چسپیده به کتفش باشد. از روی جبر؟ چون از روی اختیار من سلامتی روان اینکه بخواهم به من محبت کند را ندارم. 

دانشگاه کلیفرنیا در سنتاکروز وسط جنگل است. یعنی قشنگ چند دسته از درخت‌ها را قطع کرده‌اند که این ساختمان‌ها را وسط جنگل بسازند ولی باقی جنگل سر جای خود است. هر طرف نگاه می‌کنی درخت است. اینقدر همه جا از سایه‌ی درخت‌ها تاریک است که به سختی می‌شود یک گوشه‌ی چمن آفتابی پیدا کرد. امروز رفتم که در جنگل بدوم. کتابی که گوش میدادم در مورد زنی بود که در بوستون (محل زندگی من) بزرگ شده و برای تحصیل به سنتاکروز (جایی که این هفته استم) کوچ کرده. چه تصادفی. در جنگل برای مدتی هدفن‌هایم را در آوردم. غیر از صدای قدم‌های خودم روی خاک، چیزی شنیده نمی‌شد. گه‌گداری مردم با بایسکل از کنارم می‌گذشتند، ولی تقریبا تمام مدت سکوت جنگل بود. انتظار این آرامش را نداشتم. برگشته‌ام به خودم. پریروز بیدار شدم و دیدم باز از تنهایی لذت می‌برم. نفس راحتی کشیدم. پست و بلندی‌های جنگل برای منی که همیشه روی زمین هموار می‌دوم چالش برانگیز بود. فقط من بودم، جنگل و صدای قدم‌ها و صدای نفس‌هایم. نمی‌خواستم توقف کنم. وقت تمرین روزانه‌ام تمام شد و من بیشتر دویدم. تلفنم در جنگل سیگنال نداشت. وقتی برگشتم سیلی از پیام‌ها و میس‌کال‌ها اپل‌واچم را به لرزه آورد. اضطرابم برگشت. به زندگی واقعی برگشتم. 

به این فکر می‌کردم که بعد از این رابطه هرگز درگیر رابطه‌ها و مردها نشوم. در انزوا زندگی کنم. به جهنم. برای کسی که اضطراب دارد، خوبی‌هایش نمیارزد. ولی آیا این به معنای تسلیم شدن نیست؟ آیا این به معنای قبول شکست نیست؟ و اگر است، آیا وظیفه‌ی من محافظت از خودم در مقابل درد است،‌ یا جنگیدن و تسلیم نشدن؟
امروز به این فکر می‌کردم که اگر من هاروارد نمی‌رفتم، کس دیگری می‌توانست به جای من در هاروارد دکترا بگیرد و دنیا را عوض کند. در عوض من هاروارد میروم و حالم از پروژه‌هایم بهم می‌خورد. بخشی از من فقط میخواهد هر چه زودتر دکترا را بگیرد و از آن جهنم بیرون شود. بخشی دیگری از من میخواهد از موقعیت خارق‌العاده‌یی که دارم نهایت استفاده را ببرد. با اینکه از پژوهش نفرت دارد، تمام شب و روزش را وقف پژوهش بکند. دنیا را عوض کند. 

بعد از شام وقتی به زمین ورزش، با بک‌گراند دریا و کوه نگاه می‌کردم و میخواستم زیباییش را با کسی شریک شوم، به امیلیو زنگ زدم. منظره‌ی مقابلم را نشانش دادم. روی زمین دراز کشیدم و به آسمان آبی نگاه کردم. به خودم برگشتم. به زمین برگشتم. به او برگشتم. زنگ زده بودم که از ضعفم برایش بگویم و حالا که صدایش را می‌شنیدم احساس قدرت می‌کردم. قطع کردم. به ایوانز زنگ زدم. منظره را نشانش دادم. در مورد برنامه‌های سفرمان گپ زدیم. بی‌مقدمه گفتم «من جیش دارم. خدافظ.» گفت «داری میری؟ باشه. خدانگهدار.» و از تعجبش، از اینکه او میخواست بیشتر حرف بزنیم و من می‌خواستم تنها باشم بیشتر احساس قدرت کردم. کی قرار است بزرگ شوم؟

کی قرار است دنبال قدرت نباشم، اضطراب کارم را نداشته باشم، اینهمه دنبال محافظت از خودم نباشم،‌ اینهمه از احساساتم نترسم، اینهمه ناآرام نباشم؟

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۱۷ جولای ۲۴

به خود گفتم به تنهایی قناعت کنم، صبر و طاقت کنم ... که نمیشه

میدان هوایی سن‌فرانسیسکو به اندازه‌ی یک شهر کوچک وسیع است. یک گوشه‌ی خلوت برای خودم پیدا کردم و سعی می‌کنم برای چند ساعت آینده که در موتر قرار است با بیگانه‌ها باشم، آرامش جذب کنم. کم پیش میاید که احساس تنهایی کنم، ولی وقت‌هایی که حسش میکنم خفقان می‌گیرم. دو روز، از ترس تنهایی یکسره خوابیدم. نمی‌دانم چطور میشود که به حضور ایوانز، ربه‌کا یا امیلیو احتیاج دایمی پیدا می‌کنم و از بقیه متنفر میشوم. از آن وقت‌هایی است که دلم می‌خواهد به امیلیو التماس کنم که قول بدهد بعد از اینکه من دکترایم را گرفتم، تگزاس را ترک کند و بیاید هر شهری که من زندگی می‌کنم. با او تنها نیستم. با بقیه تنهایم. از نیاز داشتن به دیگران نفرت دارم. وقتی می‌خواهم به یکی از این سه نفر زنگ بزنم، می‌خوابم. وقتی می‌خواهم که بروم پیش‌شان، ورزش می‌کنم. از سربار بودن می‌ترسم. از زیادی بودن می‌ترسم. میخواهم برگردم به حالت عادی. این ده روز که قرار است در کلیفرنیا باشم احتمالا ذهنم را به تنظیمات کارخانه برگرداند و بهتر شوم. شاید هم فشار مضاعف باشد و بدتر از قبل برگردم. 

از روز‌های بد می‌ترسم. هر روزی که بی‌انرژی بیدار میشوم، میترسم شروع دوره‌ی جدیدی از افسردگی باشد. آشفته‌تر میشوم. گاهی یک روز ِبد، فقط یک روزِ بد است. ولی ممکن است شروع هفته‌های تاریک و پر از آرزوی مرگ باشد. شبیه کسی استم که ماه‌ها به خاطر تومور مغزیش سردرد داشته و حالا که تومورش درمان شده، با هر سردرد وحشت می‌کند که نکند تومورش عود کرده. ولی اکثر سردردها تومور نیستند. بیشتر روزهای بد، فقط روزهای بد استند و نه شروع افسردگی. 

  • //][//-/
  • شنبه ۱۳ جولای ۲۴

ببخشید

مثل ده‌ها بار قبل در گوشم گفت «دوستت دارم.» و من مثل ده‌ها بار قبل، نفسم در سینه‌ام گره خورد، لبخند روی لب‌هایم نقش بست، وجودم پر از اشتیاق شد. متفاوت از ده‌ها بار قبل، اینبار که با لبخند به صورتم نگاه کرد پرسید «تو هم بهم می‌گی؟» شوکه، بی‌جواب و خجل نگاهش کردم. فکر می‌کردم بیخیال میشود ولی منتظر جوابم بود. در این یک ماهی که بهم گفته دوستم دارد، بارها گفته نمی‌خواهد با گفتنش معذبم کند و کاری کند از روی جبر و رودربایستی بهش ابراز علاقه کنم. شاید انتظار نداشت هر بار از شنیدنش روی ابرها راه بروم و او را با سکوتم روی زمین رها کنم. به قول امیلیو، این مرد می‌تواند مدل باشد. به صورت بی‌نقصش نگاه کردم. دلش به پاکی اطفال است. کنجکاویش بی‌مانند است و ذهنش اینقدر پر از معلومات و سوال است که می‌تواند تا سالها عطشم برای یادگرفتن را سیراب کند. به این فکر کردم که -مثل همه‌ی آدم‌ها- لیاقتش این است که کسی همانقدر که عشق میورزد، به او عشق پس بدهد. به این فکر کردم که زندگی برای او ساده است. به این فکر کردم که عاشق شدن برای او پیچیده نیست. به این فکر کردم که «من شکسته‌ام». انگار که ذهنم دنبال ثبوت شکسته بودنم باشد، یادم آمد که هنوز نامه‌های خودکشی که حدود دو سال پیش، یکی از شب‌هایی که فکر می‌کردم قرار است همه چیز را تمام کنم نوشتم، در کیفم استند. دلم خواست رهایش کنم. دلم برای تنهاییم تنگ شد. دوباره، با چاشنی شوخی، پرسید «تو هم بهم می‌گی؟» گفتم «شاید. در آینده. اگر با هم بودیم.» نگاهش را دزدید.

  • //][//-/
  • سه شنبه ۹ جولای ۲۴

همه چیز به طرز رقت‌باری قابل پیش‌بینی است

می‌خواهم زندگی غیر منتظره باشد. وقتی تمام فکر و ذکرم پیش او است، مبایلم بلرزد و نامش بیافتد روی صفحه. وقتی از حجم کار فلج می‌شوم، موجی از انرژی مرا با خودش ببرد. وقتی از گرمای شدید نمی‌توانم بدوم، نسیم خنکی بوزد. وقتی از تنهایی خوابم نمی‌برد، زنگ بزند و بگوید میاید پیشم. وقتی از بی‌پولی نمی‌توانم غذا بخرم، کسی به حسابم فقط به اندازه‌ی یک وعده غذا پول بریزد. وقتی روز بدی دارم ایوانز با دقت به حرفهایم گوش کند. وقتی ایر هاکی بازی می‌کنم برنده شوم. وقتی کسی را دوست دارم برایم بماند. وقتی یخچال را باز می‌کنم چیزی برای خوردن داشته باشم. وسط این نوشته از خستگی خوابم ببرد. بابا بگوید بهم افتخار می‌کند. بی‌بی حداقل در خواب‌هایم زنده باشد. سام خبرم را بگیرد. تراپی مرا به گریه نندازد. پارمیدا با حال خوش بهم پیام بدهد. الکسیا برای چند ساعت در سکوت رهایم کند. اودی ازم تعریف کند. ایستون به حماقتش اعتراف کند. پی‌دی اضطرابش را درمان کند. آلدو بگوید دلش برایم تنگ شده. از نامعلومی آینده دردم نگیرد. میخواهم غافلگیر شوم. می‌خواهم از اینکه همه چیز را اشتباه پیش‌بینی می‌کردم خنده‌ام بگیرد. 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۳ جولای ۲۴

گرد می‌گردیم و می‌گیریم دامان شما

گفت «صمیمیت برای ما دیر است.» هاج و واج نگاهش کردم. بعد خودم را جمع کردم و با چشم‌های از حدقه‌درآمده گفتم «دیر است؟ تو تازه بزرگ شدی. قبل از این بچه بودی. من که نمی‌توانستم بچه را با دغدغه‌هایم اذیت کنم. نمی‌توانستم با تو گفتگوی عمیق داشته باشم. ۱۷ سال است که خواهر منی و حداقل ۵۰ سال دیگر هم قرار است خواهرم باشی. دیر است؟» مثل همیشه که تحمل ناراحت کردن کسی را ندارد، سریع عقب کشید،‌ فرشته شد. گفت «راست میگی. اشتباه کردم. ولی من کلا با هیچکسی صمیمی نیستم.» نگاهش کردم. بچگی‌هایش از پیش چشمم گذشت: یاد شب بارانی‌ای افتادم که به دنیا آمد؛ شب‌هایی که با مصطفی دعوا می‌کرد سر اینکه کدامشان کنارم بخوابد؛ روزهایی که موهای قهوه‌یی روشنش را شانه می‌کردم؛ روزهایی که صنف اول بود و با مقنعه و کوله‌یی که از خودش بزرگتر بود آماده‌ش می‌کردم که برود مکتب؛ روزی که از راه مکتب رفته بود خانه‌ی دوستش، ما گمش کرده بودیم و وقتی گرمازده و ترسیده به خانه آمد، بغلش کردم و خودم صورتش را شستم؛ روزی که در پارک گیر کرده بود و من با صد مشقت کمکش کردم بیاید بیرون؛ روزهای اول مهاجرت که کوچه پس کوچه‌های بالتیمور را قدم می‌زدیم؛ روزی که آمد خانه و گفت «پروانه به انگلیسی میشه butterfly» و ما مجبورش کردیم هزااار بار حرفش را تکرار کند چون خیلی قشنگ و بی‌لهجه butterfly می‌گفت؛ روزی که با دلیل و برهان سعی داشتم گریه‌اش را آرام کنم و قانعش کنم که درست است که دل‌درد دارد، ولی ایبولا ندارد؛ جمعه‌شب‌هایی که دونفره می‌رفتیم و آیسکریم می‌خوردیم.

نگاهش کردم. به صورتی نگاه کردم که از بس به من شبیه است مردم با من اشتباه می‌گیرند. هم قد من است. بیشتر از من کتاب خوانده. بااراده است. فمنیست است. خوش‌پوش است. بیرون که رفتیم سه نفر بهش گفتند پیرهنش زیباست. گارسون گفت طرح ناخن‌هایش را دوست دارد. فهمیده و بااحساس است. مهربان است و مستقل است. از ۱۵ سالگی کار می‌کند و پول جمع می‌کند. خودش برای خودش تکت خریده و از تگزاس آمده بوستون دیدنم. قرار است شش هفته در نیویورک درس بخواند و تمام مخارجش را خودش پرداخت کرده. بهش افتخار می‌کنم. برایش خوشحالم. می‌خواهم از حرفش رنجیده باشم، ولی نمی‌توانم. نگاهش که می‌کنم نمی‌توانم چیزی به جز «عشق ِبی‌نهایت» حس کنم. نمی‌توانم بهش نبالم. نمی‌توانم بهش افتخار نکنم. فدای سرش که نمی‌خواهد/نمی‌تواند با من صمیمی باشد. نمی‌توانم ازش برنجم. 

  • //][//-/
  • سه شنبه ۲ جولای ۲۴

آیا به نظرت من زیبا استم؟

رو به روی آینه برهنه ایستاده بودم و موهایم را دم اسبی می‌بستم. به بدنم نگاه می‌کردم و نگاهش را روی بدنم حس می‌کردم. پر از شک، پر از نفرت و پر از آرزوی یک بدن بهتر بودم. می‌خواستم برای خودم لاغرتر و برای او پرانحناتر می‌بودم. می‌خواستم سفیدتر بودم. میخواستم گندمی‌تر بودم. می‌خواستم کمرم باریک‌تر بود. باسنم بزرگتر بود. می‌خواستم برایش زیباتر بودم. پر از عدم اطمینان به خودم در آینه زل زده بودم. صدایش از روی تخت آمد که گفت «می‌توانم تمام روز فقط به بدن زیبایت زل بزنم.» برای کسری از ثانیه یک نفس راحت کشیدم. بدنم برای او کافی است؟ پس چرا برای من کافی نیست؟ حس می‌کنم اگر بدنم واقعا برای او کافی باشد، به آرامش خواهم رسید. می‌خواهم ازش بخواهم که قانعم کند. قسم قرآن/تورات بخورد که بدنم به چشم‌هایش زیبا می‌رسد. برایم توضیح بدهد که بنابر دلایل ا، ب و جیم بدنم از بدن هم‌اتاقی‌م دل‌انگیز‌تر است. می‌خواهم ازش بخواهم که زیبایی‌های بدنم را شرح بدهد و قانعم کند که عیب‌هایش اصلا عیب نیستند. می‌خواهم به چشم‌هایم نگاه کند و بگوید که آرزو نمی‌کند من ۲۰ کیلو لاغرتر بودم. ولی می‌میرم قبل از اینکه خواسته‌های خارکننده‌یی چون اینها را به زبان بیارم.

خواهر بیست ساله‌ام، که چهار سال از من کوچکتر است، بهم گفته بود «ارزشت را به نظر مردها از خودت بسته نکن. مردها آسانند. لب‌ تر کنی یک لشکر حاضر است تماشا و تمجیدت کند.» من هی نمی‌فهمم که چطور است که تمام زن‌های دیگر 'یک لشکر' مرد در چنته دارند که در صورت شروع جنگ شیشه را بشکنند، لشکر مردها را احضار کنند که تماشا و تمجیدشان کنند که اعتمادبه‌نفس‌شان را حفظ کنند؛ و نمی‌توانستم ازش بپرسم. نمی‌توانستم. من برای خواهرم، خانواده، دوستان، همکاران، مردهای اطرافم، برای همه مظهر اعتماد به خود استم. نمی‌توانم بپرسم «آیا به نظرت من زیبا استم؟»

تنها کسی که می‌توانم راحت‌ برایش از ناامنی‌هایم حرف بزنم، امیلیو است. امیلیو فکر می‌کند به نظر مردها غیرقابل دسترس به نظر میرسم. مردها جرات نمی‌کنند نزدیکم شوند. علاوه می‌کند که در معدود مواردی که طرف نزدیکم می‌شود هم من متوجه نخ‌دادن‌هایشان نمی‌شوم. دلداریم می‌دهد که من «زشت» نیستم و بیشتر توضیح می‌دهد که مرا مثل خواهرش می‌بیند و نمی‌تواند بیشتر از این از زیباییم تعریف کند. قلبم می‌ریزد که نهایت تعریفی که می‌تواند از من بکند این است که زشت نیستم. به حرف خواهرم فکر می‌کنم که می‌گوید زن‌ها نباید ارزش خودشان را به توجه مردها بسته کنند. به این فکر می‌کنم که آیا اگر ۲۰ کیلو لاغرتر از من نبود هم اینقدر فمنیست می‌بود؟ به این فکر می‌کنم که چرا نمی‌توانم خودم را همانقدری که تظاهر می‌کنم زیبا ببینم. و نمی‌دانم. نمی‌دانم. حس می‌کنم اگر مردی قسم قرآن/انجیل/تورات بخورد که بدنم به چشم‌هایش زیبا می‌رسد، برایم توضیح بدهد که بنابر دلایل ا، ب و جیم بدنم از بدن هم‌اتاقی‌م دل‌انگیز‌تر است، بگوید که آرزو نمی‌کند من ۲۰ کیلو لاغرتر بودم، شاید بتوانم به آینه بدون انزجار نگاه کنم. 

  • //][//-/
  • شنبه ۲۲ ژوئن ۲۴

می‌گفتمت که جانی

شب ناآرام و بی‌تاب بیدار شدم و با گریه گفتم «استرس دارم. استرس کارم را دارم.» و دوباره خوابم برد. کسی نداند فکر می‌کند من روزانه ۱۸ ساعت کار می‌کنم که شب‌ها هم از یادش آرامش ندارم. امروز وقتی لیست کارهای هفتگی‌م را می‌نوشتم دیدم اکثر کارهایی که هفته‌ی قبل باید انجام میدادم را تمام نکردم. دلم گرفت. من فقط می‌خواهم برای استاد جدیدم، لیام، دانشجوی خوبی باشم. فقط می‌خواهم به کارهایم برسم و بهترین باشم. میخواهم فارغ از افسردگی و اضطراب، فارغ از سندرم قطع داروی ضد افسردگی، فارغ از دنیا و مخلفاتش، فقط فزیک بخوانم و عاشق باشم و خوب باشم. با ترک کردن داروهایم یک قدم به این هدف نزدیک‌ترم. هفته‌ی پیش تصمیم گرفتم داروهای افسردگیم را کنار بگذارم. از علایم سندرم قطع داروی ضد افسردگی خوابالودگیش را دارم. صبح‌ها به زور بیدار میشوم و تک تک ساعاتی که بیدارم با خمیازه و خوابالودگی می‌گذرند. حالا که فکر می‌کنم این نیمه شب از خواب پریدن از روی استرس هم ممکن است از علایم همین سندرم باشد. نمی‌دانم.

دارم آهنگ frozen pines از lord huron را گوش می‌کنم. سام عاشق این آهنگ بود. برایش هودی با طرح آلبوم این آهنگ را بی‌مناسبت هدیه داده بودم. پریروز که دنبال دفترم می‌گشتم، کتابچه‌یی را پیدا کردم که رویش برای سام متن تبریک تولد نوشته بودم. در آخر متن گفتم «بی‌صبرانه منتظر سالهای پر از دوستی شگفت‌انگیز با تو استم.» چنین چیزی. نمی‌توانم دقیق ترجمه کنم. نوشته بودم looking forward to years of amazing friendship with you. دوستی‌مان به دوسال هم نکشید. از آنطرف، سه سال پیش با امیلیو که گپ می‌زدیم دنبال این بودیم که دوستی‌مان را محدود کنیم. امیلیو می‌گفت دنبال صمیمیت نیست. من می‌گفتم از وابستگی وحشت دارم. حالا نفسم به نفسش بند است و هفته‌ای حداقل سه ساعت با هم تلفنی گپ می‌زنیم. می‌خندیم به اینکه فکر می‌کردیم می‌توانیم جلو این صمیمیت اجتناب‌ناپذیر را بگیریم. می‌ترسم همین اتفاق با ایوانز بیافتد که هی سعی می‌کنیم فاصله‌مان را با هم حفظ کنیم و هی نزدیک‌تر میشویم. از آنجایی که خیلی زودتر از چیزی که انتظارش را داشت و داشتم بهم گفت «دوستت دارم.» فکر کنم یا فاصله‌ها کار نمی‌کنند، یا به فاصله‌ی بیشتری نیاز داریم. 

  • //][//-/
  • دوشنبه ۱۷ ژوئن ۲۴

زندگی در رگ‌هایم می‌جوشد

دارم جلو خودم را می‌گیرم که بهش زنگ نزم.

دیروز سرم روی سینه‌اش بود و از آرامش مفرط خوابم می‌برد. یک دستش دور بدنم بود و دست دیگرش با مبایلش مشغول بود. بین خواب و بیداری قاطع و آرام گفتم «رهایم نکن.» گفت «هیچوقت. چرا هرگز باید تو را رها کنم؟» به رفتنش بیشتر از رفتن هر کس دیگری ایمان دارم. از فکرش عصبانی شدم. میخواستم تمام شود همه چیز. از بلاتکلیفی‌ها و انتخاب‌ها رها شوم. یک ماه است که استرس آینده‌ی مبهمم را دارم. امروز رسیده‌ام به آنجا که استرسم به اوج خودش رسیده و بعد آوار شده، گم شده. برایم مهم نیست. زندگی کلافه‌ام می‌کند. آرامش، عصبانیت و قاطعیت در رگ‌هایم می‌جوشد. زندگی کلافه‌ام می‌کند. اینکه من تمام و کمال همه چیز را درست انجام میدهم و تمام تصمیم‌های درست را می‌گیرم و با این حال نمی‌توانم به هیچ پایان خوشی اطمینان داشته باشم اذیتم می‌کند. میخواهم خودم را در یک اتاق قفل کنم و مقاله‌ام را بنویسم. میخواهم کنارش روی تخت بشینم و برنامه‌نویسی کنم. میخواهم سرم را روی سینه‌اش بگذارم و بخوابم. میخواهم مثل پیچک دورش بپیچم و از جنونی که نزدیکیش به من تزریق می‌کند فریاد بکشم. میخواهم لب پنجره بشینم و کتاب بخوانم. میخواهم صبح‌ها بدوم و شب‌ها مشروب بنوشم. میخواهم دردها را پاره کنم و بسوزانم. می‌خواهم فکر نکنم. می‌خواهم هوای خودم را داشته باشم، و فقط باشم. فقط باشم. بدون توقع و انتظار. کار کنم چون عاشق کار کردنم. کتاب بخوانم چون عاشق کتاب خواندنم. مشروب بنوشم چون عاشق سرخوش بودنم. کنارش باشم چون عاشق کنارش بودنم. میخواهم زندگی را به جای یک کتاب بزرگ، مجموعه‌یی از جملات ببینم. این قصه که احتمالا قرار است تراژیک باشد، پر از سکانس‌های زیبا است. می‌خواهم سکانس به سکانس زندگیم را پیش ببرم و از درد نترسم. وقتی درد به من رسید حسش کنم، ورق درد را در کتاب زندگیم پاره کنم، و ادامه بدهم. هوای خودم را داشته باشم و فقط باشم. بدون توقع. بدون انتظار. 

  • //][//-/
  • يكشنبه ۹ ژوئن ۲۴

... ولی من تا همیشه تائید تو را می‌خواهم ...

همیشه مشکلاتم را به او می‌برم. زندگی و تجربیات ما با هم خیلی فرق دارد. برای مثال، او در تمام عمرش حتی یک ماه هم تنها زندگی نکرده. من هر قدر بخواهم توضیح بدهم که آشپزی کردن چه مسوولیت بزرگی است و روزانه سه وقت غذا آماده کردن سخت است، او نمی‌تواند درک کند. او رشته‌یی که دوست داشته را نخوانده. در آمریکا دانشگاه نرفته. هدفش دکترا گرفتن نبوده. تمام سالها‌ی لیسانسم که مرا به ناحق زجر داد برای این بود که زندگی مرا نمی‌فهمید. تلاش‌هایم را نمی‌فهمید. اهدافم را نمی‌فهمید. موفقیت‌ها و شکست‌هایم را نمی‌فهمید. حالا هم همینطور است. مشوره خواستن از بابا در مورد زندگی روزمره‌ام به بیهودگی مشوره خواستن از او در درمان سرطان است. برای مسایل اخلاقی، مادی و حتی معنوی من می‌توانم تا ابد روی دانش بابا حساب کنم. ولی برای امور آکادمیک، برای امور احساسی باید یاد بگیرم مشکلاتم را پیش خودم نگه‌ دارم. همیشه صدایی در پس ذهنم از من خواهد خواست که مهر تائید بابا را روی تصمیم‌هایم داشته باشم، ولی باید به خودم یادآوری کنم که زندگی ما را به مسیرهای بسیار مختلفی کشانده و بابای مهربان من، بابای عزیز و دانای من صلاحیت رد کردن یا تائید کردن اکثر تصمیم‌هایم را ندارد. 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۵ ژوئن ۲۴

آفت نرسد گوشه‌ی تنهایی را

 امروز هریتیه رفت تگزاس. در ده روز گذشته یا هریتیه پیشم بود، یا ایوانز یا هر دو. به عنوان یک درونگرا، داشتم از کمبود تنهایی تشنج می‌گرفتم. معمولا وقتی زیاد همراه آدم‌ها باشم، بعد از چند روز به شدت اندک‌آزار میشوم. دیروز با ربه‌کا میرفتیم قدم زدن. ایوانز خیلی کند داشت آماده میشد. زنگ زدم به ربه‌کا که بگویم ما دیر میرسیم. گفتم «ربه‌کا این سگ ِسگ تا همین حالا داشت آماده میشد. ما تازه داریم حرکت می‌کنیم. حدود ده دقیقه‌ی دیگه میرسیم.» ایوانز آمد داخل اتاق و با خنده به فحش دادنم اعتراض کرد. بعدا که بخاطر اینکه گفت «کاش به جای پلاستیک کوله‌پشتی آورده بودی.» دلم می‌شد صورتش را با آسفالت یکی کنم، تازه به ذهنم رسید که شاید بیش از حد حساس شدم. با هیجان گفتم «وااااای ایوانز عصبانی‌شدنم تقصیر تو نیست! من به تنهایی نیاز دارم.» قبلا هم یکبار این اتفاق افتاده بود و دیده که وقتی طولانی نزدیک آدم‌ها باشم سگ می‌شوم. گفت «می‌خوای برم خانه؟» با خجالت ازش خواهش کردم برود. هنوز هریتیه پیشم بود ولی باز حداقل فضای بیشتری را برای خودم داشتم. ایوانز میگه: «تو با این اخلاقت اگر رابطه‌ی طولانی مدت با کسی داشته باشی و بخواهی همراهش زندگی کنی، باید یک خانه‌ی دراندشت داشته باشی که وقتی می‌خواهی تنها باشی چشمت به چشمش نیافتد.» گفتم: « بهش فکر کرده‌ام. خانه‌ی دوبلکس می‌خرم. طبقه بالا مال من، طبقه پایین مال او.» 

بخاطر حساسیت فصلی گلودرد دارم. دیشب از درد و فشار روحی بودن کنار آدم‌ها گریه‌ام گرفته بود. ۶تا مسکن خوردم و خوابیدم. بعد از ۱۲ ساعت خواب تازه احساس میکنم دارم کم کم به زندگی برمیگردم.  امروز کاملا تنها استم و حالم خوب است. اگرچه امروز هم تا خرخره خودم را در مسکن غرق کرده‌ام بلکم بتوانم نفس بکشم.

  • //][//-/
  • دوشنبه ۳ ژوئن ۲۴

ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن؟

داشتم عمق افسردگی گذشته‌ام را تشریح می‌دادم. گفتم «دو روز بود که حمام نرفته بودم. هیچ کاری غیر از خواب نکرده بودم. چیزی نخورده بودم. با خودم گفتم فقط یک تخم مرغ بپز. فقط یک تخم مرغ ساده. بلند شدم. ماهیتابه را روی گاز گذاشتم. روغن داخل ماهیتابه ریختم و بیشتر از این نتوانستم. نمی‌توانستم. اصلا نمی‌توانستم. انرژی نداشتم. برگشتم به تختم. انرژی هیچ کاری جز خواب را نداشتم. نفس کشیدن درد می‌کرد. بعد از سه روز، تمام عزمم را جزم کردم و یک ایمیل کوتاه به داکترم فرستادم و گفتم حالم بد است. داکتر زنگ زد. گفت برایم دوا تجویز می‌کند و اگر دوا تاثیر نکند باید به فکر بستری شدن باشم. نمی‌دانم چطور توانستم بروم دوا را از دواخانه بگیرم.» با چشم‌های اشکی گفت «حتی در تاریک‌ترین لحظه‌هایت یک بخشی از تو به زندگی بسته است. آنقدر که وقتی حال غذا خوردن و فیلم دیدن را ندارد، از خانه بزند بیرون و برای خودش دوا بگیرد.» و من دلم سوخت به حال آن بخشم که عشق به زندگی دارد و وقتی افسرده استم تنهای تنها وسط برهوت افسردگی تا لب تلف شدن می‌رود.

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۲۹ می ۲۴

الهه‌های قدیم

سال ۲۰۱۵، پنج ماه بعد از کوچ کردن ما به آمریکا، یکی از استادهای مکتب کارخانگی داده بود که برای خود ِآینده‌ی‌ ما نامه بنویسیم. قرار بود نامه را پنج سال بعد به آدرسم پست کند. یادم است به استاد گفتم ما آدرس دایمی نداریم. خانه‌ ما کرایی است و معلوم نیست پنج سال بعد کجا باشیم. استاد گفت پنج سال بعد خبرش کنم که آدرسم کجاست و نامه را برایم می‌فرستد. من پاک فراموشم شده بود تا دیروز. دنبال این بودم که راه ارتباطی به استادم پیدا کنم که ازش بخواهم نامه‌ام را برایم بفرستد که دیدم نامه را برایش ایمیل کرده بودم و کپی نامه در ایمیلم است.

با انگلیسی شکسته نوشته‌ام که پنج ماه است آمده‌ایم آمریکا و همه چیز خیلی سخت است. نوشته‌ام که خودم را دوست دارم. نوشته‌ام که نمی‌توانم با مرگ پدربزرگ و دوستم کنار بیایم. نوشته‌ام فرهنگ اینجا خیلی متفاوت است و از مکتبم متنفرم. نوشته‌ام که وبلاگ‌نویسی می‌کنم و احمقم اگر وقتی این نامه را می‌خوانم نوشتن را کنار گذاشته باشم :) نوشته‌ام کتاب خواندن را دوست دارم. نوشته‌ام از مصطفی متنفرم چون لپتاپم را شکسته. نامه برای خودم بی‌نهایت cringe است. که خب، کی در ۱۵ سالگیش کمی چندش/cringe نیست. نوشتارم درست است که شکسته و ابتدایی است، ولی برای کسی که فقط پنج ماه از مهاجرتش گذشته خارق‌العاده است!‌ واقعا خارق‌العاده است! چه مسیر سخت و طولانی‌ای را آمده‌ام. چقدر ۱۵ و ۱۶ سالگیم سخت بود. چقدر تنها بودم. چقدر بی‌نهایت تنها بودم.

ایوانز نامه را خواند و گفت «خود ِ۱۵ ساله‌ات اگر می‌دید که امروز به کجا رسیدی بهت افتخار می‌کرد. به دوستی‌هایی که داری افتخار می‌کرد. به دانشگاه و رشته‌یی که درس می‌خوانی افتخار می‌کرد. کمی هم به مردی که تور کردی افتخار می‌کرد :)» و من از این لحاظ بهش فکر نکرده بودم. به این فکر نکرده بودم که الهه‌ی کودک،‌ الهه‌ی نوجوان، الهه‌ی گذشته به من افتخار می‌کند. گپش به دلم نشست. گفت «باید تجلیل کنیم.» گفتم «دقیقا چی را تجلیل کنیم؟» گفت «we should celebrate the woman you have become.» باید آدمی که شده‌ای را جشن بگیریم. و خب امشب قرار است ایوانز فقیر و خسیس من، آدمی که شده‌ام را ببرد بیرون که آرامشی که بهش رسیده‌ام را جشن بگیریم.

  • //][//-/
  • شنبه ۲۵ می ۲۴

آرامش پایان‌های زیبا

اضطراب گرفتم. تا دیدم حالم دارد بد می‌شود سریع یکی از دواهایم را خوردم ولی نفس‌هایم به مرور داشتند تندتر و تندتر می‌شدند. کنارش روی تخت یک نفره‌ام دراز کشیدم و هدفنم را روی سرم گذاشتم. صدای نفس‌هایم را هنوز می‌شنیدم. صدای او را هم می‌شنیدم که با پدرش در تلفن گپ می‌زد. وقتی قطع کرد سریع گفتم «اضطراب دارم. می‌خواهم تنها باشم.» طبق معمول ِتمام آدم‌های دنیا، نگران شد و پرسید چیکار کرده که باعث اضطرابم شده. گفتم «تو هیچ کاری نکردی ایوانز. تقصیر تو نیست.» بلند شدم که دوای بعدیم را بخورم. دستم می‌لرزید. با کنایه گفت «میدانم که کنارم راحت نیستی ولی کاری از دستم ساخته است؟» گفتم «خواهش می‌کنم بس کن. زمان خوبی برای کنایه گفتن نیست. بعدا حرف می‌زنیم.» برگشتم به تخت و هدفن را دوباره روی گوشم گذاشتم. مظلومانه پرسید «می‌توانم تا نیم ساعت بعد که قطار میرسد اینجا صبر کنم؟» قبول کردم. فقط می‌خواستم آرام شوم. بوتل مشروب را باز کردم و یک قلپ ازش خوردم. سریع از دستم گرفتش و گفت «خواهش می‌کنم با دوا الکل ننوش.» و من انرژی نداشتم که داد بزنم و بگویم تو سگ کی باشی که به من بگویی چیکار بکنم و چیکار نکنم. می‌ترسیدم گریه‌ام بگیرد و جلوی او بزنم به گریه. به بابا پیام دادم و گفتم «من آدم زندگی با هم‌اتاقی نیستم بابا. در این سه سال، ۱۰ سال از عمرم کم شده.» و چشم‌هایم پر از آب شدند. دوباره مشروب را سر کشیدم و سنگینی نگاهش را نادیده گرفتم. سرم را به شانه‌اش تکیه دادم. چند دقیقه بعد دوا کم کم داشت تاثیر می‌کرد. قلبم آرام گرفته بود و نفس‌هایم داشتند نرمال می‌شدند. دستش را دورم حلقه کرد طوری که سرم روی سینه‌اش بود. موهایم را بوسید. برایم کلیپ‌های خنده‌دار نشان داد اینقدر که خنده اضطرابم را از یادم برد. یاد روزی افتادم که دانشگاه برکلی اپلکیشنم را رَد کرد و ارمیا اینقدر قشنگ آرامم کرد که این خاطره‌ی بد تبدیل به یکی از آرامترین خاطره‌هایم شد. قطار آمد و رفت. او تا دو ساعت دیگر کنارم ماند.

  • //][//-/
  • دوشنبه ۲۰ می ۲۴

شهری که نمی‌خوابد

نیویورک مثل همیشه بود: شلوغ و پر سر و صدا. اینبار ولی رابین همراهم بود و هم‌سفر خوبی بود. مخصوصا اینکه هر دو به یک اندازه از شهر و شلوغیش بیزار بودیم. بعد از سه روز هر دو بی‌صبرانه آماده‌ی برگشت به بوستون عزیزمان بودیم. روز اول در نیویورک یک فروشنده ما را «زوج زیبا» صدا زد. زیاد پیش میاید کسی فکر کند من و رابین زوج استیم (خدمه‌های رستورانت‌، فروشنده‌ها و حتی دوست‌ها) و این به نظر من خنده‌دار و به نظر او آزاردهنده است. این چند شب به خاطر حضور رابین در اتاق به سختی خوابم برد. شب اول ساعت ۴ صبح دیدم هر دو بیداریم. گفتم «رابین نیویورک شهری است که هرگز نمی‌خوابد. بیا بیریم بیرونا.» رابین پایه بود. آماده شدیم و مسئول هتل گفت «نخوابیدن نیویورک برای قبل از کرونا بود. میخواهید بروید بیرون بروید، ولی شهر خواب است.» وقتی بیرون رفتیم باران می‌بارید و با اینکه بعضی از مغازه‌ها بسته بودند، بسیاری هم ‌باز بودند. غذا خریدیم و وقتی برگشتیم آفتاب بیرون آمده بود.

تمام مدتی که من نیویورک بودم پارمیدا هم برای تولدش در نیویورک بود. شب تولدش با یکی از دوست‌های دیگرش رفتیم یک رستورانت بی‌نهایت شیک و تولدش را جشن گرفتیم. چقدر این دختر برایم عزیز است. بعدش آمد هتل من و چندین و چند ساعت از کودکی‌هایمان حرف زدیم. برایش یک کتابچه‌ی نفیس هدیه خریده بودم. خیلی خوشش آمد.

پارمیدا و رابین با حضورشان سفر را برایم خوشایند کردند. ولی این سفر برایم یک سفر کاری بود و تمام مدت استرس کار را داشتم. البته جنبه‌ی کارش موفق‌آمیز بود به نظر خودم. از نیویورک خوشم نمیآید ولی بی‌نهایت احساس خوشبختی می‌کنم که دانشگاه کلمبیا هزینه‌ی سفرم را تقبل می‌کند که من بروم و به یکی از مرکزهایشان سر بزنم. چقدر من خوشبختم. آخر این ماه هم قرار است با کارتیک بروم دانشگاه یل/Yale. زندگی زیباست.

دلم کمی برای جرمی تنگ شده. از میدان‌هوایی مستقیم میرم خانه‌ی او. خوشحالم که وقتی برمیگردم کسی است که منتظرم باشد و از آمدنم خوشحال شود.

بروم که وقت پرواز است.

  • //][//-/
  • شنبه ۱۸ می ۲۴

خانواده‌ی دوم من

بعد از تماسش، قشنگ قسمتی از استرسش به من منتقل شد. روی تخت الکسیا زیر پتویش مچاله شدم. فایده نکرد. خم شدم کف تشناب و دل و روده‌ام را بالا آوردم. برگشتم به اتاقم. مبایلم دوباره زنگ خورد و اینبار دوست دیگرم بود. عزیزک دلم پشت تلفن، به خاطر فشار کار داشت گریه می‌کرد. حالش را میفهمم. تا همین هفته‌ی پیش منم همینطور بودم. آوردمش کافیشاپ و کنارش نشسته‌ام تا کارش را تمام کند. یکبار سام بعد از یک روز بد بهم پیام داد و گفت «امروز از من هیچی نمانده بود و مردم باز بردند و بردند.» امروز از من هیچی نمانده و مردم هنوز دارند می‌برند. دست‌هایم به لرزه افتاده‌. میخواهم که کسی محکم بغلم کند. احتمالا برگردم پیش دوستی که استرسش مرا به تهوع انداخت و ازش بخواهم آنقدر طولانی در آغوشم بگیرد که ضربان قلبم به حالت عادی برگردد. در آخر ماها که غیر از همدیگر کسی را نداریم.

  • //][//-/
  • سه شنبه ۷ می ۲۴

الغیاث از درد هجران

به آینده‌ی کاملا نامعلومم با ایوانز فکر می‌کنم. به میلی که برای فرار دارم. به گاه و بیگاه به زبان آوردن این میلم برای فرار. ایوانز زنگ می‌زند. همزمان هم دلم آرام می‌گیرد، و هم از آرامشی که تجربه می‌کنم وحشت می‌کنم. تلفن زنگ می‌خورد و نمی‌دانم چیکار کنم. چشم‌هایم را می‌بندم و سعی می‌کنم از وحشت دور شوم و به آرامش نزدیک شوم. به حرف امیلیو فکر می‌کنم که گفت «آخرش یک ذره درد است دیگه. تمام میشه میره.» نسبتا آرام می‌شوم. آنقدری که لبخند می‌زنم و با لبخند تلفن را برمیدارم. می‌خواهم فرار کنم. دلتنگش استم. می‌خواهم فرار کنم.

از امیلیو، که مرا از خودم بهتر می‌شناسد، با استیصال خواستم که بگوید «چرا اینقدر از نزدیک شدن به آدم‌ها واهمه دارم؟ چرا اینقدر از احساساتی بودن نفرت دارم؟ چرا وقتی از کسی خوشم میاید دنیایم پر از تشویش میشود؟ چطور با احساساتم کنار بیایم؟» نتیجه‌ی توضیحاتش این بود که احساسات ضعف منند. درست شبیه نظم و ترتیب دادن که یکی ضعف‌هایم است و من قبولش کرده‌ام، باید قبول کنم که من از هر چیزی که باعث درد و آزارم شود می‌ترسم و احساساتی بودن معمولا با درد همراه است. ولی من ژرف زندگی می‌کنم. هیچوقت به هیچ تجربه‌ی ارزشمندی به خاطر ترس از درد «نه» نگفته‌ام. ترسم باعث نمی‌شود در برابر درد ایمن باشم، فقط باعث تشویشم میشود. وقتی عمیق به این جمله فکر می‌کنم، منطق تشویش را از بدنم بیرون می‌کند. از اضطراب و از تشویش خسته‌ام. به گفتگویمان فکر می‌کنم. خودم را تصور می‌کنم که در عین آسیب‌پذیر بودن، آرامم. وقتی به کسی حسی دارم و به دردی که برای از دست دادنش قرار است بکشم فکر می‌کنم، باید با خودم بگویم از درد که نمیشود فرار کرد. آرام باش. بگذار بیاید. بگذار برود.

  • //][//-/
  • شنبه ۴ می ۲۴

ترس از درد

  1. دیروز که رفته بودم پیاده‌روی و به آهنگی که ایوانز بهم معرفی کرده بود گوش می‌دادم،‌ با خودم فکر می‌کردم جوان بودن فوق‌العاده زیباست. زندگی خوشمزه است. در ده روز گذشته وقت زیادی را با هم گذراندیم و تصمیم گرفتیم چند روزی را از هم دور و بی‌خبر باشیم. دلم تنگش بود و نمی‌خواستم به دلتنگی اقرار کنم. دلم تنگ بود و می‌ترسیدم. اما تمام اینها خوشایند بود. اینقدر که با ریتم آهنگ شروع به دویدن کردم. اینقدر که پتو را رویم کشیدم تا به او فکر کنم. میدانستم که امکان ندارد او هم دلش برایم تنگ نشده باشد. چند ساعت بعد نامش روی صفحه گوشیم افتاد و کم بود بخندم. با یک لبخند گشاد جوابش را دادم. گفتم «مگر قرار نبود تا روز شنبه با هم تماس نداشته باشیم؟» بهانه آورد. حرفی از دلتنگی نزدیم. حرفی از احساسات نزدیم. شنونده‌ی خوبی نیست. پشت تلفن گپ زدن به اندازه‌ی وقت‌هایی که کنارم است لذت‌بخش نیست. ولی دلم آرام گرفت از گپ زدن همراهش. امروز با اینکه روز زیبا و هیجان‌انگیزی با دوست‌هایم داشتم دلم تنگش بود. باز حس می‌کردم که دل به دل راه دارد. باز زنگ زد. باز با لبخند جوابش را دادم. نزدیک به دو ساعت حرف زدیم. 
  2. گفت «احساسی بین ما است. میدانم. من فکر می‌کردم تو ممکن است با کسی آشنا شوی که بیشتر از من از بودن کنارش لذت ببری و می‌دانستم که من قرار نیست کسی را پیدا کنم که بیشتر از تو از بودن کنارش لذت ببرم.»
  3. مست بودم. گفتم «در طول روز جلو خودم را می‌گیرم که بهت زنگ نزنم. پیام نفرستم.» گفت «منم همینطور.» و محکمتر بغلم کرد.
  4. داشتم دانه دانه تکه‌های پازل را کنار هم می‌چیدم. از زنگ زدنش خوشحال شدم. وقتی نبود دلتنگش بودم. بودن کنارش را دوست دارم. ترسیدم. من قرار نبود بگذارم احساساتم درگیر کسی شود. من قرار نبود ازش خوشم بیاید. زنگ زدم بهش. گفتم «فکر کنم از تو خوشم آمده. چیکار کنم؟» گفت «تو از دفعه‌ی دومی که همدیگر را دیدیم از من خوشت آمده بود و نمی‌دانستی. من یکی دو ساعت بعد از دیدنت از تو خوشم آمد و می‌دانستم.»
  5. نمی‌توانم به جدایی فکر نکنم و همزمان نمی‌توانم به او فکر نکنم. جوانی فوق‌العاده زیباست. جوانی فوق‌العاده دردناک است.
  • //][//-/
  • پنجشنبه ۲ می ۲۴

بعد از امتحان

ذهنم خسته است. دارم تلاش می‌کنم که گریه نکنم. از هر طرف برایم پیام‌های تبریکی آمده. امتحان تمام شد. خوب گذشت. خستگیش هنوز در جانم است. بعد از ماه‌ها کار کردن بلاخره تمام شد. خوب گذشت. پاس شدم. گریه‌ام گرفته.

زنگ زدم به بابا و نمی‌توانستم توضیح بدهم که چرا گریه‌ام گرفته. بابا گفت «باید به خودت افتخار کنی. این امتحان یکی از بزرگترین اتفاق‌های زندگیت بود و تو خوب دادی.» در ذهنم آمد که باید قبل از سال سوم امتحان میدادم. شاید اودی بهم افتخار می‌کرد. بابا گفت «باید جشن بگیری و تجلیل کنی.» و در ذهنم آمد که اودی بهم نگفت «آفرین.» چرا نگفت آفرین؟ خوب ندادم؟ از روی ترحم پاسم کردند؟ لعنتی چیکار باید می‌کردم که بهتر باشم؟ میخواهم بهتر باشم. چطور بهتر باشم؟ گریه‌ام گرفته. باید بهتر می‌نوشتم؟ باید پرزنتیشن بهتر می‌بود؟ باید مسلط‌تر می‌بودم؟ باید بهتر می‌بودم؟ چطور باید بهتر می‌بودم؟ چرا نگفت آفرین؟ آیا اودی فکر می‌کند من نویسنده‌ی بدی استم؟ اودی فکر می‌کند دانشمند ضعیفی استم؟ اودی فکر می‌کند بد دادم؟ چرا نگفت آفرین؟ اینهمه ماه استرس کشیدم و کار کردم و دریغ از یک حرف مثبت. دریغ از یک ذره تشویق. بابا میگه اودی مهم نیست. ایستون میگه ادوی بره به جهنم. من میخواهم اودی، استاد سرد و بی‌خیالم به من افتخار کند و غیر از این هیچ چیزی به نظرم مهم نیست.

  • //][//-/
  • دوشنبه ۲۹ آوریل ۲۴

در لحظه زندگی کردن

گفت «خوب است که هر دو اینقدر تجربه داریم که بدانیم این چی است.» منظورش کششی است که بین ما است. گفتم «اگر تجربه نمی‌داشتیم احتمالا فکر می‌کردیم عاشقیم.» گفت «دقیقا. منظورم همین است.» امروز از آشنایی‌مان یک هفته گذشت. حقیقتا تجربه‌ام به اینکه این کشش چی است قد نمی‌دهد. فقط میدانم کنارش خوش می‌گذرد ولی اینطور نیست که صرف به خاطر بودنش حالم خوب باشد. میدانم که وقتی نیست بهش فکر می‌کنم ولی وقتی زیاد کنار هم باشیم ازش مثل تمام آدم‌های دیگر خسته میشوم. میدانم که وقتی به لحظه‌ی دیدار نزدیک می‌شویم بی‌صبر میشوم. میدانم که از دانشش لذت می‌برم و از اعتماد به نفس وافرش بی‌حوصله میشوم. میدانم که چشم‌هایش را دوست دارم و خودش را نمی‌شناسم. میدانم که مشتاقم بشناسمش و میدانم که تمام خواهد شدیم.

  • //][//-/
  • شنبه ۲۷ آوریل ۲۴

همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد

با صدای زنگ مبایلش بیدار شدم. زنگ را از اپل‌واچ جواب داد. مادرش بود. گفت «بابی دارد می‌میرد. اگر می‌خواهی ببینیش بیا شفاخانه.» بعد از اینکه قطع کرد توضیح داد که بابی مادربزرگ مادریش است. میدانستم. دفعه‌ی دومی که همدیگر را دیدیم، همان شبی که ازم خواست پارتنرش باشم بهم گفت که در موردم به مادرش و به بابی،‌ مادربزرگش، گفته. ازم خواست که به شفاخانه برسانمش. در مسیر بودیم که پدرش زنگ زد و گفت بابی تمام کرده. گوشه خیابان پارک کردم. به من گفت «دور بزن. برگردیم.» گفتم «نمی‌خواهی همراه فامیلت باشی؟» گفت «نه. نمی‌خواهم بدن بی‌جانش را ببینم.» بغلش کردم. بردمش به قنادی مورد علاقه‌ام و برایش صبحانه خریدم. در قنادی به مادرش زنگ زد. بهش تسلیت گفت. مادرش بهش گفت «به بابی گفتم دختری که ایوانز همراهش آشنا شده دارد از هاروارد دکترا می‌گیرد. تا نام هاروارد را شنید گل از گلش شگفت.» ایوانز خندید و گفت «پس با لبخند راهیش کردی.»

  • //][//-/
  • جمعه ۲۶ آوریل ۲۴

عالم گرفتاری‌، خوش تسلسلی دارد

پیام دادم گفتم «دارم بهت فکر می‌کنم. حواسم پرت است. اصلا حس خوبی نیست.» جواب داد «منم ترجیحم این بود که خیلی خیلی کمتر ازت خوشم آمده بود.» هیچی دیگه. ما که تازه آشنا شدیم ولی انشالله همینطور پیش بره ۷ یا ۸ سال دیگه عروسی دعوتید.

  • //][//-/
  • دوشنبه ۲۲ آوریل ۲۴

آنجا که تویی تمام دنیا آنجاست

ربه‌کا داشت با جزئیات عمق تنهاییش را توصیف می‌کرد. گفت « تنهایی بعد از همراه داشتن به مراتب سخت‌تر است. قبل از عاشق شدن فکر می‌کردم تنها استم؟ بیا و حال الانم را ببین. قبل از عاشق شدن حوصله‌ام سر رفته بود. حالا بی‌کسم.» 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۱۸ آوریل ۲۴

امیدوارم دوباره ببینمش

در بار پدیز دیدمش. نامش درو/Drew بود. چند ساعت با هم گپ زدیم. گفت « در یک کمپ تابستانه شرکت کردم فقط و فقط چون برادرم شرکت کرده بود. وقتی تمام بچه‌ها دور هم جمع شدیم و با هم موسیقی می‌نواختیم، کیهان دهان باز کرد و مرا بلعید. از همان لحظه می‌دانستم من زاده شده‌ام که با موسیقی کار کنم. از باقی بچه‌ها عقب بودم. این بچه‌ها از خردسالی می‌نواختند و من از ۱۳ سالگی تازه داشتم شروع می‌کردم. بعد از آن، تا ۵ سال هر روز از مکتب تا خانه را می‌دویدم. مــــی‌دویـــــــــدم. خودم را در اتاقم قفل می‌کردم و نواختن را تمرین می‌کردم تا مادرم صدا میزد که بروم شام بخورم. بعد از غذا باز تمرین می‌کردم و درس نمی‌خواندم. آخرش در یکی بهترین دانشگاه‌های موسیقی در کشور داخل شدم. عاشق بودم. عاشق کارم بودم.» گفت «چند سال هم در سیرک کار می‌کردم. با سیرک سفر می‌کردم و کارهای شاقه را انجام می‌دادم. از تمیز کردن زیر پای فیل گرفته تا حمل و نقل وسایل سنگین. روزی که داشتم سیرک را ترک می‌کردم، از یکی از دوست‌هایم که او هم داشت سیرک را ترک می‌کرد پرسیدم که رویایش چیست. سریع گفت "من رویای خاصی ندارم." ولی تا ازش پرسیدم "در زندگی دنبال چی استی؟" گفت "می‌خواهم آرامش داشته باشم و سربار جامعه نباشم" و من به نظرم آمد که این عاقلانه‌ترین و منطقی‌ترین چیزی است که میشود در زندگی خواست. حالا منم دنبال همانم.» نوشیدنی‌م تمام شده بود. گفت «می‌توانم برایت یک نوشیدنی دیگر بخرم؟ می‌توانی به اندازه‌ی یک نوشیدنی دیگر بمانی؟» قبول کردم. از من در مورد تحقیقم پرسید. تا گفتم ستاره‌های نیوترونی، گفت «پس الکترونها و پروتون‌ها کجا شدند؟» با هیجان گفتم «الکترون‌ها با پروتون‌ها ادغام می‌شوند و نیوترون میسازند.» ازم خواست LIGO را برایش توضیح بدهم. با پنسل روی دستمال کاغذی روی میز شروع به رسم کردن ساختار لایگو و تعریفش کردم. خیلی قشنگ درک می‌کرد چون کار خودش هم تولید صدا و تصویر بود. بی‌مقدمه ازم پرسید «بعد از دکترا اگر کارت ربطی به نجوم نداشته باشد، می‌توانی خوشحال باشی؟» گفتم «فقط در صورتی که یا در اوقات خالی‌م وقت برای خواندن فزیک و نجوم داشته باشم، و در کارم به اندازه‌ی کافی یاد بگیرم و جا برای پیشرفت داشته باشم. اگر در کارم جایی برای رشد نداشته باشم یا اگر فرصت یادگیری نداشته باشم، نمی‌توانم خوشحال باشم.»

پرسید «اگر کاری مطابق میلت پیش نرود چیکار می‌کنی؟» گفتم «عصبانی می‌شوم. خیلی عصبانی می‌شوم. بعد بی‌وقفه در موردش می‌نویسم و می‌نویسم تا خالی شوم. وقتی آرام‌تر شدم چاره‌ی کار را پیدا می‌کنم» گفت «همین اتفاق برای من هم پیش آمد. من در یک عبادتگاه کار می‌کردم که یهودی‌ها و مسیحی‌ها و هندوها، هر کسی از هر فرقه‌یی مراسم عبادتشان را آنجا برگذار می‌کردند. وقتی پروژه‌یی را پیشنهاد می‌کردم، همه موافقت می‌کردند ولی در آخر هیچکس برای انجامش کمکم نمی‌کرد. منم عصبانی شدم. بعد صبر کردم. آرام که شدم صحنه را ترک کردم.» نوشیدنی‌ هر دویمان تمام شده بود. گفتم «بگذار اینبار من مهمانت کنم. چی می‌خواهی؟» گفت «بیر گنیس.» رفتم که دوتا بیر گنیس بگیرم.

نیک که پشت بار بود گفت «چرا چند وقت بود ندیده بودمت؟» گفتم «درگیر کار بودم. الان هم درگیر کارم. امروز بلاخره گفتم به جهنم. هیچ چیز برایم مهم نیست. خودم را در رستورانت محبوبم مهمان کردم. بعدش هم آمدم اینجا.» مرد دیگری از آن طرف بار [نامش یادم نیست] گفت «لیزای من هم همینطور است. دخترم، لیزای من، کار ۳-۴ نفر را در دفترش انجام می‌دهد. تمام ‌آدم‌هایی زیردستش میایند پیش او که مشکل‌شان را حل کنند. تمام وقت لیزای من صرف حل کردن مشکلات آنها می‌شود و وقتی برای انجام کارهای خودش ندارد.» یاد بابا افتادم. بابا هم مرا «الهه‌گک مه» صدا میکند. گفتم «بیچاره لیزا. خیلی سخت است. آدم از یک جایی دیگر نمی‌کشد.»

نوشیدنی را گرفتم و برگشتم پیش Drew. و یاد گرفتم که مادرش نقاش است. بهش گفتم که از افغانستانم. در مورد خواهرم، تی، پرسید. در مورد فرکانس صدای آدم‌ها بهم گفت. ازم خواست که Parallax را برایش توضیح بدهم چون چندبار سعی کرده بفهمد ولی هربار موفق نشده.همان وسط بار برایش یک تجربه‌ی کوچک طراحی کردم که parallax را توضیح بدهم. ساعت نصف شب شد. تولد کریس بود. برای کریس آهنگ تولدت مبارک پخش کردیم. در مورد پردازش موسیقی توسط مغز انسان گفت. شب تمام شد. رفت خانه. هیچ شماره و راه تماسی همراهش ندارم. احتمالا هرگز قرار نیست ببینمش. تقریبا ۶۰ سالش بود و اینقدر شب زیبایی با هم داشتیم که برای اولین بار با خودم فکر کردم فلان دانشمندی که با مردی ۴۰ سال بزرگتر از خودش ازدواج کرده را درک می‌کنم.

+ واااای خدای من!‌ همین الان از Drew ایمیل دریافت کردم!!!‌ آنلاین دنبالم گشته و پیدایم کرده. چقدر خوشحال شدم که تا ابد گمش نکردم :)))))‌

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۱۷ آوریل ۲۴

بریدم

ساعت تقریبا یک بعد از نیمه شب بود. در دانشگاه برای امتحان درس می‌خواندیم که خبر آمد که امتحان لغو شده. استرسم به مراتب کمتر شد. گفتم «ایستون من از گشنگی دارم می‌میرم.» با تعجب گفت «تو که تا حالا خوب بودی که.» گفتم «استرس داشتم. غیر از استرس چیزی حس نمی‌کردم. استرسم رفت و حالا می‌بینم بی‌نهایت گشنه‌ام.» امروز که زنگ زد آمده بودم خانه که غذا بخورم. استرسم به سقف رسید و بعد کاملا فروریخت. گشنه شدم. گفتم «کاملا بی‌حس شدم. اینقدر استرس کشیدم که دیگر حالا هیچ چیزی مهم نیست. استرس ندارم. هیچ حسی ندارم. خوبم. آمده‌ام خانه غذا بخورم.» من فقط و فقط برای این نجوم می‌خوانم که خوشحالم می‌کند. این رشته‌ی سخت که نه پول دارد و نه آنطوری که باید به آدم حس مفید بودن میدهد را برای این انتخاب کردم که خوشحالم می‌کند. با عالم و آدم جنگیدم که بروم دنبال رشته‌یی که حالم را خوب می‌کند. حالا این فشارها سگ کی باشند که بخواهند آرامش مرا از من بگیرند؟ نمی‌خواهم. هیچ چیزی جز آرامشی که این رشته برایم دارد را نمی‌خواهم. گفت «چی شده؟» گفتم «مدلی که استفاده می‌کنم تنها مدل در این پکیج است که تاثیر خاک/گرد/غبار کهکشان روی رنگ نوری که می‌بینیم را در نظر نگرفته و من نمی‌دانستم. همه چیز را باید از سر انجام بدهم و اینبار تاثیر غبار روی رنگ‌ها را در نظر بگیرم. امتحانم دو هفته بعد است. وقت ندارم.» نظرش این است که هیچ چیزی را دست نزنم. امتحانم را با نتیجه‌ی همین مدل بدهم و بعد از امتحان دوباره همه چیز را از سر انجام بدهم. باید ببینم اودی نظرش چیست. آخ اودی... آخ که چقدر به من حس حقارت می‌دهی. مرگ بر من که سه سال در تلاش این بودم که خودم را به تو ثابت کنم. کاری کنم حس کنی فوق‌العاده‌ام. تازه فهمیده‌ام به نظر تو هیچکسی فوق‌العاده نیست. لعنتی.

  • //][//-/
  • دوشنبه ۱۵ آوریل ۲۴

ترس از آینده

از چیزی ناراحت بود. بهش دلداری دادم و گفتم حالش را درک می‌کنم. هر کس دیگری هم جای او بود ناراحت میشد. گفت «هیچوقت تائیدم نکن. من به تائید تو و هیچکس دیگری نیاز ندارم. خودم می‌دانم که حسم به جا است. من زنگ زدم که شاید مثلا مرا بخندانی. چی می‌دانم. کاری کنی بهتر شوم. ولش کن.» گفتم «بو فاکین هو. مردم معشوقه‌هایشان را رها می‌کنند و میروند جنگ. در جبهه کشته می‌شوند و تکه تکه به خانه برمی‌گردند. تو بابت این موضوع ناراحتی؟ جمع کن برو بابا. خجالت بکش.» صدای خنده‌اش بلند شد.

گپ زدیم و گپ زدیم و گپ زدیم. بی‌نهایت با او احساس راحتی می‌کنم. خیلی دوستش دارم. در عین حال، یک لحظه هم موقتی بودن آدم‌ها از یادم نمی‌رود. باور ندارم که تا همیشه همینطور بمانیم. نباشد چیکار کنم؟ ساعت از نیمه شب گذشته بود. گفت می‌خواهد قسمت‌هایی از فلان کتاب که او را یاد من میاندازد را برایم بخواند. اینقدر توصیفات کتاب شبیه من بودند که هر دو به خنده افتاده بودیم. نمی‌دانم کی خوابم برد.

  • //][//-/
  • يكشنبه ۱۴ آوریل ۲۴

فلک را سقف بشکافیم

شروع دکترا برای من و بسیاری از دوست‌هایم آغاز تغییرات درونی خیلی شگرفی بود. ربه‌کا در مسیر تغییر جنسیت است. جیا بچه‌دار شد. من و لیزا برای اولین بار به دور از خانواده دنبال پیدا کردن خودمان درآمدیم و هر دو سخت درگیر التیام دادن زخم‌های بیست ساله، تراپی و درون‌نگری استیم. کیوان رابطه‌ی چهار ساله‌اش را تمام کرد و تقریبا هر ماه در سفر است. مریسا همراه پارتنرش،‌ سایمون، هم‌خانه شد و این همزیستی آنها را تا مرز جدا شدن برد و پس‌شان آورد. حالا میدانی به چی فکر می‌کنم؟ به اینکه اگر این دغدغه‌های شخصی بزرگ را نمی‌داشتیم، تجربه‌ی علمی‌مان چگونه بود؟ اگر امسال اولین سال دکترایم می‌بود، یا حتی اگر ده سال بعد دکترا را شروع می‌کردم،‌ آیا میتوانستم بازدهی بهتری داشته باشم؟ امکانات و منابعی که در دسترسم استند تقریبا بی‌انتها است. پر سرعت‌ترین کمپیوترها، نخبه‌ترین آدم‌ها، بزرگترین کتابخانه‌ها در دسترسم استند و من حتی اگر از همین امروز شروع به قدر دانستن کنم، سه سال را هدر داده‌ام کمتر از حدی که مرا راضی کند تلاش کرده‌ام. نمی‌توانست طور دیگری باشد. من باید دنبال درمان دردهایم می‌رفتم یا نمی‌توانستم به زندگی ادامه بدهم. اینبار درستش این بود که از بین خودم و کار، خودم را انتخاب کنم. صحیح است. ولی نمی‌توانم به این فکر نکنم که لعنتی اگر من شکسته نمی‌بودم، اگر زخم‌خورده نمی‌بودم، می‌توانستم از همان روز اولی که پا به این دانشگاه شگفت‌انگیز گذاشتم شروع به شگفت‌انگیزشدن کنم.

  • //][//-/
  • سه شنبه ۹ آوریل ۲۴

آمادگی برای دفاع ماستری

معتاد نوشتنم. دست‌هایم، بدنم، وجودم پر میکشد که بیایم و خودم را ابراز کنم. بیایم بنویسم بلکم خودم را از زاویه‌ی دیگری ببینم. بلکم آرام شوم. نمی‌شوم. آرام نمی‌شوم. زیر فشار زندگی دارم له میشوم. دیروز که داشتم به سمت آستن پرواز می‌کردم، به گروه بچه‌ها پیام دادم و گفتم «شما برای استرس من خوبید. خانه که آمدم برایم غذا، سکوت و بغل فراوان آماده داشته باشید.» بعد که رسیدم کار کردم. شب کار کردم. بعد از غذا وقتی همه دور هم نشسته بودند من از استرس کف اتاق راه رفتم. زیر فشار زندگی داشتم له میشدم. به پی‌دی میگم «مه دیگه نمی‌خوام کار کنم. مره بُکُش.» بعد اینقدر به این حرفم می‌خندم که کم است از روی چوکی به زمین بیافتم. برمیگردم و کار می‌کنم.

از آن قسمت‌های زندگی که با خودم میگم «نکند هر چه تلاش می‌کنم کافی نباشد؟» کمتر از تمام قسمت‌های دیگر خوشم میاید. فکر میکنم اینبار با تمام  دفعات دیگر فرق دارد. فکر می‌کنم اینبار حتی اگر موفق شوم اینقدر این موفقیت طول کشید که نمی‌توانم به نتیجه‌ش افتخار کنم. برای همین تلاش کردن حتی سخت‌تر است. حتی اگر کار به بهترین نحو ممکن تمام شود، قرار نیست بابتش افتخار داشته باشم. وقتی قرار نیست یک ماه بعد با غرور به نتیجه‌ی کارم نگاه کنم، چرا باید تلاش کنم؟ سعی می‌کنم نصیحت امیلیو را اجرا کنم «نتیجه مهم نیست. کار کن چون تو کار کردن را دوست داری.»

میدانی، من زیاد پیش میاید که به خودم باور ندارم. گاهی اوقات استادی، مرشدی، دوستی،‌ پارتنری، کسی است که به من باور داشته باشد و من از آنها امید قرض می‌گیرم. گاهی اوقات مثل حالا، دست می‌اندازم و دستم به هیچ چیزی بند نمی‌شود. اودی تلاشم را نمی‌بیند.

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۴ آوریل ۲۴

امیلیوی عزیزم

برایم پنج صفحه در دفترش نوشته، عکس گرفته و فرستاده. در آخر روزی که بعد از جلسه‌ام با استادم سردرد گرفته بودم، مثل نوشیدن یک گیلاس آب خنک در وسط تابستان بود. گفته «روی یک چیز تمرکز کنم» خودم را غرقش کنم و به هیچ چیز دیگری، به استانداردها، به توقعات، به نتیجه، به هیچ چیزی فکر نکنم. گفته «یادت است زمانی را که گذر لحظه‌ها فقط با خود شیرینی حل سوالات، و خوابالودگی ناشی از خستگی را به همراه داشتند؟ برای این بود که چیزهای کوچکی مثل ظاهر، موقعیت، نمره و چیزهایی از این قبیل برایت مهم نبودند. این چیزهای کوچک زندگی را سخت‌تر نمی‌کردند، و باعث نمی‌شدند بیشتر ِ لحظه‌ها روی تیغی بین نابودی و امید راه بروی. ذهنت را از این چیزهای حقیر آزاد کن. فراموششان کن. حتی اگر شده فقط برای لحظاتی که مشغول انجام کارت استی، فراموششان کن.

مردمان ابله اطرافت خوش‌شانس‌اند؛ تو با حضورت و با کارت زندگی‌شان را منور می‌کنی.

با خودت مهربان باش. زمانی که توقعات و موضوعات حقیر را رها می‌کنی، و تبدیل به یک ماشین می‌شوی، لطفا کمی مهر برای خودت نگه دار. شرایط فقط نابهینه نیستند، شرایط یک دنیا از مناسب فاصله دارند. تمام تقاضاهای اساسی وجود،‌ استراحت، درد و ناراحتی، همه  این‌ها عملکرد بهینه را کاهش می‌دهند. تو بی‌رحمانه به سمت موفقیت شتاب کن، و وقتی که خسته‌یی، وقتی ذهنت خاموش و بدنت سنگین است، خودت را اینقدر دوست داشته باش که به خود اجازه‌ی استراحت بدهی.

اگر با تمام این‌ها شکست خوردی، با خودت مهربان باش. اگر تو تمام تلاشت را بکنی و شکست بخوری، ضعیت نیستی. کمتر چیزی قوی‌تر از این است که تمام تلاشت را برای کار شریفی بکنی و شکست بخوری. مهری که ازش حرف می‌زنم قرار نیست درد شکست را کم کند. نه. ولی با خودت مهربان باش و به یاد بیار که تو تمام تلاشت را کردی و به خاطرش مغرور باش.

همه چیز خوب خواهد شد.

تو از زمان تولد چشم‌های پر از نور و امید داشتی. تو دختر ستاره‌هایی. تو بهترین دختر ستاره‌هایی. مثل یک ستاره بدرخش.»‌

خدای من! خدای من!‌ مهر به خودم را ولش کن، تمام وجودم پر از مهر برای این پسر است.

  • //][//-/
  • سه شنبه ۲ آوریل ۲۴

دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را

ایستون داشت ازم یک سوال برنامه‌نویسی می‌پرسید. گفتم «ببخشید میشه یک لحظه این سوال را کنار بگذاریم؟ به نظرت در مورد چیزی نیاز دارم.»
آوی (همان ابراهیم خودمان) پیام داد که تاریخی که برای امتحان ماستری من در نظر گرفته بودیم دیگر برایش مناسب نیست و باید وقت امتحانم را تغییر بدهم. به استادم، اودی، پیام دادم و پرسیدم چیکار کنیم. اودی گفت «سعی کن به هفته‌ی بعدش منتقلش کنی.» ایستون زنگ زد. ماجرا را شرح دادم و گفتم « چیکار کنم؟ به باقی پروفسورها چی بگویم؟ از همه مهمتر، به نظر تو اودی فکر می‌کند آماده نیستم و از خدا خواسته سریع نظرش این است که یک هفته امتحان را به تعویق بیاندازد؟» حتی قبل از اینکه حرفم تمام شود گفت «نه. به هیچ وجه. اودی اگر فکر می‌کرد آماده نیستی اصلا نمی‌گذاشت امتحان بدی. فکر می‌کنی نشسته و دارد نقشه می‌کشد چطور یک هفته بیشتر به تو وقت بدهد؟ اگر فکر می‌کرد آماده نیستی که نمی‌گذاشت اصلا امتحان بدهی.» قطعیت صدایش دلم را آرام کرد. من نمی‌توانم همیشه به خودم باور داشته باشم. هزار شکر که این آدم‌ها را دارم که وقتی خودم به خودم باور ندارم، آنها به من باور دارند. سریع برنامه ریختیم که چطور به بهترین شکل ممکن با این وضعیت برخورد کنم و دنیا دوباره امن و امان بود :) 

بعد از اینکه مشکلم حل شد برایش کُدی که نیاز داشت را نوشتم.

  • //][//-/
  • سه شنبه ۲ آوریل ۲۴

آیا تو هم به من فکر می‌کنی؟

در مسیر برگشت حرف روی آهنگ‌های هندی رفت و ازش خواستم پلی‌لیست آهنگ‌های هندی مرا پلی کند. گفت «هندی مخلوطی از سانسکریت، فارسی و عربی است.» او کلمات سانسکریت را معنا می‌کرد و من کلمات فارسی را. آهنگ‌ها را به کمک هم معنا می‌کردیم و از عمیق بودن شعرهای شرقی لذت می‌بردیم. گفت «دوتای ما را جمع بزنند هندی را می‌فهمیم.» 

این یکی بودن محدود، این ارتباط کوچک، این connection ریز را من همیشه خریدارم. عاشق وقت‌هایی استم که اتفاقی بین ما میافتد که فقط و فقط میتوانست بین ما دوتا بیافتد. تجربه‌یی با هم داریم که نمی‌توانیم با هیچ یک از دوست‌های دیگرمان داشته باشیم. با تمام استرسی که داشتم که زودتر خانه برسم و کار کنم،‌ دلم خواست که مسیر طولانی‌تر میبود. دلم خواست که شب درازتر میبود. دلم خواست که برایش پلی کنم:

مرغ سحر تو گم شوی، یار بدین بهانه رفت ... 

  • //][//-/
  • يكشنبه ۳۱ مارس ۲۴

شگفتن فصل می خواهد؛ مرا بال پریدن نیست.

معمولا مطالب را در ذهنم کاملا آماده می‌کنم و وقتی می‌نویسم اول، وسط و پایان ماجرا مشخص است و فقط جاهای خالی را پر می‌کنم. این روزها وقت فکر کردن ندارم و بداهه نویسی می‌کنم :) دیشب به خودم می‌گفتم «عزیزم، هیچ مقداری از کار قرار نیست برای کم کردن استرست کافی باشد.» درست است ولی خب چیکار کنم؟ چاره‌یی به ذهنم نمی‌رسد.

با کارتیک آمده‌ام به یک شهر ساحلی که حدود یک ساعت با بوستون فاصله دارد، کیپ کاد. در یک کتاب فروشی نشسته‌ام و دارم مقاله می‌خوانم که آخرش یک خط در مورد نتیجه‌شان در مقاله‌ی خودم بنویسم. به شرط این قبول کردم بیایم که بگذارد من رانندگی کنم. رانندگی ذهنم را آرام میسازد.

از استرس کار نمی‌توانم نفس بکشم. داشتم برای ایستون توضیح میدادم که دنبال آمفتامین استم که بازدهیم را بالا ببرم. گفت «تو همین حالا هم داری بی‌حد کار می‌کنی» و برای نیم ساعت حالم خوب بود. انگار من به همین تائید نیاز داشتم. به اینکه کسی مرا دیده باشد. به اینکه کسی بفهمد من اگر چیزی برای نشان دادن ندارم بخاطر این است که تحقیق و پژوهش سخت است. برای این است که نوشتن مقاله سخت است. برای این است که زندگی لعنتی سخت است. وگرنه من هر روز تا شب که از کافه به کافه دارم ساعت‌های متوالی کار می‌کنم. آرام گرفتم. گفتم «ولش کن. به جای دنبال دوای غیرقانونی بودن شروع می‌کنم به قهوه نوشیدن.» و قهوه نوشیدم. بدن من خیلی به کافئین حساس است. تمام دیروز می‌لرزیدم و کار می‌کردم. دلم آرام نمی‌گیرد. از همه چیز عقبم. تراپیست جدیدم، نتاشا، داشت می‌گفت «خودت را با کار نکش.» و من فکر می‌کردم با مردن در حال کار کردن مشکلی ندارم. در کار و در عشق هر چیزی روا ست :') من فقط میخواهم اینهمه عقب نباشم.

پ.ن. کلیفرنیا که بودم فرشید بهم گفت هوای پی‌دی را داشته باشم که تنهاست. من بیشتر از دو هزار کیلومتر با خانواده‌ام فاصله دارم و پی‌دی در خانه است. فرشید میخواهد من از این فاصله هوای پی‌دی را داشته باشم که کنار مامان و بابا و خواهر برادرمان است. یک گردنبند طلا به دستم داده که وقتی تگزاس رفتم بدهمش به پی‌دی. من خودم همانجا بودم و می‌توانست گردنبند را بدهد به من. ولی نه. پی‌دی خواهرزاده‌ی دلخواه همه است. پی‌دی عزیز دل همه است. پی‌دی جان همه است. پی‌دی نفس همه‌ی ما است. چقدر برای یک لبخندش می‌میرم.

پ.ن. من که سوشیال میدیا ندارم. بگذارید یکی از عکس‌های کلیفرنیا را اینجا پست کنم.

SF

  • //][//-/
  • شنبه ۳۰ مارس ۲۴

زندگی تلخ‌تر از مرگ بود گر تو نباشی

شاید یک ماه از جداییش گذشته باشد. هی ناله می‌کند که بی‌حس است و درد جدایی را حس نمی‌کند. یک روز حتی گفت «میشه اینقدر در مورد تینا ازم سوال بپرسی تا بلاخره از دلتنگیش گریه کنم؟» و من می‌توانستم ازش بپرسم ولی کار داشتیم و وقت برای احساسات نداشتیم. شبی که خواهرانه روی تخت کنارم دراز کشید و گفت «موقتی است. خوب میشی.» خودش مریض بود. بلند شدم و برایش چای دم کردم تا راه نفسش باز شود. روی زمین داشت چای می‌خورد و من کنارش از خستگی خوابم می‌برد. گفت «آهنگ‌هایی که تو گوش می‌کنی همیشه مرا تا مرز گریه می‌برند.» گفتم «خوب است دیگه. مگر دنبال این نیستی که گریه کنی؟» داشت خوابم می‌برد که صدای هق‌هقش آمد. زار میزد. بلند شدم دستمال به دستش دادم و گفتم «آفرین. گریه کن.» و باز کنارش در بین خواب و هشیاری دراز کشیدم. او همینطور زار میزد و من هر چند دقیقه با چشم‌های بسته تشویقش می‌کردم. نمی‌دانم چقدر گذشت. صدای گریه‌اش دیگر نمیامد. از سکوتش بیدار شدم. به دیوار زل زده بود. بلند شدم. کنارش نشستم. دست‌هایم را دورش پیچیدم و پرسیدم «میخواهی امشب اینجا بمانی؟» حرف نمی‌زد. انگار اینجا نبود. چند دقیقه بعدش خداحافظی کرد و خانه رفت.

دیروز که با کیوان دعوا کرده بودم، سام پیام داده بود، اضطراب کار یک لحظه رهایم نمی‌کرد، جورج با دوستم دیت رفته بود، و نمی‌توانستم با ایمیلو گپ بزنم، گفتم «ربه‌کا یک کاری کن گریه کنم.» بعد حتی قبل از اینکه او چیزی بگوید یادم آمد که نفس بی‌بی به نفس مصطفی بند بود. بی‌بی مُرده. مصطفی قرار است برود خانه‌ی بی‌بی، دیدن عمه‌ها و بی‌بی ۱۰ سال مصطفی را ندید و مُرد. بی‌بی جانم مُرده. قلبم سنگین شد. دردش طاقت‌فرسا بود. زیرش له میشدم. گفتم «نه. نه. چیزی نگو. کاری کن فراموش کنم.» و بعد هر دو مشغول کار شدیم.

  • //][//-/
  • دوشنبه ۲۵ مارس ۲۴

تا به کی رفتن و رفتن؟ تا چه مقدار شکستن؟

به کیوان گفتم «روز جمعه تراپیست جدیدم، نتاشا، داشت می‌گفت تو اگر با فلان کس بری بیرون و اوضاع آنطوری که تو میخواهی پیش نرود چیکار می‌کنی؟ هدفش این بود که چطور قرار است از خودم مواظبت کنم اگر این مرد بیگانه حرفی بزند که ناراحت شوم. به نتاشا گفتم "من این آدم را نمی‌شناسم. هر حرفی بزند، هر کاری بکند، برایم مهم نیست. در تمام زندگیم قرار نیست بیشتر از چند ساعت را با او وقت بگذرانم. هیچ نفوذی رویم ندارد." تو، کیوان، ولی دوستم استی. با هم کار می‌کنیم. هر هفته در جلسه‌ها و برنامه‌ها می‌بینمت. نمی‌توانم کنارت بگذارم. دوستم استی. رویم نفوذ داری. برای همین اذیت شدم.»

پنجره را باز کردم چون از عصبانیت گُر گرفته بودم. گفتم «فکر می‌کردم حماقت کردی چون مست بودی. ولی تو در هشیاری هم احمقی.» گفت «راست می‌گی.» و خب، وقتی اشتباهش را قبول داشت جایی برای دعوا نمی‌ماند. در سکوت نشسته بودیم. حس کردم سعی دارد از لرزش چانه‌اش جلوگیری کند. آهسته گفتم «میدانم که عمدا اذیتم نکردی.» گفت «حرف برای گفتن دارم ولی حس می‌کنم هر چی بگم اوضاع بدتر میشه.» و بعد که حرف زد، اوضاع بدتر نشد ولی بهتر هم نشد. گفت «چیکار کنم که جبران کرده باشم؟» و من نمی‌دانستم.

  • //][//-/
  • دوشنبه ۲۵ مارس ۲۴

یا بمان، یا که نرو، یا نگهت می دارم.

پر از غصه بودم و احساس تنهایی می‌کردم. تصمیم گرفتم همراه ایمیلو گپ بزنم. بهش زنگ زدم که رازی را که ازش پنهان کرده بودم را بگویم. استرس داشتم. گفتم «خواهش می‌کنم نگذار بابت این ماجرا دیدت خیلی به من عوض شود.» وقتی قضیه را تعریف کردم، گفت «اشتباه کردی. فدای سرت. دیدم به تو عوض نشده.» انگار که خود ِخدا مرا بخشیده باشد، نفس راحتی کشیدم. گفتم کیوان سر این قضیه اذیتم کرده. کلی کیوان را ملامت کرد. یک جای قصه در مورد پسری گپ می‌زدیم که در قراری که داشتیم اصلا از من سوال نمی‌پرسید و هی در مورد خودش گپ می‌زد. مثل یک برادر بزرگتر گفت «هر کاری می‌خواهی بکن، ولی سعی کن کمتر با آدم‌های اینطوری نشست و برخاست کنی. ارزش تو بیشتر از اینهاست که با آدم‌های خودشیفته تعامل کنی.»  

بعد از اینکه بخاطر اختلافم با سام دوستی‌مان بهم خورد، فکر این به جانم افتاده بود که اگر روزی با امیلیو اختلاف داشته باشم هر دویمان اینقدر روحیه‌ی بی‌رحمی داریم که بی درنگ صحنه را ترک می‌کنیم. من نمی‌خواهم از دستش بدهم، ولی واقعا ما تا تقی به توقی بخورد آدم‌ها را ترک می‌کنیم. اینکه ۷ سال است رفیق استیم خودش یک معجزه است. چطور تا حالا کاری نکرده که اذیتم کند؟ چطور تا حالا نرفته‌ام؟ چطور تا حالا اذیتش نکرده‌ام؟ بهش از تشویشم گفتم. گفت «نه. دلتنگ صمیمیتی که داریم می‌شویم. برمیگردیم. ولی مجبورم نکن که قول بدم برگردم. میدانی که از تعهد بدم میاید.» حرفش دلگرم‌کننده نبود. دیروز در ذهنم چیزی جرقه خورد و بعد از دو هفته آرام گرفتم. گفتم «من که روی رفتار تو کنترل ندارم. نمی‌توانم مجبورت کنم نروی. نمی‌توانم مجبورت کنم که به جای رفتن اختلافات‌مان را حل کنیم. ولی میدانی می‌توانم چیکار کنم؟ منتظر بشینم تا عصبانیت خودم فروکش کند بعد با زور، با تلاش فراوان تو را برگردانم. اجازه نمی‌دهم ترکم کنی. روزی صدبار بهت زنگ می‌زنم. سفر می‌کنم به آن سر کشور و میایم پشت در خانه‌ات. نمی‌گذارم بروی. به این سادگی‌ها که نیست. تو بهترین دوست منی. یک درصد فکر کن که من از تو بگذرم! هه! خودم دلت را نرم می‌کنم. خودم برت می‌گردانم.» در بین خنده‌هایش گفت «تو بهترین دوست منی. دوستت دارم.» بعد گفت «میخواهی قبل از خواب داستان جادوگر چخوف را برایت بخوانم؟» و در حالی که غصه‌ام تمام شده بود، استرس در هیچ بندی از وجودم نبود، با لبخند، با صدای او خوابم برد.

  • //][//-/
  • دوشنبه ۲۵ مارس ۲۴

او صبر خواهد از من

در طیاره‌ استم و دارم میرم طرف کالیفرنیا. دفعه‌ی قبلی که سن‌فرانسیسکو بودم دیدن تو آمده بودم. یک گوشه از زندگیم از همان روز تا حالا در خودش فروریخته. نتاشا از من خواسته در موردت بنویسم و من فقط دارم به وظیفه‌ام عمل می‌کنم. ولی خواهش می‌کنم بفهم که با رنجش و انزجار به این وظیفه عمل می‌کنم. از اینکه اینهمه تو را تحلیل کنم خسته شده‌ام. نتاشا از من خواسته در موردت بنویسم. به من گفته صبور باشم و نمی‌داند که من از صبوری نفرت دارم عزیزم. نمی‌خواهم. هیچکدام این‌ها را نمی‌خواهم. کلیفرنیا را نمی‌خواهم. تو را نمی‌خواهم. نتاشا گفته باید زندگی کنم، صبور باشم، و تو وقتی آماده بودی خودت میایی دنبالم. عزیز دلم، قندم، من هیچوقت منتظر تو و یا هیچ کس دیگری نمی‌مانم. این زندگی لعنتی باارزش‌تر از اینهاست. من بار ارزش‌تر از اینها استم. نمی‌توانی مرا به بازیچه بگیری. از تو متنفرم که فکر می‌کنی می‌توانی هر وقت خواستی بیایی و هر وقت خواستی بروی. اگر بیایی، با حرف‌هایم تو را ترور می‌کنم. کاری می‌کنم دیگر هیچوقت جرات نکنی بیایی سراغم. 

  • //][//-/
  • يكشنبه ۱۷ مارس ۲۴

دور از تو غریب و بینوا می‌مانم

از وسط پارتی بلند شدم و آمدم اتاق خودم. بیرون پر از سر و صدا بود. پیام دادم که «بیداری؟» سریع زنگ زد. لباس‌هایم را عوض کردم و گپ زدیم. دندان‌هایم را نخ کردم و گپ زدیم. بیرون پر از آدم بود. سر و صدا بود. گپ زدیم. در تختم دراز کشیدم. گپ زدیم. برایم از رویاهای برادرش گفت و از خریدهایش. برایش از عطر تازه‌ام گفتم و از مهمان‌هایی که به فاصله‌ی یک دیوار از من مست و سرخوش با الکسیا پارتی داشتند. گفتم «میدانی، من دوست‌های فوق‌العاده‌یی دارم. با الکسیا زندگی می‌کنم و همراهش اینقدر راحتم که میتوانیم از همه چیز با هم گپ بزنیم. با این حال، به نظرم یک دوست درجه دو میرسد، میدانی چرا؟ چون تو در جایگاهی استی که بقیه هر قدر هم که خوب و نزدیک باشند در مقایسه با تو کم میارن.» گفت «و زیباییش اینجاست که ما تمام این سالها از پشت تلفن این رابطه را ساختیم. باقی دوست‌هایت را از روی اجبار، از روی عادت،‌ اینقدر می‌بینی که بین‌تان بخواهی یا نخواهی صمیمیت به وجود میاید. من و تو ولی هر بار عمدا به همدیگر روی آوردیم. از فاصله‌ی دور این دوستی را ساختیم.» راست میگه. تقریبا هر سال فقط برای یک هفته یا دو هفته می‌بینمش. در حالی که آماده‌ی از دست دادن تمام رابطه‌های زندگیم استم (سام رفت و عین خیالم نیست)، ایمیلیو برایم مثل خانواده‌ است. از فکر از دست دادنش مثل فکر از دست دادن مصطفی وحشت می‌کنم. 

دور از تو غریب و بینوا می‌مانم 

بی هیچ کس و کوی خدا می‌مانم 

ای جفت من، ای عزیز، ای نیمه‌ی من 

خاکم به سر از تو گر جدا می‌مانم 

- قهار عاصی 

  • //][//-/
  • شنبه ۱۶ مارس ۲۴

ز کمال ناتوانی...

میدانی چی به یادم آمده؟ آرامش روزی که سه ساعت را از نیویورک تا خانه تنها رانندگی کردم. جورج را رساندم به کانفرانسی در یک نقطه‌ی دور افتاده از نیویورک و به سمت خانه حرکت کردم. کسی را دوست داشتم که دوستم داشت. با این حال قرار بود سه روز تنهای تنها و به دور از او باشم. این تعادل بین تعلق و رهایی برای من خود ِخودِ زیبایی است.

مسیرم از دشت و دمن و کوه و صحرا بود. بدون کفش رانندگی می‌کردم و به کتاب فوق‌العاده‌ی All the Living and the Dead گوش میدادم. وقتی از تاریکی کتاب و تاریکی هوا خسته شدم به یکی از کتاب‌های سبک و زیبای David Sedaris گوش دادم. در مسیر به سرم زد به جای غذا بروم و یک شکم سیر آیسکریم بخورم. از روی نقشه یک آیسکریم فروشی پیدا کردم. با پاهای برهنه رفتم و یک قیف بزرگِ بزرگ آیسکریم خریدم. همزمان با من یک تیم ورزشی کودکان هم آمده بودند آیسکریم بخرند. حال خوبی بود. خانه که آمدم با اینکه هنوز سر ِشب بود از خستگی خوابم برد. چقدر گاهی خوشحالی برایم ساده است.

  • //][//-/
  • سه شنبه ۱۲ مارس ۲۴

دامن از امید بی پایان و دستم کوته است

از استرس دارم خفه میشم. دیشب کای برد اینجا در مورد کتاب اپنهایمر و فیلمی که نولان ازش ساخته حرف می‌زد. من می‌خواستم کای برد باشم که پولیتزر برده. می‌خواستم نولان باشم که فیلمش نامزد ۱۳ جایزه‌ی اسکار شده. میخواستم استادهایی باشم که مصاحبه‌ش می‌کردند و در هاروارد درس می‌دهند. میخواستم میشا باشم که با مغز پُرش یک گوشه نشسته بود. اطرافم پر از آدم‌های فوق‌العاده است. من همیشه میخواستم در کاری که می‌کنم بهترین باشم. دارم از غصه‌ی اینکه بهترین نیستم می‌میرم. دارم از استرس اینکه ممکن است تا همیشه متوسط باشم می‌میرم.

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۷ مارس ۲۴

شکرگذارم :)

امتحانم تمام شده. باز میخواهم فلک را سقف بشکافم :) ولی قبلش بگذارید ذهنم را اینجا خالی کنم :) 

۱. مامان زنگ زده بود. شکایت می‌کرد که هیچکدام از بچه‌هایش نمی‌خواهند پزشک شوند. هر کاری می‌کنم نمی‌توانم درکش کنم. گفتم «من اگر یکی از اعضای فامیلم، مخصوصا دخترم، در هاروارد داشت دکترا می‌گرفت دیگه هیچ دنبال افتخار بزرگتری نمی‌بودم.» گفت «نه خب. هر چیزی به جای خودش.» آخ خدای من... هیچ‌ چیز هیچوقت برای او کافی نیست.  

۲. الکسیا میگه «الان درگیر شغلش است و تو به حیث دوستش کنارش استی. وقتی به ثبات رسید، اگر روزی کنارش نبودی، به خودش میاید و می‌بیند که از دستت داده. دوان دوان برمی‌گردد. من مطمئنم که این پسر میاید سراغت.» میخواهم سرم را بکوبم به دیوار. میگم «اگر سراغم بیاید به چشم‌هایش نگاه می‌کنم و قاه قاه می‌خندم. من اینهمه مدت روی خودم کار کردم، درد کشیدم تا وقتی به صورتش نگاه می‌کنم قلبم از عشق پاره نشود. وقتی که دیگر بهش فکر نمی‌کنم برگردد؟ برای چی؟ نمی‌فهمم. برای چی برگردد؟»  

۳. دارم روی کاغذ فرمول‌ها را برای امتحان فردایم می‌نویسم. جورج زنگ زده که حالم را بپرسد. میگم «خوبم. داکترم یک نامه داده که بدهم به پروفسورم. در نامه نوشته که از من نباید امتحان بگیرند چون حالم بد است. ولی نمی‌خواهم از نامه استفاده کنم. فردا امتحان میدم.» ده دقیقه بعد میگه «الی چرا حس می‌کنم ناراحتی؟» عزیز من، ناز من، احمق من، عمر من، خیلی کشف بزرگی کردی که ناراحتیم را حس کردی. نمی‌دانم. تا الان فکر می‌کردی من از خوشحالی است که قلبم دارد می‌ایستد و دکتر بهم توصیه کرده امتحانم را ندهم؟ 

۴. برای امتحان حق داشتیم یک ورق پشت و رو پر از فرمول و یادداشت با خودمان بیاریم. من فرمول‌ها را در آی‌پدم نوشته‌ بودم که هر قدر دلم خواست کوچکشان کنم. ورق را که چاپ کردم دیدم اینقدر کوچک‌ند که چشمم نمی‌بیند. روی زمین نشسته بودم و سایز نوشته‌ام را کلانتر می‌کردم. ساعت هشت و نیم صبح بود- یک ساعت مانده به امتحان. رالف آمد که مقاله‌یی را چاپ کند. روی زمین نشسته بودم و لپتاپ،‌ آی‌پد و کُت جین زمستانی‌م دورم پخش بود. با خنده بهم نگاه کرد. توضیح دادم که دارم کاغذ فرمول‌هایم را آماده می‌کنم. چند دقیقه بعد وقتی کارش تمام شد، با خنده سرش را تکان داد و گفت «تو بهترینی. تو قطعا بهترینی.» و رفت!‌ خنده‌ام گرفت. در بیچاره‌ترین حالت خودم بودم. نمی‌دانم منظورش چی بود. از دخترهای شلخته خوشش میاید؟ :]

  • //][//-/
  • سه شنبه ۵ مارس ۲۴

نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم

مغزم برای یک لحظه هم که بگویی آرام نمی‌گیرد. به طور متداوم، پیوسته و بی‌وقفه به کارهایم فکر می‌کنم. تمام چیزی که از دنیا می‌خواهم این است که بتوانم یک گوشه بدون فشار امتحان‌ها و ارزیابی‌ها چیزهایی که بهشان علاقه دارم را یاد بگیرم. ولی نه. خواسته‌ی زیادی است. روز سه‌شنبه امتحان Machine Learning دارم و با تمام علاقه‌ام به این درس،‌ وقت کافی برای خواندنش ندارم و مطلقا هیچ چیزی ازش نمی‌فهمم. از غصه‌ی نفهمیدنش همین حالا بغضم گرفته.

دلم برای روزهایی که در دانشجو بودن بهترین بودم تنگ شده. شده‌ام ورژن آبکی‌یی از خودم. در هیچ چیزی بهترین نیستم. می‌خواهم سرم را بگذارم روی ریل راه آهن و دیگر نخیزم. از متوسط بودن متنفرم و درگیرش شده‌ام. من قرار نبود هیچوقت متوسط باشم. قلبم از بی‌همتی و تنبلی‌ام به درد آمده. باورم نمیشود که یاد گرفتن Machine Learning را گذاشتم به دو-سه روز قبل از امتحان. باورم نمیشود نوشتن مقاله‌ام را گذاشته‌ام به ماه قبل از دفاع ماستری‌م.

بر علاوه‌ی تمام اینها،‌ فکر پول و برنامه‌ریزی برای خرج‌هایم هم هر لحظه با من است. روانشناسم ازم خواسته فردا همراهش ملاقات کنم و من به این فکر می‌کنم که لعنتی آیا پولش را دارم؟ دلم خانه‌ی خودم را می‌خواهد و درآمدی که دیگر حداقل برای غذاخوردن صرفه‌جویی نکنم.

  • //][//-/
  • يكشنبه ۳ مارس ۲۴

فریاد زندگی را در خویشتن شکستم*

از فکر اینکه بعضی کارها را باید تا آخر عمر انجام بدهم، دلم از زندگی سیر میشود. مثلا نمی‌توانم به این فکر کنم که من تا آخر عمر باید غذا بپزم، اتاقم را جاروبرقی بکشم، تراپی بروم، همیشه وقتی راه می‌روم حواسم به این باشد که پشتم صاف باشد، روغن موترم را هر شش ماه عوض کنم، هر هفته چند بار ورزش کنم و هر سال لباس‌هایی که دیگر نمی‌پوشم را دور بیاندازم. در عوض، بعضی کارهای ساده و شاقه را حاضرم تا آخر عمر انجام بدهم. هر شب روتین پوستی‌م را اجرا کنم، اگر خدا بخواهد هر هفته را با ایستون کار کنم، هر جمعه شب به ایمیلیو زنگ بزنم، هر ماه به سیتا نامه بنویسم، هر هفته کتاب بخوانم، و اگر زندگی اجازه می‌داد‌ تا ابد هر روز اینقدر سخت تو را در آغوشم می‌فشردم که امنیت ِبودنم تمام استرس دنیا را از شانه‌هایت بردارد.

آخرش یک روزی زنگ‌های من و ایمیلیو تمام می‌شوند، ایستون باز غیبش می‌زند، سیتا جواب نامه‌هایم را نمی‌دهد. هر روز، تنها، با پوست فوق‌العاده‌ام خانه را جاروبرقی می‌کشم، غذا می‌پزم، ورزش می‌کنم، و منتظر این میباشم که شب شود که در تنهایی‌م کتاب بخوانم. بلی. آخرش دلم از زندگی سیر میشود.

*سخی راهی

  • //][//-/
  • جمعه ۱ مارس ۲۴

دیر کردی نیمه‌ی عاشق‌ترم را باد برد

به عنوان کسی که مرا رها کرده نمی‌دانم چطور توانست بپرسد که «چطور اینقدر راحت دل می‌کَنی؟» بعد از هفته‌ها خون دل خوردن، حالا که ۶ ماه گذشته و با دیدنش دلم نمی‌خواهد دست بیاندازم در دهنم و قلبم را از حلقم بکشم بیرون، ناراحت بود که بهترم؟ گفتم «آدم‌ها میایند که بروند. اگر دل نکنم چطور زندگی کنم؟» نمونه‌ش همین خود احمقش که آمده بود که بماند ولی رفت. نهایتا دلِ رفتن را هم نداشت و حالا هر دو-سه هفته باز به زندگیم سرک می‌کشد و من باید آرام شوتش کنم بیرون. من ذاتا آدم آرامی نیستم ولی. از هر فرصتی برای اینکه یادآوری کنم که خودش کرده که لعنت بر خودش باد استفاده کردم. گریه‌ش گرفت وقتی گفت فلان رفتارت را درک نمی‌کنم و من گفتم «خوبیش این است که دیگر هرگز نیازی نیست که درکم کنی. می‌توانیم مشکلاتمان را همینطور که هستند، بگذاریم.» گفت «ولی من دوست داشتم وقتی مشکلاتمان را حل می‌کردیم.» قبل از اینکه بتوانم خودم را کنترل کنم گفتم «به اندازه‌ی کافی دوستش نداشتی دیگه. وگرنه نمی‌رفتی که.» حتی وقتی از زیباییم تعریف کرد گفتم «پس به خاطر شخصیتم ولم کردی؟» با این حال، آخر شب نمی‌خواست برگردد. هوا برای اولین بار در ماه‌های اخیر، قابل تحمل بود و سرد نبود. رفتیم آیسکریم خوردیم. با تمام تلخی‌های دیدارمان، وقتی کنارش دراز کشیده بودم امتحانم مهم نبود،‌ جلسه‌ام با اودی مهم نبود، مقاله‌ی نصفه نیمه‌م مهم نبود، امن بودم و هیچ چیز مهم نبود. با تمام اینها، آخر شب وقتی رساندمش خانه و دلش به خداحافظی راضی نمی‌شد، گریه‌ام گرفت.

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۲۹ فوریه ۲۴

غم آخرم نباشد

من می‌گفتم زندگیم به هیجان نیاز دارد. مثلا یک عشق پنهان، یا یک رازی که از درون مرا بسوزاند و همه چیز را برایم بی‌معنا کند. امیلیو گفت «تو طاقت بار احساسی این هیجانات را نداری.» فکر کردم راست گفته. مگم باور به خدا کن که معتاد وقت‌هایی استم که از درد ِدوری، از لذت صمیمیت، از داشتن و نداشتن توأمانش وقتی ساعت دو صبح تلفن را قطع می‌کنم «چون برگ سپیدار به چنگ پاییز» تمامم می‌لرزد. 

احساس جوانی می‌کنم.

درد دارم. بند بند وجودم درد ِندانستن را دارد. استخوان‌هایم از نتوانستن می‌سوزند. مگر مثل اینکه زندگی همین است. شکایتی ندارم. حرف از عقل و تجربه آمد. تمام عقل دنیا را هم اگر داشته باشم دلم برای ضعف زانوهایم وقتی با نفوذ نگاهم می‌کند تنگ خواهد شد. گپ به عقل نیست. گپ به این است که آدم بودن سراسر ضعف است و بعد از بیست سال من تازه دارم حس می‌کنم که این ضعف لعنتی که سالهای سال است همراهش در جنگ استم، زیباست. سرسخت بودن زیباست. هر بار آغوشت را به روی زندگی باز می‌کنی، به بال‌هایت تیر می‌زنند و تو باز با لبخند و بال‌های خونی به استقبال زندگی می‌روی. این ضعف، این انتخاب، این درد زیباست. تو درد بیست و چهار سالگی‌ منی. تو تیر این روزهای زندگی در بال‌های منی.

---------------


یادم آمد از شبی که اینقدر با ایمیلیو گپ زدیم که صدایش دیگر در نمیامد. آدم‌های زیادی کسی را ندارند که اینقدر پیش‌شان گپ بزنند تا دیگر صدایشان در نیاید. دردها را بودنش آسان‌تر می‌کند. با بودنش احساس جوانی و خوشبختی می‌کنم.

  • //][//-/
  • شنبه ۲۴ فوریه ۲۴

کو شور دماغی که به سودای تو افتم؟

یادت است وقت‌هایی که خیلی افسرده می‌شدم، میامدی و کنارم روی تخت می‌نشستی؟ بلندم می‌کردی که دوش بگیرم، آب و نان بخورم؟ یادت است در روزهای بد برایم glimmer/کورسوی خوشی بودی؟ امروز رنجور نشستم پیش داکتر که تومور فکر تو را از سرم بردارد. حتی قبل از رفتنت دلم برایت تنگ شد. اشک ریختم. دکتر حالم را پرسید. گفتم «نمی‌خواهم رهایش کنم،‌ ولی درستش همین است.» و تو را با درد، با تیغ، با خون، از خودم جدا کردم.

+ دیوان حافظ ندارم. فال بیدل گرفتم. بیدل میگه: مپسند که امروز من گمشده فرصت/ در کشمکش وعده‌ی فردای تو افتم

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۲۱ فوریه ۲۴

سایکوپتِ ناکام

گفت «تو با حیوان‌ها نمی‌توانی ارتباط برقرار کنی. غیر از آن پیشک زردی که در پارک پیدا کرده بودی و مامانت نگذاشت بیاری خانه.» گفتم « او پیشک احتمالا مُرده. همان چهار سال پیش هم مریض و کثیف بود.» فکر کرد بابتش ناراحتم. سعی داشت سناریو بچیند که نه معلوم نیست که مُرده باشد. گفتم «خیر است اگر مُرده باشد. برایم مهم نیست.» خنده‌اش گرفت. گفت «بعد می‌گی نمی‌دانم چرا مردم به من می‌گن سایکوپت. ببین ده دقیقه با من گپ زدی به شناخت بهتری نسبت به خودت رسیدی. دیگه چی در مورد خودت یاد گرفتی این روزها؟» گفتم «امشب با ربه‌کا بودم و به این فکر می‌کردم که من دوست‌های فوق‌العاده‌یی دارم. احتمالا دوست بدی نیستم که اینهمه آدم خوب با من دوستند.» گفت «تو همیشه گفتی من آدم عوضی استم و دوست بدی استم. چرا از بین اینهمه آدم خوب من یکی از نزدیک‌ترین دوست‌هایت استم؟» میخواستم بگم به قرآن حاضرم یک سال از عمرم کم شود ولی جواب این سوال را بدانم. حاضرم بچه‌ی اولم را بدهم به جادوگر شهر و جواب این سوال را بدانم. حاضرم ده سال نوشابه نخورم و جواب این سوال را بدانم. حاضرم پنج سال کتاب ترموداینامیک شرودر را در کتابخانه‌ام نداشته باشم و جواب این سوال را بدانم. حاضرم شش ماه رانندگی نکنم ولی جواب این سوال را بدانم. بعد از یک نفس عمیق نامحسوس، گفتم «تو آدم عوضی نیستی. من هیچوقت نگفتم تو آدم بدی استی. دوست خیلی بدی هم نیستی. فقط بی‌ثباتی. میایی و میروی. تابستان ۲۰۱۹ رفتی. بعد از فراغت رفتی. پارسال رفتی. حالا کی گفته تو نزدیکترین دوست منی؟» گفت « خودت دو هفته پیش وقتی از پدیز تا مترو پیاده می‌رفتیم گفتی.» گفتم «از دو هفته پیش تا حالا خیلی چیزها عوض شده.» و خبیثانه خندیدم. 

  • //][//-/
  • دوشنبه ۱۹ فوریه ۲۴

?If our love ended, would that be a bad thing

یکبار به امیلیو گفتم «امیلیو من یک رازی دارم که نمی‌خواهم بهت بگویم. می‌ترسم وقتی خبر شوی ناراحت شوی.» سریع گفت «فدای سرت. نگو.» خیالم راحت شد. گفتم «تشکر که درک می‌کنی.» گفت «مگر چاره دارم؟ اصرار کنم که کنارم بگذاری؟» گفتم «تو فکر می‌کنی من چقدر سرد و بی‌احساسم؟» گفت «خیلی. دست از پا خطا کنم دورم می‌اندازی. همراهم گپ نمی‌زنی.» چیزی نگفتم چون یادم آمد که پ. که با بی‌احترامیش قلبم را شکست، دفعتا از همه جا بلاکش کردم و سالها گپ نزدیم. 

سام روز سه‌شنبه به من یک پیام زشت فرستاد. اینقدر ناراحت و عصبانی شدم که مثل ماهی در کرایی می‌تپیدم. قرار شد رو در رو، پنجشنبه‌شب گپ بزنیم. میرفتیم به کافه‌ی همیشگی. گفت «بیایم دنبالت؟» و من فکر می‌کردم احتمالا نخواهم در راه برگشت وقتی مسیرمان از هم جدا شده کنارش بشینم تا مرا خانه برساند. من با موتر خودم رفتم و او با موتر خودش. شب قبلش از عصبانیت نمی‌توانستم روی کارم تمرکز کنم. بعد از وقت گذراندن با دوست‌هایم و دوتا بیر، اینقدر آرام شدم که کار کنم ولی باز از عصبانیت خوابم نمی‌برد. طرف کافه که می‌رفتم فکر اینکه ممکن است امشب برای آخرین بار ببینمش حتی یک ذره اذیتم نمی‌کرد. آمد. کنارم نشست. بهش گفتم «هیچکس نباید با کسی آنطور که تو با من حرف زدی، حرف بزند. فرق نمی‌کند که چقدر حال تو بد بوده، یا چقدر کاری که من کرده‌ام بد بوده.» معذرت خواست. توجیه نکرد. اشتباهش را قبول کرد. گفتم «فکر می‌کنم شاید ما در قسمت‌های مختلفی از زندگی استیم. رشد من در مسیر تعیین کردن معیارها و خواسته‌هایم در پارتنر آینده‌ام است،‌ و جواب دادن این سوال که آیا اصلا پارتنری میخواهم یا نه. تو این مسیر را در ۱۶ سالگی رفتی. تو دنبال پیدا کردن اعتماد به‌ نفس و تعیین اولویت‌هایت استی. مسیری که من در ۱۹ سالگی طی کردم. شاید بهتر است وقتی مسیرهایمان اینهمه از هم متفاوت است از هم دوری کنیم.» وحشت کرد. گفت دوری را نمی‌خواهد. از جدایی منصرفم کرد. ولی لعنتی، چرا رها کردن و رفتن اینهمه از ماندن آسانتر است؟

  • //][//-/
  • جمعه ۹ فوریه ۲۴

یاد ناگرفته شنا را به دریا فتادیم

 ربه‌کا که شش ماه پیش هورمون‌تراپی و تغییر جنسیتش را شروع کرد، هفته‌ی پیش بهم گفت «Tina loved him but not me.» تینا کسی که بودم را دوست داشت ولی مرا دوست ندارد. دلم برای تنهاییش، برای حس ناامنیش، برای بی‌چارگی شرایطش سوخت. پارمیدا از سر دلتنگی وویس‌های پر از گریه در مورد مردی که دوستش داشت برایم می‌فرستد. لیزا پنجشنبه‌ با گریه آمد و از عشق ممنوعه به همکارش گفت. جک، شبی که نیویورک را ترک می‌کرد برای دختری که دو سال دوستش داشت نامه نوشت و به عشقش اعتراف کرد. عکس نامه را برایم فرستاد. تلخی این خداحافظی و اعتراف مرا پر از حسرت ساخت. قلبم از خواندنش فشرده شد، خون شد، منسجم شد. دلم برای جک گرفت. دلم برای جوانی‌های پر از دردمان گرفت.

تنهاییم را می‌پرستم. باور کن که تنهاییم را می‌پرستم. احساس رهایی می‌کنم. پنج ماه است که هیچ اثری از افسردگی در من نیست و این یک معجزه است. خوبم. آزادم. گوشه‌ی ذهنم ولی، حسرت تو را دارد. می‌ترسم این حسرت از یادم نرود. می‌دانم که همه چیز را پیچیده می‌کنیم. می‌دانم که حتی در ذهن خودم معلوم نیست که دوستت دارم یا ندارم. میدانم که معلوم نیست که دوستم داری یا نداری. میدانم که حتی اگر عشق ما را در آسمان‌ها نوشته باشند هم زمین و فاصله‌ها نمی‌گذارند با هم باشیم. میدانم که شرایط پیچیده است؛ ولی خوبم، آرامم، رهایم. با این حال می‌خواستم بنویسم و بگویم که اگر می‌توانستم یک گره از تمام گره‌های زندگیم باز کنم، تو را انتخاب می‌کردم. 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۷ فوریه ۲۴

جهان ترانه‌ی شیرین مهر می‌خواند

اتاقم، آشپزخانه و سالن را تمیز کردم. همه جا را جارو کشیدم. میز دفترم را مرتب کردم. ظرف‌های کثیفی که در دفترم بودند را شستم. رابرت را برای اولین بار از وقتی که خریده‌ام کارواش/موترشویی بردم. آشغالهای داخلش را دور انداختم و همه جایش را جاروبرقی کشیدم. برایت نوشیدنی دلخواهت را خریدم. در رستورانت گوردون رمزی برای شام‌مان وقت رزو کردم. ناخن‌هایم را رنگ ِناخن زدم. با وسواس زیاد لباسم را انتخاب کردم. منتظرم. منتظرم که بیایی. 


نوشیدنی‌ش را بلند کرد و گفت «با چهار ماه تاخیر…»حیران بودم که چی میخواهد بگوید. گفت «تولدت مبارک.» گفتم «باید همان روز بهم تبریکی میدادی.» گفت «۲۴ سپتامبر، درست است؟ به یادم بود. ببخشید که پیام ندادم. »


از سرما می‌لرزیدم و با اینکه از این کارها به شدت متنفرم، به اعتراضاتم گوش ندادی و کت زمستانی‌ت را دورم پیچیدی. حرف زدیم و من شجاع و احمق بودم. یک ساعت بعد داشتی می‌گفتی «حس بد نداشته باش.» با اعتماد به نفسی که فقط از یک الهه برمیاید گفتم «ندارم. چرا حس بد داشته باشم؟» دم هتل محکم بغلم کردی. محکمتر از وقت آمدنت. در مسیر برگشت، در موتر تنها بودم. یادم از وقتی آمد که بابا با من گپ نمی‌زد و افسرده بودم. هر هفته که خانه به دیدنش می‌رفتم، هر لحظه آرزو می‌کردم که تصادف کنم. باز دلم خواست. دلم خواست یک تریلی بزرگ بزند به رابرت، موترم.


ایستون: از کجای بوستون بیشتر از همه خوشت میاید؟

من: دفترم.

ایستون: نه. خارج از محل کارت.

من: آپارتمانم. 

ایستون: واو!‌ فکر می‌کردم من گوشه‌گیرم. 


بهش گفتم «میخواهی فردا شب وید بخریم بکشی؟» با مهربانی دستش را روی زانویم گذاشته گفت «این سفر یک سفر کاری است. باش برگردم. مثلا برای رخصتی‌های بهاری شاید برای دو سه روز بیایم. اگر آمدم وید بکشیم.»


به قول شاعر: دامن مرا از گل سرخ آرزو‌ها پر کدی. 

به قول من: دامن گل سرخ آرزوهایم لای چرخ‌های مغزم گیر کرد و پاره شد. حتی قریب بود خودم لای چرخ‌ها کشیده شده و تکه تکه شوم. خدا رحم کرد که زنده استم. 

  • //][//-/
  • جمعه ۲ فوریه ۲۴

پایان خوش. شروع تازه.

عرضم به حضور شما که، کمتر از دو ساعت بعد از نشر این پست همراهش تماس گرفتم. میدانستم که صبر من تا آمدنش قد نمی‌دهد :) از ساعت ده شب تا ۲ صبح چت کردیم. با درد، با خجالت، همه چیز را تشریح دادیم. عذر خواست و احساس ندامت و پشیمانی کرد. دلداریش دادم و سوال پرسیدم و سوال پرسیدم. گفت آن یکسالی که گپ نمی‌زدیم سخت گذشت. گفت «به نظر من از یک جایی رابطه‌های خیلی نزدیک را سخت است که تعریف کنی. مخصوصا اگر خیلی با طرف احساس صمیمیت کنی و عمیقا بهش اعتماد داشته باشی. پیدا کردن خط مرز بین دوست‌های خیلی صمیمی و عشق سخت میشه، حتی اگر هیچکدام از طرفین این موضوع را نبینند و یا به صراحت تائیدش نکنند.» با این پیامش حس کردم می‌توانم دوباره نفس بکشم. گفت «کلیشه‌ است ولی ۵ ورژن عشق یونانی به ذهنم میرسد. مشخصا فیلیا و ستورگه.» خنده‌ام گرفت. فیلیا عشق برادر به برادر است. یادم آمد که ایمیلیو گفته بود که چون خواهر ندارد نمی‌داند چطور مرا مثل خواهرش دوست داشته باشد، مرا مثل برادرش دوست دارد. ایستون هم خواهر ندارد. مرا مثل برادرش دوست دارد.

یک قسمتی را از استرس در تشناب استفراغ می‌کردم. یک قسمتی را کنار بخاری به زیبایی زندگی فکر می‌کردم. یک قسمتی را میخواستم بدوم در خیابان‌ها پرواز کنم. بعد از چهار ساعت تلاطم، رأی ما این است که  برای همدیگر مهم استیم. حماقت‌های گذشته را در گذشته رها می‌کنیم و برمی‌گردیم به بهتر بودن، به رشد کردن کنار همدیگر. هر چی نباشه یکی از بهترین دوست‌هایی است که در تمام عمرم داشته‌ام. یکی از بهترین دانشمند‌هایی است که میشناسم.

  • //][//-/
  • شنبه ۲۰ ژانویه ۲۴

خلوتی کو که خیالات تو آنجا ببرم

مُرده

تا دو سال از مرگش می‌نوشتم. از حس گناهم و اینکه چطور بعد از رفتنش آواره شدم. بعد از دو سال،‌ در هفده‌سالگی تصمیم گرفتم داغش را فراموش کنم. این روزها در تراپی مرگش را کاوش می‌کنیم و در ذهن من الهه‌ی ۱۵ ساله روی مبل دراز کشیده و از بی‌خوابی، از درد احساس مرگ دارد. منتظرم باز مثل ۱۵ سالگی فرو بریزم. منتظرم غم نبودنش باز بیدار شود و بیخ گلویم را بگیرد. منتظرم لبریز از گناه شوم و دیگر هرگز نتوانم بخوابم. 


جورج

رهایت کرده‌ام که تنهاتر باشم. که خوش‌تر باشم. رهایم نمی‌کنی. دلم برای خودمان می‌سوزد. به روی خودم تسلط دارم. کار می‌کنم، گاهی تنها و گاهی با ایستون. میل عمیقی به تنهایی دارم و روانشناسم برایم کارخانگی داده که با این میل بجنگم. نقطه ضعفم را می‌داند. مگر شده من کارخانگی را انجام ندهم؟ دیشب با لیزا بودم. امشب با سام استم. فردا با مریسا و الکسیا. دلم هیچ گفتگوی عمیقی را نمی‌خواهد. گند بزنند به دنیا و حس ندانستن. هیچ چیزی را نمی‌دانم. دیشب دلم خواست کاری بکنم که دقیقا تا ۲ فبروری، روز ِآمدنش، در خواب، کما، در بی‌خبری، در مرگ باشم. از اینکه کار به اینجا رسیده تعجب کردم. چقدر من در صبر بی‌تجربه‌ام. چقدر من از صبر نفرت دارم. 

رهایت کرده‌ام که تنهاتر باشم. که خوش‌تر باشم. تنهاترم. خوش‌ترم. باثبات‌ترم. پرکارترم. ولی بین خودمان بماند، هنوز هم مثل همیشه بدون حضورت ناامنم. ترسیده‌ترم.

کاش خودم برای خودم از همه لحاظ کافی بودم. 


او

امشب وقتی رو به روی سام در برگرفروشی محبوبش نشسته بودم، چشمم به تابلوی تیاتر رنگارنگ بیرون از پنجره بود و به او فکر کردم. چنان لبخند بزرگی روی لب‌هایم نشست که سام اصرار داشت بگویم به چی فکر می‌کنم. نمی‌توانستم حرفی بزنم. از سطحی بودن خسته شده‌ام. ولی به او، به آمدنش، به نرفتنش فکر می‌کردم. در ذهنم خودم را دیدم که وسط همین خیابان، در میان برف‌های کثیف هفته‌ی گذشته،‌ در میان راننده‌های بی‌حوصله، از خبر اینکه قرار است بماند با خنده می‌دوم و می‌پرم. با این تصویر لبخندم حتی بزرگتر شد و سام کنجکاوتر. ولی عزیزم... حالا که از خوشحالی‌م از فکر آمدنت می‌نویسم، به این فکر می‌کنم که بیایی و نمانی. بیایی و مرا برهنه، تنها، با بغض، با درد، پیچیده در ملحفه‌های سفید هتل لعنتی‌ت رها کنی و بروی. بعد از رفتنت آواره شوم. تا سالها از نبودنت بنویسم. بدانم که می‌توانستی برایم رحمت باشی و مصیبت شدی. 

اینکه با فکرت می‌توانم در خیابان‌ها پرواز کنم و با فکرت می‌توانم قلبم را در مشتم بگیرم و روی مبل مچاله شوم باعث میشود از زندگی بیزار باشم. من نمی‌خواهم حالم تابع کس دیگری باشد. می‌خواهم که نباشی.

از سطحی بودن خسته شده‌ام. 

  • //][//-/
  • جمعه ۱۹ ژانویه ۲۴

بیهوده خوارم می‌کنی. من خود نمی‌دانم چرا.

یکی از چیزهایی که بهش افتخار می‌کنم این است که می‌گویند آدم امنی استم. یعنی مردم کنارم احساس آرامش می‌کنند و حس می‌کنند بدون اینکه قضاوتشان کنم یا واکنش منفی داشته باشم می‌توانند هر حرفی که می‌خواهند را بزنند. پی‌دی و روانشناسم این فکر را می‌کنند. آستن که یکی دو ساعت بعد از اولین ملاقاتمان گفت کنارم احساس امنیت می‌کند. بگذریم. حالا یکی دو ماه پیش این باورم یک لطمه‌ی بزرگ خورد. رفتم از کریس بپرسم که چرا چند وقت است دعوت‌هایم را رد می‌کند. گفت «برای اینکه من هر بار می‌بینمت تو با حرفهایت ناراحتم می‌کنی.» با آرامش تمام ازش مختصرا عذر خواستم و گفتم «حاجت به گفتن نیست که ناراحت کردنت عمدی نبوده. اگر خواستی یک شانس دیگه به دوستی‌مان بدی، سعی می‌کنم اینبار بیشتر به رفتارم توجه کنم.» و ازش خداحافظی کردم. دیشب، بعد از حدود ۲ ماه پیام داد و بعد از احوال‌پرسی خواست که همدیگر را ببینیم. یکشنبه قرار است بیاید خانه‌ام و من برایش نوشیدنی مارگاریتا درست کنم. وقتی به دیدنش فکر می‌کنم خنده‌ام می‌گیرد. با خودم میگم اینبار کریس از دهان من فقط نقل و نبات می‌شنود. فقط عزیزم، عشقم، عسل، sweetheart، handsome و sweety.

----------------

چند وقت پیش با یک دانشجوی دکترای ادبیات قرار داشتم و خیلی خوب گذشت. برای اولین‌بار از کتاب‌هایی که میخوانم با کسی حرف می‌زدم که رشته‌اش همین است. یک عالمه در مورد گابریل گارسیا مارکز، داستایوفسکی، کافکا، کامو و سارتر گپ زدیم. بیچاره خیلی از ملاقاتمان خوش بود و هیجان داشت. می‌گفت «انگار که تو جاسوسی، چیزی باشی. چطور ممکن است تمام کتابهای محبوب مرا خوانده باشی؟» و منم همینطوری با شکسته‌نفسی کاذب از تعریف‌هایش لذت می‌بردم :) در حقیقت اعتمادبه‌نفسم به عرش رسیده بود از اینکه در گفتگو با دانشجوی دکترای ادبیات حرفی برای گفتن داشتم :) ولی متاسفانه نمی‌دانم چرا نمیتوانستم به چشمی غیر از چشم برادری بهش نگاه کنم. آخرش گفتم «از ما و از شما نمیشه. خدافظ» ولی این روزها هر بار کتابی می‌خوانم و بابتش هیجان دارم، میگم کاشکی بهش پیشنهاد میدادم که دوست عادی باشیم.

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۱۱ ژانویه ۲۴

خانه

شاید ۹ ساله بودم. خاله قصه‌ی کابل رفتنش را می‌کرد. کابل از مزارجان با بَس حدود ۸ ساعت راه بود. گفت تمام راه درایور آهنگ‌های امیرجان صبوری را گذاشته و خاله از مزار تا کابل را فقط کیف کرده. شیرین هیچ کاری نکرده باشد حداقل عشق موسیقی را در من کاشته. برای یک سفر اینطوری دلم آب آب بود. در میدان هوایی استم. به بوستون برمیگردم. آهنگ‌های امیرجان صبوری را آماده کرده‌ام. کتاب The Trial از کافکا را در کیفم دارم. شاید برای اولین بار حس می‌کنم که دارم به خانه برمیگردم، نه غربت. شاید چون سام قرار است بیاید دنبالم. شاید چون سفرم اینبار عالی بود و حالم خیلی خوب است.

- بیشتر از ۴ ماه از جداییم از جورج می‌گذرد. تنهاییم را دوست دارم و نمی‌دانم دیدم واقعگرایانه است یا چون دو هفته‌ی گذشته را کنار فامیل پرجمعیتم بودم این احساس را دارم. فعلا که احساس رهایی دارم. 

- بوستون قرار است با برف از من پذیرایی کند... ای لعنت به سرما. 

- از کدامین سفر، از کدامین شب آهنگی بخوانم؟ که در دل تو بشینه، غم دلت ره بچینه 

  • //][//-/
  • شنبه ۶ ژانویه ۲۴

خواهرانه

امشب به پروژه‌م و کارهای نکرده‌م فکر کردم و اضطراب داشت خفه‌ام میکرد. یادم آمد که خانه‌ استم و تک تک آدم‌های این خانه هوایم را دارند. رفتم به اتاق سیتا و تی. تی مثل همیشه داشت کتاب می‌خواند. گفتم «اضطراب دارم. بغلم می‌کنی؟» کنارش روی تخت برایم جا باز کرد و پتو را زد کنار. از پشت بغلم کرد و سرش را روی سرم گذاشت. چشم‌هایم را بستم و روی نفس کشیدنم تمرکز کردم. کم کم ضربان قلبم آرام گرفت. چشم که باز کردم دیدم سیتا دارد از ما عکس می‌گیرد :)

شجاع بوده‌ام. این مدت اخیر خیلی شجاع بوده‌ام. دیروز زنگ زدم به ارمیا. میخواستم ازش تشکر کنم که بعد از کوچ کردنم به بوستون حمایتم کرد. نمی‌خواستم فردا روز اگر بچه‌های دانشگاه جمع شدند که همدیگر را ببینند، بعد از سالها حرف نزدن ببینمش و معذب شویم. گفتگوی بی‌دردسری بود. برایم از شغلش گفت. در یک سوپرمارکت زنجیره‌ای معروف در تگزاس data engineer است. برایش بی‌نهایت خوشحالم. دلم نمی‌خواست گفتگو طولانی باشد. گفتم آرامم. گفت آرام است. تشکری کردم. گفت برایش خیلی ارزش دارد که زنگ زده‌ام که تشکر کنم. بعد از حرف زدن احساس آرامش و احساس قدرت کردم. حالا با تمام دوست‌های دوران لیسانسم در ارتباطم. قرار نیست هر ماه بهش زنگ بزنم،‌ ولی راه ارتباطی بین‌مان دوباره باز شد و من همین را میخواستم.

امروز به دیدار رئیس دوران لیسانسم رفتم. منظورم advisor پژوهش‌ دوره لیسانسم است. این مرد مرا از وقتی ۱۸ ساله بودم میشناسد. پدر اکادمیکم است. میخواهم که به من افتخار کند. میخواهم که دوستم داشته باشد. و خب، فکر کنم به من افتخار می‌کند. فکر کنم مرا دوست دارد. 

  • //][//-/
  • جمعه ۲۹ دسامبر ۲۳

دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمی‌ارزد

یادم رفته بود که همه چیز را در موردم میداند. گفت «یادت است بابات همین جایی که تو نشستی نشسته بود و به بابای من می‌گفت تو قرار نیست هیچکاره‌یی بشی؟» یادم رفته بود. گریه‌ش گرفت. گفت «you went far.» و همینطور با گریه ادامه داد که چقدر به من افتخار می‌کند که بدون حمایت کسی برای چیزی که عاشقش بودم جنگیدم و رسیده‌ام جایی که حالا استم. گفت هیچکسی قرار نیست ناجی من باشد چون قرار نیست کسی را پیدا کنم که قوی‌تر از من باشد. گفت You're a badass. گفت برایم قرار است اتفاق‌های خوب بیافتد. 

میخواست به من امید بدهد و من غصه‌ام گرفت. 

دو شب قبل به ایستون می‌گفتم: «اینطور به نظر میرسد که قرار است یک پایان‌نامه‌ی بی‌نهایت متوسط بنویسم و دکترا بگیرم. و چقدر این غمگین است. چقدر متوسط بودن غمگین است.» گفت: «جا داره یادآوری کنم که پایان‌نامه‌ی متوسطت قرار است از هاروارد باشه.» ولی متوسط متوسط است عزیز دلم. می‌ترسم که الهه‌ی badassی که ایستون و پارمیدا میشناسند مرده باشد. چقدر می‌خواهم تمام شود این خلسه. گبریل میگه نباید دنبال این باشم که زندگی را رها کنم و فقط کار کنم. نباید آرامشم را به هم بزنم. جورج میگه بعضی‌ها وقتی آرامند کار می‌کنند و بعضی‌ها برای فرار از توفان. من انگار برای فرار از توفان کار می‌کردم. باید بخواهم که تمام شود این آرامش لعنتی؟ بازدهی بالا و ذهن زخمی، یا ذهن آرام و بازدهی متوسط؟ چرا این انتخابی که به نظر همه ساده می‌رسد برایم شکنجه شده؟

  • //][//-/
  • دوشنبه ۲۵ دسامبر ۲۳

باز آمدی ای جان من...

خانواده‌ام برای رخصتی‌ها مسافرت رفته‌اند و من در این خانه‌ی دراندشت تنهایم. در سکوتم. میخواهم تو را برای خودم نگه دارم. نمی‌توانم به طور منسجم بنویسم. زنگ زدی. تا دیروقت گپ زدیم. مثل همیشه بودی. مثل همیشه بودم. از همه چیز برایم گفتی. برادرهایت، پایان ماستری، آغاز دکترا، کوچ‌کشی از سواحل غربی به سواحل شرقی، از دوست‌های صمیمیت، از تنهایی و بی‌یاری، از کار، از صنف‌ها، از آپارتمان، از شرایط دانشگاه، از برنامه‌های کریسمس‌ت و از ورزش‌نکردن‌هایت. آرامش و صمیمیت گفتگویمان دلم را آرام کرد.

تو برگشتی. نه. برگرداندمت. گفتی «it's good to be back» و من باورت کردم. هر باری که گفتی خوشحالی که برگشتی من باورت کردم ولی هنوز نمی‌توانم به کسی بگویم که برگشتی. هنوز اعتماد ندارم که آمده باشی که بمانی. همه میروند. در دنیا بیشتر از هر چیزی میخواهم که تو آمده باشی که بمانی. ولی عزیز دلم، میدانم که جگرم را خون می‌کنی. بیا در لحظه زندگی کنیم و به این فکر نکنیم که ممکن است سالها بعد من ندانم کجای این کره‌ی خاکی زندگی می‌کنی، یا حتی کجای این کره‌ی خاکی خاکت کرده‌اند. به این فکر نکن. به این فکر کن که ما در زندگی بنا است که زخم بخوریم و من، همین منِ خودخواه، انتخاب کرده‌ام که از تو زخم بخورم.

  • //][//-/
  • شنبه ۲۳ دسامبر ۲۳

home sweet home

باز از میدان هوایی می‌نویسم. هیجان خانه رفتن را دارم. دلم برای دیدن خانواده‌ام بی‌قرار است. هزار و یک فکر در سرم می‌گردد. سال نو نزدیک است و من بابت یک سال پیر شدن حس خوبی ندارم،‌ ولی عاشق تجلیل کردن سال نو همراه فامیلم استم.

امسال عمدا هیچ کانفرانس نرفتم و سفر نکردم. سفر نکردم چون مثلا من پارسال دو هفته آسترالیا بودم و پولش را نداشتم که آنطور که میخواهم کشور را بگردم. بی‌پول، از طرف دانشگاه سفر می‌کنم و با هزار آرمان برمیگردم. بهتر همین است که صبر کنم و هر وقت پولدار شدم سفر کنم. به پی‌دی همین را توضیح دادم و چنان جواب دندان‌شکن و دقیقی داد که احساس حماقت کردم. پی‌دی گفت «تو همیشه از خودت لذت‌ها را به دلایل احمقانه دریغ می‌کنی.» راست میگه. قانع شدم :) امسال میخواهم سفر کنم. امسال می‌خواهم بیشتر روی خودم تمرکز کنم. امسال میخواهم بهتر باشم. الهه به حق بی‌خوابی‌هایت، به حق اضطراب‌هایت، به جان آینده‌ی خودت قسم،‌ الی جان قندم امسال بهتر باش. 

آستن عزیزم! بغل باز کن که سرما خورده‌ایم ما. بغل باز کن مرا شیفت نفس کش همو یار قدیمی‌گینه‌ی ما

  • //][//-/
  • يكشنبه ۱۷ دسامبر ۲۳

زین بیش ظلم برمن حیران روا مدار

زیر نور ملایم چراغ‌ها در اتاق نسبتا تاریکش نشسته بودیم. او اسکاچ می‌نوشید و من پپسی، ولی ذهنم در عین هشیاری رهایی مستی را داشت. سام داشت توضیح میداد که «... گاهی آدم‌ها از احساساتشان فرار می‌کنند. مثل ایستون، مثل یاس.» و من پر از آرامش و پر از غصه شدم. اینکه رفتار یاس را نمی‌توانستم تحلیل کنم اذیتم می‌کرد، ولی با توضیح سام و فهمیدنش آرام گرفتم. چون منم ترسیده بودم. منم می‌خواستم فرار کنم. ولی درست نبود. فرار کردن درست نبود و او این غلط را به من روا داشت. حالا که می‌فهمیدمش قلبم پر از تمنای این بود که پیام بدهم و بگویم «دیوانه منم ترسیده بودم. فرار نکن. وقتی کنارت استم از هیچ چیزی نترس.» و برای اینکه مطمئن شوم قرار نیست هیچوقت این اتفاق بیافتد، شماره و پیام‌های یاس را حذف کردم. تمام شد. قلبم فشرده شد. سام گفت «میخواهی حواست را پرت کنم؟» گفتم «نه. میخواهم یک لحظه دردش را حس کنم.» و درد نبودنت را حس کردم،‌ یاس. با خودم گفتم دعا می‌کنم که برگردد و یاد تمام بارهایی افتادم که با گریه و التماس دعا کردم و هیچکس، هیچوقت برنگشت. حرفم را پس گرفتم. سام گفت «متاسفم که این اتفاق در یک سال دو بار برایت اتفاق افتاد.» من با قلب سنگینم گفتم «برمیگرده.» 

  • //][//-/
  • شنبه ۱۶ دسامبر ۲۳

بی‌نیازی ما هم یک تغافلی دارد

در نوجوانیم جایی خوانده بودم که آدم باید طوری زندگیش را دوست داشته باشد که اگر روز آخر زندگیش هم باشد، چیزی از روتینش عوض نکند. با این طرز فکر مشکل دارم چون من فکر می‌کنم آدم باید سعی کند هر روزش را بهتر از دیروز زندگی کند. ولی انگار بعضی از آدم‌ها به سطح والایی از تکامل رسیده‌اند و واقعا نیازی نیست دنبال بهانه برای عوض کردن روتین‌شان باشند. یکی از دانشمند‌های گروه ما، آی‌وی، امسال بچه‌دار شد. تا روزهای آخر بارداریش میامد سر کار. حتی بعد از اینکه مرخصیش شروع شده بود، به بهانه‌های مختلف میامد سر کار. شبی که شفاخانه رفتند، داشته در یک رستورانت شیک دسر میخورده که کیسه آبش پاره شده. آی‌وی مصداق عاشق زندگی خود بودن است، وگرنه کسی از زنی که از بس باردار است به زور میتواند راه برود توقع کار کردن ندارد. میتوانست به بهانه‌ی بارداری تا چند وقت کار را رها کند ولی نکرد. کسی که دنبال بهانه برای فرار از زندگیش نباشد قابل ستایش است. من؟ من پارسال کرونا گرفتم؛ به بهانه‌ی مریضی تا دو هفته تحقیق نکردم و در تختم کتاب خواندم. بلی. بهترین بخش سالم همین دو هفته‌ در تخت کتاب خواندن بود. لعنتی چطور زندگیم را درست کنم؟ چرا نمی‌توانم هر روز بهتر از دیروز زندگی کنم؟ میخواهم مثل ایمیلو بدوم، مثل گویشن برنامه‌نویسی کنم، مثل لیزا پیانو بزنم، مثل رالف شنا کنم، مثل اشلی و تمام نابغه‌های اطرافم تحقیق کنم، مثل رابین اسپانیایی بخوانم، ولی در آخر مثل خودم ناتوانم...


دارم با تنهاییم خو می‌گیرم. دارم از آسمان‌های عشق به ثبات زمین فرود میایم. من عاشق تنهایی‌ام. من عاشق ثباتم. میدانم که یکبار که به زمین برسم حالم خوب خواهد شد. ولی از دیروز حسی که دارم فقط سقوط است. دیشب با سام و شوهرش، کانر، رفتیم رستورانت. خوش گذشت. ولی آخرش هم بی‌صبرانه منتظر بودم که برگردم به تنهایی خودم، هم هراس تنهاییم را داشتم.

سام معلم ساینس بچه‌های صنف ۶ است. هربار از آسیب‌هایی که بچه‌هایش تجربه کرده‌اند حرف می‌زند من بهم میریزم. دیشب داشت در مورد دختری حرف می‌زد که پدرش با مشت زده بود به صورتش. یا دختر دیگری که از شش تا هشت سالگی سوءاستفاده جنسی شده بود. حالم بد شد و تا ساعت‌ها گرفته بودم.


پریشب را با لیزا گذراندم که از بس از آشپزی متنفر است کم است سوءتغذی شود. درباره راهکارهایی که به من کمک کرده گپ زدیم. بعد بردمش خرید. حالم خوب میشود از اینکه اینهمه هوای همدیگر را داریم. در عمرم اینقدر احساس حمایت شدن نکرده بودم. به هر طرف نگاه می‌کنم همه حاضر و آماده‌ایم که به هم کمک کنیم.


پتانسیل عاشق شدن در من پایین است. ولی هربار مردی در تمیز کردن آپارتمان کمکم کرده، کمک کرده روتختی تازه شسته شده‌ام را روی تخت بکشم، برایم غذا پخته، یا کمک کرده ظرف‌ها را بشورم من دلم لرزیده.

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۷ دسامبر ۲۳

اینبار شکرگذار کوچک بودن دردها استم

و خیلی سریع، جای درست و غلط برعکس شد. رهایش کردم. رهایش کردم و متوجه شدم در همین دو هفته بسیار چیزها ازش یاد گرفتم. یاد گرفتم که عشق را همانطوری دوست دارم که مرگ را برای خودم. در روزهایی که بار نفس کشیدن برایم غیرقابل‌تحمل می‌شود میخواهم در جستجوی آرامشی که مرگ (یا عشق) مژده‌اش را داده همه چیز را رها کنم؛ و در روزهایی که هوا آفتابی است و دلم گرم است، تنهایی، کامپیوتر و کتاب‌هایم را به بهترین مرگ‌ (مرد) های دنیا ترجیح میدهم.

با اینکه رسیدن به عمقی از عشق که برایم آرامش بیاورد معمولا ماه‌ها و گاهی بیشتر از یک سال طول می‌کشد، ولی دیدم که انگار اگر او عاشق بودن را بلد باشد قلبم می‌تواند بعد از حتی یک هفته درگیر شود. آخ... چقدر غیرمنطقی بود فکر آینده. چقدر سکرآور بود که اینقدر برایت خاص بودم.

امروز صبح تو یادم آمدی و گفتم درد نبودنت به حدی سطحی است که ضرور نیست هیچ کاری بکنم. معمولا همیشه باید کاری بکنم، و اینکه مشکلی اینقدر کوچک باشد که نیاز نباشد کاری برایش بکنم، فکر آرامش‌بخشی بود. میگذارم که درد نبودنت سینه‌ام را بفشارد هر وقت یادم میاید که گفتی «کنارت احساس امنیت می‌کنم.» و وقتی بی‌مقدمه از پوستم تعریف کردی و از اتاقم و از دفترم و از چهره‌ام؛ وقتی بی‌مقدمه گفتی به نظرت هات است که اینقدر عاشق فزیک استم و اینقدر نجوم می‌دانم و از بار و کلب رفتن متنفرم و اینکه نمی‌توانم دوستت باشم چون برایم جذابی و اینکه فارسی حرف می‌زنم و حتی اینکه آیفون دارم :) چقدر از تو ممنونم که یادم آوردی می‌توانم کنار کسی تمام و کمال خودم باشم و پذیرفته شوم.

میخواهم برگردم به خودم. آمده‌ام به کافی‌شاپی که چند هفته است شیفته‌اش شده‌ام. تمام وسایلم را پخش کرده‌ام روی مبل کنار شومینه انگار که کافی‌شاپ پدرم باشد. انگار که شبیه سه چهار سال پیش در یکی از صنفهای خالی با ایستون باشم، کار می‌کنم، می‌نویسم، کتاب می‌خوانم و از بی‌حسی‌ام به عشق، از بی‌تفاوتی‌ام به مرگ، لذت می‌برم.

بزرگ نبودن دردهای کوچک جای تجلیل دارد. دارم فکر می‌کنم که زندگی احتمالا همین کلکسیون زخم‌ها و مرهم‌هایی است که میایند و میروند. چیزی قرار نیست تغییر کند.

شومینه گازی است و شعله‌ها در عکس دیده نمی‌شوند، ولی باور کنید که گرم است.

  • //][//-/
  • دوشنبه ۴ دسامبر ۲۳

بهترین دوستم

داشتیم تلفنی گپ می‌زدیم و من ذره ذره جان می‌گرفتم از گفتگویمان. خنده می‌کردیم. فلسفی می‌شدیم. غیبت می‌کردیم. احساس زنده بودن می‌کردم. بی مقدمه گفتم «من خیلی دارم از این گفتگو لذت می‌برم. دارم ذره ذره جان می‌گیرم.» گفت «من از تمام گفتگوهایمان لذت می‌برم. غیر از دو حالت: وقت‌هایی که  کارد به استخوان رسیده و من تنها راه نجاتت استم و وقت‌هایی که نقدم می‌کنی.» ذهنم رفت به دو سال قبل که کارد به استخوان رسیده بود. آمده بود که مواظبم باشد. در بین خواب و بیداری بود و من بی‌وقفه از دردهایم حرف می‌زدم. چشم‌هایش خسته بود. بعد از اینکه دلم خالی شد. فقط گفت «الهه... تو بهترین دوست منی. تنها چیزی که میدانم این است که میخواهم حالت خوب باشد.» شب‌ بخیر گفتم و رفتم که در اتاقم بخوابم. احتمالا قبل از اینکه من پایم به اتاقم برسد او از خستگی بی‌هوش شده بود. فردایش گفت که خیلی خوابالود بوده و حرفهایی که زدم یادش نیست. خواهش و تمنا کرد که دوباره مرور کنم و من نمی‌خواستم. رازهایم را برملا کرده بودم و بهترین اتفاق ممکن افتاده بود: او یادش نبود. 

گاهی با اضطراب بهش می‌گم «اگر نبودی چیکار می‌کردم؟» میگه «تو اگر نبودی من چیکار می‌کردم؟؟» و هر دو ترجیح میدهیم بهش فکر نکنیم. چون ایملیوی عزیزم، اگر نبودی که کارد را از روی استخوان برداری، تا حالا روی سنگ قبرم هزار هزار گل‌ لاله روییده بود. 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۲۹ نوامبر ۲۳

چه افتخار بزرگی است شناختن‌تان

همانطور که قبلا گفته‌ام من تمام عمرم به زشت بودنم ایمان داشتم و برایم امر پذیرفته‌شده‌یی بود. امروز ولی احساس زیبایی کردم. جان، دوست ِ۸۶ ساله‌ی من که آلزایمر دارد امروز وقتی داشتم کمکش می‌کردم که از روی مبل بلند شود سرش را تکان داد و گفت «خدای من!‌ چشم‌هایت! چشم‌هایت! من با تو چیکار کنم؟» و من آب شدم. چند ساعت قبلش داشت برایم داستان چیزی را تعریف می‌کرد که راستش را بخواهید سر و تهش معلوم نبود. گفت «... یک عالمه زن‌های بسیار زیبا آمده‌ بودند. زن‌های زیبا مثل تو.»

ماری، زن با اقتداری که در خانه‌ی سالمندانِ جان است امروز وقتی به هم معرفی شدیم و دستش را محکم فشردم، گفت «مثل پیانیست‌ها دست میدهی.»

الین شاعر است. مریضی‌یی که دارد باعث میشود نتواند کلماتی که در ذهنش دارد را به زبان بیاورد. مثلا اگر دنبال کلمه‌ی «خواب» باشد، میگه «منظورم شب است. شب. تخت. شب. تخت.» و من از فکر اینکه این زن روزی شاعر بوده غصه‌ام می‌گیرد. مثل کور شدن یک اخترفزیکدان است؛ مثل لال شدن یک موزیسیون. الین از همان اولین باری که همدیگر را دیدیم با من مهربان بود. گفت «تو چشم‌های یک انجینیر را داری. انجینیر استی؟» و بعد گفت «چقدر تو کیوت/ناز استی!‌ ناز ِخوب. ناز ِبد نه.» بعد گفت «تو سیاه پوشیدی. بیا اتاقم. یک چیزی برایت دارم.» و برایم یک چیزک داد که مو و پَت لباس را می‌گیرد. گفت «سیاه می‌پوشی. با این لباست را تمیز کن.»

از مهربانی، از ابهت این آدم‌هایی که پیری همراهشان نامهربانی کرده دلم می‌گیرد.


 گفت «جان را کاملا درک می‌کنم. چشم‌هایت!»

گفت «تازه فهمیده‌ام که بد قلبت را شکستم.» گفتم «از ترس و وحشتم معلوم نبود؟ از اشک‌هایم؟ تازه فهمیدی؟» گفت «می‌دانستم، ولی نفهمیده بودم.» درد سه ماه پیشم را او تازه دارد حس می‌کند و من درکش نمی‌کنم. حال ِمن به مراتب بهتر است. التیاب یافته‌ام. چرا او نمی‌تواند بهتر شود؟

  • //][//-/
  • سه شنبه ۲۸ نوامبر ۲۳

تخم مرغ

داشتم کتاب می‌خواندم. صدای بلندی آمد. الکسیا مسافرت است. گفتم حتما پیشوگک ما، ویلو کاری کرده. در اتاقم را که باز کردم اول از همه از بوی شدید سوختگی متعجب شدم. دویدم به آشپزخانه و دیدم که تخم مرغ‌هایی که جوش میدادم منفجر شده‌اند! بلی. پاک یادم رفته بود که تخم مرغ آب‌پز میکردم. تمام آب کاملا تبخیر شده و تخم مرغ منفجر شده. دیوار، اجاق، هود، زمین، وسایل آشپزخانه، همه جا پر از ذره‌های تخم مرغ منفجر شده بود. پر از نفرت و انزجار شدم. دقیقا عین همین اتفاق هفته‌ی پیش هم افتاد! دو بار در ده روز من تخم مرغ انفجار داده‌ام. کاری که اکثر مردم حتی یکبار در عمرشان نمی‌کنند. از خودم پر از نفرت بودم. کدام آدم خری نمی‌تواند برای خودش یک تخم مرغ لعنتی بپزد؟ چرا من اینقدر بی‌عرضه‌ام؟ همه فکر می‌کنند اگر در کارهای خانه بدم حداقل در تحقیق خوبم. ولی خودم که می‌دانم که در کارم چه متوسط حال بهم زنی استم. به مامان زنگ زدم. همینطور که تعریف می‌کردم گریه‌ام گرفت. مامان دلداریم داد. همه جا را تمیز کردم. حالم از بوی خانه بهم میخورد. تعطفن خانه بوی بی‌عرضگی من بود. زدم بیرون. ایملیو زنگ زد. برایش با انزجار تعریف کردم. با دلیل و برهان سعی کرد قانعم کند بی‌عرضه نیستم. هر دو به آشپزی لعنت فرستادیم و از سختی کارهای خانه حرف زدیم. بعد گفت «چرا حالت از حرفهایم بهتر نمیشه؟ اصلا بیا حواست را پرت کنیم.» با اشتیاق گفتم «از آستن حرف بزنم؟» و دو ساعت بعد وقتی به خانه برگشتم حالم بد نبود. اگر بی‌عرضه می‌بودم دوست‌هایم اینقدر دوستم نمی‌داشتند.

  • //][//-/
  • يكشنبه ۲۶ نوامبر ۲۳

جوانم

جوان و پریشان

با وحشت از احساساتم می‌نویسم. بیشتر از هر چیزی میخواهم سرکوب‌شان کنم ولی می‌دانم که این کار بزدلانه است. اگر سرکوب کردن اجازه نیست، میشه که دراز بکشم در تختم و فقط و فقط به احساساتم فکر کنم؟ نه؛ هیچ امنیتی در این کار نیست. نباید اسب‌های وحشی احساسم را بُکُشم و نباید بگذارم رها باشند. چه خاکی به سرم بریزم پس؟ باید به زندگیم برسم و هر وقت فرصتش پیش آمد بگذارم احساسم هوایی بخورد. به کارهای روزمره‌ام میرسم و احساساتم مثل مگس دور سرم وز وز می‌کنند. خوشم نمیاید. راحتتر است که بکشمش. حتی راحتتر است که کارهای روزمره‌ام را رها کنم و فقط خیالبافی کنم. پریشانم. حالم را به جک توضیح میدهم. میگه «تو فقط جوانی. همین.» 

آشپزی

یادتان است گفته بودم دستورپخت گرفتن از مامانم سخت است؟ تی ازش دستورپخت چیزی را می‌پرسیده. مامان به جای اینکه به تی توضیح بدهد که پیازداغ جور کند، فقط گفته که پیاز بیاندازد. اینطوری بوده که تی یک پیاز درسته را بدون اینکه خرد کند انداخته داخل روغن و باقی دستورات را اجرا کرده :)

ستا په سترگو کی چی ورک شوم، د جهان می واره پریشود

در چشم‌های تو که گم شدم،‌ تمام جهان را فروگذاشتم  

یک اصطلاح است که میگه I only have eyes for you و به این معنا که من جز تو کسی را نمی‌بینم. پدر و مادر من هزار و یک چیز را در رابطه‌شان دارند که من قبول ندارم، ولی یکی از باارزش‌ترین چیزهایی که دارند این است که فقط همدیگر را می‌بینند. بابا میگه هیچکسی را به نجابت مامان نمی‌شناسد. مامان هم بین هزار زن برهنه به بابا اعتماد دارد. طوری این وفاداری و اعتماد برای من یکی از ارزش‌های بنیادی حساب میشود که نمی‌توانم خودم را در رابطه‌یی تصور کنم که این را نداشته باشد. ولی خب من اصلا شبیه مادرم نیستم. نزدیک‌ترین آدم‌های زندگیم به من چندتا مرد همسن خودم استند. خواسته‌ی بزرگی است که پارتنرم باور کند که من غیر از او هیچکسی را نمی‌بینم؟ نمی‌دانم. شاید خواسته‌ی بزرگی باشد ولی من نمی‌توانم از این یکی کوتاه بیایم. 

بابا 

رابطه‌ی پیچیده‌یی داریم. اینقدر گاهی نسبت بهش پر از نفرت میشوم که گریه‌ام می‌گیرد. در عین حال، هر اتفاق مهم مثبت و منفی‌یی که برایم بیافتد بیشتر از هر کسی دلم میخواهد به بابا تعریفش کنم. افسرده که میشوم میخواهم بهش زنگ بزنم و بگویم «باز دلم میخواهد بمیرم بابا.» اتفاق خوبی که میافتد اول از همه دلم میخواهد به او زنگ بزنم. امروز میخواهم زنگ بزنم بهش و بگویم «جوان و پریشانم بابا.» 

کار

استرس این زندگی دانشجویی هلاکم می‌کند، هلاک. از این موفق نبودن نفرت دارم. از این متوسط بودن نفرت دارم. 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۲۳ نوامبر ۲۳

در سینه‌ات تپیده یک آرمان کوچک

ما در دوره لیسانس یک TA داشتیم که من خیلی دوستش داشتم. یکی دو ماه با هم کار هم می‌کردیم. هر بار من جایزه می‌بردم، انترنشیپ قبول میشدم یا برای دکترا آفر می‌گرفتم می‌گفت «تو باید از چند جا ریجکت/رد شوی. رد شدن هم تجربه‌ی مهمی است.» من از این گپش هم خنده‌ام می‌گرفت هم مغرور میشدم. کدام استادی میخواهد دانشجویش رد شود؟ لعنتی من چقدر خوب بودم که او نگران بود به اندازه‌ی کافی در دنیای درس ریجکت نشده‌ام؟ 

امروز که خودم را در مقابل زندگی رها کرده‌ام، این روزها که ناشیانه روی یخ زندگی می‌لغزم و منتظرم با سر به زمین بخورم، یاد گپ استادم میافتم. این درد هم به اندازه‌ی پیروزی‌های زندگی لازم است اِلوگکم. 

--------------

امروز یک مشکلی در تحقیقم داشت اذیتم می‌کرد و حتی بعد از اینکه حلش کردم نمی‌توانستم درست درکش کنم. زنگ زدم به آستن که در موردش حرف بزنیم. داشتم توضیح میدادم که «ما بازدهی را برای یک جرم و یک سرعت می‌فهمیم. از روی این پلات‌هایی که ساختم ارتباط سرعت با بازدهی و ارتباط جرم با بازدهی را هم جدا جدا می‌فهمیم. حالا چطور بازدهی را برای هر جرم و سرعتی پیدا کنیم؟» گفت «تو صبح تا شب کارت همین است؟ چه شغل جالبی داری.»

تا حالا به این فکر نکرده بودم که دانشگاه هر ماه به حسابم پول می‌ریزد که من با تحقیقم ذره ذره سوالهای فزیک حل کنم و قدم‌های کوچک و نامحسوس به سمت «دانستن» بردارم. چه جالب.

+ عنوان از رامین مظهر

از این زمین تنگ و از آسمان کوچک
در سینه‌ات تپیده یک آرمان کوچک
  • //][//-/
  • دوشنبه ۲۰ نوامبر ۲۳

دست بسته

 اگر میتوانستم توجیه کنم که رها کردن بزدلانه نیست، یا اگر خودم را مقید به انجام کار درست نمی‌دیدم، اگر برایم مهم نبود که شجاع باشم، آرامتر بودم. از اینکه کار درست اینقدر واضح است احساس عجز می‌کنم.

  • //][//-/
  • يكشنبه ۱۹ نوامبر ۲۳

قندهار است دلم

گفت «هیچوقت احساس تنهایی می‌کنی؟» هنوز حرفش تمام نشده بود که گفتم «نه. اصلا.» وجودم از خوشبختی پر از گرمی شد. بعد از جداییم از جورج، یکی از چیزهایی که متوجه شدم این است که من زندگیم پر از عشق است. لب تر بکنم ترنر، سام، الکسیا، لیزا، کیوان، مریسا و حتی جورج پشت درم صف می‌کشند تا مرا به زندگی، به خودم، به آرامش برگردانند. از تنهایی خودش حرف زد و موقتی بودن آدم‌ها. چقدر من سالها با این احساسات زجر کشیدم. حرفها و احساساتش را با استخوانم حس می‌کردم و می‌خواستم میشد دردش را بگیرم. ستا دسترگو بلا واخلم... بلاگیر چشم‌هایت شوم.

گفت «تو شبیه دانلد داک خنده‌داری.» گفت «شبیه پنگوئن راه میری.» دفعه‌ی بعد که گفت «تو شبیه...» حرفش را قطع کردم. گفتم «شروع نکن.» گفت «یک پست دیده بودم در مورد زیباترین زن‌های دنیا. تو شبیه یکی از اونایی.» گفت «چقدر زیباتر از عکس‌هایت استی.» گفت «خدای من! اصلا نمی‌توانم بهت نگاه کنم.» و جملاتی از این قبیل... .

بعد از جورج، یکی از چیزهایی که هر بار بهش فکر می‌کردم سینه‌ام تنگ میشد و نفسم حبس، این بود که هیچکس نمی‌تواند اندازه‌ی او دوستم داشته باشد. فکر می‌کردم هیچکسی قرار نیست هیچوقت دوباره مرا آنقدر خاص ببیند. حس می‌کردم تا آخر عمر دیگر هیچوقت قرار نیست احساس خاص‌بودن و خواسته‌شدن بکنم... و بگذارید بگویم که من مجنون میشوم وقتی کسی میخواهد ذره ذره‌ی افکارم را ببلعد؛ برای دیدن هر گوشه از وجودم هیجانی میشود؛ برای اینکه منم او را آنطوری ببینم که او مرا، بیتاب میشود.

این یکی حس، این خواستنی‌بودن و خاص‌بودنی که کسی می‌تواند به آدم القا کند، تنها چیزی است که مرا مست و سرخوش از زنده بودن می‌کند. شبیه یادگرفتن فزیک.

  • //][//-/
  • شنبه ۱۸ نوامبر ۲۳

سوگ

 گریه نمی‌کنی. چیزی نمی‌گویی. از پا نمیافتی. تلاش می‌کنی کنترلش کنی. بدون اینکه بدانی درد از جای جای بدنت میزند بیرون. هربار پلک می‌زنی چشم‌هایت انگار به سختی دوباره به روشنی روز برمی‌گردند. هربار لبخند می‌زنی صورتت آهسته‌تر از همیشه باز میشود؛ انگار که عضلات صورتت از غصه فلج شده باشند. هر بار به نشانه‌ی سلام دست می‌دهی کمی طولانی‌تر از همیشه دستم را می‌فشاری؛ انگار که دنبال دفع تنهاییت با تماس با من باشی. هر بار به نشانه‌ی خداحافظی بغلم می‌کنی کمی طولانی‌تر از همیشه مکث می‌کنی؛ انگار که دنبال جذب آرامش از بدن من باشی. تا اینکه یک روزی که با قدم‌های حساب شده به سمت مقصدت روان استی و در پس ذهنت یک حس افتخاری برای درد کشیدن در خفا داری، پیش پنجره‌ی آفیس یک آدم بدبخت‌تر از خودت روی پیاده‌رو می‌نشینی و زار زار گریه می‌کنی. کیوان میاید دنبالت. گریه می‌کنی. از پا میافتی. حرف می‌زنی. میگی «خیال می‌کردم حالم خوب است، کیوان. فکر می‌کردم دردم تمام شده.» 

  • //][//-/
  • يكشنبه ۱۲ نوامبر ۲۳

که اگر زود اگر زود بیایی دیر است

خواب دیدم که برگشتی. خواب دیدم که در یک مهمانی که پر از آدم است و من در حال پیدا کردن راهی استم که بی‌صدا ناپدید شوم، همین که به سمت در حرکت می‌کنم تو داخل میشوی. از کنارم می‌گذری. مرا نمی‌بینی. خشک میشوم. تکان نمی‌خورم چون نمی‌توانم تصمیم بگیرم که چیکار کنم. میخواهم سریع‌تر بیرون بروم که مرا نبینی و همزمان میخواهم بمانم برای اینکه با تو زیر یک سقف باشم، و برای اینکه تو مرا ببینی و یادت بیاید از سر و صدا متنفرم و با من بیایی بیرون. دلم میخواهد بیایم دنبالت و ازت بخواهم هیچوقت ترکم نکنی. دلم میخواهد سریعتر بزنم بیرون و هیچوقت هرگز نبینمت. در خواب تصمیم گرفتم که بزنم بیرون و بیدار شدم.

ما شکسته‌تر از آنیم که بتوانیم برای هم باشیم. ملاقاتمان فقط درد ما را زیادتر خواهد کرد. ولی با تمام شرمم هنوز امیدوارم که ده سال بعد، در پارتی کانفرانسی که شلوغیش مرا کلافه‌ام کرده تو از در وارد شوی و تمام دنیا آرام بگیرد. بزرگتر شده باشیم. عاقل‌تر شده باشیم. گذشته‌ام از اینکه بخواهم عاشق باشیم. فقط میخواهم برگردی و باشی. دوستم باشی. همراهم باشی. ایستون من باشی. 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۹ نوامبر ۲۳

هر جا که به کشتزار گندم برسم - بنشینم و قامت تو را یاد کنم

دیشب کیپ تورن عزیزم در هاروارد برنامه داشت. کیپ تورن جز کسایی بود که بخاطر مشاهده‌ی کردن امواج گرانشی برای اولین بار، نوبل بردند. اگر کیپ تورن و همکارهایش نبودند موضوع تحقیق من در دکترا قطعا چیز دیگری بود. کیپ تورن دانشمندی است که با کارگردان فیلم انترستلر همکاری کرد که کمک کند فیلم از لحاظ علمی موثق باشد. 

دیشب از کتاب جدیدش رونمایی کرد. کتابش تخصصی نیست و چیزی در مایه‌های «جهان در قالب شعر و نقاشی» برای عموم مردم است. از لا به لای حرفهایش متوجه شدم در مورد فزیک انترستلر هم کتاب نوشته. از کیپ تورن فقط کتاب «جاذبه»اش را دارم که دو کیلو و هفصد گرم وزنش است و من هنوز شروع به خواندنش نکردم. باید کتابهایش را بخوانم. خدایا... چیکار میشه مرا شبیه کیپ تورن باهوش کنی؟ 

-----------------------

به اودی گفتم «میخواهم شبیه تو باشم. که گفتی در دوره دکترا همه چیز را رها کرده بودی و فقط و فقط روی کار/تحقیق تمرکز کرده بودی.» با خنده گفت «راستی؟ چطور پیش میره؟» گفتم «نمی‌دانم. پیش نمیره. جهان را رها می‌کنم. جهان رهایم نمی‌کند.» 

-----------------------

در دوران لیسانس ما یک TA نابغه داشتیم که بخاطر نابغه بودنش نمی‌توانستیم عاشقش نباشیم، و بخاطر عجیب و غریب بودنش نمی‌توانستیم مسخره‌اش نکنیم. یکی از کارهای جالبش این بود که در کوله‌اش یک بوتل peanut butter داشت و هر وقت گشنه میشد، هر جایی که بود، یک قاشق پر میگذاشت دهنش. من واقعا از ته دل مطمئن نیستم که آیا اصلا غذای دیگری می‌خورد یا روزانه فقط چند قاشق پی‌نت بتر میخورد.

از عینکش که اصلا نگویم.

بگذریم. این موضوع کاملا فراموشم شده بود. وقتی اندیگو (کرستینای سابق) آمده بود دیدنم بوتل Sun Butter را روی میزم دید. گفت «یادت است چقدر به کریس بابت این کارش می‌خندیدیم؟» و بلی. من هر وقت گشنه میشوم یک قاشق سن‌ بتر میخورم. از بخت بدم من هیچ چیزی از نبوغ کریس یاد نگرفتم ولی هر روز بیشتر و بیشتر شبیه او تمسخرآمیز میشوم.

از عینکم که اصلا نگویم. 

-----------------------

بابا چند ماه است که خیلی در مورد تغذیه مطالعه می‌کند. این کارش روی تمام خانواده تاثیر گذاشته. حتی من که دوهزار مایل دور استم هم بدون عذاب وجدان نمی‌توانم غذای غیرصحی بخورم. یکی از چیزهایی که کامل از رژیمم حذف شده شکر افزوده است. که خب من شیرینی دوست ندارم و برایم سخت نیست. دیشب رفته بودم به رستورانت زیبای گردون رمزی عزیزم. جایی که غذای خوشمزه‌اش تمام مشکلاتم را حل می‌کند. بعد از اینکه گیلاس اول نوشابه‌ام را تمام کردم، گارسون گفت «گیلاست را دوباره با نوشابه پر کنم؟» گفتم «نوشابه رژیمی. بلی لطفا.» گفت «عه؟ نوشابه رژیمی گفته بودی؟ ببخشید من نوشابه‌ی عادی آورده بودم.» از فکر اینکه یک گیلاس پر از نوشابه چقدر شکر دارد استرس گرفتم. قشنگ نزدیک بود حمله استرسی داشته باشم. نمی‌توانستم فکرش را از سرم بیرون کنم. غذا به جانم زهر شد. 

-----------------------

جورج بعد از دو ماه تازه دارد غم جدایی را حس می‌کند. آویزانم شده. من دارم می‌میرم برای چند روز تنهایی. 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۸ نوامبر ۲۳

«اگر غم لشکر انگیزد» چیکار کنم؟

بابا میگه در طی چند سال گذشته یکی از چیزهایی که خیلی خوشحالش کرده آن روزی است که بهش زنگ زدم و گفتم «بابا دلم میشه فلک را سقف بشکافم و طرحی نو براندازم» :)) پر از انگیزه بودم. ولی نمی‌دانم چرا نمی‌توانم هم قلب داشته باشم و هم به کارم برسم. جورج دیشب تا هفت ِصبح با آدم‌هایی که دوستشان ندارد بیرون بوده چون از تنهایی خانه‌اش وحشت دارد و این حقیقت طوری غمگینم می‌کند که میخواهم فلک و تمام محتویاتش را به چارمیخ بکشم. یاد میگیرم. یاد میگیرم که هم به خودم برسم، هم قلبم را باز نگهدارم و به دوست‌هایم برسم، هم فلک را سقف بشکافم. 

-------

دیروز واکسن کرونا و آنفولانزا را با هم زدم. تمام روز مشت مشت استامنوفن و پروفن خوردم که تب نکنم. ساعت سه شب ولی با لرز بیدار شدم. مسکن خوردم و آمدم که دوباره بخوابم. اتفاقا تنها نبودم. کسی کنارم بود. بدنش از بدنم سردتر بود و تماسمان آرام‌بخش نبود. بودنش بهتر از تنهایی بود یا نه؟ نمی‌دانم.

دلم مادرم را میخواست. 

------

احساس امنیت هیچ‌جایی نیست. بابا همیشه می‌گفت «پیش مه که بودین نترسین.» یا که «مره که داری غم نداری.» و من دلم قرص میشد. در تاریکی و سرما و گرما، اگر بابا پیشم بود احساس امنیت می‌کردم. چی وقت بود که این حس از بین رفت؟ نمی‌دانم. ولی هیچ امنیتی در افق زندگیم نمی‌بینم. هر بلایی سرم بیاید باید خودم با بدبختی‌هایم رو به رو شوم. 

  • //][//-/
  • جمعه ۳ نوامبر ۲۳

تن به جان زنده است و جان از عشق

میدانی، یک روزی یادم میره. یک روزی یادم میره این عاشقانه‌های پاک چه حسی داشت. یادم میره به محض اینکه پرسیدی «میتوانم ببوسمت؟» سریع گفتم «بلی» و سریع‌تر چشم‌هایم را بستم و بوسیدمت. آن روز دور نیست و از همین حالا دلم برای زمانی که انتظار اولین بوسه‌ها قلبم را پر از اضطراب نکند می‌سوزد. 

----------------------------------

من آهنگ Dreamland از Glass Animals را می‌پرستم. یک سال و نیم است که می‌پرستمش. ساعت‌ها به تکرار گوشش می‌کنم. روی آی‌پدم عبارت "Dreamland Tourist" را حک کرده‌ام. آن قسمتی از آهنگ که میگه Make it feel like that song that just unopened you برای من خود همین آهنگ است. آهنگی که باعث شد بخواهم از همه چیز ببرّم و در دنیای خود غرق باشم و همچنان آهنگی که باعث شد بخواهم پرواز کنم و آهنگی که باعث شد بخواهم دنبال رویاهایم باشم. چون عزیز دلم، این آهنگ مرهم تمام حالت‌هایم است. 

----------------------------------

من و مصطفی یک عادتی داشتیم که همیشه سر ساعتی که باید بیدار می‌شدیم و هیچوقت برای «فقط پنج دقیقه دیگه» زاری نمی‌کردیم. منطقا میدانیم که ۵ دقیقه‌ی دیگر قرار نیست بلند شدن آسان باشد. دلیلش هر چی که است، باید سر این ساعت بیدار شویم و بهانه‌گیری و به تعویق‌ انداختن امکان ندارد چیزی را بهتر کند ولی خیلی امکان دارد که همه چیز را خراب کند. 

در تمام جنبه‌های زندگی همینطور بودم. رئیسم در دوران لیسانس در مورد چیزهای مختلف، مثل مهاجرت، مکتب رفتن در آمریکا، دانشگاه رفتن در سن کم، انگلیسی یاد گرفتن و غیره؛ می‌گفت «واو! باید سخت بوده باشه.» و من همیشه فکر می‌کردم سخت یا آسانیش نامربوط است. باید انجام میشد پس انجامش دادم. حالا که نوشتن این مقاله‌ی لعنتی را از امروز به فردا و از این هفته به هفته‌ی بعد کش می‌دهم نیاز دارم الهه‌ی قدیمی باشم. الهه‌ی عزیزم، برگرد به من. 

با پروفسور تازه‌ی دیپارتمنت ما که تا همین چهار سال پیش دانشجوی اودی بود گپ زدم- بلی؛ اودی عزیزم قبل از من یکسره پروفسور و نابغه تقدیم جامعه میکرده. گفتم می‌ترسم برای اینکه دانشمند خوبی باشم دیر شده باشه. خندید. گفت «دیر نشده.» وقت گذاشتیم که هر هفته ببینیم همدیگر را. برایم پیشنهاد و انتقاد بدهد که بتوانم از این قیری که دست و پایم را بسته بیرون بیایم. روزی که گپ زدیم حس کردم بعد از مدت‌ها امید دارم و میتوانم نفس بکشم. هر چند، قبل از هر قدمی باید این مقاله را تمام کنم. 

----------------------------------

سیتا جان قندم! تولدت مبارک باشه پیشوگک من :)

  • //][//-/
  • يكشنبه ۲۹ اکتبر ۲۳

مشت امیدم و در سینه‌ی تنگ اوفتادم

چند هفته بعد از اینکه از هم جدا شدیم در یکی از بدترین موقعیت‌های ممکن به من گفتی «یک چیزی میگم که به چیزهایی که در موردش حرف می‌زنیم ربطی نداره. میخواستم بگم، تو مادر خوبی میشی.» گفتم «باشه» و قلبم پر از آرامش شد ولی در موردش فکر نکردم چون من نمی‌خواهم هیچوقت مادر کسی باشم. تو ولی در موردش خیلی فکر کرده بودی، مگر نه؟ احتمالا این فکر برایت سمبول تمام رابطه‌ی ما بود. چیزی که یک دنیا پتانسیل دارد و هیچوقت قرار نیست مقرر شود. تو به من به حیث مادر بچه‌هایت فکر کرده بودی. حتما به گفتگویی که آن شب در رستورانت محبوبمان داشتیم فکر کردی که گفتم «اگر روزی قرار باشد بچه‌یی را بزرگ کنم، در سه سالگی حداقل به دو زبان حرف می‌زند، در هفت سالگی ایکس را پیدا می‌کند، در ۱۳ سالگی معادله‌ی شرودینگر را حل می‌کند» و تو با غرور گفتی «کاری نداره که!» تو پدر خوبی میشدی؟ نمی‌دانم. هیچوقت به تو به حیث پدر بچه‌های نداشته‌ام فکر نکرده‌ام چون من بچه نمی‌خواهم. ولی تو به من به حیث مادر بچه‌هایت فکر کرده بودی، جورج. بابت کسی که استم معذرت نمی‌خواهم. من همینی استم که استم. ولی جورج، کاش به بچه‌های نداشته‌یمان فکر نکرده بودی. شاید هنوز با هم بودیم. 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۲۶ اکتبر ۲۳

من مست و من دیوانه

به بابا توضیح میدهم که کنار second cousinم که در بوستون زندگی می‌کند معذبم چون زندگی من در بوستون با ارزش‌های خانواده‌ام متفاوت است و من نمی‌خواهم بابا از کازِنم بشنود که من چطور و فلان کرده‌ام. بابا ساکت است. از سکوت استرس میگیرم. میگم «من چون به خلوت میروم آن کار دیگر می‌کنم بابا.» 🤦‍♀️ هر دو می‌خندیم 🤣 

+ مصطفی‌گکم دیروز ۱۸ ساله شد. کاش خانه می‌بودم که می‌بردمش کارهایی که تا قبل از ۱۸ سالگی نمی‌توانست را بکنیم. حالا اگر می‌بودم کجا می‌بردمش؟ بانک :)‌

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۲۵ اکتبر ۲۳

کرونا با تمام دردهای و شکنجه‌های روحیش برایم پر از یادگیری بود. یادم نیست چرا، ولی میزم در بدترین جای اتاق، چسپیده به کمد بود. تمام روز پشتش نشسته در دفترم سوال حل می‌کردم. کتاب می‌خواندم: کوانتوم، ترمودینامیک، کیهان‌شناسی و الکترودینامیک. حالا که برگشته‌ام، عاشق جای جدید تخت استم. صبح‌ها از پنجره مردم را می‌بینم که ورزش می‌کنند، می‌دوند. شب‌ها صدای نرم موترها را میشنوم و نور نارنجی خیابان‌ را می‌بینم، آسمان را می‌بینم. ولی موقعیت میز را دوست ندارم. چرا میز پیش کمد نیست؟ انگار چون میز وقتی پیش کمد بود من در بهترین حالتم برای یادگیری بودم قرار است اگر میز برگردد پیش کمد من دوباره برگردم به روزهایی که فقط فزیک زندگی می‌کردم. 

مصطفی میگه طوری که جنون‌وار خودم را غرق یادگیری کرده بودم صِحی/سالم نبود. راست میگه. خودم را غرق فزیک کرده بودم که به زندگی فکر نکنم. به مرگ آدم‌ها فکر نکنم. به مرگ خودم فکر نکنم. ولی این‌هایش یادم نیست. فقط یادم است که وقتی بعد از ظهر‌ها پشت میزم نشسته سوال حل می‌کردم، تنها چیزی که در ذهنم بود آرامشی بود که فزیک بهم میداد. مصطفی میگه نباید دنبال بازسازی آن حس باشم. ولی نمی‌توانم. من تا آخر عمر دنبال حس امنیتی که از فزیک می‌گرفتم می‌دوم. اگر این امنیت را از فزیک نگیرم، از مردهایی می‌گیرم که فزیک می‌خوانند. 

به اتاق خودم در بوستون فکر می‌کنم. میز را باید کنار کمد بکشم؟ یک موقعیت بد و معذبی که معجزه‌آسا قرار است باعث شود من غرق فزیک شوم. نمی‌دانم. نمی‌دانم. کاش می‌شد به فکر غذا نباشم. به فکر تمیزکاری نباشم. به فکر مرتب کردن اتاق و آپارتمانم نباشم. کاش میشد فقط یاد بگیرم. چطور به آن روزها برگردم؟ به چه آهنگ‌هایی گوش کنم؟ چه کتاب‌هایی بخوانم؟ چیکار کنم؟ روزهایم لعنتی بودند. زندگی جهنم بود. ولی کتابهایم را داشتم و خوشحال بودم. چطور به کتابهایم برگردم؟ 

باید بیشتر و با جزئیات‌تر بنویسم. در نوشته‌های نشر شده در وبلاگ اصلا هیچ اثری از چرا و چگونگی آن روزهایم نیست. 

+ گاهی دلتنگ تنهاییم در بوستون استم و میگم کاشکی زودتر برگردم. گاهی میگم اگر بیشتر در آستن می‌ماندم، ضرور نبود که بخاطر ضیق وقت اینهمه برنامه فشرده داشته باشم و از همه کارم عقب بمانم. 

++ من اگر پول می‌داشتم اولین کاری که می‌کردم این بود که خودم را از فشار کارهای خانه‌داری بی‌غم کنم و بعد تا آخر عمر کار نکنم و فقط فزیک بخوانم. 

+++ من واقعا هیچ صبر و حوصله‌یی که تمام زن‌های افغان دارند را ندارم. با هیچکسی جز خودم کنار نمیایم :)

  • //][//-/
  • شنبه ۱۴ اکتبر ۲۳

خاطرات خوب

کف میدان تنیس دراز کشیده به آهنگ‌های منیژه دولت گوش میدادم. ماهواره‌های استارلینک را دیدم و درخشش خیلی نورانی یک ماهواره‌ی دیگر را. اولین‌ باری که ماهواره‌های استارلینک را دیدم کم بود از هیجان روحم بدنم را ترک کند. لب ساحل، جایی که هیچ نوری غیر از نور ستاره‌ها زمین را روشن نکرده بود بارش شهابی برساوشی را نگاه می‌کردیم. شب بی‌نهایت رویایی بود. در راه برگشت، در موتر کانر و سام، سرم روی پای جورج بود و خوابم برد. احتمالا آخرین باری که قبل از این در مسیر برگشت به خانه سرم روی پای کسی خوابم برده بود ۱۳ سال پیش بود. چه روزهای بی‌نظیری پشت سر گذاشته‌ییم... 

----------------------

ایمیلو: تو یک لبخند خیلی خالصی داری که فقط دوبار تا حالا دیدمش. یکبار وقتی اعتراف کردم که خیلی سخت است که به تو «نه» بگویم. مثل بچه‌ها، بزرگ لبخند زدی و گفتی «جدی میگی؟؟؟؟؟؟؟» یکبار هم روزی که مرکز خرید رفته بودیم. من و جورج یک گوشه سر در مبایل نشسته بودیم و تو تنها تنها با خودت خرید می‌کردی. آمدی و گفتی «بلند شوید. میرویم ابروهایمان را برداریم.» هر سه‌تایمان با ابروهای اصلاح شده بیرون آمدیم و همه حس خوبی نسبت به خودمان داشتیم. چند ساعت بعدش من در مورد چیزی ناله کردم. تو گفتی «بلی بلی. همه چیز بد است. ولی در عوض ابروهایمان را نگاه کن!» و بزرگترین لبخند دنیا روی صورتت بود. 

----------------------


یک روز که مثل دو پرنده‌ی عاشق داشتیم از همه چیز هم تعریف می‌کردیم گفت «بینی‌ت را دوست دارم.» گفتم «جدی میگی؟ زیاد کوتاه نیست؟» گفت «تو قبلا هم این سوال را پرسیدی. کسی به تو گفته بینی‌ت کوتاه است؟» گفتم «اوهوم. بابا می‌گه بخاطر همین است که شرم و حیا ندارم.» 

----------------------

 خیلی عامدانه سعی دارد اعتماد به نفسم را بالا ببرد. میپرسد «اولین باری که متوجه شدی زیبایی کی بود؟» خانواده‌ی ما هیچوقت به ظاهر اهمیت نمی‌دادند. من فکر می‌کردم مردم یا زیبایند یا باهوش، و همه به من می‌گفتند که باهوشم. مطمئن بودم که زشتم و چون این یک حقیقت دیرینه در ذهنم بوده اصلا اذیتم نمی‌کند. اولین باری که به زشت بودنم شک کردم وقتی بود که جورج شب‌ها که خوابم می‌برد بیدار می‌نشست و خیره نگاهم می‌کرد. می‌گه «باشه. بیا یک تجربه طرح کنیم. زیباترین دوستت کی است؟ یک شب با زیباترین دوستت برو بیرون. میدانم که دوست نداری برقصی. اصلا نرقص. تو یک گوشه بایست. ببین آخر شب کی بیشتر شماره گرفته، تو یا کسی که تو فکر می‌کنی زیباترین دوستت است.» لعنتی نقطه‌ ضعف من همین تجربه طرح کردن‌ها و تحلیل‌های علمیش است.

----------------------

با الدو قرار داشتیم که اگر در ۴۰ سالگی هر دو تنها بودیم، با هم زندگی کنیم. این قولمان فعلا منتفی است چون با الدو دیگر حرف نمی‌زنم. ولی کلا قراردادهای اینطوری که تا دو سال قبل به نظرم اوج دوستی و اوج «علاج واقعه را قبل از وقوع باید کرد» میامد را دیگر نمی‌خواهم. من یا میخواهم درست و کامل با کسی باشم یا میخواهم تنها باشم. تنهایی خیلی بهتر از این بودن‌های نصفه نیمه است. موافقی؟ موافق بود. ولی بعدش قرار گذاشتیم اگر در ۶۵ سالگی تنها بودیم با هم ازدواج کنیم. 

#عشق سالهای وبا

----------------------

 

جورج برای بخار شقیقه‌اش از داکتر دوا گرفته بود. به جای اینکه پماد را روی بخار بمالد که جذب پوست شود، یک گلوله اندازه لوبیا رویش مانده بود. هر چی می‌گفتم زشت است و باید پاکش کند به حرفم گوش نمی‌داد. آخرش گفت «من دانشمندم.» گفتم «چه ربطی داره؟ دانشمند که استی باید زشت باشی؟» گفت «هفته‌ی پیش که در کانفرانس بودم یک زن در کانفرانس بود که ریش داشت. ریش داشت الهه!‌ ریش! فکر می‌کنی کسی برایش مهم بود؟ دانشمند نباید به ظاهرش اهمیت بدهد.» بعد با همان چهره‌یی که انگار مرغ دریایی دقیقا کنار گوشش پوپ کرده رفت سر کار. 

----------------------

ایمیلو سه‌شنبه‌ها با موری را می‌خواند. زنگ زد که برایم در موردش حرف بزند. گفت «موری میگه آدم باید یک مرغ روی شانه‌اش داشته باشد که روزی یکبار آدم را به یاد مرگ بیاندازد. مرغ آدم‌های دیگه هفته‌ی یکبار یادشان میاید که از مرگ حرف بزند، مرغ تو حتی شب‌ها آرام نمی‌گیرد که بگذارد بخوابی. تو باید پیش مرغت زاری کنی که جان مادرت بگذار یک دقیقه به مرگ فکر نکنم. مرغ عزیزم خفقان بگیر. مرغ لعنتی یک لحظه آرام بگیر. مرغ عزیزم یک لحظه خفه شو!»

----------------------

 

در میدان هوایی بوستون استم. آه بوستون... شهر کهنه و سرد من. چقدر خوشحالم که برای چند روز از تو دور خواهم بود. چقدر تو در عین بد بودن برایم خانه‌یی. مثل هرات، مثل مزار، مثل افغانستان. آستن عزیزم! دست‌هایت را باز کن و آماده باش که ۵ ساعت بعد که فرود آمدم بغلم کنی. 

+ اینبار که آستن برم، به علاوه‌ی خانواده‌ی خاله‌ام، مادرکلان و خانواده‌ی مامایم هم آستن استند. همگی را دوست دارم و برای همه آرزوهای نیک دارم. ولی کاش میشد خانواده‌ام را بدون مزاحمت بقیه ببینم.

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۱۱ اکتبر ۲۳

روزها افسرده‌ام چون آب و شب‌ها آتشم

روزی که تمام شد زنگ زدی و گفتی «الهه احساس مرگ دارم.» و من میخواستم با پاک‌کن از صفحه‌ی دنیا پاکت کنم که فکر می‌کردی من بازیچه‌ی توام. دیشب با خودم گفتم که کاش فقط چند ساعت زودتر زنگ زده بودی که حرفت را پس بگیری. احتمالا قبول می‌کردم. احتمالا هنوز با هم بودیم. ولی نه. یاد آن هفته‌هایی افتادم که وسایلم را نمی‌توانستم در خانه‌ات بگذارم. آن هفته‌هایی که کلید خانه‌ام را نمی‌گرفتی. آن هفته‌هایی که مرا بلاتکلیف نگه‌داشته بودی و میدانستی که از این بلاتکلیفی رنج می‌کشم. روزی که تمام شد گفتم «من نمی‌توانم با کسی باشم که میتواند اینهمه رنج را بر من روا داشته باشد.» ما شش هفته قبل از روز‌ ِآخر، از همان روز اولی که این رنج شروع شد، از همان روزی که وسایلم را از خانه‌ات جمع کردم چون نمی‌دانستم قرار است برگردم یا نه، تمام شده بودیم و نمی‌دانستیم. 

تو طوری به قصه‌هایم گوش می‌کنی که انگار دارم راز بقا را برایت فاش می‌کنم. احساس امنیتی به من می‌دهی که مثالش را در عمرم حس نکرده‌ام. با من در مورد فزیک و الجبرای خطی بحث می‌کنی. وقتی برای امتحانم درس می‌خوانم برایم غذا می‌پزی. چشم‌هایت هیچ زنی جز مرا نمی‌دیدند. با شرم می‌گی «احمقانه است، ولی حس می‌کنم تنها راه بهتر شدن حالم این است که تو خوب باشی.» تمام چیزهایی استی که یک انسان برای دوست‌داشته‌شدن نیاز دارد... آه خدایا... چطور ممکن است کسی به اندازه‌ی تو و به خوبی تو به من عشق بورزد؟ ولی تمام این‌ها ضرب هیچ شدند وقتی اضطرابم را دیدی، عذر خواستی و گذاشتی هفته‌ها رنج بکشم. عزیز دلم، من وسواسی‌تر از اینم که بتوانم به امنیت تو، عشقت، مهربانی و وفایت دل ببندم وقتی می‌دانم که می‌توانی مرا به آتش بکشی و با نهایت اندوه و گناه تماشایم کنی. 

  • //][//-/
  • سه شنبه ۱۰ اکتبر ۲۳

درد ما را نیست درمان، هجر ما را نیست پایان

از اولین باری که پریود شدم دردش را یادم است و معذب بودنم. هر بار که می‌ایستادم، گرمای خونی که بین پاهایم جاری میشد را حس می‌کردم و خشکم می‌زد. نگران این بودم که شب شود و بخوابم و بیدار شوم که ببینم همه جا را خون گرفته. با خودم فکر می‌کردم من آماده‌ی این تغییر بزرگ نیستم. مثل روز اول مکتب بود: در یک محیط ناامن، دور از همه کس و همه چیزی که میشناسی باید بشینی و لحظه شماری کنی تا وقت بگذرد و به امنیت برگردی. انگار که این خودش فراتر از حد توان من نباشد،  خواندم که خونریزی حداقل ۳ روز ادامه دارد. نفسم در رفت. تو فکرش را بکن!‌ هر ماه، حداقل سه روز و سه شب من باید با این وحشت زندگی می‌کردم؟ حالا تو هزار بار بگو که سه روز مدت طولانی نیست. یک هفته اگر بود چه؟ ۷ روز هم مدت طولانی نیست. ۱۰ روز هم مدت طولانی نیست. باشه. صبر میکنم. تمام میشه. میگذره. ماه بعد چی؟ ماه بعدتر؟ سالهای بعد؟ سالهای بعدتر؟ 

به تمام اینها درد و تنهایی و تابوی پریود بودن را هم اضافه کن. 

چند روز است که همان سردرگمی و ناتوانی روز اولین پریودم را دارم. من آماده‌ی این سختی‌ها نیستم. میخواهم به امنیت برگردم و پیدایش نمی‌کنم. گیرم که این روزها هم گذشت، سختی‌های بعدش چی؟ درد ماه‌های آینده چی؟ سالهای آینده؟ اندازه‌ی یک عمر رنج منتظرم است و من آماده نیستم. 

  • //][//-/
  • دوشنبه ۲ اکتبر ۲۳

به زیبایی جوخه‌ی آتش

دیروز، ۳۰ سپتامبر:

الهه یادت است رئیس می‌گفت تصمیم داشته به علاوه فزیک در ریاضی هم لیسانس بگیرد ولی نتوانسته چون هندسه‌ی مدرن را یاد نمی‌گرفته؟ یادت است باورت نمیشد که چطور امکان دارد کسی اجازه بدهد یک صنف مزخرف ریاضی نگذارد لیسانس لعنتی خود را بگیرد؟ 

الهه حسینی اگر بگذاری این صنف پیش‌پاافتاده‌ی Applied Math دلیل شود که ماستری کمپیوتر ساینس نگیری، تا آخر عمر سرت از شرم خم خواهد بود. به خودت بیا. 

در بوتل آب زردی که برایم خریده بودی شکست.  این بوتل یک در اضافه دارد. خیر است. ولی یادت است که وقتی کوله‌پشتی‌م را دزد برد من چقدر بخاطر بوتل آبی که برایم خریده بودی گریه کردم؟ یادت است لپتاپ نداشتم، آی‌پد نداشتم، دواهایم را نداشتم و فقط برای بوتل آبم گریه می‌کردم؟

الکسیا میگه پست‌داک گروهشان حالش خوب نیست چون رابطه‌اش در تنش است. از ته دل احساس آزادی می‌کنم و بخاطر سینگل بودنم لبخند می‌زنم. چارلز بوکوفسکی پرسید: و وقتی هیچکسی نیست که صبح‌ها بیدارت کند، و وقتی هیچکسی شب‌ها منتظرت نیست، و وقتی تو هرکاری که دلت خواست می‌کنی؛ نام این وضعیت را چی میگذاری؟ تنهایی یا آزادی؟ 

چارلز عزیزم، من امروز فکر می‌کنم این آزادی است. کریس میگه دو روز بعد از تنهایی و بی‌کسی به تنگ میایم و از این وضعیت خسته میشم. ولی فعلا حالم خوب است. 

------------------------

امروز، اول اکتبر

حالم امروز اصلا شبیه دیروز نیست. دیشب به مرور حس می‌کردم که دارم غمگین‌تر و غمگین‌تر میشم. با الکسیا رفتیم خرید. تمام مدت فکرم پیش جورج بود. در راه برگشت از الکسیا خواستم کریس را دعوت کند. شب تا دیر وقت به خوش و بش نشستیم و من حالم بهتر شد. صبح بیدار شدم و غمی که دیشب به تعویق انداخته بودم یقه‌ام را گرفت. یادم میاید پارسال با یک زن مهاجر گپ می‌زدم، گفت «زړه می دومره تنگ دی.» قلبم بسیار تنگ است. و در نظر من این جمله‌ی ساده بی‌نهایت غم‌انگیز و زیبا آمده بود. امروز قلبم بسیار تنگ است. 

  • //][//-/
  • جمعه ۲۹ سپتامبر ۲۳

گر کنی یاری و گر آزار بر من بگذرد

سام میگه بنویس. الکسیا میگه بنویس. آمدم که بنویسم. 

دیشب زیبا بود. امیلیو پیام داد که «زنگ بزنم؟» زنگ زد. من آمدم کفش‌های اسکیتم را از دفترم گرفتم و همینطور که حرف می‌زدیم، در میدان تنیس رو به روی دفتر اسکیت می‌کردم. بیشتر از دو ساعت حرف زدیم. فرشته‌ی نجات من، شبی که ۳۰ درصد آرامش داشت را به ۹۰ درصد آرامش رساند. خانه رفتم و خوابم برد. 

طوری خودم را غرق کار کرده‌ام که حتی نمیتوانی تصورش را بکنی. با این حال از همه چیز عقبم. صنف applied mathematics دقیقا حوزه‌یی از ریاضی و کامپیوترساینس را پوشش می‌دهد که من هیچ سررشته‌یی درش ندارم. بعد از دو هفته‌ی اول لکچر استاد یک پرسشنامه را در صنف پخش کرد که همه پیشنهادات و انتقاداتشان را بنویسند. جلسه‌ی بعد آمد گفت «همگی گفتن تو خیلی سریع حرف می‌زنی و سریع از مباحث عبور می‌کنی. من تصمیم ندارم سرعتم را خیلی عوض کنم. به هر حال شما دانشجوهای دکترای بهترین دانشگاه جهان استین. یاد بگیرین که سرعت یادگیریتان را زیاد کنید.» باقی پیشنهادات را ولی عملی کرد. به هر حال، داشتم می‌گفتم که اینقدر کار می‌کنم که حس می‌کنم دیگر بیشتر از این نمی‌توانم و هنوز از همه چیز عقبم. در درس‌های صنفم عقبم. در نوشتن مقاله‌ام عقبم. 

پریشب بخاطر کنترل استرس شدیدم رفتم که بدوم. دویدم و زنگ زدم به بابا. من با وحشت گفتم که از متوسط بودن واهمه دارم. او به انگلیسی گفت «اینکه میخواهی بهترین باشی خیلی خوشحالم میکنه.» و اتفاقا یاد روزهایی افتادم که من تنها و شکسته بودم. او دستم را در دستش گرفت و گفت «من تو را مثل کف دستم میشناسم. با من درنیفت که می‌بازی.» چطور نمی‌دانست که من همیشه خواسته‌ام که بهترین باشم؟ دویدم و دویدم. فایده نکرد. آخرش داخل سطل آشغال روبه‌روی مک‌دونالد بالا آوردم و آرام شدم. بعد از اینکه خوابیدم، نمی‌دانم ساعت چند بود که بیدار شدم و از اینکه تنها بودم شوکه شدم. بعضی شب‌ها فوق‌العاده‌ام و بعضی شب‌ها اینطوری. 

دیروز از دفتر زدم بیرون که برای ماوس وایرلس‌م از خانه باطری بیارم. وسط راه بدون دلیل قانع‌کننده‌یی زدم زیر گریه. خانه که رسیدم هق می‌زدم. سام زنگ زد. گفتم «من نمی‌دانم چرا خوشحال نیستم. اصلا خوش نیستم.» یک عالمه حرف زد که من نمی‌توانم عملی‌شان کنم؛ مثلا ازم خواست که کمتر کار کنم و بیشتر استراحت کنم. بعد یک عالمه حرف زد که من می‌توانستم عملی کنم. گفت «دو ساعت تا جلسه‌ات با اودی وقت داری. آلارم بگذار و بنویس.» قطع کردم. آلارم گذاشتم ولی به جای نوشتن، روی تختم، زیر نور آفتاب دراز کشیدم. گریه کردم و گریه کردم. خوابم برد. قبل از آلارم بیدار شدم و وقتی بیدار شدم به مراتب بهتر بودم. بعضی روزها فوق‌العاده‌ام و بعضی روزها اینطوری. 

برای تولدم سه‌تا کیک داشتم. یکی از مریسا، یکی از الکسیا، یکی از سام. دوست‌هایم مرا زنده نگه می‌دارند. 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۲۷ سپتامبر ۲۳

من از آوارگان جاودانم

ناتوانی را نظر کن، بردباری را ببین

من شمردن را از شمردن جاهای زخم روی صورت و بدن مامان یاد گرفتم. پیشانی، چانه، گونه، مچ دست چپ، شکم. بمب به خانه‌اش خورده. زیر خرده‌شیشه‌ها له شده. بعد از تمام این تجربه‌های مرگبار، همیشه کابوس گلوله خوردن را دارد. امروز دلم از این تنگ است که یادم آمده مامان از گلوله خوردن می‌ترسد و من مطلقا هیچکاری از دستم برنمیاید که مطمئن شوم هدف تفنگ هیچکس نشود. 

---------------------------

به جورج پیام دادم و ازش خواستم برای تولدم پیام تبریکی نفرستد. بهترین تولد عمرم را او برایم پارسال تجلیل کرد و برای تولدم امسال پیشم نیست. نمی‌خواهم با پیامش، نبودنش بیشتر پیش چشمم باشد.

زندگی دور از خانواده را بسیار دوست دارم. ولی هر سال روز تولدم دلم برای پی‌دی، مصطفی،‌ تی، سیتا، مامان و بابا تنگ میشود. خانواده‌ی ما تجلیل کردن را بلدند. برای تولد‌ها کیک و تحفه و رقص و خوشحالی داریم. روز تولدم جای تک تک اعضای فامیلم خالی است. 

امسال برای تولدم میخواهم به رستورانت Gordon Ramsay بروم. میدانم که برگرهای فوق‌العاده‌اش تمام غم‌هایم را گُم می‌کند :)

---------------------------

هر روز حداقل یکبار به بی‌بی فکر می‌کنم و بعد از یک ثانیه ناگهان یادم میاید که بی‌بی مرده. 

---------------------------

من هزار الهه در درونم دارم

هر روز زیر نور آفتاب کار می‌کنم و از جلسه‌ها فرار می‌کنم چون لذتم تنهایی و یادگرفتن است. شب‌ها سعی می‌کنم خانه را مرتب کنم و نمی‌رسم. شب‌ها اضطراب کارهای نکرده‌ام را می‌گیرم. در خواب یادم میاید که کسی کنارم نخوابیده. در خواب متوجه میشوم دست هیچکسی دور بدنم نپیچیده. در خواب متوجه میشوم تنهایم. گاهی با غصه و خستگی بیدار میشوم. گاهی با لذتی که از تنهایی شبانه‌ام گرفته‌ام، سرشار از رهایی بیدار میشوم. زیر نور آفتاب کار می‌کنم و هر چه می‌دوم هیچ به نظرم کافی نمیاید. پس از جلسه‌ها فرار می‌کنم که پرکارتر باشم و آرامتر باشم. 

---------------------------

گبریل، تراپیستم، درست هفته‌یی که با جورج بهم زدیم، سه هفته رفت تعطیلات. دوشنبه این هفته برگشت. حالم خیلی بهتر از چیزی بود که انتظارش را داشت. تنهایی و سینگل بودن خودم را به خودم برگشتانده. خوشحالم. راضیم. همه چیز هزار بار بهتر از چیزی است که انتظارش را داشتم. 

  • //][//-/
  • جمعه ۲۲ سپتامبر ۲۳

تا آخر ِعشق با من برقص

تمام روز کار کرده بودم و ساعت ۹ شب مغزم خسته بود ولی از تکاپو نمی‌افتاد. میخواستم کارم را فراموش کنم و استراحت کنم ولی ذهنم آرام نمی‌شد و یکسره به سوالهایی که سعی داشتم حل کنم فکر می‌کرد. اضطراب ولم نمی‌کرد و تهوع گرفته بودم. یادم رفته بود که وقتی غرق کار می‌شوم چقدر بیرون آمدن ازش برایم سخت است. به جایی میرسم که عملا بدنم دیگر نمی‌کشد ولی ذهنم آرام نمی‌گیرد. تمام سالهای لیسانس همینطور بودم و چون هیچوقت تجربه‌ی آرامش را نداشتم اصلا نمی‌دانستم که اینطور بودن سالم نیست. به لیزا پیام دادم. رفتم دنبالش و با هم رفتیم آیسکریم بخوریم. همین که کنارم نشست و شروع کرد به حرف زدن، ذره ذره آرام گرفتم. تمام مدتی که با هم بودیم بیشتر از ۳۰ دقیقه نبود و در همین مدت کم به حالت نرمال رسیدم. خانه که رفتم آماده بودم که بخوابم. امیلیو زنگ زد. حالم را برایش توضیح دادم و کمی از همه چیز گپ زدیم. وقتی شب‌بخیر گفتم، در مورد گفتن چیزی تردید داشت. بلاخره گفت «میخواهی برایت کتاب بخوانم تا بخوابی؟ کتاب سقوط آلبرت کامو را خریده‌ام.» برایم کامو خواند تا خوابم برد. بی‌اندازه احساس خوش‌شانسی می‌کنم. دوست‌هایم فرشته‌هایم استند. 

---------------------------

فرانسیس به کیوان چسپیده بود و با هم آواز می‌خواندند. کیوان آمد سمتم. دستم را کشید و از روی مبل بلندم کرد. من رقصیدن بلد نیستم و نمی‌توانستم ریتم کیوان را دنبال کنم. گفت «قدم‌های مرا دنبال کن» و با هم چند دقیقه‌ رقصیدیم. خنده‌ام بند نمی‌آمد. الکسیا را هم بلند کردیم. برای آهنگ بعدی دوباره و دوباره بلندم کرد که برقصیم. وقتی مهمانی تمام شد به الکسیا گفتم «من تا قبل از امشب اصلا کیوان را به چشم یک مرد ندیده بودم. همیشه در ذهنم فقط کیوان بود.» 

---------------------------

به هر کسی که گوش کند فریاد می‌زنم که آتش ِدرونم برگشته. بی‌وقفه کار می‌کنم. اینقدر که مغزم از خستگی تهوع می‌گیرد و از بس ذهنم فعال است خوابم نمی‌برد. تا باد چنین بادا!

---------------------------

میخواست به من رقص عربی یاد بدهد. خودش هم چندان یاد نداشت و مردانه می‌رقصید. ولی ماه‌ها بود که کوشش می‌کرد من یاد بگیرم و نمیشد. نه علاقه‌اش را داشتم و نه او معلم خوبی بود. یکی از شب‌هایی که هر کاری می‌کردم، حرکاتم بیشتر شبیه تشنج بود تا رقص عربی، با ناامیدی نگاهم کرد و گفت «میدانی چی اذیتم می‌کند؟ اینکه بدنت پتانسیلش را دارد.» حسرت صدایش به خنده‌ام انداخت و از خنده‌ی من او هم شروع به خندیدن کرد. امیدوارم پارتنر آینده‌اش بتواند بهتر از من برقصد :) 

  • //][//-/
  • دوشنبه ۱۸ سپتامبر ۲۳

بالجمله ز من هر آنچه چیز است تویی

در ذهنم هزار گپ می‌گردد. هر روز با یک فکر تازه بیدار میشوم. دیروز به تنهایی فکر می‌کردم و دلم از زندگی سیاه بود. امروز به موفقیت فکر می‌کنم و هیجان‌زده میشوم. دلم برای سالهای لیسانسم تنگ شده. برای وقت‌هایی که فزیک تمام زندگیم بود و در زندگی موفق بودم. میخواهم دوباره غرق باشم؛ غرق تلاش و یادگرفتن. میخواهم فزیک بخورم و بنوشم. خوابم میاید و نمی‌توانم زیاد بنویسم. ولی میخواهم بگویم که:

من واقعا واقعا فکر می‌کنم میتوانم تنهای تنها، فقط با یادگرفتن خوشحال باشم و زندگی کنم.

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۱۴ سپتامبر ۲۳

صدقه‌ی این دستگیری‌ها و یاری‌ات شوم

زنگ زد. گفت «سلام! چی حال داری؟» و من اینقدر سینه‌ام زیر بار حس‌های مختلف له بود که نمی‌توانستم لب از لب باز کنم. آب دهانم را قورت دادم. بغض داشت عضلات گلویم را پاره می‌کرد. اشک‌هایم را پاک کردم. با زحمت گفتم «از غصه نمی‌توانم نفس بکشم.» گفت «you're gonna be ok» لحاف را روی دهنم فشار دادم که صدای گریه‌ام کسی را بیدار نکند. نمی‌توانستم جواب سوالهایش را بدهم. با هق هق گفتم «تو میدانستی من اذیت میشم و عمدا آزارم دادی. تو قصدا نیامدی که اذیتم کنی.» محکم و با آرامش گفت «نه. نه.» میدانستم که آخرین کسی که در دنیا ممکن است عمدا اذیتم کند اوست ولی دنبال کسی بودم که برای حال بدم ملامتش کنم. هر قدر دنیا روی سر و سینه‌ی من آوار بود، او آرامشش را تا آخر حفظ کرد. در مورد روزم پرسید. در مورد لپتاپ جدیدش گفت. حرف زد و به حرفم آورد تا گریه‌ام بند آمد. آرام گرفتم. خوابم میامد. گفتم «سه ساعت است که کوشش دارم بخوابم و نمی‌توانم.» گفت «چیکار کنم که بهتر شوی؟» تا همینجا هم از جنون مرا به آرامش رسانده بود. با چشم‌های بسته گفتم «قطع نکن.» نمی‌دانم چند دقیقه بود که ساکت بودیم. داشت خوابم می‌برد. گفت « You're so nice» من یکساعت پیش ازش شکایت کرده بودم که به قصد آزارم داده و او هنوز مرا مهربان می‌دید. از ته دل گفتم «you're so good» و خوابم برد. 


وقت‌هایی که نوشتنم بخاطر خلوت کردن ذهنم نیست، معمولا از لحظه‌های ناب زندگیم اینجا مینویسم. دارم متوجه میشوم که گاهی... شاید خیلی بیشتر از گاهی، این لحظه‌های نابِ خالص و زیبا، اندوهگینند. 

  • //][//-/
  • يكشنبه ۱۰ سپتامبر ۲۳

من از پایان دنیا، از تو، از تقدیر می‌ترسم

هر بار سوگ را تجربه می‌کنم از همان لحظه‌ی اول ِمرگ، از همان اولین نفس ِبعد از دست دادن، پر از وحشت روزهای جهنمی و شب‌های پر کابوسی استم که حداقل تا چند ماه آینده «زندگی» من است. به هر کسی که حالم را بلد باشد گوش می‌کنم و سعی می‌کنم از تجربه‌هایش درس بگیرم. در مجله‌های علمی دنبال نتیجه تحقیقات درباره سوگ می‌گردم. از دکترها نظر می‌خواهم. از پیرها و جوان‌ها نظر میخواهم. در برنامه‌ام وقت برای عملی کردن توصیه‌هایشان می‌گذارم و مثل امری که از طرف خدا آمده باشد به برنامه‌ام پایبند میباشم. 

به جایی نمی‌رسم. 

مدت‌هاست میگم که عشق من یادگرفتن است. هیچ چیزی به اندازه‌ی آموختن مرا هیجان‌زده نمی‌کند. حالا که توجه می‌کنم، من فقط از نفهمیدن متنفرم. وقتی چیزی را یاد می‌گیرم هیجانم بخاطر به زنجیر کشیدن غول ِنفهمیدن است. از کانفرانس‌ها متنفرم. از صنف‌هایی که از سطحم بالا استند متنفرم. از خواندن مقاله‌های علمی متنفرم. نمی‌فهمم. هیچکدام این‌ها را نمی‌فهمم. 

زندگی را هم نمی‌فهمم.

سالهای سال کیوان به من میگفت باید بگذارم زندگی رود باشد و من داخلش شناور. میگفت باید اجازه بدهم زندگی مرا با خودش ببرد هر جا که خواست. من دست و پا نزدن را همسان ِمرگ می‌بینم. همیشه در تکاپوی بهتر کردن شرایط استم. ولی این رویکرد مرا به کجا رسانده؟ هنوز نمی‌فهمم. هنوز درد سوگ هر روز استخوان‌هایم را می‌سوزاند. 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۷ سپتامبر ۲۳

قربان چشم های تو من گریه میکنی؟

مادر جانم چند روز پیش از پرتگال به تگزاس رفتند. کارهای سفرش به عهده‌ی من بود. پرواز مستقیم از لیزبون به آستن نبود و من نگران این بودم که در راه اذیت شود، به پرواز دومش نرسد، در گمرک سوال و جواب کنند، معده‌اش درد بگیرد، گم شود. برای سفرش از راه دور تمام آمادگی‌های ممکن را گرفته بودم. به شرکت هواپیمایی که میاوردنش چند بار زنگ زده و تاکید کرده بودم که مادرکلانم انگلیسی حرف نمی‌زند و نیاز به کمک دارد. سفرش بسیار با آرامش پیش رفت. با زحمت بسیار کم به آستن رسید. خوش است. حالا هر بار که زنگ میزنم که خبرش را بگیرم، داستان سفرش را تعریف میکند. جاهایی که خیلی خوش گذشته را چند باره تعریف کرده. تمام قصه‌های سفرش را شنیده‌ام. امروز ولی یک داستان تازه گفت:

مادر: یک دختر نامزاد دار پیش رویم شیشته بود. چله د دستش بود. یا نامزاد داشت یا عروسی کرده بود. ایقدر ای دختر مقبول بود. گل موهایش واز شده بود، وقتی موهایش ره دوباره بسته میکد دیدم که موهایش تا کمر. چشم‌هایش مثل ستاره واری. مژه‌‌ها و ابروهایش پر پشت. میفامی الهه؟ از اول تا آخر پرواز ره گریه کد. ایقه دلم سوخت که توبه. پرواز نشست کد. همگی از طیاره پایین میشدن. ایستاد شدم. موهایش ره ناز کدم، پشتش ره ناز کدم که بگویم «خیر است. خیر است. تیر میشه. جور میشه.» تا که ناز دادمش باز چشم‌هایش پر شد. 

دوشنبه رابطه‌ام با جورج، بهترین مردی که در عمرم دیده‌ام، به پایان رسید. حال و روزم شبیه دخترک ِرو به روی مادر است منهای موهای دراز و چشم‌های ستاره‌یی و چهره‌ی زیبا. دلم نوازش‌های مادرکم را خواست که با دست‌هایش بگوید «خیر است. تیر میشه. جور میشه.» 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۳۱ آگوست ۲۳

بلاگیر چشم‌هایش شوم

پی‌دی اینجاست و حالا که فقط ۵ ساعت از رسیدنش گذشته و کنارم روی زمین خوابیده‌، میخوام هیچوقت نره. میخوام برنگرده. فانتزی میسازم در ذهنم که مثلا قانعش می‌کنم پیشم بماند. مصطفی پاسپورتش را برایمان پست کند و پی‌دی همینجا بماند. کنارم بخوابد. درمورد چیدمان آپارتمانم نظر بدهد. ببرمش رستورانت. برای اضطرابش دوا بگیرم. برایش روغن ِرُز بخرم. برایش شامپو برای موهای خشک بخرم. تمام آدم‌های دیگر زندگیم را فدای دل کوچکش بکنم. برایش کتاب بخرم. از مامان دور نگهش دارم. از تمام بلاهای زمینی وآسمانی دور نگهش دارم. برایش سپر شوم. برایش مادر شوم. برایش خواهر شوم.

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۳ آگوست ۲۳

این سراشیبی تند رو به پایین ِمن

چند شب پیش با امیلیو گپ می‌زدم.

۱. گفتم «دوست‌ها میایند و میروند. تا حد زیادی میشود جایگزین‌شان کرد.» بعد یادم آمد که دارم با دوستم گپ میزنم و سریع علاوه کردم «البته شما که نه. تو تعویض شدنی نیستی.» 

۲. از خنده وسط پیاده‌رو دولا شده بودم. می‌گفت صفحه‌ی نهلیسیتی که در یکی از رسانه‌های جمعی دنبال میکند تی‌شرت نهلیسیتی می‌فروشد و تبلیغ می‌کند. نهلیست و بزنس؟ نهلیست و تبلیغ؟

۳. پرسید «چطور تجربه‌ی فراغ‌بالی و آرامش بچگی را برای تو فراهم کنیم؟» 

۴. گفت «زندگی از لحظه‌یی که به دنیا میاییم یک سراشیبی رو به پایین است. هیچ راهی برای برد وجود ندارد.» 

۵. گفت «من فقط برای تو و مادرم با همدلی رفتار می‌کنم.» ازش توضیح خواستم. گفت «مثلا وقتی میگی 'زنگ بزن' زنگ می‌زنم. وقتی پیام میفرستی جواب میفرستم.»

۶. داشتم می‌گفتم در خانواده‌ی ما تا همین چند سال پیش کسی به ظاهر اهمیتی نمی‌داد و چون همیشه از هوشم تعریف می‌کردند و نه زیبایی، من مطمئن بودم که زشتم. اصلا هیچ مشکلی هم با این حقیقت نداشتم. حالا که جورج از زیبایی‌م تعریف می‌کند نمی‌دانم باور کنم یا نه. گفت «یک چیزی میگم در موردش ازم توضیح نخواه. هیچ چیز نگو. باشه؟» گفتم «باشه.» گفت « یادت است بوستون که آمده بودم عکست را نشانم و دادی و من گفتم "چقدر در این عکس جوان بودی" و تو می‌گفتی "مگر من در ۲۳ سالگی پیرم که در این عکس جوان بودم؟" من منظورم زیبا بود. باشه؟ منظورم زیبا بو ولی معذب می‌شدم اگر می‌گفتم زیبایی.» 

۷. گفت «اگر ترکت کنه چیکار می‌کنی؟» گفتم «دو سه هفته به تنهایی نبودنش را سوگواری می‌کنم. بعد خودم را جمع می‌کنم و دیگر به هیچ مردی دل نمی‌بندم.» 

۸. گفت «یادته تو داشتی در لپتاپت تایپ می‌کردی و من حرف می‌زدم و به من گفتی Shut up و من ناراحت شدم؟»

۹. تعریف می‌کردم که دیدن اوپن‌هایمر در کنار جورج فوق‌العاده بود. دوتا فزیکدان که اکثر ساینتست‌های روی صحنه را میشناختیم. از خاطره‌هایی بود که تا آخر عمر با لذت بهش نگاه می‌کنم. با خودم گفتم «ما ممکن است همدیگر را برای همیشه نداشته باشیم، ولی امشب را داریم.» گفت «اینکه اوضاع بین‌تان خوب نیست رمانتیک‌ترش میکند. تو فکر کن تجربه چقدر باید خوب بوده باشد که از اینهمه تلخی که بین‌تان است عبور کند و هنوز شیرین باشد. میفهمی؟»

۱۰. گفت «پدر و مادرم خوبند، ولی نمی‌دانم میدانی یا نه، دلیل اینکه عقلم را از دست ندادم تویی.» 

۱۱. سه ساعت گپ زدیم. گفتم «بسه دیگه. من برم.» گفت «تو چطوری تصمیم میگیری که بسه؟ من هیچوقت نمی‌دانم کی باید قطع کنیم.» صدایش از گپ زدن زیاد گرفته بود و در نمیامد. گفتم «من شخصا وقتی حرفهایم تمام شد میگم بسه. تو هر وقت صدایت دیگر در نمیامد بگو.»

  • //][//-/
  • سه شنبه ۱ آگوست ۲۳

الهی از سر ما کم نگردد سایه‌ی مستی

پارسال، روزی که یان تیرسن برای کنسرتش آمده بود بوستون من یک مدتی میشد که افسرده بودم. جواب دوست‌هایم را نمی‌دادم و از جورج خواسته بودم سراغم نیاید. روز کنسرت تن لشم را از تخت بیرون کشیدم. دوش گرفتم. لباس پوشیدم و پیاده به سمت سالن کنسرت رفتم. جورج عزیزم پیراهن مردانه‌ی سفیدی پوشیده بود که چروک بود. کروات باریک سیاه داشت. به نظرم زیباترین مرد آن خیابان شلوغ میامد. کنسرت چیزی فراتر از افتضاح بود. یان تیرسن، روح پاکش را همراه با آکاردیون جادوییش به شیطان فروخته بود و حالا موسیقی گوش‌خراش ِالکتریکی می‌نواخت. هیچ سازی روی استیژ نبود و من از همان اول نگران بودم که نکند خودم را بعد از یک هفته برای هیچ از تخت کشیده‌ام. وقتی منتظر بودیم کنسرت شروع شود، یادم است با بی‌حوصلگی به سقف نگاه می‌کردم و می‌خواستم در اتاقم باشم. می‌ترسیدم جلو جورج بزنم زیر گریه. وسط کنسرت از بی‌حوصلگی زدیم بیرون. انرژیم تمام شده بود و وسط راه مجبور شدم لب پیاده‌رو، وسط خیابان بشینم. هر لحظه می‌توانستم بمیرم و اگر مرگ سراغم میامد، با لبخند همراهش میشدم. جورج حالم را نمی‌فهمید و دست‌پاچه، نمی‌دانست چیکار کند. بعدش یک ساعت بیرون آپارتمانم، روی پله‌های دکانی که اسباب‌بازی و وسایل سگ می‌فروشد نشستیم و گپ زدیم. یادم نیست که آیا اجازه دادم آخرش بیاید داخل یا نه. فکر کنم ازش خواستم برود خانه‌ی خودش و تنهایم بگذارد. 

امروز که به آهنگ‌های خوب یان تیرسن گوش میدادم، یاد آن روزهای افسردگی برایم تازه شد. میدانی، آشفتگی‌ همیشگی من به کنار، اگر ما کمی بیشتر پول داشتیم و من می‌توانستم آنقدری که نیاز دارم در آپارتمان خودم تنها باشم، ما می‌توانستیم زوج فوق‌العاده‌یی باشیم. اگر می‌توانستم سرنوشت را کنترل کنم، با تو در ۲۷ سالگی آشنا میشدم. ولی خب، من حتی نمی‌دانم تو در ۲۷ سالگی من قرار است در کدام قاره باشی. زندگی است دیگر. 

  • //][//-/
  • جمعه ۲۱ جولای ۲۳

۷

۱.  فارسی نوشتن روز به روز سخت‌تر میشه و این لزوما به این معنا نیست که انگلیسی نوشتن ساده شده. به زودی از اینجا مانده و از آنجا رانده میشم. ولی چرا بعد از ۸ سال تازه فارسی نوشتن برایم سخت شده؟ فکر کنم برای این است که تفاوت فرهنگی‌یی که در دنیای مجازی با نوشته‌های فارسی حس می‌کنم برایم فرسایشی شده. متنفرم از اینکه فرهنگ زن‌ستیزی اینقدر جا افتاده است که هیچکس حتی بهش اعتراض نمی‌کند. من پیش دوست‌هایم از این ناله می‌کنم که در جامعه‌ی جنسیت‌زده‌ی ما وقتی با جورج رستورانت می‌روم، همیشه چک را پیش جورج می‌گذارند چون فکر می‌کنند که مرد قرار است حساب کند؛ در حالی که چون ما همیشه به اصرار من رستورانت می‌رویم معمولا من حساب می‌کنم. بعد در فضای مجازی با این حقیقت رو به رو میشم که زن‌های افغان حق تحصیل ندارند. مردهای ایران به زن‌ها اهمیت قایل نیستند. این اختلاف بارز بین مشکلات خودم و مشکلات همزبان‌هایم حالم را بد می‌کند. 

سالهای سال است که فارسی زبان درد است. ولی چی کنم که فارسی را بیشتر از این دوست دارم که بتوانم رهایش کنم. 

۲.  گفتم «ناراحتم که از اینجا میری.» گفتی «میدانی که چرا کوچ می‌کنم، نه؟» گفتم «برای اینکه قراردادت با این خانه تمام شده؟» گفتی «نه. می‌توانستم تمدیدش کنم. میرم چون هر جای دیگری خانه بگیرم به تو نزدیک‌تر است. از تو خیلی دور بودم.» راست میگه. کنار دریاس. از میز پکنیک بیرون آپارتمانش، وقتی صبحانه می‌خوریم میتوانیم دریا را ببینیم. وقتی بی‌بی‌م مرد از دکان مشروب فروشی لیمونات خریدم و رفتم کنار دریا که به امیلیو زنگ بزنم. کنار دریاست. از همه چیز دور است. این خانه را دوست دارم. بزرگ است و نسبت به باقی منطقه‌ها بسیار ارزان‌تر است چون که از همه چیز دور است. غصه‌ام میگیرد که ده روز بعد باید از اینجا کوچ کند. البته از این خانه و دوریش متنفر بودم. فقط حالا که هم‌خانه‌هایش رفته‌اند و من می‌توانم به کابینت‌ها سرک بکشم، آشپزخانه را کثیف کنم و در اتاق نشیمن بخوابم دوستش دارم. به اندیگو می‌گفتم که بیشتر روزها عاشق زندگیم استم. کسی برایش مهم نیست که کی دفتر میروم و کی خانه میایم. تمام تصمیماتم دست خودم است. اگر خواسته باشم می‌توانم به گوشه و کنار دنیا بخاطر کارم سفر کنم. ولی وقتی سفر میروم به اندازه‌ی کافی پول ندارم که بتوانم چیزهایی که میخواهم را تجربه کنم. و وقتی خانه میایم، خانه‌ام خانه‌ی شریکی من و الکسیا است. الکسیا را دوست دارم ولی بیشتر از هر چیزی خانه‌ایی را میخواهم که مال من باشد. روزهایی که جورج سر کار میرود و من در آپارتمانش تنها میمانم، بیشتر لذت زندگی تنهایی یادم میاید و بیشتر دلم خانه‌ی خودم را میخواهد. از فکر اینکه تا چندین سال آینده تا دکترایم را تمام کنم، قرار نیست خانه‌ی خودم را داشته باشم عمیقا غمگین میشوم. شاید روزی با جورج همخانه شدم و خب، این خیلی هیجان‌انگیز است. ولی من اگر توانایی مالیش را داشته باشم، ترجیحم این است که یک چهاردیواری (اتاقم حساب نیست) برای خودم داشته باشم. 

۳.  امروز وسط پردازش مجدد یک خاطره بد از نوجوانیم (به طریق EMDR)، به روانشناس گفتم «برای امروز بسه.» داشتم از عصبانیت اتفاقی که ۹ سال قبل افتاده بود می‌مردم. اگر بیشتر ادامه میدادیم دردش را هم حس می‌کردم. از زندگی متنفر میشدم. تا روزها درگیر یک اپیزود افسردگی میشدم. بعد هفته‌ی بعد اگر که حالم خوب میشد، باید روی خاطره‌ی بعدی کار می‌کردم. برای چی؟ مگر زندگی قرار است عوض شود؟ مگر تاریخ عوض میشود؟ من همیشه قرار است زخم‌خورده باشم. چرا زخم‌ها را مرور کنم؟ چرا دردها را به یادم بیاورم؟ گفت «فقط یک دوره‌ی دیگر. چشم‌هایت را ببند و به حرفهایمان فکر کن.» چشم‌هایم را بستم. در هرات بودم. سیتا بچه بود. سیتا در همین خانه نشستن را یاد گرفت. مصطفی در همین خانه دستش شکست. من در همین خانه برای اولین بار پریود شدم. مامان سرم داد میزد و من هیچ راهی برای خلاصی به ذهنم نمی‌رسید. مستاصل بودم. هر چه زمان میگذشت داغ پدرکلانم سرد نمیشد. رابطه‌ام با بابا خراب شده بود. تمام دوست‌هایم در مزارجان بودند و تنها بودم. مستاصل بودم. هنوز هم مستاصلم. چقدر ناعادلانه‌س که کسانی که ما را شکستند بدون درد زندگی می‌کنند و ما، هر دوشنبه ساعت ۹ صبح باید چشم‌هایمان را ببندیم و دردهای گذشته را مرور کنیم. 

۴.  من: «تو وقتی استرس داری ناخن‌هایت را می‌جوی. من وقتی استرس دارم چیکار می‌کنم؟» 

او: «اگر بخواهی که بهتر شوی، می‌نویسی. اگر نخواهی که بهتر شوی از استرس عصبانی می‌شوی و با من جنگ می‌کنی.»

۵.  کنارم نشست که من بنویسم. از حالِ بدِ من به گریه افتاد ولی من با نوشتن داشتم بهتر میشدم. حالا که دفترم را نگاه می‌کنم هر دو سه جمله نوشته‌ام «بی‌بی‌م مرده.» 

۶.  بیدار کردم و کابوسم را برایش تعریف کردم. بغلم گرفت. گفتم «let's never have children.» گفت «Ok, baby.‌» و من در تنهایی‌ و بی‌بچگی‌مان، در فقری که از شریک شدن آپارتمانم با الکسیا مشهود بود، در سکوتی که اتاقم را فراگرفته بود، در بهم ریختگی ناشی از تنبلی و کوچ‌کشی اخیرم، در راحتی‌مان کنار همدیگر با صورت‌های نشسته و در تنگی آغوشش احساس عشق، احساس آرامش کردم. 

۷.  مادر ویزا گرفت. به زودی دیدن ما میاید. 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۲۰ جولای ۲۳

یاران یاران

دیشب با سام، لیزا و دوست ِلیزا رفتیم برگر فروشی Gordon Ramsay که تازه در بوستون باز شده. من سطح توقعم خیلی بالا بود و مطمئن بودم که ناامید میشوم، ولی در کمال شگفت‌انگیزی بهترین چیز برگر عمرم را خوردم. بقیه هم همین عقیده را داشتند و تصمیم گرفتیم هفته‌ی بعد دوباره برگردیم و باقی برگرهای منو را سفارش بدهیم. بعد از غذا به اصرار من رفتیم پارک کنار رستورانت. سرسره‌ی پارک بلند بود و می‌توانستیم نصف شهر را از آن بالا ببینیم. میخواستم عکس بگذارم ولی شلوارکم کوتاه بود و اگر عکسش را در انترنت بگذارم مامان عاقم میکند. سام و لیزا برای اولین بار با هم آشنا میشدند و اینقدر از هم خوششان آمد که سام ِملاحظه‌گر ِمن آخر ِشب نگران بود که من حسادت کرده باشم :) سام گفت می‌خواهد شب بیاید خانه‌ی من. به جورج زنگ زدم و گفتم امشب قرار نیست ببینمش. با سام رفتیم آپارتمان ِمن و تا چهار و نیم صبح حرف زدیم. 

بچه‌ها، یکی از بهترین شب‌های عمرم بود. 

زندگی پیچ و خم‌هایی داشته که جایی که حالا استم، روزی جز تصوراتم برای آینده نبود. مهاجرت بخش بزرگیش است ولی نه تمام ماجرا. درست است که من در ۱۴ سالگی فکر نمی‌کردم که آمریکا میایم و هاروارد میروم و در رستورانت Gordon Ramsay غذا میخورم؛ ولی حتی همین سه سال پیش فکر نمی‌کردم هیچوقت بتوانم رابطه‌ی رمانتیک داشته باشم. با حسرت به دانشجوهای دکترای هاوراد نگاه می‌کردم و نمی‌توانستم خودم را در جمعشان ببینم. مثلا ازدواج را در نظر بگیرید. من تصورم این بود که در ۲۸ سالگی بخاطر فشار جامعه ازدواج میکنم. بعد آمریکا آمدم و فکرم این بود که اینجا مقاومت در برابر فشار جامعه بسیار راحت‌تر است و می‌توانم ازدواج نکنم. بعد عاشق شدم و شکنندگی عشق را دیدم و خواسته‌ام این بود که با عشقم همخانه شوم، ولی ازدواج نکنم. حالا با جورج استم که ازدواج برایش یک رویای مقدس است و اگر با هم بمانیم، من احتمالا روزی در یک کشتی بزرگ در مصر برای جورج پیراهن سفید بپوشم! چقدر دور از ذهن!‌ چقدر عجیب! 

+ هزار و یک گپ برای گفتن دارم. احتمالا این روزها بیشتر بنویسم. 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۱۳ جولای ۲۳

اگه بمیره چی؟

سام شفاخانه است. اینطور وقت‌ها معمولا به سام می‌گفتم که «فلانی در ایمرجنسی است. اگه بمیره چی؟» و او می‌گفت «نه. نمی‌میره.» 

  • //][//-/
  • سه شنبه ۲۷ ژوئن ۲۳

گاهی چو آب زندگی، گاهی سراب می‌شوی

بیشتر از هر چیزی بخاطر حماقت و ضعفم احساس شرم دارم. دیروز داشتم از immersion blender استفاده می‌کردم و بدون اینکه از برق بکشمش، با انگشت مواد را از پشت تیغ‌ها پاک می‌کردم که روشن شد. وحشت کردم. فکر کردم انگشتم حتما کامل بریده شده. با دستم روی زخم فشار آوردم و سریع دویدم که زیر آب بشورمش. انگشتم تکه تکه شده ولی هیچکدام از زخم‌ها زیاد عمیق نیستن. شدید خون میامد و من هنگ کرده بودم. نمی‌دانستم چیکار کنم. کوچ‌کشی دارم و نمی‌دانستم صندق کمک‌های اولیه‌ام در کدام باکس است. نمی‌خواستم زنگ بزنم به دوست‌هایم. نمی‌توانستم خودم رانندگی کنم. نمی‌توانستم فکر کنم که باید چیکار کنم. زنگ زدم به بابا. خیلی پر انرژی سلام داد. گفتم «تنهایی؟» گفت «نی. خاله شیرین، کاکا رضا، مامان، همگی پیشم استند.» با بغض گفتم «برو تشناب.» رفت جایی که تنها باشه. تا گفت چی شده من شروع کردم به توضیح دادن و در عین حال مثل یک طفل سه ساله با صدای بلند گریه می‌کردم. گفتم «نمیتانم فکر کنم. بگو چیکار کنم.» بابا سریع روی مُد ناجی رفت و در عین حال بابا بودنش با «کور شوم به دخترکم» گفتن‌هایش واضح بود. تماس را تصویری کرد و قدم به قدم راهنماییم کرد که چطور دستم را پانسمان کنم و من پنج شش دقیقه اول را همینطور که دستوراتش را اجرا می‌کردم هق هق گریه می‌کردم. میخواست شفاخانه بروم ولی خونریزیش بند آمده بود و راستش من تحمل درد را ندارم و نمی‌خواستم کسی جز خودم به زخمم دست بزند. بعد که تلفن را قطع کردم برای درد دستم مسکن خوردم. با اینکه تا متوجه دستم شدم سریع دویدم به طرف سینک، کف آشپزخانه، کابینت‌های سفید و دیوار همگی خونی شده بودند. روی پاهای برهنه‌ی خودم از ران تا زانو رده‌های خون بود. با بی‌رغبتی همه جا را تمیز کردم. برای خودم آنلاین غذا سفارش دادم چون من حالا حتی بیشتر از قبل دیگر نمی‌خواهم آشپزی کنم. جورج زنگ زد که خبرم را بگیرد و تا خواستم حرف بزنم، باز ۳ ساله‌ شدم و مجبور شدم با گریه توضیح بدهم که چطور مثل یک احمق واقعی دستم را دم تیغ دادم. حالا از دیروز تمام باورهایی که نسبت به خودم، اقتدارم، استقلالم و عاقل و بالغ بودنم دارم، زیر سوال رفته. امروز وقتی پانسمان دستم را عوض می‌کردم دوباره دلم می‌خواست گریه کنم. یک وضع و حالی است که نگو و نپرس. 

در من هست هزار من، که گر یکیش بزرگسال باشد ۹۹۹تای دیگرش زیر ۱۵ سال است.  

  • //][//-/
  • دوشنبه ۲۶ ژوئن ۲۳
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب